هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: دیروز ۲۳:۱۵:۳۹

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۲۹:۰۲
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 266
آفلاین
نمرات جلسه اول
کلاس پیشگویی


روندا 7/5

ریختن معجون روی مدرسه؟! که اینطور.
اتفاق بد هم اینکه قراره با ناظرتون صحبت کنم شب تو تالارتون نذاره بخوابید! اعتراضی دارید؟!

مرلین کبیر 7

معجون هکتور کیک بوده گویا.
تشریف بیارید خودم بهتون معجون واگعی بدم!

بردلی 7/5

بلاخره توی یه پست مدیر رو به کشتن ندادی! تکبیر! باریکلا... باریکلا!

گیلدوری 5/5

نامه جهت بخشش؟! سیستم قطعه... اعتراض هم دارید برید ریاست دانشگاه بگیــ... اممم.... خیر، ببخشش و اینا نداریم.
چون ابعاد کارتون هم بزرگ بوده .شب رو هم بیرون تالار بخوابید.

ساکورا 8/5

خوشم اومد! باریکلا! چشم بسته غیب میگی گویا!
اسکور و اون بنده مرلین هم گناه داشتند خب... ولی همین که نخواستی خودت رو بکشی خوبه!

گابریل 9/5

چه نتیجه جذابی!
کاش همه اتفاقی معجون هاشون رو اتفاقی روی هاگ خالی نکنن. روونا شاهده ما داریم زحمت میکشیم.

جعفر 10

شانس اصن خود خود شمایی!
لااقل یه پاداشی چیزی به دکتر و اون شوهر بی زن میدادی!
قدم نو رسیده مبارک راستی.

اما 9/5

تمام این احتمالات کذبه... کذب!
استاد ریاضیات جادویی حتی اگه زامبی ها هم حمله کنن میاد. اینو تجربه ثابت کرده!

ریموس 6

از هاگ پرتتون میکنم بیرونـ... نه خشونت نه!
گواهی پزشکی؟! ما از این لوس بازیا نداریم که.

و تمام


تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰:۲۳ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۱:۲۰
از ایت واز! یو نو تیتر نات د سِیم...
گروه:
ناظر انجمن
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
محفل ققنوس
پیام: 46
آفلاین
تکلیف ندارم.
اصلا هم مشغول گردگیری محفل نبوده‌م، گواهی پزشک هم ندارم. می‌خواید چیکار کنید؟


ستاد انتخاباتی ریموس لوپین
برای اقلیت‌ها، برای شکلات!


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷:۴۱ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۰:۱۶:۰۵
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ناظر انجمن
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 129
آفلاین
سلام علیکممم

بنده اما ونیتی به عنوان استاد درس قد علم میکنم!

مبحث این جلسه شما در مورد پیش بینی اومدن یا نیومدن استاد ریاضی جادویی و افزایش احتمال اون هست!

ببینید این مبحث خیلی سنگین و پیچیده است و انتظار دارم با دقت گوش کنید که شاید ده درصد مطالب رو بفهمید!

اولین مطب در این زمینه رابطه استاد با عمه استاده. یک سری از احتمالات از عمه استاد مستقیم به استادتون انتقال پیدا میکنه . ولی وجود عمه و اعتقاد به وجود عمه در اینجا خیلی مهمه!
بنابراین اول از استاد باید بپرسین « عمه داری؟» و بعد بپرسین « به عمه اعتقاد داری؟» تا بتونین احتمال رو حساب کنین!

برای حساب احتمالات عمه ، اگر استاد ریاضی شما عمه داشت، به یک بطری آب احتیاج دارین. بطری اب رو یک سوم پر از اب پرتقال میکنیم و میندازیم بالا، اگر درست فرود اومد استاد مورد نظر اگر ده دیقه دیر اومد دیگه نمیاد.

اگر بطری درست فرود نیومد یا اینکه اب پرتقالش سبز شد باید بدونین استاد با عمه مورد نظر صنمی نداشته و اگر خودش نیاد استاد پرورشی رو میفرسته که بیاد.

اگر استادتون عمه نداشت بدونین احتمالات نداره و کلا میاد! حتی بمیره هم روحش میاد سر کلاس!

دومین مورد میز استاده! میز خیلی مهمه! اگر میز استاد گرد بود ۳ کلاس از ۷۱ کلاس رو نمیاد! حالا باید تا ۷۱ کلاس برین که ببینین اون سه جلسه کی میاد
اگر میز استاد مستطیل بود ، صورت فلکی گوگرد روش تاثیر میگذاره و میتونین تعداد روزهایی که کلاس لغو میشه رو بیشتر کنید!

شما به یک پاچه خوار اعظم نیاز دارید! در دسته پاچه خواران، پاچه خوار اعظم دارای قدت بیشتریه و میتونه در خارش پاچه های سرسخت و پاچه های سنگی هم موثر باشه. اینها با خارش پاچه استاد رو نرم کرده و درست در زمان مناسب خواسته شو مطرح میکنند و شما با کمک اینها غیر ممکنها رو ممکن میکنن.

البته این موجودات اگر اصیل باشند بسیار کمیاب و نادر اند و باید مراقب پاچه خوار نما هم باشید! تقلبیها پاچه رو خارش میدند ولی درخواست رو دیر مطرح میکنند یا مطرح نمیکنند که کل کار هدر میره!

برگردیم به میز استاد ریاضی!

اگر پاچه خوار با زاویه ۵۶ درجه به استاد نزدیک شده و شروع به پاچه خواری کنه و در لحظه درخواست زاویه ۱۹ درجه به پایه های سمت چپ داشته باشه، میتونه درخواست تعطیلی کلاس رو مطرح کنه و والالا!! شما یک یا چند جلسه تعطیل خواهید بود!

خب فعلا تا اینجا بسه!
تعطیل کنیم بریم خونمون تا جلسه بعد!


All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶:۱۲ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۶:۵۹
از قدرت گوسفندام بترس
گروه:
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
محفل ققنوس
ناظر انجمن
پیام: 92
آفلاین
جعفر خوانده


دکتر و شوهر بی‌زن، یکی از بیمارستان و دیگری از زندان، به سمت دهکده هاگزمید حرکت کردند تا ماموریتی را که بهشان محول شده بود، انجام دهند. در میان مسیر، کنار دو راهی دهکده و مدرسه به یکدیگر برخوردند. آنها که هردو از قبل می دانستند که در این ماموریت تنها نیستند، یکدیگر را با شک و تردید برانداز کردند. آنها به غیر از برخورد کنار تلفن، آشنایی قبلی دیگری با هم نداشتند.

مدتی راه را با سکوت پیمودند. شوهر بی‌زن که از سکوت کشنده حاکم بر فضا بسیار خسته و مضطرب شده بود، تاب نیاورد و بی رحمانه سکوت را کوبید و چند تکه اش کرد.
- عَـــــــَــــــه! چرا نمی رسیم؟ مگر چقدر راه تا این دهکده کوفتی باقی است؟
- می رسیم! نگران مباش!
- چگونه نگران مباشم؟ ما با کدخدای شناس دهکده طرفیم. ماموریتی خطیر داریم که هیچ اطلاعی از نحوه انجامش نداریم. این ها برای نگرانی کافی نیست؟

دکتر همچنان که راه می رفت، عرق روی پیشانی اش را با آستینش پاک کرد و بدون آنکه نگاهی به مرد کند جواب داد:
- باید قبل از اینکه می آمدیم از آنها درخواست وسیله ای نقلیه می کردیم.

شوهر بی‌زن درحالیکه نفس نفس می زد تایید کرد:
- بله... اشتباه کردیم.

پس از طی کردن مسافتی طولانی بالاخره به تابلویی رسیدند. روی تابلو نوشته شده بود: " دهکده هاگزمید " و زیر نوشته با خطی سرخ رنگ به صورت کج و کوله ادامه داده شده بود: " ورود هرگونه غریبه بدون هماهنگی ممنوع و با مجازات مرگ همراه می باشد. " دکتر و شوهر بی‌زن به یکدیگر نگاهی انداخته و آب دهان خود را قورت دادند.

پس از اینکه وارد دهکده شدند، اطراف را به خوبی بررسی کردند. خانه هایی مهر و موم شده، پنجره هایی شکسته که همواره صدایی دلهره آور را تداعی می کردند، معابری خلوت و خالی از زندگی. همه و همه رعب و وحشت را به دل آن دو می انداختند. صحنه هایی خالی از رنگ و سیاه سفید که به زندگی دستور داده بود رخت ببندد و از این مکان برود.

دهقانی در گوشه ای، مشغول جابجا کردن علوفه ها با چنگکش بود. دکتر و شوهر‌‌ بی‌زن به دهقان نزدیک شدند. دهقان متوجه آن دو شد و کارش را متوقف کرد. چنگکش را به حالت تهدید آمیزی بالا آورد و طوری روبروی غریبه ها گرفت، که متوجه خون خشک شده‌ی روی چنگک بشوند. دهقان، با حرکتی ناگهانی چنگکش را به چشمان دکتر، که کمی جلوتر از شوهر بی‌زن راه می رفت، نزدیک کرد و فریاد زد:
- چه می خواهید؟ مگر از جانتان سیر شده اید که این وقت شب در این مکان پرسه می زنید؟

سپس با چنگکش به سمتی اشاره کرد و گفت:
- مگر نمی دانید ما با متجاوزان چه می کنیم؟

دکتر و شوهر ‌بی‌زن، با دیدن صحنه ای که دهقان نشان داده بود، ضعف کردند و رمق از زانوانشان بیرون رفت. بدن هایشان کرخت شد و به سختی خود را نگه داشتند که زمین نخورند. چندین سر بریده، با چاقو هایی فرو رفته در چشمانشان، از طنابی آویزان بودند و باد تکانشان می داد. مگس ها دور سر ها جمع شده و بوی نامطبوعی فضا را پر کرده بود. تازه واردین دهکده، هنوز متوجه بوی بد پخش شده درون دهکده نشده بودند و بلافاصله، حالت تهوع و میگرنی از شرایط متشنج به آنها نفوذ کرد.

دکتر، درحالی که سعی می کرد هم حالت طبیعی خودش را حفظ کند، بالا نیاورد و زمین نخورد و هم حسن نیتش را نشان دهد، با صدایی لرزان گفت:
- ما... ما از سمت... کدخدا مامور شدیم که به اینجا بیایم.

با شنیدن اسم کدخدا، رنگ از چهره دهقان پرید. دست و پایش را گم کرد و چنگک از دستانش افتاد. با دلهره عقب رفت و گفت:
- خانه کدخدا پایین همین راه است... شما من را ندیده اید!

رویش را به عقب برگرداند و خواست بدود، اما زمین خورد. خودش را جمع کرد و درحالیکه سعی می کرد بار دیگر زمین نخورد، فریاد زد:
- شما من را ندیده اید!

دکتر و شوهر بی‌زن درحالیکه حالشان دست‌کمی از دهقان بی‌نوا نداشت، به راهشان که منتهی به مرگ و بدتر از آن، خود جهنم می شد؛ نگاه کردند. لحظه ای بعد، آنها جلوی بزرگترین خانه دهکده ایستاده بودند. بزرگترین خانه ای که دیده بودند. سایه خانه تمام دهکده را گرفته بود و با اینکه وسط ظهر بود، تمام دهکده زیر سایه ظلمانی خانه فرو رفته و هیچ اثری از نور روزانه خورشید نبود. حتی روشنایی مهتاب شب هم وجود نداشت. همه‌اش سیاهی و تاریکی...

همینکه خواستند قدم بعدی را بردارند، انسانی با سر گوسفند و بدن انسان جلوی راهشان را گرفت. گوسفند انسان‌نما چوبدستی‌ای رو به آنها نشانه رفت و با صدایی نخراشیده، بم و گرفته گفت:
- چه می خواهید؟

دکتر و شوهر بی‌زن زبان در دهانشان نمی چرخید. فکشان قفل شده بود. مرگ را جلوی چشمان خود می دیدند و سرنوشتشان را پذیرفته بودند. گوسفند انسان‌نما نزدیک تر شد و خرخری کرد. ناگهان رویش را به پشت سرش چرخاند، سرش را به نشانه تایید بالا و پایین کرد و از سر راه غریبه ها کنار رفت.

غریبه ها وارد خانه شدند. خانه بوی بدی می داد. همه جا بوی قهوه، دود سیگار و پهن گوسفند می داد. هیچ نوری، غیر از لامپ های تعبیه شده روی دیوار وجود نداشت. لامپ ها نور کمی داشتند و مقدار کمی از راه را روشن می کردند. گوسفند انسان‌نمای دیگری با سرعت بسیار زیاد جلوی آنها گام بر می‌داشت و آنها پشت‌سر او حرکت می کردند. گوسفند که انگار راه را حفظ بود و چشم بسته می‌رفت، اصلا توجهی به اینکه غریبه ها می آیند نداشت و دنبال کردن او برای دکتر و شوهر بی‌زن مشکل بود.

پس از مدتی گوسفند انسان‌نما کنار دربی طلاکاری شده ایستاد، در را باز کرد و به روبرویش نگاه کرد. انتهای اتاقی که درش باز شده بود و بسیار وسیع بود، صندلی ای بسیار زیبا و طلایی، پشت میزی به همان زیبایی قرار داشت. نوری تمام صندلی را، که پشتش به غریبه ها بود، روشن کرده بود و مسیر بین صندلی تا غریبه ها کاملا تاریک بود. گوسفند انسان‌نما دو غریبه را به داخل هل داد و بلافاصله در را با صدای بلندی بست.

دو سیاهی تنومند که صورتشان معلوم نبود، غریبه ها را از پشت گرفتند و آنها را وادار به زانو زدن کردند.

- پس شما مامورینِ پیشگویی گوسفند ما هستید!

شخصی که انگار روی صندلی نشسته بود، این را گفت و بشکنی زد. تمام اتاق همزمان با بشکن او با نوری خیره کننده روشن شد و دو غریبه، پس از آنکه بینایی‌اشان را به دست آوردند، به اطرافشان نگاه کردند. آنها در میان انبوهی از گوسفند های انسان‌نما و تنومند با نگاه هایی خشن و ترسناک محاصره شده بودند.

صندلی چرخید و کدخدا درحالیکه آرنج دست راستش را روی دسته گذاشته بود و دست چپش را روی دسته دیگر خوابانده بود، ظاهرش را نشان داد. کدخدا کت و شلواری تمیز و اتو کشیده به تن کرده بود و عینکی با شیشه های کاملا سیاه به چشم داشت.
- خوشحالیم که میبینیمتان!

از توی بسته ای که روی میزش بود، سیگار برگ بزرگی درآورد و سیگار را درحالیکه میان دست هایش گرفته بود و تکان می داد گفت:
- منتظرتان بودیم!

سیگار رو ناشیانه میان لب هاش گذاشت، اما سیگار افتاد. رو به دکتر و شوهر بی‌زن کرد و گفت:
- ببخشید. یه لحظه صبر کنین...

ناگهان شخصی از بیرون کادر فریاد زد:
- کات! آقا کات! جناب جعفر چه وضعشه؟ ما این سکانسو قرار بود یه بار بگیریم!
- آقای کارگردان! من هنوز به این سیگار عادت نکردم.

یکی از عوامل پشت صحنه درحالیکه فیــ.ـــلتر سیاه و سفید روی صفحه نمایش رو هل میداد تا جمعش کنه، یکی از بازیگرا رو که ماسک گوسفند گذاشته بود رو دید و ترسید. فیـــ.ــــلتر سیاه و سفید از دستش ول شد و دوباره کل صحنه سیاه و سفید شد.

- آقا یکی کمک این بی عرضه بده تا فیــــ.ـــــلتر رو جمع کنه...

کارگردان این رو فریاد زد و به جعفر نگاه کرد:
- جناب کدوالادر! شما کلی بودجه در اختیار من گذاشتین... گفتین یه فیلم ترسناک براتون بسازم!... منم بهترین سازنده فیلمای ترسناکم! اینو همه میدونن. همه! اما خدایی این پسره کیه آوردینش؟ هیچی بارش نیست...

سپس به خیرو رو کرد که داشت با دوربین ور می رفت. خیرو درحالیکه توی لنز دوربین نگاه می کرد و سعی می کرد با زور زیاد دوربین رو بچرخونه کنترل دوربین از دستش در رفت. ناگهان کل فضا عوض و تبدیل به استادیوم کشتی شد. خیرو با دوربین روی تشک افتاد و دوربین سه چهاربار خیرو رو برانداز و ضربه فنی کرد. تابلو امتیاز توی دست داور درحالیکه اعداد روش میچرخیدن بالا اومد و روی عدد 1000 ایستاد. دوربین از روی تشک بلند شد و دستاش رو به نشونه خوشحالی بالا برد.

فضا دوباره به حالت عادی برگشت. خیرو درحالیکه روی زمین افتاده بود، دوربین رویش بود و دمپاییش از پای سمت راستش آویزون بود. دمپایی پای چپش خورده بود به سینی آبدارچی و چایی های روی سینی ریخته بودن روی جانجلینا جولی که با بودجه خیلی خیلی زیاد از جالیوود قرار داد بسته بود و به این فیلم اومده بود. چایی ها، همه‌ی گریم جانجلینا رو پاک کرده بودن و جوید جحمد زاده درحالیکه جیغ میزد، از جایی که جانجلینا نشسته بود بلند شد و بیرون رفت.

کارگردان به این صحنه اشاره کرد و گفت:
- بفرما. کدوالادر جان من اینطوری نمیتونم کار کنما!
- من درستش میکنم جرهادی جان! شما برو استراحت کن.

جرهادی تیم کارگردانی و فیلم سازیشو برداشت و از خونه کدخدا رفت. کدخدا موند و دکتر و شوهر بی‌زن.

جعفر رو به شوهر بی‌زن کرد و گفت:
- تو بودی همش پیرزنای مردم رو اذیت می کردی؟

شوهر ‌بی‌زن که، از شنیدن این حرف از جعفر، خیلی تعجب کرده بود گفت:
- بله. خیلی حال می داد. ولی شما از کجا میدونین؟

جعفر با نگاهش به تلفن روی میز اشاره کرد و گفت:
- انقد زنگ زدن و زنگ زدم، که شمارشون روی تکراره!

شوهر بی‌زن بلافاصله بعد از شنیدن این حرف، تلفن رو برداشت و روی دکمه تکرارش زد. چند لحظه صبر کرد که تلفن رو جواب بدن. تلفن رو که جواب دادن، بلافاصله فوت کرد و قطع کرد. سپس با جعفر چشم تو چشم شد. هر دو با نگاهی پوکر به یکدیگر نگاه می کردند...
جعفر نگاه کرد...
شوهر بی‌زن نگاه کرد...
جعفر نگاه کرد...
شوهر بی‌زن نگاه کرد...
جعفر نگاه کرد...
شوهر بی‌زن نگاه کرد...

ناگهان هردو زدن زیر خنده. جعفر از خنده روی میز ولو شده بود و شوهر بی‌زن هی با مشت به کت و کول دکتر می کوبید. دکتر هم با نگاهی پوکر به روبرو خیره شده بود. جعفر حالت طبیعی خودش رو گرفت، اما هنوز اثراتی از خنده روی صورتش حس می شد.

- وای خیلی حال داد.
- بابام همیشه می گفت: " بخند تا دنیا دو روزه! "
- ببخشید جناب کدخدا!

جعفر و شوهر بی‌زن به دکتر که با لحنی جدی این حرف رو زده بود نگاه کردن. دکتر هیچ نشونه ای از خنده و دو روزه بودن دنیا توی صورتش دیده نمی شد. دستهای شوهر بی‌زن رو از روی شونه‌اش جمع کرد و با نگاهی پرسشگر و طلبکار رو به کدخدا گفت:
- دوتا سوال دارم. ما اینجا چیکار میکنیم و شما این ثروتو از کجا آوردین؟
- جواب سوال اولتون که مشخصه! اومدین تاریخ تولد آخرین گوسفند منو پیش پیش بگین! جواب سوال دومتون، راستش من یه روز توی دکه ام نشسته بودم که دیدم یهو یه جغد واریزی اومد. حقیقتا سبیلام تار به تار شدن و بعضی تاراش ریختن. چون هیچوقت به من جغد واریزی نمیومد! همش جغد بدهی و خسارت و این چیزا بود. جغده رو که باز کردم، دیدم کل نامه فقط صفره! درواقع یه 9 بود و باقیش صفر! هر 10 تا صفر که میشمردم یبار غش می کردم. حدودا 329 بار غش کردم، ولی صفرای مبلغ هنوز تموم نشده بود!
- عجب!
- چه حالی کردیا!

دکتر یاد قضیه کلاس قبلی افتاد. جایی که cursor رو دادن جی تی خورد و حسابدار اشتباهی کل بودجه بیمارستان رو زده بود به حساب یکی دیگه. کمی با خودش فکر کرد، خیلی فکر کرد، یکم دیگه هم فکر کرد. فهمید که باید به جعفر تبریک بگه، بابت این خوش شانسی و سعادتی که داره.

- جناب کدخدا کدوالادر! تبریک صمیمانه بنده رو پذیرا باشید.

جعفر از پشت میز بلند شد و گفت:
- ممنونم! اما ما کارهای مهم تری داریم...

جعفر به وسط اتاق اومد و پشت سرش، دکتر و شوهر بی‌زن هم بهش پیوستن.

- بیارینش!

لحظاتی پس از دستور کدخدا، دو نفر وارد اتاق شدن. اونا تشتی طلایی رو حمل می کردن و گوسفند ماده‌ی آبستن رو با احترام تمام وارد اتاق کردن.

- ژینوس من! آخرین گوسفند گله باشکوه من! من تصمیم گرفتم چوپانی رو کنار بزارم و ادامه زندگیم و ثروتمو وقف هاگزمید کنم. لهجمو درست کردم. از خانواده ام جدا شدم. حالا که ثروتم بیشتر شده، وکالت رو در کنار پرورش کدو و گوسفند به بهترین شکل ادامه خواهم داد. اگه شما بتونید تاریخ تولد این گوسفند که ضمانت کل آینده منه رو پیش گویی کنید!

دکتر رفت و نگاهی به گوسفند انداخت. دستی به سر گوسفند کشید و با خودش فکر کرد که این پیشگویی خیلی مسئولیت بزرگیه. افتخار بسیار بزرگیه و هرکس این پیشگویی رو انجام بده تا آخر عمرش در یادها خواهد موند. پس تصمیمشو گرفت.
- من پیشگویی نمیکنم.
- البته که تو پیشگویی نمیکنی!

جعفر با اطمینان و اعتماد به نفس خاصی صحبت کرد.
- تو مسئولیت زایمان رو به عهده داری.
- من که متخصص تغذیه ام. زایمان گوسفند خیلی سخته! من زایمان طبیعی گوسفند رو دیدم!

جعفر جلوتر رفت و گفت:
- کولومبوس من طبیعی زایمان نمیکنه! میگه هیکلم خراب میشه! میخواد سزارین کنه.
- ولی من که جراحی بلد نی...
- پیشگویی می کنم که ژینوس الان به دنیا میاد.

ناگهان صحنه اسلوموشن شد. درحالیکه دکتر و جعفر می چرخیدن که به شوهر بی‌زن نگاه کنن، کولومبوس دردش گرفت. کولومبوس که دردش گرفت، زور زد.

جعفر و دکتر می‌چرخیدن...
کولومبوس زور می‌زد...
جعفر و دکتر می‌چرخیدن...
کولومبوس زور می‌زد...
جعفر و دکتر می‌چرخیدن...
کولومبوس زور می‌زد...

همزمان با اینکه نگاه جعفر و دکتر روی شوهر ‌بی‌زن قفل شده بود، کولومبوس از هوش رفت. ژینوس از مکانی که باید زاده می شد، پرت شد، به پس کله جعفر خورد و توی بغل دکتر افتاد.

- کی زد؟

جعفر، درحالیکه به دنبال فردی که پس کله اش زده بود می گشت، ژینوس را توی بغل دکتر دید.
- این کیه؟

به سمت ژینوس گام برداشت.
- چقد خوشگله.

خواست ژینوس رو بغل کنه.
- چقد نازه.

ناگهان بچه کار خرابی کرد توی صورتش.

- چقد بی‌تربیته!

جعفر ژینوس رو به اتاق مخصوصش برد و سپس از اتاق ژینوس بیرون اومد و به سمت دکتر و شوهر بی‌زن رفت.
- شما دوتا خیلی زحمت کشیدین. واقعا ماموریتتون رو عالی انجام دادین.

دوتا شاخه گل پلاسیده به اونها داد و گفت:
- این گل ها به پاس زحماتیه که شما کشیدین.

دکتر و شوهر بی‌زن که از گرفتن گلها اصلا راضی نبودن و به دنبال مزدی تپل بودند، اومدن که اعتراض کنن، اما جعفر اونا رو متوقف کرد.
- متاسفانه همه ثروتم رو وقف یتیم خونه سنت دیاگون کردم و دیگه غیر این خونه و ژینوس، چیزی برام نمونده. همین دوتا شاخه گل هم به زور تهیه کردم. ارزش مادی نداره، اما ارزش معنوی زیادی داره.

دکتر و شوهر بی‌زن که از لطف فراوان جعفر شرمنده شده بودن، تشکر کردن و به سمت خونه های خودشون راهی شدن. جعفر با اشک، اونارو تا دم در بدرقه کرد. پس از اینکه مطمئن شد رفتن، اشک های مصنوعیشو پاک کرد. عینک دودی مارک دارشو به چشم زد و سیگار برگ خیلی خیلی گرونشو روشن کرد، پک سنگینی بهش زد و دود غلیظی رو بیرون داد.
- فقر خوش بگذره.

و سپس به داخل اتاقش رفت تا در استخر پولش شنا کنه.







ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۰ ۲۲:۲۸:۴۹


تصویر کوچک شده



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


تو آغوش پروفسور! درحال خوردن شکلات های مهتابی!
از زیر سایه هر دوشون!


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳:۴۱ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۲:۳۵
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
محفل ققنوس
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
ناظر انجمن
ریونکلاو
گردانندگان سایت
پیام: 104
آفلاین
اجازه استاد؟


من اومدم شیشه معجونو بردارم خالی کنم رو هاگوارتز، ولی یهو پام گیر کرد افتادمو معجون ریخت رو کل سایت جادوگران!
بعد تا اومدم کاغذ پوستی و قلم پرمو در بیارم و با توجه به دیده‌هام پیش‌بینی کنم اثر معجون چی ممکنه باشه، یهو نتیجه درجا جلو چشمام قد علم کرد! و شد اینی که این پایین می‌بینین.

تصویر کوچک شده



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴:۳۰ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۴:۴۲ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 90
آفلاین
ساکورا گوشه کلاس ساکت نشسته بود و کتابی با جلد قرمز رنگ که با خطی عجیب نوشته شده بود را می خواند. از جلد کتاب مشخص بود نو نیست ولی در شرایط خوبی نگه داری شده است، خط سفید رنگ روی جلد و علامت هندسی روی آن باعث جلب شدن نظر هر بیننده ای می شد.

-هی تو،نمی خوای کاری کنی؟

ساکورا صدا را نادیده گرفت و به خواندنش ادامه داد.

-تمام کلاس مشغول انجام دادن تکلیفشونن ولی تو نه!

ساکورا به پسری که تا کمر رویش خم شده بود نگاه کرد، مو های مشکی رنگ پسر روی چشم هایش ریخته بود و برق چشم هایش نشان می داد کاملا مجذوب ظاهر ساکورا شده اما این برای ساکورا چیز جدیدی نبود پس تنها چند ثانیه طول کشید تا دوباره غرق خواندن کتابش شود.

-ام چیزه، شنیدی چی گفتم؟

البته سر و صدای جادوآموزانی که برای یکدیگر زیرپایی می گرفتند و سعی می کردند زمان زمین خوردن همدیگر را پیشگویی کنند، این احتمال را بیشتر می کرد اما دلیل ساکورا چیز دیگری بود.

او وقتی برای این جور کارها نداشت، ابتدا چشم هایش خالی از هر حسی بودند ولی چند ثانیه بعد با رسیدن فکری به سرش پوزخند کوتاهی زد.
-اگه یه پیشگویی کنم، دست از سرم برمی داری؟

پسر مثل بادبزن سرش را به سمت بالا و پایین تکان داد که البته نزدیک بود باعث شکستن استخوان گردنش شود.

از نظر ساکورا او نیاز داشت بیشتر از اینکه چشمش دنبال ساحره ها باشد، روی حرکاتش کار کند تا خودش را نکشد.
-هوم، پیشبینی میکنم همین الان یه توپ بازدارنده میخوره تو سرت و روی معجون لیز میخوری.

-ولی ما که نزدیک محل کوویدیچ نیستم، تازه توی کلاس کسی معجون دستش نیست!

اما قبل از اینکه پسر بتواند جمله ی دیگری به زبان بیاورد، پنجره شکست و توپ بازدارنده ای که چند ثانیه پیش در حال تعقیب بازیکن بدبختی بود که حتی با وجود خارج شدنش از زمین بازی همچنان توپ او را تعقب می کرد توی سر پسر خورد.

ساکورا آهی کشید و پایش را تنها چند درجه بالا آورد. این باعث شد پسر که همچنان از ضربه در شوک بود، کله معلق بزند و روی معجونی که از کیف یکی از بچه ها نشست کرده بود و روی زمین ریخته بود فرود بیاید.
-دیدی گفتم؟

اما پسر که با صورت زمین خورده بود تنها از درد به خودش می پیچید.

ساکورا با بیخیالی، صفحه کتاب مرموزش را ورق زد که باعث شد عکس شخصی را که تا کمر در بشکه فرو رفته برای چند ثانیه نمایان شد ولی با برگشتش به حالت عادی مطالب کتاب دوباره از دیدرس ناپدید شد.
- اینو یادت باشه پسر جون، اگه واقعا به اطرافت نگاه کنی هیچ وقت نیازی به پیشگویی نداری.

ساکورا آهی کشید و یکی از دست هایش را روی صورتش گذاشت، پسر همچنان با درد و حالتی گیج به او نگاه می کرد.

-از صبح اسکورپیوس داره از دست این بازدارنده ها در میره و این دور و بر میچرخه، تا حالا هم چند بار تو سر این و اون خورده و حتی پروفسورا رو هم کتک زدن پس اصلا بعید نبود. معجونه هم از اول کلاس که الیستر محکم کیفشو کوبید روی صندلی ظرفش شکسته بود و داشت می ریخت.

ساکورا از حایش بلند شد تا مکان بهتری را برای مطالعه پیدا کند.

-هی ساکورا بار چندمه این کتابو میخونی، دیدم حتی توی تاریکی هم میخونیش!
-یه کتاب خوب همیشه یه کتاب خوبه مهم نیست چند بار بتونیش بچه مراقب پشت سرت باش به جای این حرفا.

بازدارنده ها همچنان به کتک زدن بچه ها ادامه می دادند ولی ساکورا از کلاس خارج شده بود.


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۱۰:۱۳:۲۰
ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۲۰:۱۶:۲۰

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴:۲۶ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو

گیلدروی لاکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۱:۳۸ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۲:۲۹ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 8
آفلاین
با سلام خدمت استاد فلدبری!
در چندین روز گذشته با توجه به تکلیفی که دادید من و دوستانم در مدرسه جادوگری هاگوارتز موفق به تهیه یک معجون برای تبدیل اعضای مدرسه به قورباغه شدیم.
همونطور که فرمودید جارو به دست با بالاترین برج های مدرسه رفتیم و این معجون رو سر تا سر مدرسه ریختیم اما پیشگویی ها به ما نشون میدادن که اعضا باید تبدیل به الف بشن
الان که دارم جغدم رو میفرستم تا این نامه رو به دستتون برسونه از اعضای کلاس پیشگویی درخواست دارم تا نامه ای به مدیریت مدرسه جهت درخواست برای بخشش ما بنویسن
با تشکر از نمامی اعضا !



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰:۲۸ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو

بردلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹:۳۹ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۶:۱۳
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 77
آنلاین
بازنشستگی تریلانی

---

کافه سه دسته چاقو - بورکینافاسو

ساحره ای که روبروی سیبل تریلانی نشسته بود پرسید:
_ راس میگن شما پرفسور هاگوارتز بودین؟ همکار آلبوس دامبلدور بودین؟

سیبل، عینک ته استکانیش که چشمانش را ورقلمبیده نشان میداد اندکی جا به جا کرد، بادی به غبغب انداخت و پاسخ داد:
_ بله بله!

سپس ساحره، اندکی ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_ یه شایعاتی هم هست حقیقتش. میگن شما هر جا میرید، اشتباهی پیشگویی میکنید... بخاطر همین مدام نقل مکان میکنید!

سیبل دماغش را باد کرد و گفت:
_ میازار موری که دانه کش است...

ساحره:
_ جـــــــان؟ ... چه ربطی داشت؟

سیبل دیگر معطل نکرد و به گوی سفیدی که روبرویش بود خیره شد، چشمانش را بست و با تمام توان زور زد:
_ اووووووووو.... اوووووووووووم

چنان زور میزد که عنقریب بود چشمانش از حدقه بزنند بیرون

سپس مکثی کرد و چیزهایی نامفهوم زیر لب زمزمه کرد:
_ آعوووو...وعوووو...عوووووو

در انتها با صورتی برافروخته و گونه هایی گل انداخته، چشمانش را باز کرد و خطاب به ساحره گفت:
_ مرغ میبینم!

ساحره:
_ مرغ؟

سیبل:
_ آری! مرغی که زاییده!

ساحره:
_ زاییده یا تخم گذاشته؟!

سیبل:
_ یعنی گاوتون زاییده!

ساحره پریشان شد و گفت:
_ یعنی بدبخت شدیم؟

سیبل:
_ خیر خیر... منظورم اینه خوشبخت شدین! گاوتون...همون مرغتون تخم گذاشته! تخم طلا!

ساحره که ذوق کرده بود از جا جست، چند گالیون جلوی سیبل انداخت و گفت:
_ وای! شما از کجا فهمیدی؟ ما مزرعه داریم. گاو هم داریم و میخواستیم مرغ و خروس هم بخریم! ولی شک داشتیم! حالا دیگه مطمئن شدم! هر چی گالیون برامون مونده میریم مرغ و خروس میخریم! بهترین سرمایه گذاریه!

سپس به سرعت از کافه خارج شد.

سیبل سریع گالیون هایی که جلویش بود را جمع کرد و در جیبش گذاشت. در همان لحظه مردی وارد کافه شد و درست کنار سیبل نشست و روزنامه پیام امروزش را روی میز انداخت. توجه سیبل به تیتر اول آن جلب شد:
نقل قول:

اطلاعیه شماره چهار اداره بهداشت وزارت سحر و جادوی بورکینافاسو:
به اطلاع جادوگران و ساحره های محترم میرسانیم، با توجه به شیوع آنفولانزای جادویی مرغی، طی طرحی ضربتی، کلیه ماکیان و مرغ و خروس ها معدوم خواهند شد. پیشاپیش از همکاری شما کمال تشکر را داریم.
قیرمیش قورمیش زاده - رییس اداره بهداشت


سیبل آب دهانش را قورت داد و با نگرانی زیر لب زمزمه کرد:
_ این یکی مشتری هم بدبخت شد پس!

سپس سریع چمدانش را از زیر میز بیرون کشید، سر پا ایستاد و باز زمزمه کرد:
_ دوباره وقت رفتنه!

و با صدایی بلند و شپلق گونه، غیب شد.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵:۵۳ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۳۱:۵۴
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 740
آفلاین
ما معجون مرگخوار شدنی که هکتور درست کرده بود ریختیم رو مدرسه، همه سیاه شدن، آفریقایی اصیل، ولی کسی نیومد فرم ورود به زیر سایه ارباب رو پر کنه! احتمالا باید یه ملاقاتی با هکتور داشته باشیم.




پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۶:۴۹:۵۵ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۴:۳۶
از دنیا وارونه
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 182
آفلاین
باد سردی که می وزید تن بچه های طبقه دوم مدرسه ی هاگوارتز را می لرزاند. بچه ها یکی پس از دیگری از بابت نداشتن معلم اعتراض می کردند. روندا سرش را از روی میز بلند کرد.

- آیا از وجود نداشتن معلم متنفرید؟ آیا احساس ضعف می کنید؟ آیا از همیشه ناراحت تر هستید؟ خب به من چه من خوابم میاد!

سر وصدای بچه ها مدام بیشتر و بیشتر میشد، به قدری که روندا دیگر نتوانست بخوابد و همین شروع یک بدبختی جدید بود!

- هرکی سر و صدا کنه اسمش مینویسم پای تخته، میدم به...میدم...میدمش به دامبلدور تا سال بعد ثبت نامش نکنه! فهمیدید!

تمامی دانش آموزان سکوت کردن و نگذاشتند کلمه ای از بین دهانشان عبور کند.

- گفتم فهمیدید؟

همه با صدای بله جمله ی روندا را تایید کردند و روندا هم اسم همه ی شان را روی تخته نوشت!

- شما ها چقدر زود تسلیم می شید! این مدرسه داره از شما به عنوان کارگر استفاده میکنه؟ من خودم تو هیچ کدوم از امتحان ها نمره ی خوب نگرفتم!

حالا تکلیفتون اینه گه رو مدرسه یه معحون بریزید و پیش ببینی کنید چه اتفاق های بدی می خواد بیفته!


یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.