محفلیون باقیمونده پشت در منتظر بودن و به هم دیگه پوکر فیس وارانه نگاه میکردن. پروفسور خیلی عجیب شده بود، انگار سیاهی دستش علاوه بر تاثیر بر جسمش، تاثیر روانی نامطلوبی هم در روحش گذاشته بود. آخه هیچ وقت اون یه نفر رو به خاطر یه پیشنهاد، از پنجره بیرون ننداختته بود.
درون اتاق - خب مینروا، برو بعدی رو بگو بیاد. فقط خواهش میکنم پیشنهاد های خوبی داشته باشن. حوصله کل کل ندارم.
- چشم پروف ولی ...
- ولی چی؟
- فقط ... شما هم یخورده مدارا کنین.
- منظورت اینه که من خشن عمل کردم؟!
- نه نه! اصن هیچی. من میرم بعدی رو بگم بیام.
بیرون اتاقهمه همچنان پوکر فیس وارانه به هم نگاه میکردن که مک گوناگال از اتاق بیرون اومد و گفت:
- نفر بعدی. فقط خواهشا پیشنهادات درست حسابی داشته باشین.
- من میخوام بیام.
- تو اصن قیافت به پیشنهاد خوب داشتن میخوره رونالد ویزلی؟
- مگه من چمه؟ خیلی هم اهل ادبم! خوشتیپیم هم دسته تونی استارک رو از پشت بسته!
- بله معلومه. خب به هر حال امیدوارم به عاقبت آدر دچار نشی.
و بدین ترتیب رون یه دو تار که روی زمین بود رو برداشت و پشت سر مک گوناگال وارد اتاق شد.
درون اتاق- سلام پروف جان! حال شما خوبه خوب هستین؟
- نه!
- بله. خب من اومدم با توانایی هام به شما کمک کنم.
- خوب شد گفتی و گرنه فک نمیکردم توانایی ای هم داشته باشی.
- عه ! توانا بودن در هر زمینه ای اسم واقعی ماست پروف!
- خب حالا بگو ببینم من الان به چه چیزی نیاز دارم؟
رون چهره ای جنتلمنی و پر غرور دوباره همون تونی استارک گرانه به خودش گرفت و گفت:
- شمابدلیل مبارزه شدیدبا مرگخواران ومدیریت محفل و هاگوارتر وهمچنین سیاهی دستتون یخورده ازلحاظ روحی، خسته شدین.یعنی روح شما نیاز به یه ریکاوری داره.مطمئنم اگه مشکلات ازیادتون بره، به زودی سیاهی دستتون خوب میشه وبه جمع ما برمیگردین!
- خب الان تو چه توانایی ای داری که میتونه به من کمک کنه؟
- من؟ خب من شعر میگم و زیاد هم شعر میخونم. از نظر من خوندن و گوش دادن بهشون میتونه روح آدم رو زنده کنه. اصن دقت کردی شاعرا چقدر زیاد عمر میکنن؟
- نه! چقدر؟
- کمی بیشتر از سن عادی مردم. چون با شعر همیشه روحشون شادابه.
- خب حالا تو یه دهن از شعر های وزن دار روح زنده کن بخون!
رون که دید داره نقشش عملی میشه و میتونه حال پروف رو خوب کنه، دو تارش رو برداشت ولی نه با صدایی دلنشین بلکه با صدایی ناهنجار شروع به خوندن کرد:
- سلسله موی دوست سلسله موی دوست حلقه دام بلاست، حلقه دام بلاست/هر که در این حلقه نیست، فااااارغ از این ماجراست فااااارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ، در نظرش بی دریغ/ دیدن او یک نظر، صد چون منش خون بهاست صد چون منش خون بهاااااست
و همین طور شعر رو تا آخرش و با حس و البته با صدایی ناهنجار خوند و بعد گفت:
- روحیت عوض شد پروف؟!
- شعرت تموم شد رونالد؟
- آره.
- خب مینروا، پنجره رو باز کن، ققنوس رو هم بیدار کن که باید یه نفر رو بیرون بندازه.
همین که رون اینو شنید به پای پروفسور افتاد و گفت:
- نه پروف نه! اینکار رو با من نکن.
- مینروا بیدارش کن.
- نه! من جوونم کلی آرزو دارم. باشه زمین صافه.
- صافی و گردی زمین ربطی به خوب شدن دست من داره مینروا؟
- نه.
- پس بیدارش کن.
- پروف رحم کن ... آهان یه فکری دارم. باور کن این یکی دیگه درسته؛ اگه بد بود هرمیونو دو دستی تقدیم کرام میکنم، بعدشم خودم ققنوس رو بیدار میکنم.
پروفسور که دید رون چنین شروطی گذاشته، پس حتما می بایست حرفش هم قابل گوش دادن باشه.
- سریع بگو فقط اینو بدون که این آخرین شانسته!
- خیلی ممنون. ببینین همونطور که گفتم، شما نیاز به یه ریکاوری دارین؛ پس یه سفر میتونه حال شما رو بهبود ببخشه اونم با محفلیا.
- سفر؟چطوری؟ بانیمبوس؟!
- نه! با اتوبوس شوالیه.
پروفسور چند ثانیه فکر کرد و سپس گفت:
- بد هم نمیگیا!