درحالی که مرگخواران باید با ارتشی از خرگوش های انتقام جو مواجه می شدند سوزانا برای پرت کردن حواس لرد از جلسه مثلا مخفیانه مرگخواران محیط اطراف جنگل را به او نشان می داد و هم زمان سعی می کرد او را از گرفتن اژدها منصرف کند.
طراف جنگل_ ارباب واقعا اینجا قشنگ نیست؟
_ چرا چرا قشنگ است اما نه به قشنگی فلس اژدهایمان.
_ ارباب می دانید که الساعه میتوانیم به آن مدرسه جادوگری دستبرد بزنیم و یک تسترال گنده گیر بیاوریم. بهتر نیست؟
_ اولا روی حرف اربابت حرف نزن. دوما گفتیم اژدها می خواهیم پس یعنی می خواهیم!
سوزانا کم کم داشت از انجام ماموریتش نامید می شد و با خود فکر کرد که احتمالا باید از هرجایی که شده یه اژدها گیر بیاورند. همینطور که در میان درخت ها جلو می رفتند صدای گوشخراشی شبیه خروپف به گوششان رسید.
_ این صدای چیست که می آید؟ اصلا خوشمان نیامد. زود برو ببینم صدای چیست.
_ ارباب قربانتان بروم بهتر نیست بعد از آن همه ماموریت دیوانه وار یک بار هم که شده چندنفره به سراغ همچین چیزی در این جنگل طلسم شده برویم؟
لرد که کم کم داشت از این مخالفت های مکرر عصبانی می شد گفت: اگر دوباره ساز مخالف بزنی ممکنه چندتا از این طلسم های ناجور روت بزنما. امروز هم اصلا حوصله اینجور کارها رو ندارم و وقتی بی حوصله میشم خطرناک تر میشم.
سوزانا که کمابیش قانع شده بود بعد از کلی عذرخواهی و قربان صدقه رفتن به طرف صدا رفت. همینطور که در فکر این بود که با صاحب صدا چیکار کند یه دفعه هیبت گنده یک اژدها را دید که به درختی لم داده و چرت می زند. او هم که اصلا دوست نداشت خواب چنین موجودی را بهم بزند سعی داشت تصمیم بگیرد چیکار کند. از طرفی اژدهای موردنظر لرد را پیدا کرده بود و از طرف دیگر این اژدها با این که خوابیده بود همچنان یک اژدها بود. در همین حال اژدها که ساعت شکارش رسیده بود خود را کش و قوسی داد و چشم هایش را باز کرد و اولین صحنه ای که دید سوزانا بود با چوبدستی ای بر دست و دهانی باز...
محل جلسه مرگخواران_ می توانیم با مذاکره حلش کنیم.
_ ما مذاکره نمی خواهیم ما جنگ می خواهیم!
_ می دانید اصلا این بلا بود که باعث تمام این ماجرا شد. نظرتان چیست او را بدهیم و دست از سرمان بردارید،ها؟
_ چه گفتی؟
_ نه یعنی...چیز... اصلا همان مذاکره بهتر است.
بلا که اصلا از پیشنهاد قبلی لینی خوشش نیامده بود گفت:
_ اصلا نظرت چیست تو را به جایش بدهیم؟ ها؟ تو از همان اول رفتی دنبال این شاه خرگوش پررو. خربزه میخوری باید پای لرزش هم بشینی.
ناگهان پچ پچی در جمع راه افتاد و هر مرگخواری نظر خودش را می داد.خرگوش ها که به گفت و گوی میان مرگخواران نگاه می کردند پس از مدتی از این موضوع خسته شدند و در یک تصمیم جمعی و ناگهانی تصمیم گرفتند که با یک حمله کار را تمام کنند که فرزند شاه خرگوش هم نظر خودش را اعلام کرد.