لایتینا و دایای که ناراضی بودن از چشم و دماغش به بیرون پاشیده میشد، به محلی که توی نامه نوشته شده بود رسیدن.
- یا هدفون مقدس.
لایتینا این رو گفت و بی توجه به حرف دای مجذوب ساختمونی شد که توش قرار داشت. دیوارهای ساختمون پر بود از پوسترهای گروههای مختلف خوانندگی. بلندگوهای بزرگی دور تا دور ساختمون رو تشکیل داده بودن.
لایتینا تو ذهنش تصور کرد که میتونه بلندگوها رو بفروشه و یه هدفون جدید بخره.
-
هدفون لایتینا که به دلیل نزدیکی زیادش به صاحبش تونسته بود فکر لایتینا رو بخونه، بغض کرد. میخواست سیمهایشو توی چمدونش بپیچه و لایتینا رو ترک کنه، اما این کارو نکرد. اون باید تا آخرین لحظه به لایتینا وفادار می موند. پس درحالی که سیمهاش از ناراحتی تو همدیگه میپیچید روی شونه لایتینا باقی موند.
- به سمت... افتتاحیه؟
لایتینا بعد از خوندن نوشتهای که بالای پلهها نوشته شده بود، دست دای رو گرفت تا از در رفتنش جلوگیری کنه و بعدش با انگیزه از پلهها بالا رفت.
سه ساعت بعددای و لایتینا همچنان داشتن از پلهها بالا میرفتن. اما نه با پا، بلکه جفتشون دمر روی زمین خوابیده بودن و سعی میکردن به خستگیشون غلبه کنن و با دستاشون خودشونو بالا میکشیدن.
- نوشته محل برگزاری افتتاحیه دای.
- نه تو داری سراب میبینی. ما محکوم به فناییم. گفتم از اینجا نیایم ها.
اما لایتینا به چشمهاش اعتماد داشت، پس همین طور که با دست خودشو خودشو پله پله بالا میکشید به در سیاه رنگی که دیده بود نزدیک و نزدیک تر شد.
لایتینا حال نداشت بلند شه، پس همونطور که روی زمین درازکشیده بود، به سبک تام و جری روی زمین پخش شد و از زیر در رد شد و اون طرف دوباره سرهم شد و شکل سه بعدی به خودش گرفت.
- مرگخوار عزیز. شی شما هم اکنون در جیب شما است. با امضای پایین این لوح، شما رسما آن را افتتاح میکنید؟!
لایتینا متنی رو که روی دیوار رو به روش نوشته شده بود رو خوند. با این که نفهمید چی به چیه، دوید و لوحی که روی دیوار بود رو امضا کرد. بعدش تو جیبش دست کرد و به تنها چیزی که برخورد نامهی دعوتنامه بود. لایتینا گیج نامه رو باز کرد تا دوباره بخونتش تا شاید متوجه بشه که چه خبره.
-
این شی به اسم شما نام گزاری شده.
این که در دستتونه کاملا در اختیار خودتونه؟!