هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#65

کریستین الکساندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ جمعه ۲ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۳:۰۶ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۶
از هاگوارتز
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
اپریل :سلام یه نوشابه گازدار لطفا.
گارسون نوشیدنی اپریل اماده میکنه و با صدای کلفتش میگه بفرمایین و نوشیدنیو روی میز میزاره.
اپریل شروع به خوردن نوشیدنیش میکنه چیزی نمیگزره که متوجه صحبت های هری،رون،هرمیون و پروفسور...  اسم پروفسور به ذهنش نمیاد و با خودش فکر میکنه حتما بخاطر اینکه امروز هرچی فسفور تو مغزش بودو رو امتحان صبحگاهیش خالی کرده، بیخیال هری و پروفسور میشه بر میگرده و شروع میکنه به خوردن نوشیدنیش چیزی نگذشته بود که دست یکی به لیوان نوشیدنیش میخوره و کمی از اون روی لباسش ریخته میشه، اپریل اخماش درهم میشه و برمیگرده طرفشو بشناسه که می بینیه طرف هرمیون بوده و انگار حالش تو خودش نیست، هرمیون با خنده اروم رو به گارسون میگه
_اقا میشه یدونه نوشیدنی زنجبیلی دیگه بدین.
اپریل بدون نگاه کردن به هرمیون میگه
_کاش بعضیا جنبه خوردن نوشیدنی زنجبیلیو داشته باشن.
هرمیون این حرفشو میشنوه و خوب منظورشو میفهمه که برای مست شدنش گفته، یکم اخماش در هم میشه ولی سعی میکنه به روی خودش نیاره.
گارسون نوشیدنی هرمیون حاضر میکنه و هرمیون بعد از گرفتن نوشیدنیش یک تنه که معلوم باشه از روی عمد نبوده به صندلی اپریل میزنه، باز هم کم مونده بود نوشیدنی اپریل بریزه ولی ایندفه خوب کنترلش میکنه و یه قطره هم نمیریزه ولی حسابی اخماش در هم میشه و اروم بطوری که کسی نشنوه میگه
_هوووف حیف که دختره.
رون: هرمیون اینم زنجبیلیه بنظرت یکم زیاده روی نمیکنی؟!
هرمیون با لحن عصبی کنترل شدش جواب میده:
_نه نمیکنم.
رون و هری به یکدیگر نگاه میکنن انگار بهتر بود دیگه ادامه ندن.
اپریل که چیزی از طعم نوشیدنیش نفهمیده بود رو به گارسون میکنه و یکی دیگه سافرش میکنه گارسون هم خیلی زود براش اماده میکنه.
نوشیدنی ور میداره، همین که نوشیدنی به لباش میخورن باز هم تنه ای بحش وارد میشه ولی ایندفه یکم محکم تر از قبل بود.
اپریل دیگه کاملا عصبی میشه بر میگرده که حساب اون دخترو بزاره کف دستش که می بینه یه پسر مو قرمز بجای هرمیون هست، رون که تنه اش از عمد نبوده عذر خواهی معدبانه ای میکنه و پول نوشیدنی هارو حساب میکنه و بر میگرده.
اپریل که باز هم نوشیدنیش کوفتش شده بود و از سرش دود بیرون میومد دیگه تاقت نیاورد و تو ذهنش گفت انگار قرار نیست امروز نوشیدنیش صاف از قلوش پایین بره همین جوری نوشیدنیو روی میز گذاشت و پولشو حساب کرد و از سرجاش برخواست.
اپریل دقیقا بعد از رون،هرمیون و هری خارج میشه هری و بقیه به سمتی دیگر جاده شروع به حرکت میکنن و اپریل هم که کتشو مرتب میکرد تا سرما نفوذ نکنه به طرف هرمیون بر میگرده و یه پوزخند جانانه میزنه چرا که هرمیون مست شده بود و تلو تلو خوران دستاشو بین هری و رون انداخت.
اپریل: هه گفته بودم که بعضیا جنبه ندارن.
بعد به سمت خلاف هرمیون میچرخه و از اونجا دور میشه.
*پایان*


°♤Piss♡çoçuk♤°


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۱۵ چهارشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
#64

کریستین الکساندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ جمعه ۲ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۳:۰۶ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۶
از هاگوارتز
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
فعلا درسا تموم شده بودن و بچه های گروه های مختلف درحال اماده شدن برای رفتن به دهکده بودن
(گفتگو بین دانش اموزا خوابگاه هافیلپاف)
اپریل: بچه ها زود باشین بهتره زود تر از بقیه گروه ها به پایین برسیم میخوام نظممون تو مدرسه خوب بنظر بیاد.
به دنبال حرفش صدایی دخترانه گفت هوووووف باشه بابا همه فهمیدن که با نظمی بسه دیگه اه.
اپریل: چی کی اینو گفت هاااان  عههههههه من برا خودتون میگم، برا من که اصلا مهم نیست، شما خوب بنظر بیاید یا نه
هانا همون دختره، از میان جمعیت میاد بیرون و مگیه
_ عه و درد ،، عه و کوفت وااا نمیزارین ادم یکم بخوابه هاااا تو همه چیو براش کوفت میکنی من نمیام پایین، میخوام بخوابم شما خودتون برین.
هانا یه دختره از خود راضی وا غرغر بود که همه بچه ها میگفتن این حتما بایستی تو اسلیترین میوفتاد ولی چون پدرش هم یه هفیلی بود اینم افتاده تو هافیل پاف.
هانا بعد حرفاش رفت به تخت مخصوص دخترا  بقیه بچه ها قبل از اینکه بخواد هانا حرفاشو تموم کنه از خوابگاه خارج شده بودن.
چهار گروه مدرسه از مدرسه خارج شده و به سمت دهکده در حال حرکت بودند
اپریل به همراه دوست محبوب جووانی خود در حال گپ زدن بودن که دیدن دارو دسته دراکو دارن با شتاب به یه سمتی میرن که خارج از دهکده هست
_هی اپریل به نظرت این عوضی باز چه نقشه ای سرش داره؟
جووانی به حمراه پوزخند محبوب خودش و خنده ارومش ادامه میده
_میدونی که من سرم درد میکنه برا دردسر خیلی وقته میخوام حالشو بگیرم بیان بریم ببینیم چیکار میکنه.
اپریل هم که کنجکاویش گل کرده بوده همراه جووانی راه میوفتن و تعقیبشون میکنن.
هوای سرد و برف هایی که زمینو پوشیده بود مانع از این میشد که کسی بخواد زیادی از دهکده دور بشه و یا بخواد دور زمینای دهکده بچرخه و همین بود که جووانیو نگران کرده بود دراکو میخواد چیکار کنه.
تقریبا چند دقیقه بعد از اینکه هری پاتر با شنل نامرئی پدرش دراکو و دوستاشو ترسانده بود و حال در حال فرار کردن بودن  اپریل و جووانی به ده متری دراکو میرسند و هشت متر شش متر چهار متر و ناگهان پنج نفر بهم بر مخورن جووانی باز هم باهمون پوزخند و خنده اروم و تحقیر امیزش میگه.
_اوه اوه اینجا چی داریم؟
فرض کن همه تو مدرسه بفهمن دراکو مالفوی بزرگ از هری پاتر ترسیده و فرار کرده. بعد گفتن این حرف خنده بلندی میکند که دراکو رو عصبی میکنه و در جواب خنده هاش میگه.
_شما عوضیا میدونین با کی ترفین من کسی نیستم که به راحتی از شماها بگزرم پس خودتون برای مشت مالی حسابی اماده کنید هه هه هه هه ما سه نفرین ولی شما فقط دو نفر.
دراکو این حرفشو با ناامیدی گفت چون میدونست که امریل و جووانی هیکل های درشت و قدرت بدنه خوبی دارن و میدونست که به راحتی از پسشون بر میان
اپریل به همراه پوزخندش میگه.
_ حالا فرض کن بچه ها بفهمن دراکو مالفوق بزرگ نه تنها از هری پاتر ترسیده و فرار کرده بلکه از دو نفر اعضای هافیل پاف کتک هم خورده اوه اوه ببین تو اسلیترین چه ابروریضی میشه که نگو.
دراکو دیگه تاقت نمیاره و به دوستاش دستور میده که حمله کنن ولی همین که دوستاش به یک متری اپریل و جووانی میرسن فقط به یه حرکت حرفه ای نقش بر زمین میشن و سینه خیز از اپریل و جووانی دور میشن، دراکو دستشو به طرف جیب رداش میبره تا چوب دستیشو در بیاره ولی همین که دستش به پارچه رداش میخوره از بین شاخه و برگ درختان جادویی به سمت او پرتاب میشه و در یک چشم به هم زدن دراکو چند متر اون ور تر در زمین دراز کشیده بود و تکون نمیخورد.
اپریل و جووانی چوب دستیشونو در میارن و به سمتی که جادو شلیک شده نگه میدارن
اپریل: هییییی کی اونجاس سریع بیاد بیرون.
شاخه ها تکون میخورن و یه دختر مو طلایی با کنار کشیدن شاخه ها میاد بیرون، اپریل و جووانی چیزی که میدیدنو نمیتونستن باور کنن و چشمای هردوشون از تعجب کم مونده بود از حدقه بپرن بیرون، هردو با تعجب و صدای بلند گفتن.
_ چییییییییی! تووووووووو !!
_ کوفت و زهر مار، چیه انگار مرگخوار دیدین.
جووانی: والا دیدن مرگخوار بهتر از دیدن هانای جهنمی اونم وسط درختا باشه.
هانا: هه هه هه خندیدیم!
اپریل: مگه تو  تو خوابگاه نبودی فک کنم میخواستی بخوابی!
هانا: اره میخواستم بخوابم ولی حوصلم سر رفت و دلگ برای شکلات های گرون تویه دهکده تنگ شد و اومدم بیرون.
اپریل به دور برش نگاه میکنه و با شک میگه.
_من اینجا فروشگاه شکلاتی نمی بینم.
هانا: پووووووووف شماها خیلی فضولینا اه بیاید بریم قبل از اینکه کسی اینجا مارو ببینه یا این پسره بیدار بیدار بشه زود باشین.
هر سه نفر با غرغر کردن هانا از محل دور میشن و به دهکده بر میگردن.   *پایان*


°♤Piss♡çoçuk♤°


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ چهارشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۶
#63

کریستین الکساندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ جمعه ۲ مهر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۲۳:۰۶ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۹۶
از هاگوارتز
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 44
آفلاین
تقریبا نزدیک ظهر بود بچه های گروه های گریفیندور اسلیترین و ریونکلاو با معلم جدیدی که اسمش هاگرید نام داشت به بالای تپه میرفتن , کتاب جدیدی که گرفته بودن تقریبا یه موجود بیریخت بود ,
گفتگو بین چند دانش اموز ریونکلاو
سارا_ پووووووووووف دیگه چقد میخوایم راه بریم مگه این غول بیابونی قراره چی درس بدخ اخه اه
ویولت_باو زیادی حرص میخوری ها یوقت دیدی موهات ریختن شدی عین اسمشو نبر

سارا نتونست خودشه نگه داره و زد زیر خنده هردو انها در خوشی خود بودند که یدفه چشماشون باز کردن دیدن همه بچه ها وایسادن و دارن یه چیزی رو تماشا میکنن
سارا_ ویو بنظرت چی شده بنظر دردسر میاد
ویولت_نه بابا حتما بازم بچه ها دارن شوخی میکنن بیا از نزدیک ببینیم...
هردوشون نزدیک تر رفتن و از بین دانش اموزا رد شده و به صف اول رسیدند

هنری_ سلام بچه ها خیلی وقته نیستین شما نیستین یا ما نیستیم هان؟

هنری یکی از بجه های بی مزه گروه اسلیترین بود که به همه دخترا گیر میداد سارا در جواب گفت
_هووووف بازم که تویی اههه من با بچه بی مخ اسلیترینی ها کاری ندارم

بزور تونستن از کنار هنری رد شن و خودشون متوجه اتفاق کنن

ویولت_ عه عه بازم که این دوتا تورو خدا من نمیخوام درسم خراب بشه این دوتا دواشونو چراتموم نمیکنن اخه
دراکو و دوستاش یه شوخیه بی معنی با هری کرده بودن که و هری هم به اندازه کافی عصبانی شده بود که یه دعوای درست حسابی در بگیره
که ناگهان هاگرید میادو دعوارو جمع میکنه بعد از چند دقبقه به مقصد مورد نظر میرسن و هرکی یه گوشه ای می ایسته
سارا تو فکرش بود که قراره اینجا چی بشه اصلا اون غوله چرا اوردتشون اینجا تو همین فکرا بود که چشمش به ویولت میوفته که داره یجارو نگاه میکنه و هی لبشو گاز میگیره با دستش اروم یه زربه ای به بغا ویولت میزنه تا هواسش پرت بشه
_اخ هی داری چیکار میکنی ؟
سارا_ اهای حواست کجاست چرا زل زدی به هرماینی ؟
ویولت_باو اه این دختره مثلا فک میکنه خیلی باهوشه اگه تو گروه ما میوفتاد نشونش میدادم که کی باهوش تره دختره......
سارا_از کی تاحالا برات مهم شده تو که مغرور بودی
ویولت _ راستش خودمم نمیدونم الان خودمم حسود شدم در حالی که به بچه ها میگن حسود نشین....

در همین حال که مشغول صحبت کردن بودن یهو موجودی از اسمان میاد پایین همه بچه ها از تعجب دهنشون باز مونده بود

هاگرید اون موجود رام میکنه و بر میگرده به بچه
_ خوب این موجود که می بینید اسمش هیپوگریفه هه هه لازم نیست به این اسم صداش کنید میتونید کج منگار هم صداش کنید, خوب حالا کی می خواد اولین سواریو امتحان کنه؟
همه میرن عقب و هری بیچاره مجبور میشه که سوارش بشه
بعد انجام دادن تشریفات قبل سوار شدن, همه برای هری دست زدن بجز ویولت چون فقط به هرمیون نگا میکرد و خدا میدونه چه نقشه هایی براش کشیده بود... پایان


°♤Piss♡çoçuk♤°


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
#62

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۱:۳۲ سه شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
مـاگـل
پیام: 539
آفلاین
-هاچووو
-چیزی گفتین دوشیزه تورپین؟
-نه پروفسور
-خب پس به درسمون ادامه میدیم. از بین شما چه کسی میدونه گیاه...
-هاچووو
-من مطمعنم شما یه چیزی گفتین!
-ببخشید عطسه کردم
-مریض شدی تورپین؟
-نه پروف...هاچووو
-15 امتیاز از ریونکلاو کم میکنم.
کل ریونکلاوی ها:اخه چرا
اسنیپ:چون دوشیزه تورپین سرما خورده نرفته پیش خانم پامفری
همه با تعجب به هم نگاه کردند.
بعد از کلاس:
-انگار خیلی وقته نمره کم نکرده دیگه خسته شده بوده
-مطمعنم اگر لیسا میرفت پیش خانم پامفری بهش میگفت چون نیومدی 15 امتیاز کم میکنم
-حالا چی میشد میرفتی درمانگاه؟
-اره لیسا خب میرفتی؛میمردی اخه؟؟
-خب اخه من تا قبلش عطسه نمی کردم خب میدونید من به...
-تو از عمدا نرفتی چون خواستی از گروه امتیاز کم بشه
شکایت های بچه ها انقدر ادامه یافت تا وقت رفتن به خوابگاه شد.لیسا هم همراه آن ها به خوابگاه رفت و بر روی بالشت خود گریه کرد.
گریه او بخاطر کم شدن امتیاز نبود بلکه بخاطر این بود که اون به خون اژدها حساسیت داشت و باعث شده بود که دانش آموزان تظاهر کنند او واقعا دوست داشته که امتیاز از گروهشان کم شود.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۳۸ دوشنبه ۱۳ دی ۱۳۹۵
#61

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
مـاگـل
پیام: 265
آفلاین
- دیر نکرده؟
- نوچ!

یک ساعتی میشد که اورلا به ورودی کتابخانه خیره شده بود و منتظر بود.

- دیر کرده ها...
- نوچ!

دستش را زیر چانه‌اش زد و با فوتِ محکمی خود را از شر چند تار موی مزاحمی که صورتش را قلقلک می‌دادند، خلاص کرد.
- بفرما... اومد.

به ورودی نگاه کرد. دای، با سر و وضعی آشفته، درحالی‌که بالشت گلگلی‌اش را زیر یک بغل زده بود و چند کتاب را زیر بغل دیگر، به سمت آنان می‌آمد.
- ببخشید دیر شد. من...

سوزان درحالی‌که بلند می‌شد تا بالشت را از او بگیرد گفت:
- خواب موندی.
- آره...
- آره؟! ما دو ساعته اینجا منتظریم دای! بعد تو با خیال راحت میگی خواب موندی؟! نمره‌ی ریاضیات جادویی‌مون کم بشه تو پاسخگویی؟!
- اِم...
-اِم؟
- بیخیال دیگه اورلا. حالا که اومدم. الان تازه ساعت ده صبحه! تا شب کلی وقت داریم.
- به نظرت می‌تونیم تا شب یه کتاب سیصد صفحه ای رو تموم کنیم؟! اونم ریاضی؟!

دای سرش را خاراند و با حالتی که انگار داشت فکر می کرد، گفت:
- آره... چیزی نیست که. نزدیک صد صفحه‌ش همون نامعادلات جادوییه که پارسال خوندیم.
- بهونه نیار! نباید دیر میومدی!
- حالا... به نظرت بهتر نیست به جای بحث کردن، شروع کنیم؟
- چرا... چرا. تا تو بیای من و سوزان چند صفحه‌ای خوندیم. سوزی؟
- ...

- بعد اسم من بد در رفته.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ پنجشنبه ۹ دی ۱۳۹۵
#60

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 225
آفلاین
این ادامه ی قبلیه اما برای عضویت تو الف دال هستش.
_________________________________________________________
رفتم تو خوابگاه خالی؛ از دست این اسلاگهورن دیوونه خیلی عصبانی بودم و تو دلم فحشای بالای 18 سال بهش میدادم.

کیفمو یه جا پرت کردم و باعث شد همه ی وسایل توش بریزه بیرون یهو دیدم یه نامه هم توی کیفم بود! اونو برداشتم و بازش کردم و خوندمش.

انقدر خوشحال شدم که مثل دیوونه ها از خوابگاه و سالن عمومی ریونکلا دویدم بیرون و به سمت طبقه ی هفتم رفتم ولی تو راه یهو به مک گونگال برخورد کردم و اون دوباره پخش زمین شد و منم با سرعت آذرخش فرار کردم!

ولی تو راه یکی منو از پشت گرفت! وقتی برگشتم دیدم لاکهارته.

لاکهات: میای گرگم به هوا بازی کنیم؟

من: ببخشید پرفسور من یه کار خیلی مهم دارم.

بعدش به راهم ادامه دادم. وقتی به طبقه هفتم رسیدم دیدم کاملا خالیه که این خبر خوبی بود. تو راهرو شروع کردم به قدم زدن و روی یه سالن برای تمرین دفاع در برابر جادوی سیاه تمرکز کردم و بعد دیدم یه در جلوم ظاهر شد؛ اونو باز کردم و تمام ارتش دامبلدور توش دیدم.

دیگه ببخشید خیلی کوتاه بود، چیزی به ذهنم نمیرسه



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ سه شنبه ۷ دی ۱۳۹۵
#59

آماندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۰ یکشنبه ۵ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۵:۵۵ چهارشنبه ۱۵ دی ۱۴۰۰
از همه جا
گروه:
مـاگـل
پیام: 225
آفلاین
یک صفحه از دفترچه خاطرات آماندا...
________________________________________________________
ای وای نه! امروز کلاس معجون سازی داریم منم اون گزارش لعنتی ننوشتم، اما قبلش تغییر شکل و دفاع در برابر جادوی سیاه داریم... شاید بتونم سراونا گزارش معجون سازی بنویسم.
سرکلاس تغییر شکل:
وای بهتره تا پرفسور مک گونگال نیومده گزارش بنویسم...اهان خوبه...چند خط نوشتم...ای بابا پرفسورهم اومد ولی من تازه یک سومشو نوشتم.
مک گونگال: امروز بهتون یاد میدم چطوری...آماندا داری چیکار میکنی؟
من: به جون ریش مرلین هیچی
مک گونگال: اون برگه چیه؟
اوه اوه داره میاد طرف میز من باید یه کاری بکنم...وای تقریبا رسید...الان هی من دارم میکشم و اون میکشه و...بله برگه ی گزارش معجون سازی دونصف شده و مک گونگال پخش زمین شده!
مک گونگال:
بچه ها:
من:
سریع از کلاس خارج میشم و درست همون موقع زنگ میخوره. شاید سرکلاس دفاع در برابر جادوی سیاه بتونم تمومش کنم.
سر کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه:
و من الان مشغول نوشتنم، نصفشو نوشتم و همون موقع پروفسور لاکهارت میاد تو.
همه:
من: مگه شما تو کتاب دوم حافظتون از دست ندادین؟
لاکهارت: چرا ولی بخاطر کمبود پرفسور برای تدریس این درس منو برگردوندن!
من: بدبخت شدیم.
باز خوبیش اینه ایشون انقدر دیوونه شده داره با بچه ها تو کلاس شمع گل پروانه بازی میکنه و منم یکم وقت میکنم گزارش تموم کنم.
سر کلاس معجون سازی:
منتظر پرفسور اسلاگهورن هستم که بیاد و گزارشم بخونه و بالاخره میاد.
اسلاگهورن: صفحه 151 کتاب معجون سازیتون باز کنید.
من: ببخشید گزارش معجون سازی نمیگیرین؟
اسلاگهورن: کدوم گزارش؟
من: همونی که هفته پیش گفتین بنویسیم.
اسلاگهورن: اونو که باید هفته ی دیگه تحویل بدین.
بچه ها:
من:
اسلاگهورن:


ویرایش شده توسط آماندا در تاریخ ۱۳۹۵/۱۰/۷ ۱۹:۳۶:۲۰


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۵
#58

هایدی مک آوویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۲ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۳۱ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
از زیر یه درخت کهن سال
گروه:
مـاگـل
پیام: 53
آفلاین
-خب زود باشین این معجون رو درست کنین. نمونه اش رو توی یه شیشه بریزید و اسمتون رو روش بنویسید و بزارید رو میز من.نیازی هم نیست حرف بزنید.

صدای سرد و خشن اسنیپ در تمام کلاس پیچید.چند لحظه دانش آموزان از جای خود تکان نخوردند و بعد همه شروع کردند به درست کردن معجون خود.
-هایدی؟ هایدی؟
-هوم؟
-به نظرت چرا من اومدم این درس رو گرفتم؟
-من نمی دونم چرا خودم اومدم اینو گرفتم دیگه از کجا باید بدونم تو چرا اومدی اینو گرفتی.
-خوب تو گفتی.....
-من فقط پیشنهاد دادم امیلی.
-ساکت باشید.فکر نمیکنم دلیلی باشه که شماها بخواید حرف بزنید. سرتون به کار خودتون باشه.

برای دومین بار صدای سرد اسنیپ که خشن تر از قبل شده بود در کلاس پیچید.امیلی به هایدی نگاهی کرد و شکلکی در آورد مشغول ساختن معجون خودش شد و هایدی در دلش گفت:چه دختر دیوونه ای هست همش رو اعصابم را میره.کاشکی زود از دست معجون ها خلاص بشم.

45 دقیقه بعد:
-هایدی میگم چرا....
-ببین با من حرف نزن که اعصاب ندارما.
-اوا آخه چرا؟
-من اومدم از روی عمد معجون رو بد درست کردم بعد گذاشتم رو میز اسنیپ اونم درش باز کرد یه نگاهی بهش انداخت گفت آفرین خیلی خوبه! من دیگه نمیخوام معجون ها بخونم.
-درکت میکنم منم همین مشکل رو تو پیشگویی دارم.
-خوب حالا میای بریم با آنجلينا و کاترین ؟
-کوشون؟
-اونا دارن برف میندازن طرف همدیگه.
-آره بریم.

37 دقیقه بعد:
-اااچچووو( عطسه کردن )
-ای خدا بکشتت هایدی.اااچچووو
-اوا به من اااچچووو چه ؟
-خو تو اچو گفتی بریم پیش اون دو تا.حالا سرما خوردم نشستم پیش تو.
-خوب اچو من فقط ااچو پیشنهاد دادم.
-خوب لطفا ااچو دیگه پیشنهاد نده.

در همین هین آنجلينا و کاترین با پتو یی که به دور خود داشتند و میلرزید وارد درمانگاه شدند.
-هی امیلی حالت خوبه ااچوو؟
-نه اصلا خوب نیستم آنجلينا برو تا نیومدم برات.
و همین طور به بحث پرداختند و دعوا کردند و آخر سر مادام پامفری مجبورشان کرد سه هفته استراحت کنند آمبریج هم یک هفته تنبیه برایشان در نظر گرفت و طبق آخرین خبر جنازه ی شان را به سنت مانگو بردند


ما فرزندان هلگا
در کنار هم و باهم
پیشرفت میکنیم
کمک میکنیم
متحد میشویم
و
هافلپاف را میسازیم.



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۰:۱۱ جمعه ۸ مرداد ۱۳۹۵
#57

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 1272
آفلاین
بر روی تخته سنگی نشسته وبه منظره روبرویش خیره شده بود...قلعه هاگوارتز!
مدتها بود که هر چند وقت یک بار به سراغ این تخته سنگ مشرف به قلعه میرفت،و به هاگوارتز خیره میشد...تنها خیره میشد...و صحبتی نمیکرد...تنها نگاه میکرد و خاطراتش به یاد می اورد...خاطراتش از هاگوارتز...از ادم های هاگوارتز...از آدم های "خاص" برای او در هاگوارتز!

فلش بک

رودولف به سن قانونی رسیده بودو هاگوارتز برای او لذت بخش تر شده بود...او حالا میتوانست خیلی ز کارهایی که تا قبل از آن نمیتوانست انجام دهد را انجام دهد...و آن شب،یعنی اولین شب از شروع هاگوارتز و در ضیافت شام در تالار اصلی،چشمانش به چشمان "دختر ریونکلاوی " برخورد کرد...و خیلی طول نکشید تا اولین اولین مکالمه بین آنها رد و بدل شود!
_ببخشید آقای لسترنج...میتونید من رو راهنمایی کنید که کحا باید برم؟

رودولف به سمت دخترک برگشت...لبخند حجیمی بر صورت هر دوی آنها نقش بسته بود!

پایان فلش بک

رودولف از تخته سنگ برخاست...اما اینبار تصمیم دیگری گرفت...خسته شده بود از اینکه هر شب این سناریو را تکرار میکرد...اینبار تصمیم گرفت به سمت هاگوارتز قدم بزند!

فلش بک

دختر ریونکلاوی گوشه ای از راهرو ایستاده بود و با دوستانش در حال صحبت بود...رودولف گلویش را صاف کرد و به سمت دختر رفت:
_آم...سلام!
_سلام...چطوری؟
_خوبم خوبم...میگ...ما با بچه ها داریم میریم دریاچه آخر هفته خوش بگذرونیم...تو هم میایی؟
_آم...نمیدونم...اخر این هفته نمیتونم و...
_خب برنامه رو میذارم برای هفته بعد...ها؟
_نه...نمیخواد برنامه تون رو خراب کنم،به خاطر من یه نفر...
_نه دیگه...انداختمش هفته بعد...بیایی حتما...خداحافظ!

دختر روینکلاوی شاید نمیدانست که رودولف آن برنامه را برای او چیده بود...برای فقط او!
پس برایش مهم نبود که دیگران نمیتوانستند بیاییند...مهم این بود که آن دختر بیاید!

پایان فلش بک

به نزدیکی قلعه رسید...از کنار بید کتک زن رد شد و در محوطه قلعه را باز کرد...آسمان ستاره باران بود...نمیدانست که ستاره ها آن شب به او نزدیک شده بودند یا دور شده بودند!
همچنان که به سمت ورودی ساختمان قلعه قدم برمیداشت،خود را در دامن خاطره دیگری رها کرد!

فلش بک

خیلی زودتر از آنکه فکرش را بکند سفره دلش برای آن دختر باز شده بود...خیلی قبلتر از حتی آن روزی که او را برای بیرون رفتن با دوستانشان به دریاجه دعوت کند...و هچوقت نفهمید چرا؟هیچ وقت راز دلنشینی آن دختر را نفهمید...هیچوقت نفهمید چرا اینقدر زود راز های بزرگ و کوچکش را با او در میان گذاشته بود!

اما حالا رودولف با اینکه بارها با او صحبت کرده بود،اینبار با استرس بسیار سراغ او رفت...
_میخوام یه چیز مهم بهت بگم...
_بگو!
_ام...چیزه...کی کلاست تموم میشه فردا؟
_فردا؟فردا معجون سازی دارم و...آم...ه لحظه...کار مهمت اینه؟
_آره..یعنی نه...نمیدونم چطوری بگم...آم...یادته من در مورد دخترای زیادی باهات صحبت کردم؟
_خب؟
_خب منو میشناسی دیگه...بهت گفتم چیکار کردم...میدونی چقد ادم...آم...نمیدونم چطوری بگم...خودت میدونی دیگه...یعنی...میخواستم ببینم میشه با هم باشیم و...
_فک نکنم بشه...تو هم میدونی من شرایط خاص خودم رو دارم و...
_میترسم بهت بگم هر چی باشه قبوله!
_خب...من دوس دارم بگی!
_پس هر چی باشه قبوله!

و دوباره لبخند...آن شب برای رودولف فراموش نمیشد...فقط لب های او نمیخندید...تمام صورتش،تمام بدنش از خوشحالی میخندیدند...اولین بار رودولف نبود...ولی از اولین بار هم بذت بخش تر بود...و باز هم رودولف نمیدانست چرا!

پایان فلش بک

وارد قلعه شد...سکوت مطلقی قلعه را در برگرفته بود...طبیعی بود...شب بود...شب دوست و در عین حال دشمن رودولف بود...سکوت شب را به خوبی میشناخت!
آهسته قدم برمیداشت...خاطرات خوب و بدی را از گوشه گوشه قلعه در ذهن مرور میکرد...اما عجیب بود که حتی خاطرات خوب هم حالا برای او ناخوشایند شده بود!

فلش بک

نمیدانست چرا،ولی خیلی زود تمام شده بود...تمام آنچه که بود...زیبایی ها،زشتی ها،دوست داشتنی ها...همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد...باز هم عصبانیت رودولف کار دست او داده بود...و تمام شد!
و چن تلاش های بسیرا بسیار کوچک نافرجام از هر دو طرف برای برگرداندن اوضواع سودی نداشت...و رودولف همچنان نمیدانست...نمیدانست چرا علاقه او به آن دخترک به این میزان زیاد بود؟چرا او را مثل اولین و آخرین شخص پا گذاشته در زندگیش دوست داشت؟چرا با تمام آن همه تفاوت ها،آن همه تضادها،او را بیشتر از تمامی افراد وارد شده و خارج شده در زندگیش دوست داشت؟با آنکه آن افراد دیگر بیشتر از آن دخترک شرایطش را داشتند!
رودولف نمیدانست...رودولف کلافه شده بود...
_نمیتونم دیگه...نمیخوام!
_اگه نمیخوای همه چی رو پاک کن!

پایان فلش بک

از آخرین باری که انها با هم صحبت کرده بودند مدت ها میگذشت...مدت ها...و مدت ها بود که رودولف سعی کرده بود پاک کند...ولی...نتوانسته بود!
او با آنکه مدت ها گذشته بود اما هنوز نتوانسته بود چیزی را پاک کند...نتوانسته بود دوستش نداشته باشد...اما باید یک جایی تمام میشد...حتی اگر هنوز هم دوستش داشت...حتی اگر تا ابد به مانند اولین بار دوستش میداشت!

او نتوانسته بود برای آن دختر ریونکلاوی کاری کند...نمیتوانست او را به زعم خود بهتر کن...نمیتوانست او را مجبور کند...اما هر چه میشد،به رغم همه ای اینها،او آن دخترک ریونکلاوی را دوست داشت و خواهد داشت...حتی اگر آن دختر نداند که رودولف برای او چه ارزوهایی داشت یا چه کارهایی حاضر بود بکن......حتی اگر آن دختر ریونکلاوی هیچوقت فرق او و بقیه را نمیفهمید...حتی اگر آن دخترک ریونکلاوی بعد از چند مدت حتی اسم رودولف را نیز به خاطر نمی اورد...به رغم همه چیز...به رغم همه چیز...رودولف او را دوست داشت...و خواهد داشت...حتی وقتی که مثل حالا،همه چی را پاک فرار بود بکند!


تقدیم به دختر ریونکلاوی




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۵۱ سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵
#56

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
لوئیس درحالی که جلوی شومینه خانه گریمولد لمداده بود لبخندی زد. لوئیس در بچگی هم مانند حالا، در دنیای کوچک خودش سِیر میکرد. آن موقع های از محفلی بودن خانواده اش خبر نداشت. از جادوگران سیاهی که مانند شکارچی دردنیای بیرون و در تاریکی شب به آرامی رشدمیکردند خبر نداشت. اما این موضوع برای نج یا شش سال پیش بود. لوئیس هیچوقت اولین باری که از این موضوعات با خبر شدرااز یاد نمیبرد.

فلش بک - 2 سال قبل -هاگوارتز

لوئیس ویزلی یازده ساله در راهروهای هاگوارتز به سمت اتاق ضروریات میدوید. اعضای گروه گریفندور به او گفته بودند که به اتاق ضروریات برود. پس از چند دقیقه دویدن، بالاخره به اتاق ضروریات رسید. با تمام قوا خواست که در باز شود و وقتی چشم هایش را باز کرد، دستگیرهای نمایان شده بود. لوئیس دستگیره را گرفت و در را هل داد تا وارد شود. اتاق پر بود از بچه های کوچک و بزرگ. تنها کسی که ایستاده بود چارلی ویزلی، عموی لوئیس بود. چارلی لوئیس را به نشستن دعوت کرد و لوئیس هم نشست. چارلی لبخندی زد و با صدایی بلند و رسا شروع به صحبت کرد:
- خب، میدونم که همه شما احتمالاً چیزی درباره الف دال شنیدین . ارتش دامبلدور با اسم مخفف الف دال که حکم کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه در پنجمین سال تحصیلی هری پاتر رو داشت.

صدای پچ پچ هاو زمزمه هایی به گوش رسید. پس از آنکه زمزمه ها خوابید چارلی ادامه داد:
- درسته که ولدرمورت نابود شد. ما هم نمیگیم که بر می گرده. اما میدونیم که بالاخره کسانی شبیه ولدرمورت وجود دارند. جادوگرهای شرور همیشه وجود دارن. این کلاس شمارو برای اون روز آماده میکنه. چون واضحه که ما نمیتونیم وقتی این مشکل پیش اومد با اون مقابله کنیم.

دانش آموزی که از روی صدایش آشکار بود پسر است در میان جمعیت دستش را بالا آورد و پرسید:
- اما دیگه هیچ جادوگری به قدرتمندی اسمشونبر نمیشه مگه نه؟ مطمئناً شرور های الان خیلیراحتتر ازاسمشونبر شکست میخورن.

چارلی جواب داد:
- از کجا میدونی که دیگه جادوگری به قدرتمندی ولدرمورت نمیشه؟ شاید حتی جادوگری برسه که از اون هم قدرتمند تر و شرور تر باشه.

لرزه بر اندام لوئیس افتاد. اگر اینگونه بود انگار که کل زندگیت بر روی بود که شاید در دوره تو جادوگر سیاهی ظهور نکند. لوئیس دستش را بالا برد وپرسید:
- اما اگه اینطوری باشه که ما هر لحظه باید آماده جنگ باشیم! جادوگر های شرور جدیدتر احتمالاً بهتر از قبلی ها هم هستن!

چارلی خنده ای کرد و پاسخ داد:
- خب الف دال واسه همین چیز هاست دیگه!

پایان فلش بک

لوئیس خنده دیگری کرد. یعنی در دوره ای که او درحال زندگی کردن در آن بود جادوگر شرور دیگری هم ظهور میکرد؟ هیچکس نمی دانست.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.