خلاصه:
لرد سیاه گوی پیشگویی ای آورده و قصد داره آینده(ده سال بعد) مرگخوارا رو باهاش ببینه. مرگخوارا باید یکی یکی دستاشونو روی گوی بذارن تا آینده شونو نشون بده.
اولین مرگخوار ریتاس که آینده شرم آوری داره(مشخص نمی شه چی)...و نفر دوم رزه که برگ هاشو روی گوی بذاره تا آینده شو ببینن.
...................
رز با ترس و لرز جلو رفت...
در حالی که غنچه ها و برگ هایش بصورت ریتمیک در حال لرزش بودند.
-نترسین فرزندانم...نلرزین. مگه یه گیاه چه آینده ای می تونه داشته باشه؟...فوقش باغ شدیم...یه باغ رز. خوشبو و رنگارنگ. اینم که ضرری برای ارباب نداره.
دو تا از پهن ترین برگ هایش را انتخاب کرد و روی گوی گذاشت.
گوی درخشید و خاموش شد و روشن شد...و شروع به پخش مستقیم و با کیفیت آینده رز کرد.
زمینه ای قهوه ای روشن...قهوه ای روشن...و باز هم قهوه ای روشن.
-رز..طی ده سال آینده قهوه ای خواهی شد سر ما؟ این چه وضعیتیه؟
رز به خوبی این رنگ را می شناخت...
-امممم....ارباب...این چیزه...بیا...بون!
-چی؟ بیاییم بون؟ ما جایی نخواهیم آمد. همینجا حرفتو بزن.
-نه ارباب. بیابونه...آینده من...بیابون!
لرد سیاه از این همه بی لیاقتی متاثر شد. به گالیون هایی که برای آب و خاک و کود این گلدان خرج کرده بود فکر کرد...به جمله "پس ما برای چی داریم خرج تحصیل تو رو می دیم؟" که دائم برای رز تکرار می کرد. شاید بهتر بود همین حالا فکری برای این گلدان بی خاصیت بکند.
-مربا!...ارباب مرباش کنین فردا صبح بخوریم.
رز قصد اعتراض داشت. ولی خودش هم مطمئن نبود که مربا شدن بدتر است یا بیابان شدن. با خودش فکر کرد: کاش حداقل عطری چیزی می شدم...
ایده مربا داشت در نظر لرد سیاه جذاب جلوه می کرد که صدایی از گوی بلند شد. صدایی هیجان زده و لرزان!
-بله...بینندگان عزیز...اینجا محل پرورش اولین نسل از رز های سیاه طبیعیه. و مصاحبه ای خواهیم داشت با پرورش دهنده های این نوع نایاب از گل رز. خانم ویزلی...ممکنه به ما بگین که چی شد که به فکر پرورش رز های سیاه افتادین؟ مشوقتون کی بود؟ چه مشکلاتی سر راهتون قرار داشت؟ اینا تو این بیابون خشک نمی شن؟