بوی عــیدی، بوی توپ
- بدو جلو! یالا بدو جلو! یالا!
- پاس بده! پاس بده!
- آها.. خب! من و تدیِ در حالتِ زدنِ دریبل زیدانی، همین الان یهویی!
- اوه اوه! چقد بد زدش! آقای داور! این تکلِ خشن، آفساید نبود ینی؟!
- بوق نزن کتی جون! تو که چیزی از فوتبال حالیت نیس. آفساید وقتیه که کوافل بره تو دروازه.
- دخترا، ول کنین این بحثا رو. حالا همه باهم، موجِ مکزیکی!
تدی لوپین با آرنجش، پاسِ رو به عقب داد و بیتوجه به مقصدش، فرود اومد جلوی رودولف لسترنج و موجِ متحرکِ ساحرههای دور و بَرِش. لبخندی زد و موهای فیروزهایش رو به صورتی تغییر رنگ داد که باعث شد ساحرهها سکتهی مغزی بزنن و بصورت دومینویی روی همدیگه بیفتن و بعضیا هم برن پوستر گرگینه رو به جای پوستر دانیل رادکلیف بچسبونن به در و دیوار.
- جیمز! اینجا!
و جیمز هم به یوآن پاس داد ولی کوافل روی کف دستِ روباه جفتوجور نشد و در نتیجه، کمونه کرد و افتاد توی خونهی مالفویها و ثانیهای بعد، صدای ترکیدن کوافل با چاقو و عربدهی لوسیوس از همونجا به گوش رسید.
- برین جلوی درِ خونهی خودتون بازی کنین! دراکو کنکور داره! دفهی بعدی هم توپتون و هم خودتون رو میترکونما!و بچهها هم پکر و ناراحت نشستن روی پیادهروی خیابون و قبل از اینکه فکرِ خفه کردنِ یوآن به ذهنشون برسه..
- هی، پیس پیس! یوآن، باباجان! بیا کارت دارم.
روباه، دستش رو سایهبونِ چشاش کرد و پروف رو دید که از روی ایوونِ خونهی گریمولد براش دست تکون میداد و لبخند میزد.
- عه! آخ جووون! پــــروف!
مثل ندید بدیدها، پلهها رو دهتا یکی، بالا رفت و به نزد پروف شتافت.
- بله پروف! کاری داشتین؟!
دامبلدور خندید و به چشای آبی یوآن خیره شد.
- الان چیزی میبینی؟
- هممم.. نـه. نمیبینم.
دامبلدور دستش رو فرو کرد داخل ریشش و بعد از کنار زدن چندین جوراب و لنگهکفش و دفترچه خاطرات و یخچالِ سایدبایساید، بالاخره یه کیسهی پر از گالیون در آورد.
- حالا چی؟
- میبیــــنــــم! - آ باریکلا! اینم سی گالیون، عیدیِ آقا روباههمون!
خندید و موهای نارنجیِ یوآن رو نوازش کرد.
جیرینگ جیرینگِ گالیونها، باعث درخشیدن چشای روباه مکار شد. میتونست این دفه یه کوافل چهلتیکه بخره به جای این کوافل پلاستیکیهای زپرتی..!
***
- آهـــــای دزد! بگیریــــنش! بوشومف!!گلدون با فاصلهی چند سانتیمتری از بیخِ گوشِ ماندانگاس فلچر رد شد، خورد به دیوار و پودر شد.
- وایسا لعنتی! کجا در میری؟!
- به جون خودم دستِ کَجَم بیدار شده دوباره! نمیشه بِش نه بگم!
شــــتـــرق!به جای کلهی دانگ، چندین بشقاب و لیوانِ روی میز نابود شدن و خانم بلک هم از خواب زمستانهش پرید.
- بوقیا! دستکجها! ننگ رووناها! غاصبا! اسرائیلها! بودلر ارشد، آچار فرانسه به دست، به دنبال ماندانگاسی میدوید که قُلَک پولی رو بین بازوهاش سفت چسبونده بود و ظاهراً هیچجوره حاضر نبود برش گردونه به صاحبش.
- نـــــــه! نزن! جون مادرت نزن!
- مرتیکهی دله دزد! تو مگه ترک نکرده بودی، ایکبیری؟!
- باو من خودم مردِ عمل نیسّما! دامبلدور و این دالایی لامای خرفت منو خامِ خودشون کردن و..
وررررر! ژررررر!- اصن هیچ لذتی توی دَسّ راست ندیدم، فقط دَسّ کج!
- قُلّک منو بده بینم!
- نـــع! نمیدم!
یوآن بیتوجه به اونا، مشغولِ تماشای کانالِ جادوگر تی.وی و برنامهی "ریتا نیوز" بود.
بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره، موزی رو برداشت، پوستش رو کَند و انداخت یه طرف و بطور یهویی افتاد زیر پای ماندانگاس و اونم لیز خورد و قُلّک از دستش افتاد و خورد به دیوار و مثل بقیهی وسایل اتاق، کتلت شد.
وحشتِ شکستنِ قُلّک پول
اصولاً ویولت بودلرها طبقِ گفتهی خودشون، سهتا ناموسِ مهم توی زندگیشون دارن.
اولیش، ناموس حقیقی ـه که روزی روزگاری توی یه روز بارونی، آقای پو، خبرِ مرگش رو به گوش ویولت رسوند. رفتش.
دومیش، ناموس روحی ـه که دفترچه خاطرات ویولت بود و دستبهدست شد و خیلیا خوندنش و دماغشون رو چپوندن توی زندگی خصوصی ویولت. اینم رفت.
سومیش هم ناموس مالی ـه که همین قُلّک بود و.. پودر شد، رفت.
- دانگ، عزیزم، واقعاً قُلّک منو نابود کردی؟! هـــوم؟
- اوه نه!
خلاصه که میگن ویولت بودلرها وقتی سهتا ناموسشون رو از دست میدن، به قول خودشون، تنها کاری که توی اون شرایط دوست دارن انجام بدن، اینه که..
- الان پروک ـت میکنــــم!و میگن چه زبونشون رو بفهمی و بدونی "پروک" ینی چی، و چه نفهمی و ندونی ینی چی..
- اوه اوه! اوضاع خیطه! باس بزنم به چاک!
***
- یوآن؟!
- بله، مامان مالی؟
- مامان مالی و نیشِ داکسی! پاشو برو به بچهها کمک کن.
- اووووووو! حال ندارم!
- با ماهیتابه میام براتا!
یوآن غرولند کنان، کنترل تلویزیون رو زیر بالشتش قایم کرد تا احیاناً کسی کانال رو عوض نکنه و نشینه پای تماشای سریالای آبکیِ نوروزی. بعد، راهی حیاط خونهی گریمولد شد.
جایی که دخترای محفلی و مرگخوار و حتی خاکستری، بیوقفه وراجی میکردن و هرهر میخندیدن و سبزی پاک میکردن.
ویولت هم وسطِ اون جمع، چهار دست و پا، به زیرشلواری ویکی چنگ زده بود تا احیاناً ملت با چشیدنِ دستپُختِ بینظیرِ بودلر ارشد، انگشتاشون رو هم نخورن یهوقت.
فکرِ قاشق زدنِ یه دخترِ چادر سیاه
یوآن متوجه دختری شد که به زحمت داشت ملاقه رو مخالفِ جهت عقربههای ساعت میچرخوند و کلاهِ چادرِ سیاهش رو هم روی سرش گذاشته بود تا دودی که از پاتیل بیرون میزد، اذیتش نکنه.
نیشخند زنان جلو رفت.
- اجازه بدین کمکتون کنم، خانم! اگه میشه.. عـــه! بدین ملاقه رو.. دیگــه!
دختر، کلاهِ چادرش رو عقب زد و با یوآنی فیس تو فیس شد که حالا دیگه برای قاپیدن ملاقه، سعی نمیکرد.
قیافهی اون دختر براش آشنا بود.
موهاش بلند، چشاش سیاه، دماغش دراز، سروکلهش دودی، منو به دست، واه و واه واه، شـِت و شـِت و شـِت!
- آبرکرومبی! - آسنیـــپ؟!
بله! آسنیپ، دختری آشپزباشی با چادر مشکی.
- به من گفتی خانم؟! تو منو ناموس ملت فرض کردی؟! مرتیکهی رودولف صفت! شونصد و هفتاد امتیاز از گریفیندور کم میشه!
- نـــه ســیـــو! اینکارو نکن! گریف بدبخت میشه!و روباه مکار هم معطل نکرد و بیتوجه به آرسینوس و آسنیپ که سرِ تابلوی شنی امتیازات، کشتی میگرفتن، فوراً از محل وقوع جُرم گریخت.
***
عشقِ یه ستاره ساختن با ولدک
- میدونی، دُلمهوورت؟!
- ما لردیم. اونم از نوعِ ولدمورتش. و بله. ما همهچی رو میدونیم. ما لرد دانشمندی هستیم.
یوآن روی چمنِ سرسبزِ تپه دراز کشیده بود و به ستارههای آسمون نگاه میکرد.
ولدمورت هم پشت سرش ایستاده بود و معلوم نبود کجا رو نگاه میکرد. ولی لااقلش معلوم بود که تنها بودن، اونم کنار روباه محفلی، زیاد براش جالب نبود.
در واقع خودشم نمیدونست از کدوم یکی بیشتر متنفر بود؟
از نارنجی یا بنفش؟
- نه نمیدونی. هـــوووم.. میگن ستارهها توی زندگی آدما نقش زیادی دارن. هرکی برای خودش یه ستارهای داره. یکی کمنوره. یکی پُر نوره. میگن هرچی ستارهت پُر نورتر باشه، بخت و اقبالت هم بیشتره.
بیتوجه به آه عمیق ولدمورت، به یکی از ابرها اشاره کرد.
- مثلاً اون ابره خیلی شبیه شلغمه و اون ستارهای هم که خیلی بهش نزدیکه، ستارهی شانس منه. من مطمئنم شلغمِ شانسِ من از همون ستاره افتاده اینجا. و.. باورت میشه؟! میگن که ستارهها میتونن سرنوشت هر آدمی رو تغییر بدن. ینی حتی ممکنه با افتادنِ هر ستارهای، مرگِ صاحبِ اون ستاره هم رقم بخوره.. هممم.. دنیای عجیبیه!
و ولدمورت اون لحظه، فقط و فقط آرزو میکرد که ای کاش ستارهی شانس یوآن بیفته و زودتر خلاص شه.
***
شوقِ پریدن از روی آتــیش
بوووم! بوووووم! بـــــیم! باااام!
تَرَق! تروووق! تَروقی! شَتَروق!
فشفشفشفشـفششفف!
وـــــــــــــــــــــــــــیژ ... بوووم!چهارشنبه سوری بود و بازار آتیشبازی توی حیاط خونهی گریمولد هم داغِ داغ.
رکسان ویزلی ترقههای شکلاتیش رو توی گوش، دماغ، لابهلای موها، شورت، زیرشلواریِ ماماندوز و خلاصه، همهجای ملت منفجر میکرد.
ویولت هم سوار بر فشفشهها، میرفت تو آسمونا و جَوگیرانه از همونجا داد میزد:
"من پادشاهِ آتشینِ آسمونــــــم!!"، و همراه فشفشهها، میترکید و با هر بار ترکیدن، قیافهش خوشگل و خوشگلتر میشد.
تدی، بعد از چندتا پشتک وارو، با پرشی قهرمانانه از لابهلای حلقهی شعلهور، رد شد و ویکی هم فیلمش رو ضبط و توی چندین شبکهی اجتماعی منتشر کرد و در یه چشم به هم زدن، میلیونها لایک و کامنت خورد.
- یوآن، نوبت توئه! بدو بپر!
این صدای ویکی بود که برای روباه دست تکون میداد. میلیونها لایک و کامنت کم چیزی نبود. پس دوید و دوید و دوید و وقتی به یه قدمیِ مُبلِ فرسودهی آتشین رسید..
- عـــع!! یوآن! مواظب باش!این یکی امّا، صدای هشدارآمیز رکسان بود که ظاهراً بطور اشتباهی، ترقهش رو دقیقاً جلوی پای یوآن انداخته بود و..
دیر شده بود دیگه.
بــــــووووووم!!- عــهـه! روبان جزغاله شده!
توی آسمونِ هفتم، ویولت به پیکرِ سیاه سوختهی یوآن میخندید که ناگهان موجی از فشفشهها به سمت بودلر ارشد هجوم آوردن.
- وات دِ فان!
ویولت هم
بـــــووووووووم!قیافهش حالا، تک دلِ هر جادوگری رو میبُرید.
***
با اینا، زمستون رو ســر میکنم
پـــیس پـــیس!- عهه! ههو! عـــهـــه! خفه شدیم! این کی بود حشرهکُش زد؟ ناسلامتی توی جمعمون سوسک هم داریما!
- بیخود تمارض نکن. برف شادیه.
- عه؟ پس هیچی.
همه سر سفرهی هفت سین، نشسته بودن و گل میگفتن و گل میشنُفتن.
ریگولوس و دانگ، بطور مخفیانهای داشتن جیب پالتوها و رداهای سفریِ تکتکِ حضار رو اِسکَن می کردن.
وینکی و رودولف، بازوهای هاگریدی رو چسبیده بودن که سعی داشت کل سفره رو یه لقمه چپ کنه.
ویولت که به طرز مومیایی وارانهای، پانسمانبندی شده بود، مثل همهی قربانیهای چهارشنبه سوری، زیر لب زمزمه میکرد: "غلط کردم که لعنت بر خودم باد"!
رز زلر و هکتور دگورث گرنجر دوتایی ویبره و بندری میزدن.
آملیا، لاکرتیا و اورلا هم محو تماشای تلویزیون و موهای فَشِنِ احسان علیخانی بودن و اصلاً دقت نمیکردن که چی میگفت.
آلبوس دامبلدور جمعیت رو از نظر گذروند و با لبخند، سری تکون داد.
- فرزندانم!
و بعد، آغوشش رو صد و هشتاد درجه باز کرد. ولی قبل از اینکه ولدمورت بتونه "از تو و اون لاو ترکوندنات متنفریم!" گویان، بپره وسط حرفش، ده درجه از آغوشش کم کرد و ولدمورت رو از اون محدوده بیرون انداخت.
- پیشاپیش عیدتون مبارک باشه. و اینکه میخواستم یه چند کلمهای باهاتون حرف بزنم.
احمق! خیکی! خلوچل! دیوونه!و ملت هم که از این سخنان گهربار، مستفیض شده بودن، لحظاتی بعد، ساکت شدن و مرلین کبیر، کتابچهای رو از جیبش در آورد، اون رو شیش هفت بار بوسید، برگهای رو باز کرد، دستاش رو گذاشت جلوی گوشاش و با صدایی تقلیدی از بیدل آوازهخوان، شروع کرد:
ﯾﺎ ﻣﻘﻠﺐ ﺍﻟﻘﻠﻮﺏ ﻭ ﺍﻻﺑﺼـــــﺎﺭ!
ﯾﺎ ایجاد کنندهی صلح و دوستی بین محفلی و مرگخـــــوار!
ﯾﺎ نابودگرِ حال بوقیـــان!
تغییر دِه حال بوقیان رو به بوقترین حـــــال!
بوووووووووم!!
- آغاز سال ۱۳۹۵ هجری شمسی!ملت محفلی و مرگخوار با همدیگه دست دادن و همدیگه رو در آغوش گرفتن و محکم به کتف و کمر همدیگه زدن.
آرسینوس جیگر با پرسیوال دامبلدور. ریتا اسکیتر با ادی کارمایکل. ریگولوس بلک با آنتونین دالاهوف. ویولت بودلر با آیلین پرنس. آلبوس دامبلدور با گلرت پرودفوت. مرلین کبیر با مورگانا لیفای.
و خلاصه همه و همه سال خوشی رو برای همدیگه آرزو کردن..
به جز یوآن که روی تخت بستری شده بود و به شلغمش نگاه میکرد.
- با اینا، خستگیم رو در میکنم..!