فرشته به سمت در مذکور رفت و آن را برای مروپ باز نگه داشت تا دوباره آمار طلاق بهشتیان را بالا نبرد!
-اممم...اینجا یکم گرمه ها مامان جان. مطمئنید بهشته؟
-آره بابا...این گرما برا اینه که عسل ها توی شیر حل بشن.
مروپ نگاهی به نهر های شیر عسل که در بهشت جاری بودند انداخت.
-بروبچ بهشتی...مهمان داریم چه مهمانی!
بهشتیان سر هایشان را برگرداند و به مروپ و فرشته راهنما زل زدند.
-اوا!
اون جانی دپ مامان نیست اونجا نشسته بغل درخت سیب؟
-چرا چرا خودشه...اجر شکیباییش در مقابل امبر هرد، بهشت بود. البته بهش گفتیم وای به حالت اگر سیب افتاد توی سرت جاذبه رو کشف کنی...حتی نیوتون بنده مرلینم بخاطر کشف این رابطه الان جهنمه از بس بچه های فیزیک نفرینش کردن.
-
-اونم آلفرد نوبل هست. با اینکه کلی جوایز از خودش باقی گذاشت که بره بهشت آخرشم بخاطر جوایزش نیومد اینجا...اتفاقا بخاطر دینامیت هاش اومد! نمیدونی چقدر توی جهنم برای مجازات ملت به دردمون میخورن!
مروپ نمی دانست به حال آلفرد بخندد یا گریه کند.
-اون سقراط نیست که داره فلسفه به حوری ها یاد میده؟
-چرا چرا...اون بنده مرلینم انقدر بخاطر اشتباه شدن اسمش با بقراط حرص خورد که گناهانش پاک شد. ولی از من می شنوی سمت اون یکی نرو!
-مگه کیه؟
-شکسپیر! هنوزم که هنوزه با بودن یا نبودن مسئله داره.
ناگهان تیتراژ جواهری در قصر به گوش رسید.
-اون دختره هم یانگومه! انقدر از دست بانو چویی عذاب کشید که اومد اینجا.
مروپ با تعجب به همنشینانش در بهشت نگاه کرد.