نویسنده داستان که درگوشه ای از قضیه، با دهانی گشاده از تعجب، حیرت و دست و دلبازی دیگر نویسندگان در پیشروی داستان، به تماشا ایستاده بود و با خود همواره تکرار می کرد: هن؟!
بلاتریکس که می دید موقعیتش پیش ارباب جان مو قشنگ و دماغ عقابیش در خطر است، خالکوبی کمرنگ شده اش را رها کرد و به سمت نویسنده دوید و به پاچه های او چنگ انداخت:
- جان مادرت منو نجات بده!
- جان؟! عزیزم شما اصلا نباید منو ببینی!
- مگه کورم؟! نمیبینی ارباب جانم اصلا به من محل نمیده!
- آخــــــــــــــــــی! ولی خب مشکل من نیست دورت بگردم! خودتو جم کن! با بوگارتت روبرو شو! نمیشه که هر تقی به توقی خورد بیاین یقه ما نویسنده ها رو بگیرین که؟!
- عــــــــــــه؟! بوگارتــــــــــه؟!
- بله!
- خب ببخشید ببخشید جناب نویسنده، تو به تعجباتت ادامه بده!
- برو بابا! پدر مارو شما مرگخوارا در آوردین! ای خدا محوتون کنه!
بلاتریکس نویسنده را، که داشت به این فکر می کرد داستان را چگونه در بیاورد که هم درون مایه آن حفظ شود و هم ظاهر کار، و هم نویسنده بعدی بتواند کار را ادامه دهد، رها کرد و با علم براینکه این ولدمورت، واگعی نیست و کیکه، به سمت بوگارت خود رفت.
- اربـــــــــــ...ـــــــــــــاب!
بوگارت زحمت برگشت را به خود نداد و بلاتریکس را که می خواست با بوگارت روبرو شود، چشم در چشم، ناکام گذاشت. بلاتریکس که دیگر طاقتش طاق شده بود، خواست کمی دیگر صبر کند اما دید که با کمی صبر بیشتر دیگر طاقتش طا می شود و همینگونه پیش برود "ط" یی از طاقتش باقی خواهد ماند. پس به سمت بوگارت خود رفت و چوبدستی اش را به سمت او گرفت و گفت:
- ردیکلوس!
ناگهان ردای سیاهی که به تن ولدمورت، بوگارت بلاتریکس بود عوض شد و جای خودرا به ژاکتی با طرح گریفیندور داد. ولدمورت کلاهی آفتابی که روی آن با نماد حروف انگلیسی H و P بزرگ تزئین شده بود که مخفف هری پاتر بود و روی گونه سمت راست ولدمورت، "هری" و سمت "چپ"، پاتر به فارسی نوشته شده بود.
- لعنت بهش! به طرز وحشتناکی مسخرست!
در آنطرف تونل، محفلیها که حالا بلاتریکس را در تونل رها کرده بودند، به هری پاتری نگاه می کردند که همینطور بدون فکر بلاتریکس را رها کرده بود و فکر این را نکرده بود که پس از آن با جماعت مرگخواران منتظر و طلبکار چه کند؟!
- همتونو شکنجه می کنیم!
- فکر کردین اینجا صاحب نداره؟!
- من نمیدونستم که...
- غلط کردی نمیدونستی!
- بی شرم و حیا!
- بی عفت!
- بی حیا!
- اینو گفتم که...
- عه گفتی؟!
بی نظم و انضباط!
-
بلاتریکس درحالیکه داشت به سختی راه می آمد و خودرا می کشاند، از تونل بیرون آمد. به سمت مرگخوارها رفت و درحالیکه گردن خودرا مالش میداد گفت:
-هیچکس بدون رد شدن از تونل ازینجا نره! هری پاتر باید دوبار رد شه!