چه روز هایی بود. اول تنها حرفش بود هیچ کداممان نمیخواستیم به گفته هایمان عمل کنیم اما سرنوشت ما را مجبور کرد و دیگر از آن دوستی های محکم چیزی جز چند دیدار اتفاقی در کافه نماند...
فلش بک- چندین سال پیش- هاگوارتزدختری دوان دوان در راهروهای هاگوارتز حرکت میکرد. طوری که انگار به قراری مهم دیر رسیده باشد. ردای بلندش در هوا موج میزد و شال آبی و برنزش هنوز دور گردنش بود. نشان درخشان ریونکلاو روی سینهاش می درخشید. با کمی دقت میشد دانه های ریز برف را نیز رو موهای سیاه و بلندش دید. یک نامه در دستش بود و صدای جیرینگ جیرینگی نیز از درون آن به گوش میرسید.
در راهرویی دیگر پیچید و بالاخره به مقصدش رسید... سرسرای عمومی!
- دای! دای!
قطعا در آن همهمه و زمزمه و پچپچ ها کسی صدای یک دختر شانزده ساله را نمیشنید، حتی اگر بهترین دوستش باشد. به سرعت دو میز هافلپاف و ریونکلاو را از نظر گذراند چون یا دای پیش نفر سوم بهترین دوستانش بود یا نزد گروهش ریونکلاو.
با کمی جست و جو توانست پسری قد بلند با موهای مشکی و پوستی سفید را کنار دختری دیگر کنار میز هافلپاف پیدا کند. دختر موهایش قهوه ای بود اما رگههای رنگ های مختلف در موهایش پیدا میشد. و البته روی ردایش چند لک رنگ زرد و سبز نیز به چشم میخورد.
- دای لوولین! نمیدونی چقدر دنبالت بودم.
دختر ریونکلاوی به دو دوستش پیوست و خم شد تا نفسش بالا بیاید و در این حین دختر هافلپافی گفت:
- اون چیه تو دستت اورلا؟
دختری که اورلا نام داشت موهای سیاهش را پشت گوش انداخت و نامه را جلوی دوستانش تکان داد و گفت:
- این؟ این یه نامهاس از طرف سرپرست فشفشهام. البته همچینم بد نیست. بالاخره با کلی نامه نگاری موفق شدم راضیش کنم که یه کمی برام پول بفرسته بهش نگفتم برا چی میخوام ولی هردوتون میدونین برا چیه دیگه؟
چشمان هر سه نفر برق شیطانیای زد. دای لبخندی زد و به آرامی طوری که فقط خودشان بشنوند گفت:
- البته که میدونیم. بذا فردا که رفتیم هاگزمید از فروشگاه زونکو با پول اورلا یه چیزی بخریم که دهنش کف کنه.
به پسری با موهای قهوهای و پوستی بسیار رنگ پریده نگاه کرد که سر میز اسلیترین نشسته بود نگاه کرد.
- دوشیزه کوییرک و آقای لوولین شما کنار میز هافلپاف چیکار میکنید؟ تا اونجایی که من میدونم شما ریونکلاوی هستید. درسته؟
هر سه نفر به شدت جا خوردند و با سرعت به طرف پروفسور مگ گونگال برگشتند که بی صبرانه منتظر جواب بود. درست بود که اورلا در کلاس ها همیشه تکلیفش را کامل انجام میداد و یا نمره هایش بالا بودند اما سابقهاش چندان درخشان نبود. او با دای و سوزان کار های عجیب غریبی انجام داده بودند و البته توبیخ هم شده بودند. به همین خاطر پاکت پول را سریع زیر ردایش جا کرد تا حداقل سرپرست گریفندور بهانهی دیگری برای سوال پیچ کردن آن ها پیدا نکند.
دای با لکنت گفت:
- هیچی پروفسور با سوزان کار داشتیم الان هم میریم.
سپس مکثی کرد و گفت:
- سر کلاس جانورشناسی میبینیمت. بیا بریم اورلا. الان ریونی ها دسرها رو تموم میکن.
دای رفت و اورلا نیز پشت او راه افتاد. هردو چهرهای شرمگین به خود گرفتند اما تنها سوزان چشمک معنادار اورلا را دید!
روز بعد- حیاط هاگوارتزدانش آموزان سال شیشمی در حیاط ایستاده بودند. هرکسی یه کیف کوچک بر دوش داشت و خبری از رداهای چهارگروه نبود. آن ها لباس های معمولی خودشان را پوشیده بودند و برای گردش در هاگزمید سر از پا نمیشناختند. پشت تمام جمعیت اورلا، دای و سوزان ایستاده بودند و با هم پچپچ میکردند.
اورلا پاکت را کیفش بیرون آورد و گفت:
- حالا باهاش چی بخریم؟ میخوام قشنگ حال اون پسرهی اسلیترینی رو کم کنیم.
سوزان از توی کیفش سه شکلات نعنایی بیرون آورد و دو تا از آنها را به دوستانش داد و وقتی داشت روکش شکلات را باز میکرد گفت:
- بذا برسیم حالا بعدش اونجا فکر میکنیم.
برف شروع به باریدن کرد. دانههای کوچک برف روی سر دانشآموزان میریخت و بعضی از آن ها بی وقفه سرشان را تکان میدادند تا برف روی سرشان نشیند. بالاخره پروفسور مگ گونگال آمد و با صدای رسا و البته لحن خشک و جدیاش گفت:
- خب دیگه. همه چیز آمادهاس. رضایتنامه هارم که به فیلچ دادید. بریــ...
- پروفسور! پروفسور! نه نباید برید.
فلیچ دوان دوان از بین دانشآموزان متحیر رد شد و خودش را به پروفسور مکگونگال رساند و چیزی در گوشش زمزمه کرد. وقتی حرف سرایدار تمام شد چهرهی سرپرست نیز در هم رفت و با لحنی عذرخواهانه گفت:
- متاسفانه بهمون خبر دادند که مرگخواران به دهکدهی هاگزمید حمله کردند و اونجا نه الان چیزی ازش مونده که بخوایم گردش کنیم نه جای امنی هست.
پروفسور مکثی کرد و تمام دانشآموزانی که سوسوی امید در چشمانش خاموش میشد را از نظر گذراند و سپس ادامه داد:
- متاسفم اما برگردید به خوابگاههاتون و رداهاتون رو بپوشید.
سوزان، دای و اورلا به عنوان اولین نفر ها راه افتادند و در راهروهای هاگوارتز به سمت خوابگاههایشان به راه افتادند. به احتمال زیاد از همه ناراحت تر بودند چون این گردش تنها یه بازدید خالی نبود یک هدف بود. هر سه سکوت کرده بودند تا این که اورلا با عصبانیت سکوت رو شکست:
- از مرگخوارها متنفرم! متنفرم! عوضیا.
- فقط ب خاطر این که گردشمون رو لغو کردن؟
اورلا با تردید به چشمان سوزان نگاه کرد که به او زل زده بود و بعد با جدیت گفت:
- نه معلومه که نه. به خاطر این که خونخوارند. همه جارو به آتیش میکشن و هزار تا کار مزخرف دیگه.
- ولی به نظر من که خیلی خفناند. من وقتی از هاگوارتز برم مرگخوار میشم.
این بار دای بود که پس از مدتی به حرف آمده بود. شعلههای خشم در چشمان اورلا زبانه زد و با عصبانیت و خشم رو به دای گفت:
- اگه کشتن مردم، شکنجه کردن انسان های بیگناه و آواره کردن بچه ها خانواده ها میشه خفن بودن پس برو جزو اون آدم های خفن. منم وقتی فارغ التحصیل شدم میرم محفلی میشم و جلوی شما خفن ها رو میگیرم.
و سپس با قدم های محکم و سریع از دوستانش پیشی گرفت تا خودش را به خوابگاه ریونکلاو برساند.
پایان فلش بکچه کسی فکر میکرد من محفلی شوم و بهترین دوستانم مرگخوار؟ همیشه فکر میکردم این ها تنها خیال بافی های خودمان است اما به حقیقت پیوست. چه کسی فکر میکرد من در اتاقی خاک گرفتهی خانهی گریمولد بنشینم و خاطرات دوران شیرین هاگوارتزم را مرور کنم؟
تنها سرنوشت میدانست!
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در 1395/3/27 18:03:21
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در 1395/3/27 18:04:33