زير لحاف آنقدر گرم بود که آريانا داشت فکر مى کرد خوشبختى يعنى همان جا بماند. ولى ساعت هر پنج دقيقه يک بار زنگ مى خورد و يادآورى مى کرد که بايد بلند شود وگرنه ديرش مى شود. سپس دخترک نظرش را عوض کرد. شايد خوشبختى يعنى مى توانست لحاف را بپيچد دور خودش و برود سر کلاس. در کلاس ناگهان متوجه شود بقيه ى دوستانش هم لحاف پيچيده اند دور خودشان. يک کرسى وسط کلاس بنا شده و چاى و خوراکى هم هست و استاد داستان مى خواند تا آن ها بخوابند.
ززززييينگگگگگ
- خيلي خب. خيلي خب بلند شدم.

لباس که پوشيد، براى تصوير داخل آينه لبخندى زد و راه افتاد. با اينکه پاييز بود و زمان درس، ولى راهروها خلوت بودند. حتى اشخاص درون عکس ها هم خواب بودند. آن ها هم خواب را در آن صبح سرد خوشبختى مى دانستند. هر از گاهى صداى خنده ى چند دانش آموز از دور به گوش مى رسيد و بلافاصله صدا خفه مى شد. راهروها مى ماندند و بادهاى سرگردان که زوزه مى کشيدند.
از راهرو که به سمت چپ پيچيد، پلکان طويلى که به کلاس پيشگويى مى رسيد مشخص شد. اين موضوع که به پيشگويى علاقه و صد البته اعتقادى نداشت، رفتن به آن کلاس را برايش سخت تر مى کرد. هووووفى گفت و راه افتاد.
در نيمه هاى پلکان بود که روونا دوان دوان از کلاس بيرون آمد.
- سلام آريانا.

- سل..آآآآ..

مممم... لعنتي خيلي خوابم مياد.

- برو بخواب خب.
برود و بخوابد؟! درست شنيده بود؟
- کلاس؟!
- کلاس تعطيله. پرفسور حالشون خوب نبود.

آريانا ابتدا به حالت

درآمد. سپس جلو رفت و روونا را بغل کرد.
- خيلى دوست دارم روونا.

- لعنتي..

خواهر دامبلدوره كه منو بغل كرده؟
ولى فرصت نيافت کار ديگرى بکند چون آريانا او را رها کرد و پلکانى که آمده بود را بازگشت.
- کجا ميرى آريانا؟
- دوست دارم.

-

مى دانيد، شايد خواب خوب باشد. لحاف گرم وقتى هوا سرد است... وقتى صبح است، خوشبختى باشد ولى خب مى دانيد، خوابتان که بپرد... پريده ديگر!
آريانا دوان دوان راهرو ها را رد كرد. مي خنديد. آن بيرون برف مي آمد. از در قلعه که بيرون رفت، آن ها را ديد.
دوستانش!
هاگريد و چندين دانش آموز سال اولى دور آتش بزرگى حلقه زده بودند. صداى خنده ها و حرف هايشان از دور مى آمد. کمى که جلوتر رفت هاگريد او را ديد. دستان بزرگش را باز کرد و دخترک را بغل کرد. آريانا با آن حجم بغل بايد صاف مى شد. بايد

طور مي شد خب! نكه نشد... ولي دوست داشت. يك بغل واقعي. نه ساختگى و سرد. از آن دوستانه ها تا ابد.
آريانا به بقيه ى سال اولى ها هم سلام کرد و جلوتر رفت تا کنار آتش باشد. دستش را بالاي شعله ها گرفت.
- کلاسمون تعطيل شد.

و با اين حرفش موج اعتراضات سال اولي ها از كلاس ها شروع شد.
- اصلا خوب درس نميد.

- قيافه هم نداره آخه.

- من ديگه خسته شدم. کى مى خواد هفت سال درس بخونه؟

- منم خسته شدم...
سال اولى ها با تعجب به سمت آريانا بازگشتند.
- از قضاوت شدن.
تتتتتتتتق
آ.. آآآآآآخ..
آريانا وقت نكرد سر ضربه خورده اش را بمالد چون چشم که باز کرد، گلوله برف بعدى لاکرتيا را ديد که به سمت صورتش مى آمد.
- لعنتى!

و سرش را خم كرد. گلوله از او گذشت و صاف خورد...
آآآخخخخ...
تو صورت هاگريد.
خب هاگريد مى تونست کمى کوچک تر باشد تا هدف ناخواسته ى همه نشود.

تا حواس لاک به هاگريد پرت بود آريانا گلوله ى سفتى را آماده کرد. با خونسردى و نفس نفس زنان...
- لاکى!
و وقتى دخترک برگشت...
- بگير که اومد!
البته که خوشبختى همه جا هست. فقط... بايد پيدايش کنى. فقط بايد بخواهى که ببينى اش! :)