هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۵

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۳ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
خورشید در حال غروب کردن بود. آسمان به رنگ سرخ ترسناکی درآمده بود. البته غروب آفتاب همیشه زیباست؛ اما نه برای من و در شرایطی که در آن گیر افتاده بودم. خسته و گرسنه در جنگل بودم. همان طور که با قدم هایی آرام مسیرم را طی می کردم، از کوله پشتی ام قمقه آبم را برداشتم و آخرین ذخیره آبم را نوشیدم.

پاهایم از رمق افتاد. دیگر مرا یاری نمی کردند. زیر درخت تنومند و بزرگی نشستم و کوله پشتی ام را از پشتم به کناری انداختم. با جدا شدن کوله پشتی از پشتم نفس راحتی کشیدم. به درخت تکیه دادم و چشمانم را بستم تا کمی استراحت کنم. تا کوهستان راه زیادی باقی نمانده بود، اما دیگر نمی کشیدم. همان طور که در حال استراحت بودم؛ مواظب بودم که خوابم نبرد. اگر خوابم می برد خوراک حیوانات وحشی جنگل می شدم! و اگر هم ادامه می دادم، به احتمال زیاد از خستگی و تشنگی بیش از حد می مردم!

کم کم پلک هایم سنگین شد، گرمایی مطبوعی سرتاسر وجودم را همچون دارویی شفابخش فرا گرفت. آخرین مقاومتم در برابر نخوابیدن شکست خورد و بالاخره خوابیدم.

کسی در حال تکان دادنم بود. به سرعت از جایم بلند شدم و چوبدستی ام را به سمت شخص ناشناس گرفتم. غریبه گفت:
_آروم باشین آقا! میشه اون چوب رو کنار بذارین؟ قصد آسیب زدن ندارم.

از طرز صحبت کردن و لباس هایش فهمیدم مشنگ است. چوبدستی ام را آرام داخل جیبم قرار دادم و گفتم:
-ممنون که بیدارم کردین. فکر کنم فقط چند لحظه خوابم برده بو...

با دیدن آسمان؛ حرفم را خوردم. وقتی زیر درخت افتادم خورشید درحال غروب کردن بود، اما اکنون ماه کامل وسط آسمان ظاهر شد بود! فرد غریبه لبخندی زد، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت:
_من استیو هستم، استیو برجس.
_چارلی ویزلی.

همان طور که با او دست میدادم، در چهره اش دقیق شدم: استیو تقریبا هم سن و سال خودم بود. موهای پرپشت و سیاهش را پشت سرش دم اسبی بسته بود. چشمانش هم هم رنگ موهایش بودند. پوستش کمی سفید و هنگامی که با من دست داد متوجه شدم دستش به شدت سرد است. استیو گفت:
_ چرا اینجا خوابیدین؟ اینجا جنگل خطرناکیه. پر از حیوانات وحشیه.

پاسخ دادم:
_ راستش یک کوهستان این اطرافه..میخوام برم اونجا. من یک کوهنوردم.

دروغ گفته بودم اما نمی توانستم بگویم به دنبال اژدها می روم. احتمالا استیو به من میخندید و فکر می کرد دیوانه ام!

چهره اش کمی درهم رفت و گفت:
_میدونستین کوهستانی که نزدیک اینجاست خطرناکه؟ من افراد زیادی رو دیدم که میرن به سمت این کوهستان و برنمی گردن.

حق با او بود. کوهنوردان مشنگ معمولا در برخی از کوهستان ها ناپدید می شوند؛ دلیل اش یا اژدها ها هستند و یا غول های غارنشین. اما مشنگ ها معمولا این حوادث را به مسائل ماوراالطبیعه نسبت می دهند.

استیو گفت:
_ اگر مایل باشین میتونین امشب رو توی مسافرخونه ما بگذرونید.
با تعجب پرسیدم:
_شما مسافر خونه دارین؟ فکر نمی کردم این دور و بر ها اثری از حیات باشه!
خندید و پاسخ داد:
_نه...گفتم که من مسافرای کوهنورد زیاد دیدم که یک شب توی مسافر خونه ام خوابیدن. بعدش رفتن و هرگز پیداشون نشده. امیدوارم شما از اونا نباشین!

استیو در حالی که به شوخی خودش می خندید؛ کوله پشتی ام را برداشت و آن را پشتم انداخت. سپس به راه افتادیم.در طول راه با هم صحبت کردیم. متوجه شدم استیو چند ماه قبل ازدواج کرده و با همسرش مسافرخانه کوچکی این اطراف دارند. وقتی از او پرسیدم که از حمله حیوانات وحشی نمی ترسد، تنها لبخند زد و پاسخ داد: هیچ حیوونی جرئت نزدیک شدن به اینجا رو نداره.

نزدیک به ده دقیقه پیاده روی کردیم تا به مسافرخانه رسیدیم. مسافرخانه استیو، ساختمان کوچکی بود که بر روی یک تپه سرسبز بنا شده بود و سقف شیروانی داشت و به نظر می رسید که کاملا از سنگ ساخته شده باشد. ساختمان، دارای پنجره های متعددی بود که روی هرکدام از آنها، نوار چسب هایی به صورت ضربدری کشیده بودند. ناگهان متوجه چیزی شدم، شبح شفافی از کنار یکی از پنجره های طبقه دوم ایستاده بود. صورتی ترسناک داشت و موهای بلند و سیاهش همچون دو پرده دو طرف صورتش را فرا گرفته بود. همین که پلک زدم، شبح نا پدید شد!

با اشاره استیو وارد ساختمان شدم. همسرش فورا به استقبال ما آمد. استیو ما را به هم معرفی کرد.
_الی، ایشون چارلی هستن.
الی لبخند زد و با هم دست دادیم. او زنی قد بلند بود. احتمالا چند سانتی هم از شوهرش بلند تر بود. موهایش سیاه و کوتاه بود و چشمانش سبز بود. لباس بلند و سرتاسر سیاهی هم به تن کرده بود.

استیو گفت:
الی...چارلی خیلی خسته اس و همین طور گرسنه. البته خودم از اون بدترم! میشه یه چیزی برامون بیاری؟
_البته...می تونین روی اون میز بشینین.

الی ما را ترک کرد و من و استیو پشت میز نشستیم. استیو گفت:
-هی چارلی؛ تو به افسانه ها اعتقاد داری؟
صدایش را به طور مرموزی پایین آورده بود. پاسخ دادم:
_تا حدودی...افسانه ها معمولا از واقعیت ها سر چشمه میگیرن.
_دلت میخواد یک افسانه قدیمی بشنوی؟ درباره همین جا!

مشتاقانه گفتم:
_آره حتما بگو!
صورتش را به طرفم نزدیک کرد و گفت:
_چیزی که میخوام بگم افسانه نیست؛ کاملا واقعیه. این حادثه تقریبا چند صد سال پیش اتفاق افتاد. یعنی درست زمانی که پدربزرگم اینجا رو ساخت. متسفانه مصادف بود با شروع جنگ جهانی دوم.

پدربزرگم یهودی بود؛ یک یهودی با ایمان. یک روز مسافرخونه خیلی شلوغ میشه، تقریبا تمام اتاق ها پر بود از خانواده هایی که میواستن مدتی در طبیعت بگذرونن. متسفانه سربازای هیتلر هم هم درست همون موقع اطراف جنگل بودن.
اونا به این جا میان تا کمی استراحت کنن. اما پدربزرگم عصبانی میشه یک ساطور بزرگ رو به طرفشون پرتاب می کنه. سربازا که از این کار عصبانی میشن، تمام در ها و راه های خروجی ایجا ر میبندن و کل مسافرخونه رو آتیش میزنن. مسافرخونه، پدربزرگم و تمام مسافرای اینجا زنده زنده سوختن.

اثری از ناراحتی و غم در چهره استیو دیده نمی شد. با این حال گفتم:
_متاسفم.

استیو سعی کرد چهره اش را ترسناک کند.
_می دونی...ما اینجا رو دوباره بازسازی کردیم. اما بعضی وقتا اتفاقای عجیب و غریبی اینجا میفته: وسایل جابجا میشن...صدای خنده میاد...یک نفر شروع می کنه به جیغ زدن، فحش دادن، گریه، التماس و ناله یا هرچیزی که فکرش رو بکنی.

در همین لحظه، ناگهان صدای شکستن چیزی از طبقه بالا آمد.
استیو گفت:
_نگفتم؟ روح کسایی که مردن هنوز اینجاست.

ابتدا فکر می کردم شوخی می کند اما با شنیدن آن صدا کمی ترسیدم. البته سعی می کردم که چهره ام را آرام و خونسرد نگه دارم.

_باز یک مسافر جدید اومد، داری قصه های ترسناکت رو براش میگی؟

این صدای الی بود که از پشت سرم آمده بود. وقتی صدایش را شنیدم ضربان قلبم تند تر شد اما به روی خودم نیاوردم.
الی سینی غذا را روی میز گذاشت و روی صندلی کنار شوهرش نشست سپس رو به من گفت:
_نگران نباشین، اون همیشه این کار رو می کنه! فکر می کنه خیلی بامزه اس!

افکار من سمت دیگری بود، یاد هنگامی افتادم که به مسافرخانه نگاه کردم، زن سفید پوشی که صورتی پوسیده و موهای بلند مشکی داشت؛ لبخندی که گوشه لب استیو شکل گرفته بود...

استیو گفت:
_باشه عزیزم، اصلا فکر کن من داشتم شوخی می کردم! اون صدای شکستن رو چی میگی؟
-احتمالا صدای گربه بوده دیگه! من در پشتی رو باز گذاشته بودم.

بقیه غذا خوردن مان در سکوت سپری شد. بعد از خوردن غذا از الی تشکر کردم و به سمت اتاقم در طبقه بالا رفتم. هنگامی که داشتم از پله ها بالا می رفتم، استیو صدایم زد و گفت:
_امیدوارم که تو اولین مسافری باشی که از اینجا موندن جون سالم به در میبره!

الی در حالی که داشت میز را تمیز می کرد؛ گفت:
_نگران نباش چارلی اون داره شوخی می کنه! بهت قول میدم سالم میمونی. اگه هراتفاقی برا ت افتاد بیا منو بکش اصلا!

استیو رو به همسرش گفت:
_وقتی کشته شد چه طوری بیاد تو رو بکشه؟! راستی چارلی، مراقب "گربه ها" باش!

هردو به این شوخی خندیند. من هم شب به آنها شب بخیر گفتم و به سرعت به طرف اتاق رفتم.

اتاق های مسافرخانه کوچک بود. با یک تخت یک نفره و یک آینه ترک خورده. در سمت دیگر اتاق یک گنجه و چند کشو قرار داشت. احساس بدی داشتم، گویی شخصی نامریی در حال نگاه کردن به من بود. هوای اتاق کمی سنگین بود و نفس کشیدن را برایم کمی مشکل ساخت. دست نرمی به صورتم کشیده شد؛ کسی پشت سرم سنگین نفس می کشید و خرخر می کرد.
به سرعت چرخیدم، و از دیدن منظره مقابلم از ترس خشکم زد: هیچ چیزی آنجا نبود!

اگر تا به حال سوسک دیده باشید، میدانید که دیدن سوسک اصلا ترسی ندارد، می توانید تا زمانی که سوسک یاد شده در نظر شماست با دمپایی آن قدر آن را بزنید تا مایع سبزرنگی از وجودش خارج شود! اما مشکل درست از جایی شروع می شود که سوسک مذکور نا پدید شود! آن وقت نمی دانید سوسک کجاست چه بسا زمانی که خوابیده اید، وارد دهانتان شود یا بر روی صورتتان رژه برود!

احتمالا خیالاتی شده بودم، چون تا آخر شب صدایی نشنیدم. روی تخت ولو شدم و پتو را روی خودم کشیدم ، ظرف چند ثانیه خوابم برد. نمی دانم چه حکمتی است که انسان زیر پتویش احساس امنیت می کند؛ حتی اگر شخصی که نباید اسمش را برد در اتاقش مخفی شده باشد!



فردای آن روز صبح خیلی زود از خواب برخاستم. خوشبختانه زنده بودم. وسایلم را جمع کردم و به طبقه پایین رفتم. استیو و الی هنوز خواب بودند. یک یادداشت برایشان نوشتم و ازشان تشکر کردم. مقداری پول نیز گذاشتم و از مسافرخانه بیرون آمدم.

از همان تپه سرسبز پایین آمدم و هنگامی که میخواستم که راهم را انتخاب کنم، کسی فریاد زد:
_آهای تو همون جا که هستی بمون!

برگشتم و دیدم یکی از محیط بان های مشنگ جنگل است. محیط بان هیکل تنومندی داشت و اسلحه بزرگی را روی شانه اش انداخته بود. او پرسید:
_ تو اون بالا چی کار می کردی؟

گفتم:
_توی اون مسافرخونه قدیمی بودم.

محیط بان خنده عصبی کرد و گفت:
_تو فکر کردی من خرم؟ آره؟ اونجا هیچ کس نیست! سالهاست که کسی اونجا زندگی نکرده!

اینبار نوبت من بود که بخندم.
_چطور همچین چیزی ممکنه؟ من کل دیشب رو اونجا گذروندم! پیش استیو و الی! صاحب های مسافرخونه.

چهره محیط بان جدی شد؛ دستم را محکم گرفت و گفت:
_ تو باید با من بیای! مظنون به دزدی هستی!

دستم را به زور از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
_ولم کن! من کلی کار دارم. هنوز کلی راه تا کوهستان مونده! تو دیوونه ای امکان نداره اونجا خالی بوده باشه!

چهره محیط بان از خشم سرخ شد. با چشمان ترسناکش به من خیره شد.
-یا با من میای یا...

متسفانه یا خوشبختانه هرگز نفهمیدم اگر به دنبال اش نروم چه بلایی سرم می آید زیرا بلافاصله با چوبدستی ام بیهوشش کردم و به مسیرم ادامه دادم.

تقریبا یک ساعت از مسیرم را طی کردم که ناگهان متوجه حقیقتی شدم؛ حقیقتی که باعث شد کل وجودم از ترس سرد شود، اگر محیط بان درست میگفت و آنجا سالها بود که خالی مانده بود، احتمالا استیو و الی خود روح بوده اند و من یک شب را در مهمانی ارواح گذرانده بودم...!



قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۴

چارلی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۳ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 83
آفلاین
در یک چادر مسافرتی نشسته بود. چادر متعلق به یک تیم کاملا مردانه مهار اژدها بود.
برای هزارمین بار به ساعت مچ اش نگاه کرد. آن ساعت را دو سال پیش، در روز تولد هفده سالگی اش هدیه گرفته بود و هرگز آن را از خود جدا نمی کرد. با دیدن ساعت احساسی بر وجودش چنگ انداخت، حس دلتنگی عجیبی بر قلبش غالب شده بود.

معمولا شغل اش طوری بود که مجبور بود هفته ها، دور از خانواده اش در کشوری غریب بماند. با این که همیشه عید نوروز را در خانه اش می گذراند، اما آن سال، به خاطر اینکه تعداد اژدها های آلبانی به طرز عجیبی زیاد شده بودند؛ به همراه همکارانش مجبور بودند آن شرایط را کنترل کنند، بنابراین هیچ یک از دوستان و همکارانش برای گذارندن عید نزد خانواده های خود نرفته بودند.

ناخود آگاه خاطرات خانه تکانی عید سال قبل را به یاد آورد: مادرش آنها را از پنج صبح بیدار کرده بود، رون طبق معمول با غر زدن از خواب برخاسته بود سپس هریک مشغول انجام کاری شدند؛ مادرش آشپزخانه را تمیز کرد، دوقلو ها با جن های خاکی سر و کله زدند، جینی و رون مشغول رنگ زدن مرغدانی بودند و در تمام این مدت، دعوا می کردند و در آخر جینی یک سطل رنگ زرد را روی سر رون خالی کرد.
خودش نیز با یک پارو چندین فرش را شسته بود، به یاد حرف جینی افتاد:

-اگر نصف زمانی رو که برای این فرش ها پارو زدی، برای تایتانیک پارو می زدی الان غرق نمی شد!

با مرور آن خاطرات، حس کرد قلبش فشرده تر میشود؛ گویی مار بزرگی دور قلبش حلقه زده بود و هرلحظه بیشتر آن را می فشرد. کاش میتوانست خانواده اش را برای چند لحظه ببیند، به آنها بگوید چقدر دوستشان دارد، محکم پدرش را بغل کند، گونه اش را ببوسد و بگوید: عیدت مبارک!

از جایش برخاست و به سمت کوله پشتی اش رفت، یک قلم و کاغذ برداشت، سپس شروع به نوشتن کرد:
نقل قول:
خانواده عزیزم!

واقعا از اینکه پیشتون نیستم متاسفم. می دونید که شغل من هم سختی های زیادی داره و تابستون ، زمستون و عید هم نمی شناسه!
خیلی عجیبه! کلی حرف داشتم که با هاتون بزنم ولی نمی دونم چرا الان یادم رفت! به ساعتم نگاه کردم، تقریبا یک ربع تا تحویل سال زمان باقی مونده. امیدوارم برای همتون سال خوبی باشه!

دوست دار شما
چارلی



تا زمانی که چارلی نامه کوتاهش را تمام نکرده بو، متوجه اشکی نشد که از چشمش لغزید. بلافاصله آن را با آستینش پاک کرد.

-هی چارلز! آتیش روشن کردیم! نمیای بیرون؟ دو دقیقه دیگه سال تحویل میشه ها! زود باش پسر!

چارلی آن قدر فکرش مشغول خانواده اش بود که متوجه ورود دوستش نشد.

-باشه، الان میام رابرت!

رابرت از چادر بیرون رفت، چارلی نامه را به پای جغدش بست و از چادر بیرون رفت.
چند لحظه بعد؛ ناراحتی اش میان خنده و شوخی بین دوستانش از بین رفت.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
آخرین دشمنی که نابود می شود، مرگ است.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۴

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
نوروز هرکسی را تغییر میدهد گرچه به نظر من هر تغییری مجاز است. چه تغییر در باطن و چه در ظاهر. اما نوروز همیشه کمی آتش و ترقه را نیز با خود به همراه داشته که هنوز هدف آن ها را درک نمیکنم...

- میترسی!
- نمیترسم!
- پس چرا نمیپری؟

ویولت حرفش را زد و زبان درازی‌ای به اورلا کرد و طی یک پرش از روی آتش رنگارنگ رکسان که بعضی اوقات بزرگ و کوچک میشد پرید. کاراگاه همیشه از عید نوروز خوشش می‌آمد و احساس خوبی نسبت به آن داشت اما وقتی زمان آتش بازی فرا می‌رسید خود را عقب می‌کشید. خاطرات سوختگی خانواده‌اش در بچگی هیچ وقت او را تنها نمیگذاشت.

- بیا دیگه اوری. چرا از یه آتیش کوچولو میترسی؟

اورلا به حالت عصبی دستکش هایش را بالا کشید و به صورت نیمه سوخته‌ی ویولت نگاه کرد، او دیگر چیزی سرش نمیشد!

- من نمیترسم. هزاربار!

اگر ویولت یک دروغ یاب مثل اورلا در جیبش بود قطعا متوجه ترس طرف مقابلش میشد که پشت کلامش پنهانش میکرد.

- میترسی.
- باشه باشه. فقط یه آتیشه دیگه.

اورلا مشت هایش را فشار داد و کمی عقب رفت. دوید و از روی آتش پرید. آتش بعدی...
- آی. آی! یکی بیاد کمک!

پالتوی آبی‌رنگ اورلا آتش گرفت و او هم سریع آن را از تنش در آورد. بقیه محفلی ها دورش جمع شدند. وقتی نیمی از پالتو سوخت بالاخره پروفسور آمد و با یک طلسم ساده آتش را خاموش کرد.
- فرزندم. چرا این کار کردی؟
- لعنت به سیاهی. به من چه. تقصیر این ویولته.

ویولت قهقه‌ای زد و به صورت عصبی اورلا نگاه کرد. اگر کاراگاه میخواست با خودش روراست باشد، تقصیر خودش بود که پالتویش را جمع نکرده بود.

چرا باید قبل از عید خونه تکونی کرد؟ منم نمیدونم فقط میدونم که این کارو نباید به محفلی ها سپرد...

- اونجا رو بشور.
- بابا من خسته ام.
- بشور!

اورلا با ناراحتی از جا برخواست و به دستور مالی ویزلی دستمالی را برداشت. دستکش هایش را در آورد تا کثیف نشوند و شروع به تمیز کردن دیوار کرد. متاسفانه مالی چوبدستی اعضای محفل را گرفته بود تا کمی فعالیت کنند.

- گفتی این دستمالو بعدش چیکار کنم؟
- بکنش تو آب، یه کمی آبشو خالی کن و بعدش باهاش دیوارو تمیز کن اورلا.

مالی وقتی مطمئن شد اورلا حواسش به او نیست زیر لب گفت:
- بی استعداد...
- من خیلیم خوبم!

اورلا چشمانش را چرخاند. مادر ویزلی ها هم سری تکان داد و رویش را برگرداند تا نتیجه کار بقیه را ببیند.
- چی؟ کی اینجا رو سیاه کرده؟
- سیاه؟

محفلی ها نگاهی به هم انداختند. آن ها که دیوار را سیاه نکرده بودند.

- اون دستمال های سیاه چیه دیگه. مگه نگفتم دستمال ها رو تمیز کنین بعد دیوار ها رو بشورین؟

از آن طرف اورلا که این سخنان را شنیده بود نگاهی به دیوارش انداخت. صحنه‌ی رو به رویش سیاه بود.

هنوز هم میگم که همه چیز باید نو شه. از در و دیوار خونه ها تا لباس ها و چیزای کوچیک دیگه. اما وقتی میخواین چیزی رو نو کنین خواهشا توجه لازم رو داشته باشید که اون چیز داغون نشه...

- بفرمایین اینم لباساتون. همه رو شستم.

مالی ویزلی کوپه ای لباس جلوی محفلی ها انداخت. هرکسی ردا و لباس خودش را برمی داشت و با رضایت به آن نگاه میکرد. در این میان اورلا نیز دنبال ردایش میگشت.
- اینهاش. خودشه. وای نگاه کن چه آبی شده.

اورلا با رضایت به ردایش نگاه کرد آن را با علاقه نگاه کرد که چیزی در جیب ردایش توجهش را جلب کرد. چیزی که خودنمایی میکرد و ظاهری کروی داشت. عقاب تیزپرواز شئ را در آورد.
- دروغ یاب من؟ خانم ویزلی با آب که لباس ها رو نشستنید؟
- چرا دیگه پس با چی بشورم‌‌شون.

اورلا نگاهی به دروغ یابش انداخت که احتمالا الان دیگر خراب شده بود. اما او امیدش را از دست نداد و یک دروغ الکی گفت تا وسیله‌اش را امتحان کند.
- من جارو سواری بلدم.

دروغ یاب هیچ تکانی نخورد. شاید دروغ به اندازه کافی معلوم نبود.

- من از آبی خوشم نمیاد.

باز هم هیچ اتفاقی نیوفتاد. اورلا آب دهانش را قورت داد و چیزی گفت که دروغش هم برایش سخت بود.
- من از مرگخواری خوشم میاد.

محفلی ها با تعجب به اورلا نگاه کردند و کاراگاه نیز این نگاه های سنگین را حس کرد و سرش را از روی دروغ یاب بی استفاده‌اش برداشت.
- چیه؟

محفلی ها چیزی نگفتند.

- آها. نه داشتم دروغ یابمو امتحان میکردم و گرنه من که اصلا... لعنت به سیاهی!
- دوباره خراب شد؟

یوآن پوزخندی زد و به دروغ یاب اورلا نگاه کرد. البته حق هم داشت این هفتمین دروغ یابی بود که در دستان اورلا خراب میشد.

- معذرت میخوام که من کاریش نکردم. بعدشم تو اصلا میدونی دروغ یاب چیه؟ تو فقط از شلغم سر در می‌آری.
- خب حالا عصبانی نشو اورلا. دو ساعت دیگه عیده.

اورلا هم ناراحت بود و هم عصبانی. تنها چیزی که او را تا این حد عصبی میکرد این بود که چرا بقیه درکش نمیکردند. دروغ یاب او شکسته بود اما بقیه به عید فکر میکردند. عید به این بدی را تا به حال پشت سر نگذاشته بود انگار این بد بیاری ها تمامی نداشتند.

لحظه‌ی سال تحویل لحظه قشنگیه. این که وارد سال جدیدی بشی و سعی کنی خودتم جدید بشی. زندگی جدیدی رو شروع کنی و کلی چیز جدید دیگه...


اورلا در آسمان پر میزد. هوای تازه به صورتش میخورد و این دقیقا همان چیزی بود که عقاب تیزپرواز از آن خوشش می‌آمد. تا یک ربع دیگر سال تحویل میشد و او هنوز در آسمان ها بود. شاید برایش مهم نبود که در آن لحظه در خانه گریمولد باشد. شاید میخواست سال جدید را با پرواز شروع کند.

چیزی که برای خودش هم عجیب بود حال و هوای عید بود. امسال اصلا برای عید ذوق نکرده بود اما درون دلش حال و هوای عجیبی داشت که از آن خوشش می‌آمد.

کم کم پایین آمد و روی زمین نشست. به حالت عادی خود بازگشت. وارد مقرر محفلی ها شد. همه دور رادیو ای جمع شده بودند منتظر لحظه‌ی سال تحویل بودند.

آغاز سال یک هزار و سیصد و نود و پنج هجری شمسی

همه دست زدند و شادی کردند. یک سال جدید شروع شده بود و اتفاقات جدید برای محفل. مگر امکان داشت چه اتفاقاتی برای محفل بیوفتند؟ به هرحال همیشه عشق و محبت در محفل وجود داشت.

- بالاخره سال 94 هم تموم شد.

اورلا آهی کشید؛ خودش را روی مبل انداخت و با لبخند به اعضای پر جنب و جوش محفل نگاه کرد. کاراگاه امیدوارم بود سال 95 خوب بگذرد. نه مثل آخرین روز های سال پیش.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۷ ۱۴:۴۱:۱۲

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۷:۳۷ سه شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۴

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
موضوع: چه کسی خونه تکانی پروف را جابجا کرد؟


خانواده ها... این نهادهای کوچک و دوست داشتنی!
خانواده ها معمولا بین دوست و آشنا به صفتی.. اخلاق خاصی.. شعاری.. چیزی.. شهرت دارند در حدی که بعضی‌ها "وینتر ایز کامینگ" گویانشان عامل نشاط دیگران وسط فصل گرماست و به بزرگ‌ترین ضدحال وسط حال نسل بشر از ازل تا ابد تبدیل شده اند.
احتمالا با کمی دقت می‌توانید از این شعارها برای خانواده‌های مشهور یا حتی غیر مشهور محفل و مرگخوار و بی طرف پیدا کنید.. هوووممم... مثلا چند تا مثال از خونه ی خودمون:

خاندان پاتر: هر چی من بگم همونه!
خاندان بودلر: من بی نظیرم.
خاندان بونز:{ یک سری حرف‌های فلسفی اینسرت شود.}
خاندان ابرکرومبی: شلغم‌ها را بکشید!
خاندان هاگرید: کیک نخوردمه! :پنجعلی:
خاندان لوپین: هر چی جیمز بگه همونه!

اما این خونواده‌ها با این همه گوناگونی نژادی (ترکیب گرگ و روباه و نیمچه غول و حالا بقیه رو نگم) و اخلاقی وقتی این یاددداشت رو دیدند:

نقل قول:
فرزندان من!

دم عیده و این خونه رو یه لایه خاک برداشته! وقتشه که همه با هم...


حقیقتا باقی پیام مهم نبود.. حتی شعارهای خیلی منحصر به فردشان هم مهم نبود چون با خوندن همین یه جمله و نصفی, همگی همزمان مثل یه سفید اصیل یک شعار واحد سر دادند:

- هیپوگریفمون دو قلو زایید!

و یک مرتبه همگی یادشون اومد که قرارهای خیلی خیلی مهمی دارند که باید بهش برسند!
یعنی به این جماعت الان میگفتی ولدمورت با یه لشگر مرگخوار و شونصد تا پیاده نظامِ زامبی برزخی گور به گور شده اومدن پاشنه‌ی در خونه‌ی گریملدو از جا بکنند, هیپوگریفشون که سهله..اگه خودشون هم پا به ماه بودند, عین آپاچی‌ها براتون کِل می‌کشیدند و "اکسپلیارموس" گویان به جنگ دشمن می‌رفتند.

اما متاسفانه پروف ما ذره‌ای سیاست نداشت! (به جز سو استفاده از عشق اسنیپ به لیلی برای زنده نگه‌داشتن هری که بعدا وقتی آماده شد بچه‌ بی پدر مادرو انقدر شستشوی مغزی داده باشه که با پای خودش بره قتلگاه و بعد تو کینگزکراس اون دنیا دوباره مخشو بزنه که برگرده این دنیا... اوووف!)

بگذریم!

** اطلاعات علمی - جادویی به درد نخور**

هیچ میدانستید بوگارت‌های یک جادوگر بر حسب زمان و موقعیت تغییر شکل می‌دهند؟
نمی‌دانستید؟ پس بذارید یک فلش بک بزنیم به عید پارسال برای مثال عملی!

فلاش بک - عید پارسال

پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم ولایت!
برگشتنی یه ساحره‌‌ی خوشگل و با محبت
همسفر ما شده بود.. همراهمون میوووووووومد...


(برفک.. برفک... پخش تصویر گل و بلبل با موزیک خوابهای طلایی! )

دست به گیرنده ها نزنید, اشکال از فرستنده است که اتاق فرمان مشخص نکرد فلاش بک به عید پارسال کی؟! و اشتباهی رفت رو کانال رودولف لسترنج اینا!


فلاش بک -خونه‌ی گریمولد - عید پارسال

- خونه رو نمیخواین تمیز کنین فرزندان روشنایی؟
- مسخره!
- دم عیدی خوبیت نداره این رفتارها! مهمون میاد برامون و یه انگشت رو مبلا بکشه آبرومون میره.
- برو بابا... مسخره!

بوگلدور (بوگارت - دامبلدور) با مسخره ی تدی یه کوچولو رقص دامبلدوری می‌کرد و بعد با جیمز رو در رو میشد و دوباره بوگلدور میشد و با مسخره‌ی جیمز ریشای خودشو میکشید و نخودی می‌خندید و با تدی روبرو میشد و این چرخه هی تکرار میشد.

- بهرحال بهار فصل تازگیه.. فصل شروع دوباره.. فصل عاشق شدنه! این خونه به عشق شماهاست که سر و پا مونده!
- اینطوری نمیشه جیمز... این دفعه با هم!

رنگ از رخ بوگلدور پرید وقتی چوبدستی‌های جیمزتدیا به طرفش نشونه رفتن و با هم فریاد زدند: "مسخره"!

بوگلدور دامن ردای بنفششو جمع کرد و برگشت تو کمدش و تا سالهای سال جرئت نکرد کسی رو پخ کنه!

- اووووف... بوگارت تو از کی شکل فرمان خونه تکونی پروفه؟

جیمز عرقشو با پشت دست پاک کرد و دو تا شکلات قورباغه‌ای از جیبش درآورد و یکیشو داد تدی.
- دم عیدا فقط این شکلی میشه... بقیه سال.. هه.. دیدیش دیگه.
- از عید دو سال پیش که عین جن خونگی ازمون کار کشید؟
- از عید دو سال پیش!

و هر دو برادر در سکوتی عمیق و سرشار از ناگفته‌ها مشغول خوردن شکلات شدند.

پایان فلاش بک

اشتباهات یک پیرمرد!

اگر آلبوس دامبلدور فقط یک‌بار لولوخورخوره‌ی هر یک از اعضای محفل رو - نه فقط جیمز تدیا - دم عید دیده بود .. اگر فقط می‌فهمید دردشان چیست که یک مرتبه همه‌ی محفلی‌ها دود شدند و رفتند تو هوا! اون روز وقتی از پله‌های دم اتاقش پایین رفت تا سنت پسندیده‌ی خونه تکونی را با بقیه به جا بیاره سرشو تکون نمی‌داد و با ناامیدی نچ نچ نمی‌کرد که این جوونا واسه سنت‌ و رسم و رسوم هیچ اهمیتی قائل نیستند.

- اسکورجیفای ماکسیما!

و به همین سادگی...به یک تکان مختصر چوبدستی پروف, خونه‌ی گریمولد تکونی در آن واحد شروع و تمام شد!

- اگه فقط گاهی یادتون نمیرفت که جادوگرین.. فرزندان روشنایی!

فرزندان روشنایی:



(و از این دست شکلکای ارزشی وقتی که نویسنده نمیدونه چطوری داستان رو تموم کنه و هی کشش میده.. هی کشش میده...هی کشش میده! )


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ دوشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
آلبوس دامبلدور رییس محفل ققنوس واقع در خانه ی دوازده گریملد خیلی خوشحال می شد اگر فرزندان روشنایی تصمیم نمی گرفتند به مناسبت عید نوروز خانه تکانی کنند؛ عجیب به نظر می رسد که کسی در خانه تکانی کمک نخواهد اما پرفسور کاملا می دانست که اگر خانه تکانی به وسیله ی فرزندان روشنایی انجام شود از بعد آن باید به دنبال یک مکان دیگر برای تشکیل ستاد محفل ققنوس بگردد چون قسمتی از خانه از زیر دست فرزندان بیرون نمیاید.

اما فرزندان روشنايي گرفته بودند تا گَرد خانه ي گريمولد را بكتانند و به هيچ صراطي هم مستقيم نبودند. ويولت ماگت را در بغلش فشرد و اطمئنان داد:
_ پروفسك خيالت تخت حاجيتون كارشو بلده!
_ يه ويبره مي رم همه جا تكونده شه!

پروفسور مضطربانه سعي كرد نظر ساكنان گريمولد را عوض كند:
_ به مرلين راضي به زحمت نيستم ! چند تا جن خونگي...
_ تكون بده! ها تكون بده!

فریاد ناگهانی ابتدا همه را از جا پراند اما بعد هرکه از هرجايي كه بود به ندا جواب داد. رز ويبره ي هفت ريشتري رفت، هاگريد چترش را در آورد و با آن بالا پايين پريد، يوآن شلغمش را به در و ديوار كوبيد و خلاصه كه هر كدام به سبك خودشان تكان دادند.

_ تكون بده! بگو بهم...

از نظر علم امروزه صداي إنسان نمي تواند بلند تر از صداي باندي كه تا آخر بلند است، باشد. اما از قديم گفتند كه " هيچ چيز غيرممكن نيست " و واقعا هم غيرممكن نيست! آلبوس دامبلدور احساس كرد اگر تا چند دقيقه ي ديگر همگي ساكت نشوند، ساختمان طاقت نمي آورد پس در يك حركت انتحاري فریادی کشید که از پیرمردی nساله بعید بود:
_ احمق!خیکی! خل و چل! ديوانه!

اصولا با فریاد" احمق!خیکی! خل و چل! دیوانه! " نمی توان کسی را ساکت کرد اما برای باری دیگر غیرممکن، ممکن شد و محفلیون در آرامش و سکوت به آلبوس دامبلدور خيره شدند. ويزلي اي در گوشه اي از سالن نظر داد:
_ پروفسور قدرت هنجره ي شما فوق العادس اما اگه تلاش كنيد شايد بتونيد...

ويزلي مذكور پيش از اينكه بتواند حرفش را تمام كند با اردنگي از سوژه پرت شد بيرون و همه ي توجه ها دوباره معطوف پروفسور شد. او همه را نگاه كرد و دستش را باز كرد و گفت:
_ فرزندانم عشق بورزيد! اين سلاح شما در برابر تام ـه . الانم بريد بيرون و به همه ي ماگل ها و جادوگران عشق بورزيد.

أعضاي محفل وقتي پيام پروفسور را گرفتند و دو به دو همديگر را در آغوش گرفتند تا عشق بورزند. يوآن، چارلي قبلي را پيدا كرد و به آغوش كشيد، هاگريد روي در و ديوار دنبال ريتا كشت كه البته در طي اين گشتن او را زير پايش له كرد و پروفسور هم پوکر فیس به فرزندانش را نگاه کرد و افسوس خورد.

در آخر پروفسور تصميم گرفت اجازه دهد بچه ها هركاري كه دوست دارند بكنند، تا تجربه نكنند به جايي نمي رسند. البته اگر او هم اجازه نمي داد محفليون كار خود را مي كردند. پس پاپ كورني برداشت و نشست و تماشا كرد.

ارولا روسری ای را به مانند دستار پروفسور کوئیرل دور سرش بست و کهنه ای را که از لباس یکی از ساکنان گریملد درست شده بود را در حد نم، خیس کرد و راه افتاد تا هر جایی که به دستش می رسید را دستمال بکشد.

ویولت از نردبانی که برای رفتن روی بوم استفاده می کرد، بالا رفت و یوآن سطل رنگ نارنجی را برایش بالا برد تا دیوار های خانه را رنگ نارنجی بزنند. هاگرید آذرخش به دست فرشینه ی خانوادگی بلک ها را جارو می کرد و از خانم بلک فحش می خورد.

هر یک از محفلی ها به طریقی نقش خود را در خانه تکانی ایفا کردند. از پروفسور که سعی می کرد پاپ کورنش روی زمین نریزد تا رز که...!

ولی در آخر اتفاقي افتاد كه كسي فكرش را نمي كرد، دقیقا همان چيزي كه پروفسور از ابتدا تصورش مي كرد. در آخرين لحظات وقتي همه خسته و كوفته از خانه تكوني روي كاناپه پهن شده بودند كه ناگهان همه جا لرزيد. خانه ي گريمولد شاهد ويبره هاي بدتر از اين از طرف زلزله بود اما خانه تكاني و هيجاناتش تمام توان خانه را گرفته بود و با ويبره اي شش ريشتري سقفش پايين آمد.

البته!
قبل از آن رز ويبره زنان از طبقه ي بالا مي آمد و با چيزي در دستش فرياد مي زد " كتاب هشتمش هم اومد! هري پاتر و كودك نفرين شده اومد ! "

بله!
از پروفسور با پاپ کورن تا رز با ویبره که همه چیز را خراب می کند!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۲۵ ۰:۱۱:۰۶



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۴

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۴۰:۵۵ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
بوی عــیدی، بوی توپ


- بدو جلو! یالا بدو جلو! یالا!
- پاس بده! پاس بده!
- آها.. خب! من و تدیِ در حالتِ زدنِ دریبل زیدانی، همین الان یهویی!
- اوه اوه! چقد بد زدش! آقای داور! این تکلِ خشن، آفساید نبود ینی؟!
- بوق نزن کتی جون! تو که چیزی از فوتبال حالیت نیس. آفساید وقتیه که کوافل بره تو دروازه.

- دخترا، ول کنین این بحثا رو. حالا همه باهم، موجِ مکزیکی!

تدی لوپین با آرنجش، پاسِ رو به عقب داد و بی‌توجه به مقصدش، فرود اومد جلوی رودولف لسترنج و موجِ متحرکِ ساحره‌های دور و بَرِش. لبخندی زد و موهای فیروزه‌ایش رو به صورتی تغییر رنگ داد که باعث شد ساحره‌ها سکته‌ی مغزی بزنن و بصورت دومینویی روی همدیگه بیفتن و بعضیا هم برن پوستر گرگینه رو به جای پوستر دانیل رادکلیف بچسبونن به در و دیوار.

- جیمز! اینجا!

و جیمز هم به یوآن پاس داد ولی کوافل روی کف دستِ روباه جفت‌و‌جور نشد و در نتیجه، کمونه کرد و افتاد توی خونه‌ی مالفوی‌ها و ثانیه‌ای بعد، صدای ترکیدن کوافل با چاقو و عربده‌ی لوسیوس از همون‌جا به گوش رسید.

- برین جلوی درِ خونه‌ی خودتون بازی کنین! دراکو کنکور داره! دفه‌ی بعدی هم توپ‌تون و هم خودتون رو می‌ترکونما!

و بچه‌ها هم پکر و ناراحت نشستن روی پیاده‌روی خیابون و قبل از اینکه فکرِ خفه کردنِ یوآن به ذهنشون برسه..

- هی، پیس پیس! یوآن، باباجان! بیا کارت دارم.

روباه، دستش رو سایه‌بونِ چشاش کرد و پروف رو دید که از روی ایوونِ خونه‌ی گریمولد براش دست تکون می‌داد و لبخند می‌زد.
- عه! آخ جووون! پــــروف!

مثل ندید بدیدها، پله‌ها رو ده‌تا یکی، بالا رفت و به نزد پروف شتافت.
- بله پروف! کاری داشتین؟!

دامبلدور خندید و به چشای آبی یوآن خیره شد.
- الان چیزی می‌بینی؟
- هممم.. نـه. نمی‌بینم.

دامبلدور دستش رو فرو کرد داخل ریشش و بعد از کنار زدن چندین جوراب و لنگه‌کفش و دفترچه خاطرات و یخچالِ سایدبای‌ساید، بالاخره یه کیسه‌ی پر از گالیون در آورد.
- حالا چی؟
- می‌بیــــنــــم!
- آ باریکلا! اینم سی گالیون، عیدیِ آقا روباهه‌مون!

خندید و موهای نارنجیِ یوآن رو نوازش کرد.
جیرینگ جیرینگِ گالیون‌ها، باعث درخشیدن چشای روباه مکار شد. می‌تونست این دفه یه کوافل چهل‌تیکه بخره به جای این کوافل پلاستیکی‌های زپرتی..!

***


- آهـــــای دزد! بگیریــــنش!

بوشومف!!

گلدون با فاصله‌ی چند سانتی‌متری از بیخِ گوشِ ماندانگاس فلچر رد شد، خورد به دیوار و پودر شد.

- وایسا لعنتی! کجا در میری؟!
- به جون خودم دستِ کَجَم بیدار شده دوباره! نمی‌شه بِش نه بگم!

شــــتـــرق!

به جای کله‌ی دانگ، چندین بشقاب و لیوانِ روی میز نابود شدن و خانم بلک هم از خواب زمستانه‌ش پرید.
- بوقیا! دست‌کج‌ها! ننگ رووناها! غاصبا! اسرائیل‌ها!

بودلر ارشد، آچار فرانسه به دست، به دنبال ماندانگاسی می‌دوید که قُلَک پولی رو بین بازوهاش سفت چسبونده بود و ظاهراً هیچ‌جوره حاضر نبود برش گردونه به صاحبش.

- نـــــــه! نزن! جون مادرت نزن!
- مرتیکه‌ی دله دزد! تو مگه ترک نکرده بودی، ایکبیری؟!
- باو من خودم مردِ عمل نیسّما! دامبلدور و این دالایی لامای خرفت منو خامِ خودشون کردن و..

وررررر! ژررررر!

- اصن هیچ لذتی توی دَسّ راست ندیدم، فقط دَسّ کج!
- قُلّک منو بده بینم!
- نـــع! نمیدم!

یوآن بی‌توجه به اونا، مشغولِ تماشای کانالِ جادوگر تی.وی و برنامه‌ی "ریتا نیوز" بود.
بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره، موزی رو برداشت، پوستش رو کَند و انداخت یه طرف و بطور یهویی افتاد زیر پای ماندانگاس و اونم لیز خورد و قُلّک از دستش افتاد و خورد به دیوار و مثل بقیه‌ی وسایل اتاق، کتلت شد.

وحشتِ شکستنِ قُلّک پول


اصولاً ویولت بودلرها طبقِ گفته‌ی خودشون، سه‌تا ناموسِ مهم توی زندگی‌شون دارن.
اولیش، ناموس حقیقی ـه که روزی روزگاری توی یه روز بارونی، آقای پو، خبرِ مرگش رو به گوش ویولت رسوند. رفتش.
دومیش، ناموس روحی ـه که دفترچه خاطرات ویولت بود و دست‌به‌دست شد و خیلیا خوندنش و دماغ‌شون رو چپوندن توی زندگی خصوصی ویولت. اینم رفت.
سومیش هم ناموس مالی ـه که همین قُلّک بود و.. پودر شد، رفت.

- دانگ، عزیزم، واقعاً قُلّک منو نابود کردی؟! هـــوم؟
- اوه نه!

خلاصه که می‌گن ویولت بودلرها وقتی سه‌تا ناموس‌شون رو از دست می‌دن، به قول خودشون، تنها کاری که توی اون شرایط دوست دارن انجام بدن، اینه که..
- الان پروک ـت می‌کنــــم!

و می‌گن چه زبون‌شون رو بفهمی و بدونی "پروک" ینی چی، و چه نفهمی و ندونی ینی چی..
- اوه اوه! اوضاع خیطه! باس بزنم به چاک!

***


- یوآن؟!
- بله، مامان مالی؟
- مامان مالی و نیشِ داکسی! پاشو برو به بچه‌ها کمک کن.
- اووووووو! حال ندارم!
- با ماهیتابه میام براتا!

یوآن غرولند کنان، کنترل تلویزیون رو زیر بالشتش قایم کرد تا احیاناً کسی کانال رو عوض نکنه و نشینه پای تماشای سریالای آبکیِ نوروزی. بعد، راهی حیاط خونه‌ی گریمولد شد.

جایی که دخترای محفلی و مرگخوار و حتی خاکستری، بی‌وقفه وراجی می‌کردن و هرهر می‌خندیدن و سبزی پاک می‌کردن.
ویولت هم وسطِ اون جمع، چهار دست و پا، به زیرشلواری ویکی چنگ زده بود تا احیاناً ملت با چشیدنِ دست‌پُختِ بی‌نظیرِ بودلر ارشد، انگشتاشون رو هم نخورن یه‌وقت.

فکرِ قاشق زدنِ یه دخترِ چادر سیاه


یوآن متوجه دختری شد که به زحمت داشت ملاقه رو مخالفِ جهت عقربه‌های ساعت می‌چرخوند و کلاهِ چادرِ سیاهش رو هم روی سرش گذاشته بود تا دودی که از پاتیل بیرون می‌زد، اذیتش نکنه.
نیشخند زنان جلو رفت.

- اجازه بدین کمکتون کنم، خانم! اگه میشه.. عـــه! بدین ملاقه رو.. دیگــه!

دختر، کلاهِ چادرش رو عقب زد و با یوآنی فیس تو فیس شد که حالا دیگه برای قاپیدن ملاقه، سعی نمی‌کرد.
قیافه‌ی اون دختر براش آشنا بود.
موهاش بلند، چشاش سیاه، دماغش دراز، سروکله‌ش دودی، منو به دست، واه و واه واه، شـِت و شـِت و شـِت!

- آبرکرومبی!
- آسنیـــپ؟!

بله! آسنیپ، دختری آشپزباشی با چادر مشکی.

- به من گفتی خانم؟! تو منو ناموس ملت فرض کردی؟! مرتیکه‌ی رودولف صفت! شونصد و هفتاد امتیاز از گریفیندور کم می‌شه!

- نـــه ســیـــو! اینکارو نکن! گریف بدبخت می‌شه!

و روباه مکار هم معطل نکرد و بی‌توجه به آرسینوس و آسنیپ که سرِ تابلوی شنی امتیازات، کشتی می‌گرفتن، فوراً از محل وقوع جُرم گریخت.

***


عشقِ یه ستاره ساختن با ولدک


- می‌دونی، دُلمه‌وورت؟!
- ما لردیم. اونم از نوعِ ولدمورتش. و بله. ما همه‌چی رو می‌دونیم. ما لرد دانشمندی هستیم.

یوآن روی چمنِ سرسبزِ تپه دراز کشیده بود و به ستاره‌های آسمون نگاه می‌کرد.
ولدمورت هم پشت سرش ایستاده بود و معلوم نبود کجا رو نگاه می‌کرد. ولی لااقلش معلوم بود که تنها بودن، اونم کنار روباه محفلی، زیاد براش جالب نبود.
در واقع خودشم نمی‌دونست از کدوم یکی بیشتر متنفر بود؟
از نارنجی یا بنفش؟

- نه نمی‌دونی. هـــوووم.. می‌گن ستاره‌ها توی زندگی آدما نقش زیادی دارن. هرکی برای خودش یه ستاره‌ای داره. یکی کم‌نوره. یکی پُر نوره. می‌گن هرچی ستاره‌ت پُر نورتر باشه، بخت و اقبالت هم بیشتره.

بی‌توجه به آه عمیق ولدمورت، به یکی از ابرها اشاره کرد.
- مثلاً اون ابره خیلی شبیه شلغمه و اون ستاره‌ای هم که خیلی بهش نزدیکه، ستاره‌ی شانس منه. من مطمئنم شلغمِ شانسِ من از همون ستاره افتاده اینجا. و.. باورت می‌شه؟! می‌گن که ستاره‌ها می‌تونن سرنوشت هر آدمی رو تغییر بدن. ینی حتی ممکنه با افتادنِ هر ستاره‌ای، مرگِ صاحبِ اون ستاره هم رقم بخوره.. هممم.. دنیای عجیبیه!

و ولدمورت اون لحظه، فقط و فقط آرزو می‌کرد که ای کاش ستاره‌ی شانس یوآن بیفته و زودتر خلاص شه.

***


شوقِ پریدن از روی آتــیش


بوووم! بوووووم! بـــــیم! باااام!
تَرَق! ترو‌ووق! تَروقی! شَتَروق!
فشفشفشفشـفششفف!
وـــــــــــــــــــــــــــیژ ... بوووم!


چهارشنبه سوری بود و بازار آتیش‌بازی توی حیاط خونه‌ی گریمولد هم داغِ داغ.

رکسان ویزلی ترقه‌های شکلاتی‌ش رو توی گوش، دماغ، لا‌به‌لای موها، شورت، زیرشلواریِ مامان‌دوز و خلاصه، همه‌جای ملت منفجر می‌کرد.
ویولت هم سوار بر فشفشه‌ها، می‌رفت تو آسمونا و جَوگیرانه از همونجا داد می‌زد: "من پادشاهِ آتشینِ آسمونــــــم!!"، و همراه فشفشه‌ها، می‌ترکید و با هر بار ترکیدن، قیافه‌ش خوشگل و خوشگل‌تر می‌شد.

تدی، بعد از چندتا پشتک وارو، با پرشی قهرمانانه از لا‌به‌لای حلقه‌ی شعله‌ور، رد شد و ویکی هم فیلمش رو ضبط و توی چندین شبکه‌ی اجتماعی منتشر کرد و در یه چشم‌ به هم زدن، میلیون‌ها لایک و کامنت خورد.

- یوآن، نوبت توئه! بدو بپر!

این صدای ویکی بود که برای روباه دست تکون می‌داد. میلیون‌ها لایک و کامنت کم چیزی نبود. پس دوید و دوید و دوید و وقتی به یه قدمیِ مُبلِ فرسوده‌ی آتشین رسید..

- عـــع!! یوآن! مواظب باش!

این یکی امّا، صدای هشدارآمیز رکسان بود که ظاهراً بطور اشتباهی، ترقه‌ش رو دقیقاً جلوی پای یوآن انداخته بود و..
دیر شده بود دیگه.

بــــــووووووم!!

- عــهـه! روبان جزغاله شده!

توی آسمونِ هفتم، ویولت به پیکرِ سیاه سوخته‌ی یوآن می‌خندید که ناگهان موجی از فشفشه‌ها به سمت بودلر ارشد هجوم آوردن.
- وات دِ فان!

ویولت هم بـــــووووووووم!
قیافه‌ش حالا، تک دلِ هر جادوگری رو می‌بُرید.

***


با اینا، زمستون رو ســر می‌کنم


پـــیس پـــیس!

- عهه! ههو! عـــهـــه! خفه شدیم! این کی بود حشره‌کُش زد؟ ناسلامتی توی جمع‌مون سوسک هم داریما!
- بیخود تمارض نکن. برف شادیه.
- عه؟ پس هیچی.

همه سر سفره‌ی هفت سین، نشسته بودن و گل می‌گفتن و گل می‌شنُفتن.
ریگولوس و دانگ، بطور مخفیانه‌ای داشتن جیب پالتوها و رداهای سفریِ تک‌تکِ حضار رو اِسکَن می کردن.
وینکی و رودولف، بازوهای هاگریدی رو چسبیده بودن که سعی داشت کل سفره رو یه لقمه چپ کنه.
ویولت که به طرز مومیایی وارانه‌ای، پانسمان‌بندی شده بود، مثل همه‌ی قربانی‌های چهارشنبه سوری، زیر لب زمزمه می‌کرد: "غلط کردم که لعنت بر خودم باد"!
رز زلر و هکتور دگورث گرنجر دوتایی ویبره و بندری می‌زدن.
آملیا، لاکرتیا و اورلا هم محو تماشای تلویزیون و موهای فَشِنِ احسان علیخانی بودن و اصلاً دقت نمی‌کردن که چی می‌گفت.

آلبوس دامبلدور جمعیت رو از نظر گذروند و با لبخند، سری تکون داد.
- فرزندانم!

و بعد، آغوشش رو صد و هشتاد درجه باز کرد. ولی قبل از اینکه ولدمورت بتونه "از تو و اون لاو ترکوندنات متنفریم!" گویان، بپره وسط حرفش، ده درجه از آغوشش کم کرد و ولدمورت رو از اون محدوده بیرون انداخت.

- پیشاپیش عیدتون مبارک باشه. و اینکه می‌خواستم یه چند کلمه‌ای باهاتون حرف بزنم. احمق! خیکی! خل‌و‌چل! دیوونه!

و ملت هم که از این سخنان گهربار، مستفیض شده بودن، لحظاتی بعد، ساکت شدن و مرلین کبیر، کتابچه‌ای رو از جیبش در آورد، اون رو شیش هفت بار بوسید، برگه‌ای رو باز کرد، دستاش رو گذاشت جلوی گوشاش و با صدایی تقلیدی از بیدل آوازه‌خوان، شروع کرد:

ﯾﺎ ﻣﻘﻠﺐ ﺍﻟﻘﻠﻮﺏ ﻭ ﺍﻻﺑﺼـــــﺎﺭ!
ﯾﺎ ایجاد کننده‌ی صلح و دوستی بین محفلی و مرگخـــــوار!
ﯾﺎ نابودگرِ حال بوقیـــان!
تغییر دِه حال بوقیان رو به بوق‌ترین حـــــال!

بوووووووووم!!

- آغاز سال ۱۳۹۵ هجری شمسی!


ملت محفلی و مرگخوار با همدیگه دست دادن و همدیگه رو در آغوش گرفتن و محکم به کتف و کمر همدیگه زدن.
آرسینوس جیگر با پرسیوال دامبلدور. ریتا اسکیتر با ادی کارمایکل. ریگولوس بلک با آنتونین دالاهوف. ویولت بودلر با آیلین پرنس. آلبوس دامبلدور با گلرت پرودفوت. مرلین کبیر با مورگانا لی‌فای.
و خلاصه همه و همه سال خوشی رو برای همدیگه آرزو کردن..

به جز یوآن که روی تخت بستری شده بود و به شلغمش نگاه می‌کرد.
- با اینا، خستگیم رو در می‌کنم..!



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۲۰ پنجشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۴

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۸:۴۰:۵۵ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
- یوآن!

راستش اصلاً حواسش نبود. ینی بود ها. ولی تموم تمرکزش رو شیش دونگ، جمع کرده بود روی کوله‌پشتیش که تُندتُند داشت خرت‌و‌پرتِ داخلش رو کنار می‌زد و اینور و اونور می‌انداخت.

- هـــی! با توئم!

ینی انگار نه انگار که یکی داشت حنجره‌ش رو به فنا می‌داد و مُدام صداش می‌زد.
- آها! ایناهاش!

لبخندی از سر آسودگی زد و خیره شد به برگه‌ی به قول خودش، "پوست کلفت".

نقل قول:
سام لِیک.
خدمتت عرض شود که دقیقاً نمی‌دونم پروفسک اگه بفهمه جنابعالی رو همینجوری یهویی قراره بیاریم خونه‌ی گریمولد، ریشاش رو دورم می‌پیچونه و فرفره‌م می‌کنه یا نه؟!
ولی دُنت وری! پروفسک آدم مهربونیه و به همه اعتماد می‌کنه و عشق و علاقه می‌ورزه. خلاصه فرض بِیگی که پروفسک، دوستِ همه‌ی بچه‌ها. اوکی؟!
و اینکه فردا صُب، من و ریگولوس خدمتت می‌رسیم. البته اگه تا لنگِ ظهر، سرِ پیدا کردن جوراباش لِفتش نده!
از جماعتِ لردک ایناس، این پسره. ولی غمت نباشه. هواتو دارم. مطمئنم بِت خوش می‌گذره بامون.

مخلصات
قاصدک‌باز


بوی خوشایندِ اون امضای بنفش‌رنگ، باعث شد لبخندش پُر رنگ بشه. هر دفه که می‌خوند، نه تنها هیچ‌جوره سیر نمی‌شد، بلکه برقِ چشماش جون می‌گرفت و ضربان قلبش هم ریتمِ تکنویی.
نامه‌ای که تمبرش، عکسِ متحرکِ دختری رو نشون می‌داد که بی‌وقفه چشمک می‌زد و بگی‌نگی قیافه‌ش بی‌ریخت و گودزیلا‌ طور بود.
شایدم شبیه یه گُل بنفشه که یه بولدوزر از روش رد شده باشه و..

- آآآخ!

نامه از دستش افتاد و فوراً انگشتش رو چسبید. داغ شده بود و جای چندتا دندون تیزِ ریز، روش به چشم می‌خورد.
- چته؟! چرا همچین می‌کنی؟!

با ابروهایی گره‌خورده، به "پشمک" زل زده بود. شلغمِ اسباب‌بازیِ سخنگویی که از خروس‌خون تا شغال‌خون، همه‌ش توی جیبِ شلوارِ صاحبش چُرت می‌زد.
اما الان انگار یه چیزی نمی‌ذاشت که بخوابه. یه چیزی نگرانش کرده بود.
شلغم‌ها هم دل دارن آخه.
ناراحت میشن.

- متأسفم. باید گازت می‌گرفتم. آخه چشم و گوشت با من نبود.
- خبالا! مگه ندیدی داشتم دنبال یه چیزی می‌گشتم؟! حواسم نبود خو!

پشمک شونه‌‌هاش رو انداخت بالا و چند لحظه‌ای سکوت کرد. ولی خب، نتونست جلوی خودش رو بگیره.
بالاخره باید می‌پرسید. باید نگرانیش رو نشون می‌داد.
- می‌خوای بری؟

یوآن داشت پاپیونش رو می‌بست که ناگهان متوقف شد. پوزخندی زد، پشت کرد به آینه و برگشت.
- می‌دونی؟ خودمم نفهمیدم چرا زودتر از این نزد به سرم که بزنم به چاک. ولی خب.. تا همین لحظه که موندم، خودش خیلیه.

و سوت‌زنان مشغول ور رفتن با موهای نارنجیش شد.

- دلت تنگ نمیشه؟
- برای چی؟
- هوم.. برای خونه. برای همین اتاقت. برای.. نمیدونم.. همه‌چی!

یوآن این‌دفه نچرخید. خندید ولی.
- پسر، می‌فهمی چی داری می‌گی؟! برای چی دلم تنگ بشه؟ برای این خونه‌ی داغون که همه‌ی دیواراش پُر از ترکه؟! برای اون دری که دستگیره نداره؟! به درک! به جیبوتیم! اصلاً میخوام صد سال دیگه هم چِشَم نیفته بهشون!
- و برای "اونا"؟

و پشمک هم فوراً جلوی دهنش رو گرفت. ولی خب، دیر شده بود دیگه.
این دفه، یوآن نه چرخید، نه خندید، نه پوزخند زد، نه نیشخند زد و نه..
هیچ کاری نکرد.
سرجاش ساکت وایساد.
ولی شلغم می‌تونست به راحتی، لرزشِ مُشت‌های لرزونِ روباه رو ببینه.

- یه سری چیزا توی این دنیا هستن که نباید ازشون باخبر شی. یادشون بگیری. و حتی اونا رو بدونی!

کوله‌پشتیش رو روی شونه‌ش انداخت و آه عمیقی کشید.
- اینم همینطور!

و قبل از اینکه پشمک بتونه حرفی بزنه، اون رو از روی تختش برداشت، گذاشتش توی جیب شلوارش و زیپِش رو بست.
راستش، از اونایی نبود که خاطرات‌شون با جرزِ لای دیوار رو هم جمع می‌کردن و با مقادیری اشک و آه و ناله، با خودشون می‌بردن.
حتی نگاه گذرایی هم ننداخت.
فقط رفت.
رفت و اتاقِ شلوغ‌پلوغ و بهم‌ریخته‌ش رو تنها گذاشت.
بی‌خداحافظ. بی‌نشونی.

***


نشست نزدیکِ درِ هال، به انتظار و به امیدِ اینکه فرشته‌های نجاتش، هرچه زودتر بیان.
مه اونقدر غلیظ بود که حیاطِ خونه به این سادگیا دیده نمی‌شد. چشماش رو بست و غرق شد توی دنیای افکارش..

توی خونه‌ی گریمولد، داشت استخر گالیون پارو می‌کرد و بعضی وقتا هم شنای قورباغه می‌رفت.
توی خونه‌ی گریمولد، روی مبل مجلل و شیکی لم داده بود و خوشه‌های انگور رو یکی‌یکی و لاجرعه می‌خورد.
توی خونه‌ی گریمولد..


- قراره برم مهمونی. یه جایی دعوتم کردن.

روی صحبتش، با دو نفر بود که فوقِ فوقش، فقط اسماً می‌تونست بهشون بگه "بابا" ، یا "مامان". دو نفری که لا‌به‌لای بطری‌های شیشه‌ایِ متعددی، ظاهراً تو خواب عمیق و دلچسبی به سر می‌بردن.

- بهم گفتن هرچقدر که می‌خوای، می‌تونی پیش ما بمونی. منم تصمیم گرفتم تا ابد اونجا موندنی بشم. چون دلم خواست.

با چشمایی نیمه‌باز، نامه رو از جیبش بیرون آورد و توی هوا تکونش داد. انگار که سلاحش توی این لحظه، فقط همین نامه بود.
نه..
چرا‌..
یه چوبدستی هم توی اون یکی دستش بود که جرقه‌های نارنجی رنگ، هر لحظه امکان داشت از نوکش سرک بکشن بیرون.

- می‌دونین؟! نه.. مطمئنم نمی‌دونین! ینی خودتون رو زدین به نفهمی! ولی من دلم می‌خواد همین الان سه‌سوته جفتتون رو نفله کنم! دلم می‌خواد خلاصتون کنم از دست این زندگی نکبت‌باری که برای خودم و خودتون ساختین! چون لباسام همه‌ش بوی اینا رو می‌ده! چون یه سال آزگاره که منِ بدبخت، عین تسترال خودم رو دارم خسته می‌کنم و خرجیِ خودم و خودتون رو در میارم، ولی شماها هی از اونور، دودش می‌کنین! بطری‌ش می‌کنین! شیشه‌ش می‌کنین! مورفین ـش می‌کنین!

قلبش داشت تُندتُند می‌زد و دستای مُشت‌کرده‌ش می‌لرزیدن. خودشم نفهمید چطوری صداش تا اون حد بالا اومده بود.
- چون جفتتون مشنگین! چون از جفتتون متنفرم!

یه صدایی توی ذهنش پیچید: اونا که الان مَستن و توی عالم دیگه‌این. نمی‌شنون چی می‌گی. چرا خودت رو خسته می‌کنی؟
یه صدای دیگه‌ای هم جوابش رو داد: اگه نمی‌تونم با حرفام، گوشاشون رو پُر کنم، لااقل دلم که خالی می‌شه!
و احساس کرد صدای اولی خاموش شد.

- ولی اونقدر برام بی‌ارزشین که حتی دلم نمیاد یه طلسم حروم‌تون کنم!

دوتاشون غلت سنگینی خوردن و کلمات نامفهومی به زبون آوردن.

- چون..

انگشت اشاره‌‌‌ش رو به سمتِ.. هممم.. باباش که نه.. به سمتِ بابای سابقش گرفت. توی ذهنش، دنبال کلمه‌ای گشت. کلمه‌ای که لایقِ بابای سابقش باشه.
کلمه‌ای که بتونه قشنگ توصیفش کنه.
کلمه‌ای که..
ها!

- چون تو یه عنتونین ـی!

هنوزم نفس‌نفس می‌زد.‌ ولی لبخندش برگشت روی صورتش‌.
آره!
اون یه عنتونین بود.
اون از یه عنتونین، دست کمی نداشت.
یه عنتونین صفتِ به تمام معنا!

- و توئم یه گورپانایی!

اینو خطاب به مامان سابقش گفت. یه گورپانا.. به نظرش کاملاً برازنده‌ش بود. آره! چرا مامان‌بزرگش همچین اسم قشنگی رو براش نذاشت؟
واقعا چرا؟!

زیـــــــــــــــــــــنگ!

چراش بخوره تو سر جفتشون!
چه اهمیتی داشت اسم اون زنیکه چی باشه، وقتی که زنگِ خونه به صدا اومده بود؟!
وقتی که انگار آبشارِ پرآبی، اون آتیشِ توی سینه‌ی یوآن رو خاموش کرد.
و..
وقتی که اونا رسیده بودن..!

برای آخرین بار به همه‌چی نگاه کرد. به خونه. به دیوار. به عنتونین. به گورپانا. به همه‌چی!
و با صدای بلندی خندید.

- خوش بگذره بهتون!

روی پاشنه‌ی پا چرخید..
و رفت!
رفت تو دل حیاطِ مه‌آلود. به سمتِ در خونه.
کفشاش، نوبتی روی کاشی‌های قرمز می‌نشستن. راستش تو اون لحظه، احساس می‌کرد روی فرش قرمز قدم می‌زد. نه کاشی!
آجرهای دو طرفِ دیوار هم انگار حضار و تماشاچی‌هایی بودن که مدام براش کف می‌زدن، سوت می‌کشیدن، پوسترهاش رو بالا می‌گرفتن، هواش رو داشتن!
گربه‌ی حناییِ روی دیوار داشت نگاش می‌کرد.
درخت نگاش می‌کرد‌.
شلنگ نگاش می‌کرد‌.
دمپایی نگاش می‌کرد.
کنتورِ برق نگاش می‌کرد.
همه داشتن نگاش می‌کردن‌.
همه و همه!
وقتی که آروم و بی‌سروصدا در رو باز کرد..

- ما اومدیــــم، یوآن!
- عه؟ این یوآنه؟ همون ‌پسره‌ی بی‌شعوری که..
- ریگولوس!
- آخه از قیافه‌ش معلومه بی‌شعوره. تابلوئه کله تو مغزش هم نداره.
- ریگولوس.. یه مقدار اگه امکانش هس.. اوهوم. به هر حال، آماده‌ای رفیق؟ حیّ‌و‌حاضری؟ کم و کسری، چیزی نداری؟

هیچی نشنید. هیچی!
مات و مبهوت به نقطه‌ای نامعلوم زل زده بود که یهو، نیشِش، کم‌کم تا فرق سرش باز شد.
بی‌توجه به هر زهرمار و کوفتی که متحمل شده بود..
بی‌تفاوت نسبت به اتفاقات گذشته و آدمایی که پشت سرش، خمار و مست و علیل، مثل زامبی‌ها یه گوشه می‌خزیدن..
و حالا..
درست رو‌به‌روی آینده‌ش وایساده بود.. مقابل یه سرنوشت جدید. آدمای جدید. دوستای جدید. خونه‌ و خونواده‌ی جدید.
شایدم یه یوآن جدید!

هی، یوآن! گذشته رو تُف‌مالی کن و بندازش توی سطلِ آشغال، بای بای!
وقتشه که دستِ آینده‌ت رو محکم و صمیمانه فشار بدی..
و ولش نکنی..!

- سلام!

و دلش داشت با تموم وجود فریاد می‌زد!
زندگیش شروع شده بود!
مثل یه نی‌نیِ سیزده ساله..!


If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ سه شنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۴

دراگومیر دسپاردold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۵ پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۵
از وصل تو گر نیست نصیبم، عجبی نیست!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 10
آفلاین
دنیا جای عجیبی است.

هر لحظه ممکن است بدون این که انتظارش را داشته باشید، یکهو اتفاقی بیفتد و گند بزند به تمامی چیزهایی که برای آینده ی نزدیکتان - حتا آینده ای به نزدیکی دو ساعت بعدتر - برای خودتان متصور بودید. بعد، در پایان گندِ رخ داده، اگر برگردید و یک دور اتفاقاتِ آن روزتان را دوره کنید تا ببینید طی چه روالی، چنینِ فاجعه ی عظیمی به وقوع پیوسته - یا در شرف وقوع بوده، تازه می فهمید که آن اتفاقِ گند زنِ فاجعه به بار آور، در کمال تاسف، امری بوده کاملن طبیعی - یا بعضن حتمی - که هر لحظه می رفته روی سرتان نازل شود.

یک لحظه غفلت، توی دنیای به این عجیبی، ممکن است به قیمت چیزهای مهمی تمام شود. اینجوری که بهش نگاه کنید، احساس خطر از سر و کولتان شروع می کند بالا رفتن.


«هرگاه علت تامه چیزی محقق شود، وجود معلول نیز ضروری و حتمی خواهد شد و نبودنش محال می‌گردد. از طرف دیگر با فقدان علت تامه نیز وجود معلول ممتنع است و تا علت تامه تحقق نیابد معلول هرگز موجود نخواهد شد.»
ارکان قاعده ی علیت (ضرورت علّی و معلولی)



صفِ درازی بود. از همین صف های درازی که معمولا در ساعات کاریِ ادارات جلوی پیشخوان های مخصوص پاسخگویی تشکیل می شود و رسیدگی به ارباب رجوعان توی صف، اینقدر کش می آید و کش می آید تا اعصاب تمام کسانی را که توی صف ایستاده اند خُرد کند.

البته؛ اعصابِ یک ارباب رجوع خاص، همین الان هم به قدر کافی خُرد بود.

دراگومیر، توی صف این پا و آن پا کرد. یک ذره عصبی بود - می دانید؟ حدود بیست سال از آخرین باری می گذشت که توی یکی از مکان های جادویی پر رفت و آمد قرار داشت. تمام این مدت، حتی پایش را هم آن وَر مرزی که مشنگ ها را از جامعه جادویی جدا می کرد نگذاشته بود؛ تا دیشب که به طرزی کاملن اتفاقی، نزدیک ترین چیزی را که توی خیابان دمِ دستش بود، کَند تا یه سمت یک دسته اوباشِ لعنتی که دوست داشتند سر به سر عابران پیاده ی بی آزاری بگذارند که توی شب عینک آفتابی می زنند پرت کند - و آن چیز که در وهله ی اول فقط یک علامتِ قدیمی بن بست به نظر می رسید، یک چیزِ جادویی لعنتی از کار در آمد.

آخرِ شب که نامه ی احضاریه ی رسمی وزارت سحر و جادو را بین پاکت های تبلیغاتیِ توی صندوق پستش دید، بفهمی نفهمی شگفت زده شد. تویش یک چیزهایی در مورد سوء سابقه قبلی و احضار برای تفتیش بیشتر در مورد موضوع و یکی دو مورد اخطار بلغور شده بود که البته الان یادش نمی آمد. فعلن که اینجا بود، به هر حال. لابد علامتِ بن بست مهمی بوده.

سیگاری آتش زد و به امتداد صف که با سرعتی زجر آور جلو می رفت زل زد. روی تابلویی که با زنجیر از بالای پیشخوان تاب می خورد، نوشته بود:« پیشخوان اول ارباب رجوع. بازرسی اشیاء غیرمجاز. بازرسی چوبدستی. صندوق امانات. اطلاعات.» علامتِ بالدارِ "استعمال دخانیات ممنوع" ـی که بالای یکی از ستون های سالن معلق بود، خودش را کشید بالای سر دراگومیر و شروع کرد به چشمک زدن توی چشمش. رو به علامت غرید:
- خفه شو.

اصلن چرا توی این صفِ لعنتی تمرگیده بود؟ او که حتا چوبدستی هم نداشت. بعد شروع کرد به عصبانی شدن. بعد سعی کرد آرامشش را حفظ کند و یک لحظه بعد، خیلی خیلی بیشتر عصبانی بود.

مشخصن مشکل از او که نبود، بود؟ لابد یک چیزِ عصبانی کننده ی لعنتی توی سالن ریخته بودند. تف. اصلن بوی دردسر می آمـ... .

- معاون وزیر! قربان!

ساحره ای که جلوی پیشخوان ایستاده بود و کوهی از اجناسِ غیرمجازِ مصادره شده پیش رویش به چشم می خورد، با اوقات تلخی هوار زد:
- اگه همین جور به این کار ادامه بدین، دیه چیز غیرمجازی تو جیباشون باقی نمی مونه که من بتونم اینجا مصادره کنم!

بعد، چشمانش را رو به دخترِ جوانِ باریکِ خوشگلِ مو سیاهی که دور و بر اوایل صف می پلکید، تنگ کرد. دخترِ جوانِ باریکِ خوشگلِ مو سیاه، به سمتش برگشت و با ژستی معصوم طور، کف دست هایش را بالا برد.
- شگفتا ب همچی چشای تیزبینی جدن. همچی وسعت دیدی فقط از مامور بخش بازرسی در میاد. می بینم که بخش استخدام نیرو فقط جماعت مستعدِ هر کارو واس هر بخش جذب می کنه... شکر به تنبون مرلین که جامعه داره در دستانِ آدمای لایقی اداره می شه!

بعد، به سمت دیگر سالن نیم چرخی زد تا از صف دور شود:
- شرمنده شرمنده، دس خودم نبود! نمی دونم چرا امروز یه نمور عصبی ام. موقعایی که عصبی می شم دستام از کنترل خارج می شه...

انگشت هایش را که هنوز روی هوا بود تکان داد:
- داشتم رد می شدم به هر حال. فعلن خودمو از این ناحیه دور نگه می دار...

ادامه ی جمله اش، همین طور که دور می شد شروع کرد به کمرنگ شدن. دراگومیر سیگارِ روشن را از روی لب هایش برداشت و به انگشتانی که در نگاهِ خاصِ او، به صورتی اسلوموشن روی هوا تاب می خوردند خیره شد. انگشت های باریک و کشیده، صاف در کنار هم و در ناهماهنگیِ ناجورِ عجیبی با انگشتِ کوچک دست چپ قرار داشتند که نسبت به باقی رنگ متفاوت و ابعاد بیشتری داشت و استخوانِ بین بند دوم و سومش یک بار شکسته بود.

سیگارِ روشن را توی مشتش مچاله کرد. آدم انگشت خودش را هر جا ببیند، می شناسد.
- بــلــــــــــــــــــــــــــک!


***



یکی از اتفاق های طبیعی و بدیهی دنیا که با حضور تمامی عللش، به قطعیت رخ خواهد داد، به آتش - که همه ی شما عزیزان کاملن با آن آشنایید - معروف است. آتش یک مثلث هم دارد؛ توی یکی از رئوسش نوشته اند ماده ی سوختنی. توی یکی نوشته اند اکسیژن و توی آن یکی نوشته اند گرما. این آخری یعنی توی یک محیط، ماده ی سوختنی و اکسیژن جوری با هم اصطکاک پیدا کنند که انرژی اولیه ی کافی برای وقوع یکی از اتفاق های بدیهی که بسیاری از فجایع تاریخِ بشریت را رقم زده، فراهم شود.

دومین اتفاق طبیعی و بدیهی دنیا که با حضور تمامی عللش، به قطعیت رخ خواهد داد، باز هم به آتش معروف است. منتها، این دفعه شما عزیزان کاملن با آن آشنا نیستید. این یکی هم یک مثلث دارد که توی رأس اولش دراگومیر دسپارد هست، توی رأس دومش ریگولوس بلک و توی سومی، گرما. این آخری یعنی کافی است توی یک محیط، ریگولوس بلک و دراگومیر دسپارد قرار بگیرند تا انرژی اولیه ی کافی برای وقوع باقی فجایعِ غم انگیزی که آتش پاراگراف قبلی رقم نزده، فراهم شود.

دراگومیر عربده زد:
- بلــــــک! فقط وایسا تا تیکه تیکه ـت کنم، لعنتی!

و طبیعتا بلک نایستاد. می دانید، دنیا با این که خیلی عجیب است، مثل این سریال های آبکی نیست که یک نفر تویش عربده بزند ایست و یکهو به یاری و مرحمت مرلین، شخص مورد ایست واقع شده هم بایستد. بگذریم از این که دویدن یکی از چیزهایی بود که بلک تویش واقعن تحسین برانگیز عمل می کرد.

- می کشمت، بلک!
_می دونم لعنتی... می دونم! دارم می بینم!

این که آدم بخواهد به خاطر خاطره ی یک انگشت ناقابل، "کل" یک نفر را بکشد، اصلن کار منصفانه ای نیست. در حقیقت، وقتی یک نفر دارد به قصد سلاخی کردن یک نفر به سویش گام می بردارد و یارو با قیافه ی معصومانه ی دخترطورِ مادرزادی ای در انتهای بن بستی توی وزارتخانه سحر و جادو گیر افتاده، صفات بی شماری می توان برایش برشمرد، ولی منصف هیچ یک از آن ها نیست.
- می کشمت... می کشمت... می کشمت...

به هر حال، بخشی از همه چیز توی این بن بست های لعنتی به پایان می رسد...

- تاف!

... یا نمی رسد.


ویرایش شده توسط دراگومیر دسپارد در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۱ ۲۳:۴۰:۵۳

Lying in the gutter, aiming for the moon
Trying to empty out the ocean with a spoon
.Up and up, up and up

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_نکن خب. تکون بخور خب. نیم ساعته دارم باهات حرف میزنم. تو مثلا یه بافت زنده ای، یه واکنشی نشون بده خب.

"نکرد خب"، ولی "تکون هم نخورد" خب. بدون توجه به نیم ساعتی که سنگ صبورِ درددل های صاحبِ دستی شده بود که او کوچکترین انگشتِ آن محسوب میشد، "یه واکنشی نشون نداد خب".

آدم های عادی اصولا با انگشت هایشان حرف نمی زنند، ولی راستش را بخواهید، همین حالا و در همین لحظه دلایل کافی و حتی بیش از کافی برای اثبات عادی نبودنِ آدمی که داریم درباره اش حرف میزنیم میتوان روی میز گذاشت.

آدم های عادی، معمولا تا آخر عمرشان ده انگشت دارند و در نهایت هم همان ده تا را با خود به گور می برند و هرگز در عنفوان جوانی یکی از آنها را به لطف ضربه ی یک ساطور قصابی از دست نمی دهند.

آدم های عادی حتی اگر یکی از انگشت هایشان را هم به لطف یک ضربه ی ساطور قصابی از دست بدهند، مسلما دلیل آن ضربه نمی تواند دزدی در ملاء عام باشد چرا که آنها آدم های عادیِ لعنتی اند.

حتی اگر یک آدم عادی در جهان پیدا شود که یکی از انگشت هایش را بدلیل دزدی در ملاء عام توسط یک ضربه ی ساطور قصابی از دست داده باشد، مسلما آن آدم عادی با نُه انگشت باقی عمرش را به خوبی و خوشی زندگی خواهد کرد و دستکش های لعنتی اش را خواهد پوشید نه اینکه یک راست سراغ دشمن عزیزش برود و با عشقی سرشار انگشت او را هم بکند که عین هم شوند و سپس انگشت او را جای مال خودش بچسباند که دیگر عین هم نشوند.

حتی اگر تمام پاراگراف های لعنتیِ بالا برای یک آدمِ کوفتیِ عادی اتفاق بیفتد و طرف دق مرگ هم نشود و شب ها بتواند راحت بخوابد، آدمِ عادیِ کوفتی با انگشتِ دزدی اش حرف نمی زند. درددلِ لامصب نمی کند.

***

وقتی سیستمی در جهتِ عکسِ تغییری که به آن وارد شده است حرکت می کند تا تعادل خود را بازیابد، عامل تغییر، که اصولا هدفش بر هم زدن همان تعادل مذکور بوده است، تلاش می کند از حرکتِ معکوسِ سیستم بکاهد تا تغییری که بوجود آورده است را حفظ کند.

خواهشا هم این اصل را جایی بازگو نکنید چرا که مسلما دست به دست به گوش لوشاتلیه خواهد رسید و اگر همانطور که نویسنده تصور کرده است لوشاتلیه واقعا اسم یک جاندار باشد، جاندارِ نامبرده مسلما از شنیدن اصل خود به حالت دستکاری شده از زبانِ عاملِ "تغییر" مذکور، چندان خوشحال نخواهد شد.

مرسی، اه.

***

_دوست عزیزم!

در واقع، مردی که روبروی معاونِ وزیر ایستاده بود و چشم هایش -مثل همیشه- از شدت عصبانیت برق می زدند، کوچکترین نشانه ای حاکی از نگریستن به ریگولوس بلک بعنوان یکی از "دوستان عزیزش" با خود حمل نمیکرد.
_بلک.

در حالیکه سعی میکرد رفتارش دوستانه بنظر برسد و همزمان راستش بدلیل احتیاطی درآمیخته با "فرار"، هر چیزی بنظر میرسید بجز "دوستانه"، تلاش کرد با دستش مرد مو بلوندی را که مثل یک صخره ی لعنتی بنظر نمی رسید خیال تکان خوردن داشته باشد به سمت راهروی منتهی به دفترش راهنمایی کند.

با بالا پریدنِ پلک چپِ "دراگومیر دسپارد"، تنها کسی که ریگولوس عقیده داشت می تواند با پلک های لعنتی اش حرف بزند، ریگولوس بلافاصله مسیر نگاهش را دنبال کرده در راستای آن پیش رفت. سپس در حالیکه نگاهش روی انگشت کوچک دست چپش ثابت شده بود، انگشت را بلافاصله توی جیبش چپاند و اگر مجاز جزء از کل بلد باشید می توانید تشخیص دهید که مسلما دستش از انگشتش جدا نبود و آن هم به همراه انگشتش توی جیبش چپانده شد.
_هوم... خوشحالم که... اینجا می...
_خوشحال بنظر نمی رسی چندان.
_ام... بخاطر اینکه برای... اینجور تعارفات زیادی خوشحال...
_از اونجا که من مثل تو یاد نگرفتم با حرفام خر کنم ملتو، باید بدونی که ذره ای از دیدن توی لعنتی خوشحال نشدم بلکه الان عمیقا غمگینم چرا که هر جا میرم دارم با ریخت نحس تو مواجه میشم.

دست هایش توی جیبش مشت شدند. نه از... عصبانیت. کلمات ریگولوس تنها در برابر یک نفر شکست می خوردند. می دانید؟! و ریگولوس اگر از فرار کردن خسته نشده بود، مسلما همان لحظه به آن یک نفر حمله میکرد و لااقل "تلاش" میکرد که خلاصش کند.
_ریختم چشه؟!
_ریختت شبیه عوضیا ست فقط!

می دانید... گاهی وقت ها مستحضر هستید، خودتان کاملا ملتفت هستید، خود لعنتی تان تماما متوجه هستید که اگر دهانتان باز شود و جمله ی درون ذهنتان بیرون بپرد طرف مقابلتان منفجر خواهد شد، ولی جمله ی درون ذهنتان به قدری برایتان جالب است که نمی توانید با طرف مقابل تان به اشتراکش نگذارید.
_هر کسی شبیه اون چیزی که هست بنظر میرسه دراگومیر! شخصا میتونم ته قیافه ی یه بچه ننه رو در اعماق اون گیسای بلوندت-
_بلــــــــــــــــــــک!!

خب. آره. باشه. از فرار کردن خسته شده بود، شاید... کمابیش. ولی راستش را بخواهید فرار کردن از دست دراگومیر دسپارد یکی از سرگرم کننده ترین انواع فرار محسوب میشود. با عبور یک فقره مجسمه ی روفس اسکریم جیئور درست از بیخ گوشش، همزمان خنده اش گرفت و... خب... نگرفت.

چرخید و دوید.

***

آیا شما می‌توانید با طلسمی، اهرام ثلاثه‌ی مصر را جا به جا کنید؟

_هی سلام هِرَم!

هرم به ریگولوس خیره شد و صدایش در نیامد. هرم بود. انتظار دارید بگوید علیک سلام جدا؟! نگویید که دانشجو هم هستید.

_جدا از اینکه اون کله ی نوک تیزت رو مخ میره و رنگتم همرنگ تاپاله ی اژدها ست، هرم خوبی محسوب میشی! حیف که شما هرما انقدر بزرگ و یغور و بی مصرفین که نمیشه دزدیدتون!

هرم... به ریگولوس... خیره شد. و صدایش در نیامد.

_تو چرا لالمونی گرفتی هرم؟! شنیده بودم هرما مغزای کوچیکی دارن چون نوک کله هاشون تیزه و زیاد جا برای مغز ندارن، ولی نمیدونستم از همون یه تیکه مغزِ کوچولو هم استفاده نمیکنن که دهنشونو باز کنن و یه زری-

هرم به سمت ریگولوس حمله کرد. هرگز قدرت کلمات یک ریگولوس را دست کم نگیرید، حتی اگر یک هرم هستید. حتی اگر هر سه تا هرمِ ثلاثه ی مصر هستید، یک جا.


***

_میکشمت بلک!
_میدونم لعنتی... میدونم! دارم میبینم!

با صدای نفس عمیق دراگومیر، بلافاصله در ذهنش بالا برده شدن باجه ی تلفن قرمز رنگِ وزارتخانه را متصور شد و همزمان با پرتاب شدن جسمِ قرمز رنگِ توی ذهنش، درست به موقع، از پشت مجسمه ی بارناباس کاف به کناری پرید. مجسمه ی گچی الفیاس دوج درست در جایی که ریگولوس پیش از آن ایستاده بود، به دیوار برخورد کرد و هزار تکه شد.

_میکشمت...
_بخدا قول میدم اگه بری خونتون خودم بمیرم!

از زاویه ی کج و معوج و سر و تهی که روی زمین و پشت فرشینه ی کرنلیوس فاج داشت و از میان درزِ کوچکِ دکمه ی کتش که بدلایل نامعلومی مثل نایلون پلاستیکی ای که قصد خفه کردنش را داشته باشد روی صورتش کشیده شده بود، توانست دست های تعقیب کننده اش را ببیند که به سمت جیب هایش پیشروی کردند.

"خب بدبخت شدم. جالبه. خدایا، ناموسا فازت چیه."

"فازت چیه؟" هم نه. "فازت چیه.". خب وقتی می دانست قرار نیست جوابی بگیرد لازم نبود سوالی بپرسد.

درست همزمان با بیرون آمدن دو سلاحِ سیاه رنگی که ریگولوس حتی از آن فاصله هم توانست کُلت بودن و سپس اسپرانزا بودنشان را تشخیص دهد، و اگر با مجاز جزء از کل در ابتدای پست آشنا شده باشید بیرون آمدن دست های دراگومیر بهمراه آنها از جیب هایش، چشم هایش را بست و همان دریچه ی کوچکِ درز دکمه ای هم به روی جهان بیرون بسته شد.

در تاریکی فرو رفت.

"کارم تمومه."

_تاف!

"کارم تموم نیست."

خب می دانید... ریگولوس نیازی نداشت نابغه باشد تا بفهمد چه کسی دراگومیر دسپارد را "تاف" صدا می کند، اما همچنان هم برای دیدن صاحب صدا چشمانش را گشود.

احتمالا برقِ ناگهانی که میهمان مردمک سیاه رنگش شد، از همان فاصله هم قابل تشخیص بود؛ چرا که ریگولوس برای کسر کوتاهی از ثانیه توانست چشمان "تاف" را ببیند که درست توی چشمان سیاه رنگش زل زده بودند.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ویولت بودلر.

فرزند ارشد خانواده، بزن‌بهادر ِ همیشه همراه با زشت‌ترین گربه‌ی دنیا، موهایش را به شکل دُم اسبی می‌بندد و خودش را مفتخرانه "پادشاه قاصدک‌ها" یا "پادشاه پشت‌بام‌های دنیا" می‌خواند. در مواقع مقتضی، سلاح دومش، چاقوی ضامن‌داری‌ست که با صدای کلیک خفیفی، ضامنش زده می‌شود و بودلر ارشد با مهارتی ناخوشایند برای طرف مقابل، آن را به کار می‌بندد. با چشم‌پوشی از لقب ِ "ننگ روونا" و گیج‌زدن‌ها و حماقت‌های همیشگی‌ش، می‌شود گفت همانقدر مخترع ماهری‌ست که آشپز فاجعه به‌بارآوری. بر نیمه‌ی راست صورتش آثار سوختگی به چشم می‌خورد، چرا که به عنوان یکی از اعضای دایره‌ی محافظت از اژدهایان، بیش از حد دم‌پر موجودات خطرناک است.

از جمله‌ی این موجودات ِ خطرناک..

****

به حالتی زیگ‌زاگی و با تمام سرعتی که جمعیت اجازه می‌داد، از میانشان در راهروهای وزارتخانه می‌دوید. همان لحظه که پروفسور دامبلدور گفت کسی با موهای بلند، وزارتخانه‌ی سحر و جادو را به کلّی بهم ریخته‌است، حتی دو ناتی ِ ننگ روونایی مانند او هم افتاد که چه کسی می‌تواند دست‌تنها یک وزارتخانه را بهم بریزد!

با دقت جسم کوچکی را از جیبش بیرون کشید و همانطور که می‌دوید، نیشخندی زد:
- دارم میام تاف!

صدای برخورد وحشتناک دو چیز که از صدایشان برمی‌آمد یکی‌شان دیواری سنگی و آن یکی، مجسمه‌ای گچی باشد، زمین زیر پای ویولت را لرزاند. مجسمه‌ی بی‌نوا تا آخرین لحظه در حال جیغ کشیدن بود.

- لعنت.

بر سرعتش افزود.
- دووم بیار بچه‌خوشگل!
****

وقتی تغییری به سیستم متعادلی تحمیل می‌شود، سیستم در جهت عکس آن حرکت می‌کند تا تعادل خود را بازیابد.

اصل لوشاتلیه

****

آیا شما می‌توانید با طلسمی، اهرام ثلاثه‌ی مصر را جا به جا کنید؟
آیا مثلاً به نظرتان جا به جا کردن گودزیلایی سه هزار تُنی، با "وینگاردیوم له‌ویوسا" ایده‌ی خوبی‌ست؟
آیا اصلاً صحیح هست که کف پای اژدهای خفته را قلقلک بدهید؟

د ِ نه دِ خب!

در نتیجه به سادگی می‌شد فهمید چرا انبوه کاراگاهانی که شاهد تعقیب و گریز هیجان‌انگیز در راهروهای وزارتخانه بودند، ترجیح می‌دادند جایی برای پناه گرفتن بیابند تا این که با طلسمی، خود را آماج حملات ِ پرتابی ِ تعقیب‌کننده‌ی مو بلوند قرار دهند.
- بلــــــــــــــــک!!

اگر تصمیم گرفته‌اید کف پای اژدهای خفته را قلقلک دهید..
بهتر است مهارت والایی در جاخالی دادن از برابر دستگاه‌های فروش اتومات برتی‌باتز، نوشیدنی کره‌ای، و حتی علائم راهنمایی و رانندگی و مجسمه‌های قدی داخل وزارتخانه داشته باشید!

- آدما دو دسته‌ن..

شیرجه‌ای به داخل راهروی سمت راستی زد و مجسمه‌ی قدی پسر برگزیده‌ای که به سمتش پرتاب شده بود، با برخورد به دیوار راهرو، خُرد ِ خاکشیر شد. ریگولوس حتی دلش نمی‌خواست بداند چنانچه آن لعنتی به او می‌خورد، چه اتفاقی برایش می‌افتاد.
- خوش‌شانس‌ها..

به پشت سرش نگاه کرد و دقیقاً به موقع، پرید تا میله‌ی فلزی درازی که معلوم نبود از کجا به دست ِ شرخر ِ لعنتی رسیده، او را از وسط به دو نیم نکند.
- و ریگولوس بلکا!

تصحیح می‌کنم:

اگر تصمیم گرفته‌اید با اعصاب دراگومیر دسپارد ور بروید..
بهتر است ریگولوس بلک باشید..!
****

ریگولوس بلک.

فرزند دوم و آخر خانواده که می‌شود گفت مهارتش در فکر کردن و بیشتر از آن، در حرف زدن است. از آنجا که ترکیب متلک‌پرانی ِ هنرمندانه و قدرت بدنی ِ ریگولوس چندان موفقیت‌آمیز نیست، تا این لحظه تنها چیزی که زنده نگاهش داشته، رذالت ِ ذاتی‌ و مهارتش در فرار کردن است. با موهای سیاه مجعد و چهره‌ای رنگ‌پریده، چشمانی درشت و شب‌گون دارد که برایش لقب "بچه‌خوشگل" را به ارمغان آورده است. معاون و جانشین ِ وزیر سحر و جادو و دزدی سطح بالا به حساب می‌آید. خب، در واقع، تمام سیاست‌مدارها در رده‌ی دزدان سطح بالا قرار می‌گیرند.

او همچنین کلکسیونی از خنجرهای پرتابی دارد که نظر به عدم تمایلش در درگیری رویاروی، سلاح مناسبی برایش محسوب می‌شود.

البته متأسفانه برای او، خنجرهایش می‌توانستند هرکسی را زخمی کنند، جز..

****

زمین گرد است، درست؟ یعنی به صورت تئوری، شما مشروط بر این که سرعت بیشتری داشته باشید، می‌توانید از دست کسی تا ابد بگریزید.

وزارتخانه‌ی سحر و جادو امّا متأسفانه گرد نیست.

و ریگولوس بلک زمانی که بالاخره به انتهای راهروی نگو و نپرس رسید و هم‌زمان درود مکفی نثار ارواح ِ اموات و اجداد و عمه و مادر و حتی خواهر نداشته‌ش می‌کرد، به این واقعیت ساده دست یافت.

- بلک!

نیشخند ترسناکی بالاخره بر چهره‌ی خشمگین و بی‌اعصاب تعقیب‌کننده‌ی معاون وزیر نشست. تابلوی قدی کرنلیوس فاج را که ناسزاهایش حتی گنجینه‌ی طلایی ریگولوس را هم پربارتر می‌ساخت، به کناری پرت کرد و بند انگشتانش را یک به یک شکست.

ریگولوس عقب عقب رفت.
- عشقت به من دیگه داره نگران‌کننده می‌شه عزیزم..
- تازه کجاشو دیدی..

به آرامی عینکش را برداشت، دسته‌ش را تا کرد و در جیبش قرار داد.
-از این عاشقانه‌تر هم می‌شه!

ریگولوس به رگ‌های پیشانی او که از شدّت بی‌اعصاب‌بودگی متورم شده بودند، نگریست و هرچه به خودش فشار آورد، نتوانست آینده‌ی شیرینی را برای آن عشق متصور شود.
****

دراگومیر دسپارد.

فرزند اول و آخر خانواده و مهارت‌هایش، دقیقاً نقطه‌ی مقابل کسی‌ست که بیشتر از هرکسی در دنیا دلش می‌خواد به معنی دقیق کلمه سرش را از تنش جدا کند. اصولاً نه سرعت زیادی دارد و نه وقت چندانی برای فکر کردن می‌گذارد که خود بیانگر این است که موهای طلایی او، تنها جذابیت ِ خارجی و داخلی سرش هستند. در عوض و گویی به جهت هرچه بیشتر ویران‌گر ساختن اعصاب ِ همیشه‌ی خدا، نداشته‌ش، قدرت غیر انسانی‌ش در بلند کردن و پرتاب اشیاء منقول و حتی غیر منقولی نظیر اتوبوس شوالیه، جبران مافات ِ بی‌حوصلگی‌ش در فکر کردن است. گفته‌اند دلیل اخراجش از جامعه‌ی جادویی، از جا کندن باجه‌ی تلفنی ورودی وزارت سحر و جادو و پرتابش به سمت فردی نه چندان مجهول‌الهویه بوده.

اگرچه راه‌کارش برای مواجهه با موارد ناخوشایند در نود و نه درصد موارد، به کار بردن قدرت فیزیکی‌ش است، فردی وجود دارد ندارد که مقاومت سرد ِ دراگومیر شامل حالش شده و از نظر شرخر ِ بلوند، وجود ِ خارجی ندارد..

****

- تاف!

دقیقاً زمانی که فکر می‌کنید وضعیتی از این مزخرف‌تر ممکن نیست..

ویولت بودلر سر و کله‌ش پیدا می‌شود تا ثابت کند اشتباه می‌کنید..!

دراگومیر چشمانش را بر هم گذاشت.
- تو وجود نداری.

صدای وحشت‌انگیز خش‌خش زرورق چیزی که به نظر همان اسمش-را-نبر ِ کذایی می‌آمد، لرزه بر اندامش انداخت.

- پروفسک که گف بیام دنبالت ببرمت محفل، جَلدی خودمو رسوندم یه وخ غریبی نکنی..

مقاومت سرد!
مقاومت سرد!
- تو یه بی‌وجودی!

صدای ملچ مولوچ مزخرفی میان جملات ِ ویولت شنیده شد و بوی توت‌فرنگی، مشام ِ دراگومیر را آزرد.

- راسّی رفیق هنو بعد ِ دیدن ِ تافی، شب‌ادراری..
- !

ویولت سرانجام تشخیص داد زمان عقب‌گرد و فرار به سوی خانه‌ی گریمولد فرا رسیده‌است.
- پیش به سوی محفل!

و با دراگومیر دسپاردی که با شعار "مرگ بر تافی! بمیر تافی! تف به تافی! " سر در عقبش گذاشته بود، به سوی محفل ققنوس گریخت و فی‌الواقع، زندگی ریگولوس بلک را نجات داد.

نادیده گرفتن ویولت بودلرها، مثل کُشتن ریگولوس بلک‌ها، کار بسیار سختی‌ست..
می‌دانید..؟!

اما به هر حال..
دراگومیر مرد ِ روزهای سخت بود!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۲/۱۰ ۱:۰۰:۵۳

But Life has a happy end. :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.