لرد سیاه با ابهت و صلابت به طرف اتاقش راه میفته.
-تو چرا داری همراه ما میای؟
-عه؟ ارباب؟ شما منو می بینین؟ :worry:
-کور که نیستیم. ردای به این بلندی پوشیدی.
-آهان. فراموش کرده بودم ردامو در بیارم ارباب!
لرد سیاه به خلائی که در کلاه بانز، جایی که اصولا باید صورتش باشه خیره میشه.
-نگاهمون تاثیری داشت بانز؟
-بله ارباب. از ترس دارم زهره ترک میشم.
لرد سیاه قانع میشه و به اتاقش میره.
فردای اون روز.همه تو اتاق لرد جمع شدن و رودولف مثل همیشه خودشو میندازه جلو.
-ارباب، چایی نمیارین؟
دست لرد به طرف چوب دستیش میره.
-ما حرف از خواستگاری زدیم روی تو زیاد شده.چای جوشان میاریم.از این سوراخ دماغت میریزیم و از اون یکی خارج میکنیم. بعد همونو به خوردت میدیما.
حساب کار دست رودولف میاد.
-بله. چشم ارباب. چایی نمیخواییم. غرض از مزاحمت اینه که ما شما رو برای شما پسندیدیم.
-بیخود!
-بله ارباب؟
-فرمودیم بیخود! به چه جراتی؟
-ارباب خودتون فرمودین خب!
-ما هر چی فکر کردیم دیدیم اونقدر با شکوه و با عظمت هستیم که از سرخودمونم زیادیم! ما لیاقت خودمونو نداریم. برای همین موافقت نمیکنیم. در این فاصله نظرمون عوض شد. میخوایین بدونین نظر جدیدمون چیه؟
مرگخوارا واقعا نمیخواستن بدونن.