- چته؟
میشه حرفات رو، آرزوهات رو، نقشههات رو، ناگفتههات رو، ترست رو، غمت رو، شادیت رو، همهچیت رو توی مخزنِ دلت مخفی کنی و کلیدش رو قورت بدی و نُرمال رفتار کنی و کسی هم هیچ جوره نفهمه که توی دلت چی داره میگذره.
ولی وقتی که یه تسترالصفت، کلید رو هرطور شده از تو حلقت در میاره و با مخزنِ دلت ور میره، چیکار میتونی بکنی؟ چه دفاعی؟ چه واکنشی؟
به نظرت.. در مقابل حملاتش، شانسی داری؟
- چرا جوابمو نمیدی؟
یه بار دیگه به چشمای جروشا مون خیره شد. چشمایی که سعی میکردن عادی رفتار کنن و وانمود کنن که واقعاً هیچ اتفاقی نیفتاده.
"باید باور کنه که چیزیم نیس."
- من میدونم که یه غمی تو سینه داری ولی بهم نمیگی.
جروشا جا خورد. حرفِ دلش رو فهمیده بود.
نه!
نباید به چشمای این دختر ریونکلاوی نگاه میکرد. پس سرش رو پایین انداخت.
- عهه! سرت رو ننداز پایین! تو چشام نگا کن و جوابمو بده!
ربکا امّا وقتی جوابی نشنید، خودش چونهی جودی رو بالا گرفت.
"نباید جوابشو بدم. باید ساکت بمونم. نباید بفهمه. اگه بفهمه شر بهپا میکنه!"
- باور کن هیچ غلطی نمیکنم! فقط بگو چت شده! میدونم یه چیزیو داری قایم میکنی!
باز هم دهن جودی باز نشد. ربکا آه عمیقی کشید و با نااُمیدی دستش رو گذاشت روی پیشونیِ دختر گریفیندوری.
- خیلی عرق کردی دختر. این کاپشن لعنتی رو برا چی پوشیدی؟ دَرِش بیار، یهکم خنک شی!
جودی ایندفه بیشتر جا خورد. ضربان قلبش شدت گرفت.
"نه! نباید بذارم ببینه! نباید!"
- هوم؟ چیو ببینم؟
بالاخره مجبور شد حرف بزنه.
- ولش کن، همینجوری راحتم.
- چی چیو راحتم؟ داری قشنگ ذوب میشی. اوضاعت خرابه. اونوقت راحتی؟! دَرِش بیار ببینم.
- دارم میگم راحتم، نیازی نیس.
ربکا شخصاً وارد عمل شد.
- دِ.. میگم.. دَرِش.. بـیـار! .. هی!
و هرچی جودی عاجزانه به شکمِ ربکا مُشت کوبید، بیفایده بود. دخترهی هفتتیرکِش بالاخره با برداشتن کاپشن، متوجه پارگی آستینِ پیراهنِ جودی شده و دهنش باز مونده بود.
- زود باش توضیح بده!
شونههاش رو تکون داد ولی جوابی نشنید.
"باید دهنم قرص بمونه. اگه جوابشو بدم شر بهپا میکنه!"
جریکو شونههاش رو محکمتر تکون داد و یقهش رو گرفت.
- جوابِ منو بده لعنتی! میشنوی چی میگم؟! چرا لالمونی گرفتی؟ ها؟ هـــا؟ هــــــــا؟اما بازم جودی زبون به سخن باز نکرد. ربکا سرش رو نزدیک کرد و عمیقتر از قبل به چشماش زل زد.
کاش میتونست بفهمه که کار کی بوده؟ کاش میتونست بفهمه که کی دستش رو روی جودی بلند کرده؟ کی اذیتش کرده؟ کی آستینش رو اونطوری فجیعاً از سر تا ته پاره کرده؟ فقط کاش میفهمید که کی؟!
- کی؟!"کاش ندونه که اون قمهکِش لعنتی.."
ولی ربکا دیگه ادامهی فکرش رو بیخیال شد. یقهش رو ول کرد و ناباورانه به چشماش خیره موند.
- لعنتی!
- چی شد؟
و بیتوجه به سوالِ جودی، احساس کرد دردی توی شکمش پخش شد. انگار که یه قمه از وسط شکمش رد و از کمرش بیرون زده باشه. چیزی نگفت. فقط گیج و مضطرب به گوشهای خیره شد.
قمه..
قمهکِش..
رودولف!
- من باید برم.
- کجا؟
قبل از اینکه بتونه به سمتِ درِ اتاق بچرخه، جروشا مُچِش رو گرفت.
- چت شد یهو؟ میخوای بری کجا؟
یه نگرانی توی چشماش موج میزد.
"نکنه فهمیده؟"
- یه کاری رو همین الآن یادم اومدم. باید زود برم.
- داری دروغ میگی ربکا!
- دروغم چیه باو؟ کارم فوری و مهمه. دِ ول کن دستمو!
بلند شد و کُتش رو از روی چوبلباس برداشت و پوشید و دستش رو گذاشت روی دستگیرهی در. سنگینیِ نگاهِ جودی چند لحظهای معطلش کرد.
ولی لبش رو گزید و بالاخره دستگیره رو چرخوند.
***
شترق!درِ خونهی لسترنجها با لگدی از لولا در اومد و روی زمین افتاد.
- دستا بالا، بچه قمهکِش!- چی شده؟!
رودولف که مشغول تیز کردنِ قمههاش بود، مات و مبهوت به ربکا و هفتتیرش خیره شد.
- عه؟ بَهبَه! کادوی اهداییِ ارباب هم که اینجاس. بپر اینجا بهت ابراز علاقهی خـ..
- بسه رودولف! فقط بگو!
- اممم.. بگم؟ چیو؟
جریکو هفتتیرش رو تهدیدآمیزانه تکون داد.
- چطور جرأت کردی؟! هاه؟!
- نمـ.. نمیفهمم چی میگی! چی شده خـو؟!
- یه نشونههایی از ترس توی صدات نبود احیاناً؟
نه فقط صداش. حتی لرزشِ قمهش هم گویای چیزی بود که توی دلش نهفته بود.
- میگم که.. نظرت چیه بیخیال این حرفا بشیم و..
و ربکا ادامه داد:
- آره آره! ایدهی خوبیه. یه میز ظاهر کنیم این وسط، با دوتا صندلی و دوتا شمع و دوتا لیوانِ مشروبات زهرماری و بشینیم و لاو بترکونیم. هاه؟!
- عه؟ از کجا فهمیدی شیطون؟
ربکا هفتتیرش رو لای انگشتش چرخوند و چشماش رو تنگ کرد.
- این آخرین بارت باشه که میپیچونی!
- چیو؟
- چیو؟ الان بهت میگم! فرض کن یه یاروی سیبیلویی هس که علاف و بیکار نشسته دَمِ دَرِ خونهشون، از اونورم یه دخترِ نجیب و واقعاً باکمالات داره لِیلِیکنون میگذره. با کمالات ها! اصن شی ایز کوئین! بعد، این یارو سیبیلوئه چشاش قلبقلبی میشه و میپره جلوش و مزاحمش میشه و وقتی میبینه این دختره مث یه ماهیِ بیچاره از دستاش میلغزه، ناچاراً با منطقِ قمهای متوقفش میکنه و کلّی هم باهاش حال میکنه و آخرش هم گریون و با آستین پارهپوره ولش میکنه!
- خب که چی؟ مستفیض شده دیگه، آرزوی هر ساحره اینه که..
- ولی من خوشم نمیاد که دس به خواهرم بزنی!چشمای رودولف درخشید. حتی نوک قمهش. قدمی به عقب برداشت. حالا متوجه چیز جدیدی شده بود.
"خواهرش؟ ناموساً دعوای ناموسی داریم اینجا؟"
- آره! خواهرم! جودی! دعوا هم خیـــلی ناموسیه!فریادش اونقدر بلند بود که چندین جغد پَر کشیدن و رودولف هم جا خورد.
"این دختره الآن سوراخسوراخم میکنه، باس بزنم به چاک!"
- همینجایی که هستی وایسا!
- من که همینجا وایسادم.
- فک کردی میذارم از چنگم در بری؟!
- باو چی از جونم میخوای؟
- هیچی! جودی رو اذیت کردی، منم یه گلولهی ناقابل میخوام حرومت کنم!
رودولف یه قدم دیگه به عقب برداشت. به زودی حیاط خونهشون به یه حمامِ خون تبدیل میشد؟
- اممم.. نمیشه بیخیال شی؟
- به جونِ تو اصن راه نداره!
رودولف با دستپاچگی چهارگوشِ حیاط رو از نظر گذروند. به دنبالِ..
- راه فراری نیس!
- عه؟ خب.. باشه. الآن میذارم یهکم با اون اسلحهی مشنگیت قلقلکم بدی. فقط قبلش..
"بگیر! دخترهی لعنتی!"
شاید اگه عضو گروه دیگهای غیر از ریونکلاو بود و تو اون لحظه قدرت اینو نداشت که ذهن رودولف رو بخونه، الان کارش رسماً ساخته بود.
با شیرجهای بلند، خودش رو به کناری انداخت و قمهی پرتابشده، با فاصلهای خیلی نزدیک توی دیوار پُشت سرش فرو رفت.
البته به هر حال، کاملاً هم موفق نبود و زخمی که روی بازوش بوجود اومده بود، تیر کشید و آتیش انداخت به جونش.
- تا حالا از ساحرهای بدم نیومده. ولی اینو بدون که تو اولیش هستی!
همونطور که بازوی زخمیش رو چسبیده بود، بهزحمت از جاش بلند شد و به رودولفی نگاه کرد که خشم و نفرت از چشماش میبارید.
- پس معطل چی هستی لسترنج؟
انگشتش رو گذاشت روی ماشهی هفتتیر.
- بازم میخوای؟ بیا جلو!
- الآن حسابتو میرسم جیگر!
رودولف قمهی دومش رو تو دستش گرفت، توی هوا پیچوتاب داد و نعرهکنان به سمت ربکا حملهور شد. چپ و راست قمه میزد و جریکو هم ذهنش رو میخوند و پُشت سرهم جاخالی میداد.
چپ زد، به دَر خورد. راست زد، به دیوار خورد. بالا زد، بازم بینتیجه بود.
- تو چرا..
وش! .. نمیخوای..
وش! .. بمیری..
وش! .. لعنتی؟!
و رودولف با دست آزادش مُشتی رو روانهی شکم ربکا کرد که دختر مو آلبالویی بهموقع تشخیص داد و مُچش رو گرفت. با اینکه کمرش محکم به دیوار پُشت سرش خورده بود، ولی با نهایت قدرت داشت هردو دستِ رودولف رو کنترل میکرد.
- فک نمیکنی.. دیگه بس باشه.. نه؟ الآن نوبت منه!
- چی؟!
با دست آزادش، هفتتیرش رو بهزحمت گذاشت روی کتفِ رودولف.
- صرفاً جهت تسویهحساب!
بنگ!قمه از دست رودولف لغزید. حلقهی انگشتاش به دور یقهی کُتِ ربکا شُل شد و با فریادی رسا، روی زمین افتاد و شونهی خونآلودش رو چسبید.
- آه.. نـــه! لعنتی..!
جریکو دودِ برخاسته از نوکِ هفتتیرش رو با یه فوت خاموش کرد و به رودولف زل زد که از درد به خودش میپیچید و مینالید و ناسزاهای نامفهومی رو به زبون میآورد.
- تقصیر من نیس که توی رأسِ این زنجیرهی غذایی نیستی. تو جودی رو اذیت کردی، منم تو رو!
و همینکه قصد داشت رفعِ زحمت کنه، برای آخرین بار برگشت.
- بپا خودتو جموجور کن، یهوقت ساحرهها نبیننت و پس بیفتن!
پوزخندی زد و راهش رو گرفت و رفت.
***
در با صدای قیژِ کشِداری باز شد و ربکا با دستی باندپیچی شده وارد شد.
- من برگشتــم!
- کجا بودی؟ .. هی! دستت چش شده؟
- ها؟ دستم؟ .. آها! چیزی نیس. ولی میدونی؟ ارزششو داشت!
جودی از روی تخت بلند شد و نگاهی متحیرانه به سر و وضع ربکا انداخت.
- گفتم کجا بودی لعنتی؟! چیکار کردی با خودت؟!
- اوممم.. خب.. دیدم کار بدی کرده، منم کارشو یهسره کردم.
- کارِ کیو؟
- لیدیز اند جنتلمن، رکورددارِ ناکامی توی مُخزنی، رودولف لسترنج!
جودی جا خورد. با دهنی باز به ربکا خیره شد. از کجا فهمیده بود؟
"غیر ممکنه!"
- چی غیر ممکنه؟!
- هی.. تو.. تو.. ولی چطوری..؟
- ببین، آره، تو چیزی بهم نگفتی و همهچیو قایم کردی. ولی من که نوادهی ریونکلاوم. دیر یا زود همهچی دستم میاد. حالا بذار مفصل برات تعریف کنم، کیف کنی. نیگا، همون اولش که حس کردم اون آستین پارهپورهت بویِ اون مرتیکهی قمهکِش رو میده، منم نامردی نکردم. رفتم خونهشون، زااااارت! هیکلِ دَرو آوردم پایین، بعدش با کلّه شیرجه رفتم تو دلِ خودِ شخصِ شخیصش! درسته که اون اول با قمه زد، درد نداشت البته. الآنم باور کن هیچ دردی نداره. ولی من دیدم داره راسراسکی پُررو میشه، یه گلوله خوابوندم تو کِتفِش، قشـــــنگ عینهو خُماریا پهن شد رو زمین و بعدش..
چـَـک!اونقدر ناگهانی که حدسش رو هم نمیزد.
اونقدر محکم که دستهای از موهاش روی چشماش افتاد.
هیچی نگفت. نه آخی و نه نالهای. فقط ناباورانه دستش رو گذاشت روی گونهی داغ و دردناکش.
- جودی..
- زدمت. چون حقت بود!
تو عمرش سیلی زیاد خورده بود. در جواب هم فوراً شکمِ طرف رو سفره میکرد.
ولی ایندفه..
در مقابله با رفیقِ فابریکش درجا میخکوب و لال شده بود. جودیای که نفسنفس میزد و دستش بیوقفه میلرزید. شایدم درد میکرد.
بیدلیل هم نبود. تمومِ ناراحتی و دلخوریش رو توی دستش جمع کرده و با یه کشیده، روی گونهی جریکو مُهر و موم کرده بود.
- دخترهی احمق! نباید میرفتی سراغش!
- ولی اون کار بدی باهات..
- از این غیرتیبازیات متنفرم! میفهمی؟!
- امّا من..
- هیس! هیچی نگو!
- بذار توضیح بـ..
- نمیخواد!
دیدنِ یه جودیِ نگران و ناراحت، اذیتکنندهترین چیز ممکن بود. کاش هیچوقت موفق به خوندنِ ذهنش نمیشد. کاش هیچوقت به فکر انتقامگرفتن از رودولف نمیافتاد. کاش یکی سدّ معبرش میشد.
کاش یکی جلوشو میگرفت.
کاش..!
سعی کرد حتی نگاهی به چشمای جودی هم نندازه. اصلاً هم مهم نبود توی ذهنش چی میگذشت و چی میگفت و چه طوماری از ناسزاها براش میساخت.
- اممم..
یه لحظه دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی در مقابل، جودی فوراً دستش رو بلند کرد تا با یه کشیدهی دیگه ازش استقبال کنه ولی دستش روی هوا، مردّد معلق موند و ثانیههایی بعد، منصرف شد.
- ولی ببین مو آلبالویی..
یقهی پیراهن ربکا رو چسبید و به چشماش خیره شد.
- قبلاً گفته بودم که تسترالِ منی؟
نگاهِ متحیّرِ ربکا، اعماق چشمای جروشا رو کندوکاو کرد. نمیشد ذهنش رو به این راحتیا خوند. گزینههای زیادی توی مغزش میچرخید و هر کدوم هر لحظه از اون یکی سبقت میگرفت.
میخواست سرش داد بکشه؟
میخواست ایندفه رو واقعاً بخوابونه زیر گوشش؟
میخواست..؟
به هر حال بالاخره نیمچه لبخندی روی لبای جروشا نشست و چشماش برق زدن.
- یه تسترال هیچوقت چیزی رو نمیفهمه!
یقهی هفتیرکِش رو کشید و اون رو در آغوش گرفت.
سرمای ژاکتِ چرمیِ جروشا، گرمای ساکن بر روی گونهی جریکو رو فراری داد.
"دیگه از این قهرمانبازیا نمیکنی، تسترالِ من!"