نام شعر:هری پاتر
شاعر:برتا جورکینز البته از وبلاگ یکی از دوستان بر داشتم به آدرس زیر:
http://hogsemid.persianblog.com/==========================================================================
چون هری برگشت سوی خانه اش
گفت آن موضوع به شوهر خاله اش
خنده ای زد آن کدوی پر ز باد
گفتش آنگه سوی او با قیل و داد:
"عقل تو گویی شده از پاره سنگ
زان سبب گویی چنین حرف جفنگ
بعد از آن نه هست سکّوی ده
خود خطا رفتی به این رسم و به ره
باشدا آیم به نزد آن قطار
تا ببینم چون شوی بر آن سوار !!"
* * *
چون هری آمد به سوی ایستگاه
بی خبر از شیوه و از رسم و راه
دیدش آنجا یک پسر با سرخ موی
گویی اش دنیا شده بر کام اوی
با برادرها رود سوی قطار
تا به قصد مدرسه گردد سوار
چون که ورنون دید این احوال را
دادش او دست هری اموال را
"رو به راه خود کنون طفل عذب
تو ز قوم فارس هستی ما عرب!!"
* * *
تا که شد دور از عمویش این پسر
آن که بود از هر نظر مثل پدر
با دو خجلت گفت آنها را هری
من ندانم هیچ از جن و از پری
خواهم اکنون من شوم سوی قطار
تا کنم از درد و رنج خود فرار
حالیا مشکل برایم شد پدید
چون که باشد راه آن خارج ز دید
جانیا گویید رسم و راه را
من ندانم هیچ این احوال را
* * *
آن پسر گفتش چنین سوی هری
من رونم از دیدنت گشتم Happy !!
گفتش او را مادرش: جانم پسر
چیست نامت، مادرت، اسم پدر ؟
در کنارش دختری آتش به موی
دست مادر بود در دستان اوی
"پاترم من، هست نام من هری
همچو رون باشم کلاس اولی"
دخترک جیغی کشید و بانگ داد
"پاتر است مادر، شنیدی؟ Thank God !!
* * *
از تعجب چشم آنان گرد شد
تو بگو آن دم جهان پر ورد شد
پچ پچی افتاد آن دم در همه
بانگ شادی رفت سوی همهمه
گفت آن کوچک پسر "مادر ببین
هست آیا جای زخمش بر جبین؟"
خود هری مو از جبین زد بر کنار
تا ببیند جای زخمش آشکار
دخترک بالا پرید و باز گفت
"حرف او با مدرکش گردید جفت !!"
* * *
تا که مادر باز آمد سوی حرف
"بس کنید این بانگ و غوغا، توی صف !"
حالیا دیگر شده وقت سفر
از همه آمد برون بانگ ظفر
گفت مادر "ای هری، کوچک پسر
خود برون کن واهمه از جان و سر
می روی سوی ستون با بار خود
بر زبان آور تو نام مهربُد
فارغ از ترس اصابت با ستون
رد شوی از بین آن جانم کنون"
* * *
چون هری حرفی چنین از او شنید
ترس عظمی بر وجودش شد پدید
هر چه نیرو داشت روی هم نهاد
سوی آن سکو دویدش همچو باد
در چنین حالی شده حبسش نفس
رون گذشت و او به دنبالش سپس
این چنین شد این دلاور مرد ما
در میان روح و غول و اژدها
این که در آن سوی دیوارش چه دید
اندکی دیگر کنم بر تو پدید...