جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: پنجشنبه 19 مهر 1403 21:55
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: چهارشنبه 3 اردیبهشت 1404 11:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 792
آفلاین
با هر قدم، صدای شکستن برگ‌های خشک و زرد رنگ چنار به گوشش می‌رسید. آنقدر آن صدا را دوست داشت که اگر یک روز عادی بود، شاید دقایق مدیدی را صرف شنیدن آن می‌کرد. اما آن روز یک روز عادی نبود...

هیچ روزی با وجود حضور او در زندگی‌اش عادی نبود.

به سرعت از عرض خیابان سنگ‌فرش شده گذشت. گویی بارها و بارها آن مسیر را طی کرده باشد با مهارتی حاصل از تجربه، درست روی به روی کافه‌ای با پنجره بخار گرفته توقف کرد. نفس عمیقی کشید. دستگیره برنجی در را چرخاند و وارد شد. با باز شدن در، صدای زنگوله کوچکی که بر روی آن قرار داشت در محیط پیچید. بدون توجه به سایرین مستقیما به سمت میز موعود رفت. پشت میز هیچکس حضور نداشت. انتظاری هم جز این نداشت. می‌دانست فرد مورد نظرش درست سر موعد و سر ساعت درست خواهد آمد. آخر او را سالها به منظبت بودن می‌شناخت.

روی صندلی یکی از میز‌های چوبی کافه نشست. قلم پر و کاغذ پوستی‌اش را از کیف چرمی‌اش بیرون آورد تا مانند روز‌های پیشین، نامه‌ای را برای او بر جای بگذارد. نمی‌توانست او را ببیند اما می‌دانست که باز کردن آن نامه‌ها، حالش را بهتر می‌کند و همین کافی بود تا این‌کار را ده برابر همیشه با دل و جان انجام دهد.

با دستش بخار پنجره را پاک کرد و به بیرون نگاهی انداخت. برگ‌های پاییزی را دید که با باد ملایمی که می‌وزید به رقص در می‌آمدند و از یک سوی خیابان به سوی دیگر می‌رفتند. با دقت به تک تک عابران چشم دوخت. آیا ممکن بود او در میان‌شان باشد؟
- یادمه وقتی اولین بار دیدمت دوازده ساله‌ بودم. فقط چند ماه طول کشید تا تحت تاثیر رفتار و تجربه‌ت قرار بگیرم و تو رو الگوی نویسندگی خودم کنم. اون موقع بود که می‌خواستم هر جا هستی همونجا باشم. سایه به سایه کنارت باشم. اما نمی‌تونستم... خیلی کوچیک بودم و نمی‌دونستم اصلا چی بنویسم و چطوری بنویسم. تو بهم یاد دادی. دستمو گرفتی و قدم به قدم بردیم جلو. نذاشتی بیفتم... نذاشتی کسی آسیبی بهم بزنه. یادم دادی چطوری پرواز کنم و وقتش که رسید پرواز کردم. رفتم دنبال آینده‌. وقتی برگشتم سالها گذشته بود و من توی خونه قدیمیم یه غریبه شده بودم. هیچکسو نمی‌شناختم جز تو... ولی تو برام کافی بودی. با افتخار به همه معرفیم کردی و نذاشتی حس غربت کنم. من شدم مامانی که فقط مادر بود تا تو فرزندش باشی همون‌طور که سالها قبل فرزندی شده بودم تا تو سرپرستش باشی. یادمه توی اون مصاحبه هر بار که اسمت رو تکرار می‌کردم به خودم افتخار می‌کردم که می‌شناسمت. خوشحال بودم که چنین نقش پر رنگی توی زندگی من و شخصیتم داری. هنوزم سر تک تک حرفام در موردت توی اون مصاحبه و تمام دفعاتی که با افتخار اسمتو توش تکرار کردم هستم و خواهم بود. زمان گذشت و خیلی بالا و پایین بین‌مون پیش اومد. از هم دور شدیم ولی با وجود همه اون بالا و پایینا همیشه می‌دونستم چه نقش پر رنگی توی زندگیم داشتی و توی چه بحران‌هایی باعث شدی مقاومت کنم و با وجود تمام سختیا برای رشد خودم بجنگم. همه این خاطرات نقطه اتصال همیشگیم بهت بوده و هست. از اینکه حالا اینجایی خوشحالم... خیلی خیلی خوشحالم. همین که دوباره مثل قدیم می‌تونم توی این کافه قدیمی بشینم و برات نامه بنویسم خوشبختم. اینو می‌دونم که هر جا هم که پرواز کنم و برم بازم بر ‌می‌گردم پیش خودت‌ و با همون سینی میوه همیشگی دنبالت می‌کنم... سایه به سایه!

نامه را درون پاکتی با نقش و نگار های‌بای بادام زمینی گذاشت و آن را به گلابی‌ای بر روی میز تکیه داد. با اندیشیدن به چهره او پس از دیدن گلابی، لبخندی زد و با شادمانی از کافه خارج شد.
In mama's heart, you will always be my sweet baby
پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: سه‌شنبه 27 شهریور 1403 07:00
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: چهارشنبه 3 اردیبهشت 1404 11:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 792
آفلاین
?How could I ever feel you
Once again, without losing my mind

به سمت آینه زنگار گرفته روی دیوار رفت اما قبل از آنکه با آن رو به رو شود، متوقف شد. رویش را برگرداند، نمی‌خواست آن تصویر را ببیند. ناگهان صدایی در گوشش پیچید، گویی فردی پشت سرش ایستاده بود و درست کنار گوشش زمزمه می‌کرد.

- تا کی می‌خوای فرار کنی؟

هراسان به اطرافش نگاهی انداخت اما هیچکس را در آن اتاق نیمه تاریک ندید. به آرامی به میزی چوبی تکیه داد. سعی کرد خودش را آرام کند. حتما توهمی زودگذر ناشی از خستگی بود. نباید به آن اعتنا می‌کرد.

- تا کی می‌خوای از دیدنش طفره بری؟

لرزید. اتاق سرد بود اما خوب می‌دانست که این لرزش ناشی از سرما نیست. می‌لرزید زیرا طنین آن صدا این‌بار در گوش‌هایش آنقدر بلند و رسا بود که نمی‌توانست مانند تمام زندگی‌اش آن را انکار کند و نادیده بگیرد.
- دنبال چی هستی؟ ازم چی می‌خوای؟
- به آینه نگاه کن.

باید از آن اتاق می‌رفت‌. فقط باید به میان اهالی خانه باز می‌گشت تا آن صدای احمقانه از سرش خارج شود. فقط باید از آن اتاق خارج...

در اتاق با صدای بلندی بر رویش بسته شد.

- فرار کافیه؛ تو باید به حرفم گوش بدی.

چشم‌های خسته‌اش را به در بسته دوخت. می‌دانست این بار دیگر توانایی فرار ندارد. با هر دو دستش جلوی گوش‌هایش را گرفت اما صدا بدون هیچ کاهشی در سرش می‌پیچید.

- تو ترسویی. می‌ترسی با اون آینه رو به رو بشی. می‌ترسی تصویر اون آینه رو فقط خودت ببینی‌... فقط خودت مروپ... تنها.
- من ترسو نیستم.
- پس ثابت کن!

جوش و خروشی در درونش حس کرد. حسی لجبازانه که او را به سمت آینه هل می‌داد. فقط یک نگاه ساده بود؛ باید ثابت می‌کرد که ترسو نیست. صدای قدم‌های نا‌مطمئنش در اتاق پیچید. خودش را به جلوی آینه رساند، چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید.

?How could I ever know more
When everything is held by threat


پلک‌هایش را رو به آینه گشود. تصویر درون آینه فقط خودش بود. با همان موهای بلند و مواج تیره و همان لبخند متین. نگرانی عمیقی در پس صدای انعکاس تصویرش حس کرد.
- داری توی وحشت زندگی می‌کنی.

می‌دانست.‌.. چیزی که درک نمی‌کرد چرایی این قضیه بود. چرایی خواب‌های وحشتناکش بود. چرایی این همه وحشت نهفته در درونش بود.

- آخرین خوابتو یادته؟

به خوبی یادش بود. تنها و در سکوت از خانه گانت‌ها بیرون آمده بود تا پیاده‌روی عصرگاهی داشته باشد ولی گویی به طور ناگهانی زمان متوقف شده بود؛ هوا در تاریکی فرو رفته و او، تنها و در سکوت در میانه مه غلیظی در حال قدم زدن بود‌. خیلی زود حس کرد فردی یا چیزی از دور او را می‌بیند. احساس زیر نظر بودن توسط مهاجمی را داشت و همین احساس کافی بود که زیر نور کم سو و نارنجی رنگ تنها چراغ روشن خیابان به سرعت و نفس نفس زنان به خانه باز گردد. به محض بازگشتش بود که زمان دوباره به حرکت در آمد و انسان‌ها به داخل خیابان بازگشتند.

- می‌دونی مروپ‌، واقعیت اینه که خواب‌ها برعکس عقاید گذشتگان‌مون تعبیری افسانه‌ای ندارن و پیشگویی‌ای از وقایع آینده نیستن. خواب‌‌ها در واقع واکنش ذهن‌ ما به حقایقین که در واقعیت با اون‌ها درگیریم و ذهن‌مون به قدری با این حقایق دچار چالشه که سعی داره توی خواب براشون راه حل پیدا کنه.

به تصویرش درون آینه نگاه نا‌مطمئنی انداخت.

- تو اون خوابو دیدی چون برعکس چیزی که همیشه وانمود کردی از تنهایی وحشت داری. تو می‌ترسی به حال خودت رها بشی... می‌ترسی که از جامعه‌ت طرد بشی. از تجربه ناشناخته‌ها گریزونی. از اینکه رو به جلو بری در حالی که جلوتو نمی‌بینی اونقدر می‌ترسی که حاضری برگردی به عقب و هیچ وقت تجربه‌ش نکنی.

حق با آینه بود. دلش می‌خواست مثل همیشه وانمود کند که بسیار شجاع است و هرگز از تنهایی نمی‌ترسد. می‌خواست خودش را توجیه کند که او همواره تنها بوده پس چرا باید از تنهایی واهمه‌ای داشته باشد؟ اما تصویر آینه در واقع خود او بود... بازتاب تمام افکار و احساساتش. چطور می‌توانست به خودش دروغ بگوید؟ او می‌ترسید. از تجربه کردن ماجرا‌های جدیدی که ممکن بود در آنها خطایی کند می‌ترسید. از اینکه اشتباه کند، به خاطر اشتباهش طرد شود و تا ابد تنها بماند می‌ترسید.

- باید درک کنی که تو کامل نیستی. مروپ، تو کامل نیستی... تو هم مثل هر انسان دیگه‌ای ممکنه اشتباه کنی. ممکنه از پس راه جدیدی که توش قدم گذاشتی بر نیای. ممکنه خیلیا طردت کنن و ازت بدشون بیاد ولی هیچ کدوم از اینا دلیل بر این نیست که متوقف شی و از خودت بدت بیاد. تو نباید بخاطر این مسائل تسلیم ترسات و تفکرات دیگران راجع به خودت بشی. باید به حرکتت رو به جلو ادامه بدی... باید تجربه کنی. انسان‌ها با تجربیات‌شونه که بزرگ می‌شن؛ پس بزرگ شو و جلوی رشد خودتو نگیر.

لحظه‌ای سکوت حکم فرما شد. دلش می‌خواست بیشتر بداند. دلش می‌خواست بیشتر بشنود. چرا از آینه گریزان بود؟ چرا تا این حد از خودش احساس شرم داشت؟

- چون تو هیچ وقت خودتو دوست نداشتی. هیچ وقت نخواستی خودتو ببینی... نخواستی توانایی و استعدادهای قابل ملاحظه‌ت رو ببینی. همیشه فقط خودتو قضاوت کردی. پس بله... حق داری از خودت شرمگین باشی.

از تصویر درون آینه‌اش شرمسار بود. از خودش خجالت می‌کشید. سرش را پایین انداخت.

?How could I forgive myself
How blind and scared I was

- تو دوست داشتنی‌ای مروپ. هر چقدرم که با خود بی‌رحم باشی و هر چی هم در مورد خودت بگی بازم دوست داشتنی‌ای. تو توی سختی بزرگ شدی ولی با وجود تمام دشواریا برای خواسته‌هات جنگیدی و جا نزدی. همین موضوع باعث شد رشد کنی... باعث شد همون گل نیلوفر سفیدی باشی که از میونه مرداب سرشو رو به آسمون آبی بلند می‌کنه و با بودنش چهره مردابو دلنشین می‌کنه. اگر تو این دنیا حتی یه نفرم دوستت نداشته باشه من دوستت دارم. اگر هر اشتباهی کنی و هر شکستی بخوری من بازم دوستت خواهم داشت و من برای تو کافیم.

سرش را بالا گرفت. دیگر نمی‌لرزید. حس کرد قلب منجمدش دوباره می‌تپد و خونی سرشار از گرمای دوست داشته شدن را در بدنش به جریان می‌اندازد. او نیز به تصویر درون آینه‌اش لبخند زد. آن دو برای یکدیگر کافی بودند و این یعنی او دیگر حتی در تنها‌ترین لحظات هم تنها نبود.
In mama's heart, you will always be my sweet baby
پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: یکشنبه 21 مرداد 1403 11:00
تاریخ عضویت: 1396/07/18
تولد نقش: 1396/07/19
آخرین ورود: پنجشنبه 10 آبان 1403 15:26
از: زير سايه لرد سياه
پست‌ها: 828
آفلاین
احساس تعلق خاطر می‌کرد.
مثل همیشه بی سر و صدا وارد شد. سعی کرد به اتاق‌ها سرک نکشد و مستقیما به سمت مقصدش برود. اما مگر ممکن بود؟
بیشتر عمرش را در این خانه گذرانده بود و آشکار و پنهانش را می‌شناخت؛ با این وجود احساس غریبی می‌کرد.
دیوار همان دیوار بود.
میز همان میز... خانه همان خانه و احساس تعلق خاطرش نیز همان. لاکن احساس غریبی می‌کرد.
از راهرو دوم گذشت و به سمت پله‌ها رفت.
معمولا برای سر زدن‌های بی موقعش، ساعتی را انتخاب می‌کرد که اهالی خانه در خواب بودند، لاکن این سکوت عمیق تر از خواب همیشگی این ساعت روز بود.
از پله نهم گذشت و به جای پله دهم که صدای جیرجیرک می‌داد، پایش را روی پله بعدی گذاشت.
وسوسه سرک کشیدن در طبقه اول را به سختی سرکوب کرد و راهی طبقه دوم شد.
از سه در پیش رویش، در اول محل کار سابقش بود. نگاهی گذرا به داخلش انداخت. پرده های بسته، با سخاوتمندی نور اول صبح را راهی اتاق می‌کردند، اتفاقی که در زمان او بسیار نادر بود.
میز مرتب بود و تقریبا برای اولین بار در طول عمرش، سطح چوبی میز را می‌دید... میز زیبایی که قبلا همیشه پوشیده از کاغذ پوستی و تارهای مویی بود که از آنها به عنوان نشانک استفاده می‌شد.
در دوم اتاق خودش بود. به محض اینکه قدم به طبقه دوم گذاشته بود، می‌دانست هنوز هم کلید اتاق همان کلید سابق است، چرا که در غیر این صورت، سد نامرئی طبقه دوم مانع ورودش می‌شد.
به جای ورود به اتاقش، به سمت در انتهایی رفت‌. دری که با دقت مهر و موم شده بود... دری که متعلق به ارباب، دوست و معلمش بود.
احساس تعلق خاطر می‌کرد.
احساس تعلق خاطر می‌کرد اما حس خلا آشنایی شکمش را قلقلک می‌داد. حسی که سال‌ها پیش همزمان با تجربه آن، بار سنگینی نیز روی دوشش افتاد. بار سنگین ممانعت از تجربه آن حس توسط سایر مرگ‌خواران. موفق بود؟ هیچکس نمی‌دانست.
همان گونه که وارد شده بود، خارج شد. کنار در اتاق نگهبانی که زمانی متعلق به همسرش بود ایستاد و نگاهی به سر تا سر نمای بیرونی خانه انداخت.
دیوار همان دیوار بود و در همان در، اما خانه... خانه نیز همان خانه بود؟
I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him
پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: دوشنبه 15 مرداد 1403 17:33
تاریخ عضویت: 1403/04/01
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 06:54
از: عمارت ملویل
پست‌ها: 69
داور دوئل، مترجم دیوان جادوگران
آفلاین
از راه ناهموار و تاریک گذر کرد و روبه روی در تالار اسرار ایستاد. نفس عمیقی کشید تا کمی فکر کند. مطمئن بود کسی دنبال‌ش می‌کند. نگاهی گذرا به اطراف انداخت. حضورش را حس می‌کرد.
وارد شد و همین‌که بر راهروی تالار قدمی برداشت، با عصبانیت چرخید و فریاد زد:
- سیلویا اشلی ملویل. چطور جرئت می‌کنی سالازار اسلیترین رو تا تالار اسرار دنبال کنی؟ فکر کردی متوجه نمی‌شیم؟

منتظر سیلویا ماند تا حرکت بکند. مطمئن بود جایی پشت مجسمه‌ها قایم شده و حالا از ترس خودش را نشان نمی‌دهد. قدم زنان از مسیر میان مجسمه مارها گذشت. قدم‌هایش مطمئن و پرقدرت بودند.
- برای آخرین بار تکرار می‌کنیم سیلویا ملویل. به حالت انسانی تبدیل شو و بیا اینجا. این یک دستوره.

جمله آخر را پرقدرت گفت؛ طوری که به شدت در تالار اسرار اکو شد. به اطراف‌ش نگاه کرد تا متوجه دختری شد که از پشت مجسمه‌ای بیرون می‌آید. لباس‌ها و موهایش خیس و کثیف شده بودند. سرش را پایین انداخته بود و با آرامش قدم برمی‌داشت. نفس‌ها و زانوان‌ش می‌لرزیدند و این وحشت او را از خشم سالازار اسلیترین نشان می‌داد.
همه اسلیترینی‌ها می‌دانستند که کسی حق ورود به تالار اسرار را ندارد مگر شخصِ خودِ سالازار اسلیترین اجازه دهد. بدون اجازه و مخفیانه وارد شدن و دنبال کردن او، همه و همه منجر به خشم و در نتیجه تنبیه می‌شدند.

سیلویا جلوتر آمد. ایستاد و دستی را در دست دیگر مچاله کرد.
سالازار اسلیترین همان‌جا ایستاده بود و چیزی نمی‌گفت. سعی داشت بفهمد چطور ممکن است دانش آموزی جرئت این‌که او را تا اینجا دنبال کند را داشته باشد.
- توضیحات رو کامل می‌شنویم. شاید از تنبیه‌ت کم‌تر شد.

سیلویا این پا و آن پا کرد. همیشه توضیح دادن برایش سخت بود؛ اگر برای لرد سیاه باشد یا سالازار اسلیترین، حتی سخت‌تر هم می‌شد.
بعد از فکر کردن بالآخره به حرف آمد:
- به نظرتون من واقعا لایق این‌جا بودن هستم؟ اینکه جزوی از این گروه باشم؟ اصلا شاید باید به یه مدرسه سطح پایین‌تر می‌رفتم. من هرگز برای گروهی مثل اسلیترین کافی نیستم.

سالازار اسلیترین جا خورد. نگاهی به سر تا پای سیلویا انداخت.
- سرت رو بیار بالا.

سیلویا نگاهی به سالازار اسلیترین کرد. نگاهش مثل همیشه سرد و خشن بود. جدیت او همواره مورد ستایش سیلویا قرار می‌گرفت. اینکه چطور همیشه غرور خودش را حفظ می‌کرد، واقعا خارق‌العاده بود.
نمی‌توانست چیزی بگوید. از آمدن پشیمان شده بود.

- سیلویا ملویل. ما هرگز مثل گودریک، هلگا و روونا نبوده و نیستیم. هیچ‌وقت چیزی جز بی‌نقصی و عالی بودن رو برای گروه خودمون نمی‌پسندیم. از این بابت مطمئن باش. شاید تو عالی نباشی اما حتما دلیلی بوده که عضوی از این گروهی.
- من نمی‌تونم کمکی بکنم. همیشه بدشانسی میارم و کارا خراب می‌شن. این اون چیزی نیست که بهش «بی نقص و عالی» می‌گن.

سالازار چرخید و به سمت میزش رفت. از وقتی به هاگوارتز و تالارش برگشت، همه چیز تغییر کرده بود.
- به انتخاب ما شک داری؟
- نه. هرگز. اما...
- پس برای چی این سوالات رو می‌پرسی؟ مطمئنا دلیلی داشتیم که تو رو به عنوان یکی از اعضای گروه‌مون برگزیدیم.
- سالازار بزرگ! من هرگز به انتخاب‌تون شک نکردم، به خودم شک دارم. من هیچ‌وقت تو جادوگری عالی نبودم.
- هیچ‌کس جز ما نمی‌تونه تو جادوگری عالی باشه، سیلویا ملویل. این رو آویزه گوش‌ت کن.
- بله، درسته. اما من در سطح خودم هم عالی نیستم. نمی‌تونم عالی بشم.

سالازار پشت میزش نشست و کنار وسایل‌ش، دمنوشی ظاهر کرد. نگاهی به سیلویا انداخت. نگرانی را از چشمان‌ش می‌خواند. جرعه‌ای از دمنوش نوشید و به کاغذهای روی میز نگاه کرد. یکی را برداشت. قلم پر گران‌قیمت‌ش را در جوهر برد و بعد از لحظه‌ای درنگ، شروع به نوشتن چیزی کرد.

سیلویا حدس می‌زد تنبیه‌ش باشد یا نامه‌ای که باید به دست ارشدهای گروه برسد. سالازار بزرگ همیشه با این نامه‌ها به اسلیترینی‌ها کمک می‌کرد و سعی داشت آنها را به سمت جلو حرکت دهد. سیلویا علاقه و اعتماد سالازار اسلیترین را می‌دید و همواره به خودش یادآوری می‌کرد که در قبال این زحمات، او را یاری کند.
اما این‌بار اشتباه بزرگی مرتکب شده بود که اصلا جزوی از یاری کردن سالازار اسلیترین نبود!

سکوت ناراحت‌کننده‌ای برقرار شد و فقط صدای کشیده شدن قلم‌پر بر کاغذ در تالار پیچیده بود. تا این‌که بالآخره سالازار اسلیترین سرش را بلند کرد و به صندلی تکیه داد.
- می‌خوایم سوالی ازت بپرسیم.

سیلویا صاف ایستاد، گلویش را صاف و با چشمانی منتظر به او نگاه کرد.

- اگه ما بهت بگیم شخصی مورد قبول ماست، تو نسبت بهش چه نظری داری؟
- من هم قبول‌ش دارم چون به شما اعتماد دارم.

سالازار جرعه‌ای از دمنوش نوشید و ایستاد. کاغذی که تا الان در آن می‌نوشت را در دست گرلت و به سمت سیلویا رفت.
- قراره شخصی که مورد قبول ماست رو بهت معرفی کنیم.
کمی مکث کرد.
- سیلویا اشلی ملویل. به خاطر اشتباهات گذشته، یه بدشانسی همیشه باهاشه اما هم‌چنان مورد قبول ماست چون ما اون رو همین‌طور که بود انتخاب کردیم و دلایل خودمون رو داریم. تو هم قبول‌ش داشته باش.
- من...

دستش را بلند کرد تا سیلویا ساکت شود. سپس در ادامه حرف خودش گفت:
- ما اینجاییم تا همه اسلیترینی‌ها به خودشون باور پیدا کنن. همون‌طور که ما به انتخاب‌مون افتخار می‌کنیم و قبول‌ش داریم، اونا هم به خودشون افتخار کنن و خودشون رو قبول داشته باشن. ما هرگز بی دلیل کسی رو انتخاب نکردیم. تو هم استثنا نیستی که بخوای به انتخاب ما شک کنی.

کاغذ را سمت سیلویا گرفت نگاهی به کاغذ و بعد به او انداخت.
- به علت نقض قوانینی که براتون گذاشتیم، از جمله بدون اجازه وارد شدن به تالار ما -که خودش به تنهای بسیار اشتباه بزرگیه- و هم‌چنین شک کردن به انتخاب‌های بی‌نقص ما؛ تو مسئولی کارهایی که این‌جا برات نوشتیم رو انجام بدی و به ما تحویل‌شون بدی. منتظرت هستیم، سیلویا ملویل.

اشاره‌ای کرد و سیلویا فهمید که باید برود. تعظیم کوتاهی کرد و با عذرخواهی‌های متعدد از تالار اسرار خارج شد.
تا وقتی که به تالار اسلیترین برسد، کاغد را نگاه نکرد و فقط به حرف‌های سالازار اسلیترین فکر می‌کرد. آن‌قدر مشغول شد که نفهمید کی به خوابگاه دختران رسیده و رو به روی تخت‌ش ایستاده است.
هرچه بود، او به مسئولیت‌هایی که از سالازار اسلیترین دریافت کرده بود رسیدگی می‌کرد و مطمئن می‌شد که بتواند با همین بدشانسی‌اش هم موفق شود!
I'll be smiling at the end of this road
And will sing the secrets of the forest all the way
پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: پنجشنبه 4 مرداد 1403 13:14
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 12:13
از: هاگوارتز
پست‌ها: 682
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
نامه‌ای خطاب به جوانان جویای تاریکی،
(خطاب مستقیم به اسکورپیوس مالفوی و سیلویا ملویل در ادامه گفت‌وگو با دیگر نواده عزیزم، دوریا بلک)



من، سالازار اسلیترین، با افتخاری که از شجاعت و استعدادهای شما می‌بینم، نامه‌ای به شما می‌نویسم. در طول دوران بی‌شماری که از زندگی‌ام می‌گذرد، همواره به این باور بوده‌ام که بی‌رحمی و قدرتمندی بالاترین ارزش‌هایی هستند که یک جادوگر باید داشته باشد. تاکنون، روش‌های سنتی که شامل کشتار و شکنجه دشمنانم می‌شد، همواره مورد استفاده قرار گرفته‌اند تا جایی که خودم به‌عنوان بزرگترین جادوگر تاریکی شناخته شده‌ام.

با این حال، دوریا بلک، که برایش احترام عمیقی قائلم، مرا به یاد این انداخته است که زمان‌ها تغییر کرده‌اند و نسل جدید ممکن است راه‌های دیگری برای نشان دادن بی‌رحمی خود داشته باشند. دوریا تأکید کرده است که شاید روش‌های نوینی برای کسب قدرت وجود دارند که نسل جوان ارتش اسلیترین می‌تواند از آنها بهره ببرد. با وجود این، باور دارم که هدف نهایی هر جادوگری باید کسب قدرت و برتری باشد، هرچند که مسیر رسیدن به آن متفاوت باشد. من از شما انتظار دارم که در هر زمینه‌ای که تخصص دارید، بهترین و قدرتمندترین باشید، حتی اگر نتوانید به قدرت من دست یابید که بدیهی است.

اسکورپیوس، اگرچه تفاوت‌هایی با روحیات سنتی خاندان مالفوی داری و بیشتر به دنبال ثروت هستی، ولی این بدان معنی نیست که نتوانی به شیوه‌ی خودت قدرتمند شوی.
سیلویا، تو نیز که به شدت به فراگیری جادوی تاریک علاقه‌مند هستی، باید یاد بگیری چگونه از این دانش برای مقابله با بدشانسی ذاتی که همیشه با تو هست، استفاده کنی. قطعاً غرورت اجازه نخواهد داد که چیزی جز بهترین باشی.


شما دو نفر باید بدانید که هر چند من دیکتاتوری بر شیوه‌های رسیدن به قدرت نخواهم داشت، اما همچنان انتظار دارم که هر یک از شما به بالاترین سطوح قدرت دست یابید. جامعه‌ی سبز ما نیازمند سربازانی است که همواره برای برتری و پیشرفت تلاش کنند. ما به عنوان اسلیترین‌ها، خون‌پاکان و جادوگران ناب، باید همواره به دنبال فتح و تسلط باشیم، زیرا قدرت تنها چیزی است که در این دنیا ماندگار خواهد بود.

علاوه بر این، لازم است که ثابت کنید روش‌هایی که برای کسب قدرت انتخاب کرده‌اید واقعاً مؤثر هستند. من به سادگی باور نمی‌کنم و انتظار دارم که شما با عملکرد خود نشان دهید که می‌توانید قدرتمند شوید و به ارتش من در فتح جهان کمک کنید.

تولدتان را تبریک می‌گویم و امیدوارم که امسال نیز بتوانید به خدمت خود در سایه‌ی سالازار بزرگ و در ارتش من ادامه دهید.

سالازار اسلیترین
پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: چهارشنبه 6 تیر 1403 23:22
تاریخ عضویت: 1403/04/01
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 06:54
از: عمارت ملویل
پست‌ها: 69
داور دوئل، مترجم دیوان جادوگران
آفلاین
دفترچه خاطرات سیلویا ملویل

«جنگلی از ذهن برای بافتن خاطراتت به شاخه‌های درختان حافظه»
July 1st, The day after graduation, In Malfoy Manor

*******

با صدای قیژ قیژ بلندی درب عمارت مالفوی را باز کرد و به درون قدم نهاد. پاشنه کفش‌های چرمین‌ش ضربات محکمی به کف سنگی عمارت می‌زد. دو ضربه متوالی به زمین زد و قدم‌هایش را در راه مستقیم رو به رویش ادامه داد. منتظر بود. منتظر کسی که سال‌ها از او امانت مهمی را به همراه داشت. کتاب را چند بار در دستان‌ش چرخاند و منتظر ماند. دوباره دو ضربه متوالی و چند قدم دیگر به جلو.
ناگهان دری باز شد.

- سیلویا ملویل؟
- لوسیوس مالفوی؟

این را گفت و چرخید. لوسیوس مالفوی در چهارچوب درب ایستاده بود. مثل همیشه. مثل همان اوایل سال‌های فارق التحصیلی‌اش؛ همان موقعی که به دیدن پدر سیلویا آمده بود.
سیلویا وقتی کاملا چرخید و رو به روی لوسیوس ایستاد، متوجه شد چقدر همه چیز در او عوض شده است.
- روزتون خوب بوده تا الان جناب مالفوی؟
- همه چیز خوبه. تو بعد این همه مدت، اونم با این عجله اینجا چیکار می‌کنی؟
- اومدم امانتی رو بهتون برگردونم.

چهره لوسیوس در هم پیچید و به جلو قدم برداشت. سیلویا می‌دانست این کتاب از وسایل مهم و شخصی لوسیوس است. کتابی که قدرت جادوگری لوسیوس و پدرش را چندین برابر کرده بود. کتابی که باعث شده بود سیلویا هم به قدرتی بزسد، فراتر از چیزی که پدرش انتظار داشت.

- این کتاب فقط برای من نیست. می‌دونی که پدرت هم تو پیدا کردن‌ش بهم کمک کرده. ما با هم اینو پیدا و ازش استفاده کردیم. اینکه اومدی بهم کتاب رو بدی و اینقدر عجله داری... اتفاقی افتاده؟
- خیلی دوست دارم بهتون دروغ بگم و جواب قاطعانه «نه» رو به زبون بیارم، اما چون پدرم شما رو دوست دارن، اینکارو نمی‌کنم.
- خب؟ چی‌شده سیلویا؟

سیلویا دست‌ش را از دستکش درآورد. حلقه‌های سیاهی دور بندهای انگشت‌ش نقش بسته بودند. لوسیوس خیره به دستان سیلویا، کتاب را از او گرفت و آن را روی میز کناری انداخت.
- طلسم شدی؟ چی‌شده؟!
- این کتاب یه روح زنده همراه خودش داره. متوجه‌ش نشده بودین؟
- نه. این ممکن نیست. چطور ما...

حرف لوسیوس در دهان‌ش ماسید. او متوجه شده بود که چیزی درباره این کتاب متفاوت است اما اصلا در عمق آن کنکاش نکرده بود.

- اینکه به ژرفای افکارتون درباره این کتاب قدم نزدین، کار درستی بوده جناب مالفوی. اما من طبق پیمان ناگسستنی‌ای که پدرم باهاتون بست، این کتاب رو بهتون برمی‌گردونم. هرچند برام سخته که همچین چیزی رو اینجا بذارم و برم. دلم برای پسرتون، دراکو، می‌سوزه.

لوسیوس به کتاب و بعد دستان سیلویا نگاه کرد. ناگهان برقی در چشمان‌ش درخشید و سرش را با سرعت به سمت سیلویا چرخاند. لبخندی بر لبان‌ش نقش بست.
- سیلویا؟ چرا بهم کمک نمی‌کنی تا از دست‌ش خلاص شم یا حداقل بتونم کنترل‌ش کنم؟ حالا چون برای منه، فقط می‌خوای بذاریش و بری؟! گفتی دلت برای دراکو، پسرم، می‌سوزه؛ پس کمکم کن. نظرت چیه؟

سیلویا کمی به فکر فرو رفت. پوزخندی زد. منتظر همین درخواست بود.
I'll be smiling at the end of this road
And will sing the secrets of the forest all the way
پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: چهارشنبه 6 تیر 1403 17:43
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: چهارشنبه 3 اردیبهشت 1404 11:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 792
آفلاین
نقل قول:
- حالا که به این نتیجه رسیدیم، بیا بریم دانشگاه ماداگاسکار رو با خاک یکسان کنیم و همه رو بکشیم.


سالازار و مروپ دست در دست یکدیگر به سمت ماداگاسکار به راه افتادند. سر راه گلرت را هم بار زدند و حس کردند سه نفری عدد نحسی به نظر می‌آیند پس یک تُک پا به آلمان رفتند و هیتلر را هم داخل جیبشان گذاشتند تا جمع‌شان جمع شود و بروند دانشگاه ماداگاسکار را با خاک یکسان کنند.

پیاده از شهرها و کشورها گذشتند و چند مشنگ را سر راه کشتند و با لگدی برج پیزا را صاف کردند. از بیابان‌ها عبور کردند و چندین گونه عقرب نایاب را زیر قدم‌های استوارشان منقرض کردند. از کف دریاها عبور کردند و وارد دهان نهنگ‌ها شدند و از مخرجشان خارج شدند.

- جد بزرگوار مامان؟ به نظرتون کار درستی بود که اصیل‌زاده‌هایی مثل ما از مخرج یک نهنگ خارج بشن؟ آیا وقارمون زیر سوال نرفت؟

سالازار کمی تفکر کرد. اصلا چه معنی داشت که اصیل‌زاده‌ای از مخرج نهنگ خارج شود؟ به عقب و به داخل مخرج نهنگ برگشت و این‌بار مخرج مشترک گرفت و از مضرب نهنگ خارج شد.
- درود بر تو ای نواده بر حقم... با هوشیاری سلاله پاکم باعث حفظ وقار نجیب‌زادگان شدیم.

گلرت و مروپ تکبیر گفتند.
- سالازار و اکبر! سالازار و اکبر! جد مامان افضل! مرگ بر ضد خون اصیل... مرگ بر خائن به اصل و نسب... مرگ بر مشنگ و مشنگ پرست... درود بر اسلیترین!
- اکبر کیه؟

سالازار، گلرت و مروپ به اطرافشان نگاه کردند تا اکبر را پیدا کنند. تنها کسی که دیدند هیتلر بود که با دستش "هایل هیتلری" به آنها نشان داد.

- اکبر همین هیتلره جد بزرگوار مامان... بعد اینکه به دین پاک سالاگلرتیسم ایمان آورد اسمشو گذاشت اکبر!

سالازار نگاهی سرشار از رضایت به اکبر انداخت. اکبر هم نگاهی سرشار از عنایت به سالازار انداخت. قبل از آنکه تلاقی این نگاه‌ها تبدیل به نگاه‌های آلبوس و گلرت وارانه شود و خاطرات مرگخواران را به صفحه پیوند‌ها متصل کند، گروه چهارنفره‌شان توسط مروپ به سمت ادامه‌ی مسیر راهنمایی شد.


ماداگاسکار!

موجی به ماسه‌های ساحل برخورد کرد و نگاهی به سمت راست جزیره انداخت.

تصویر تغییر اندازه داده شده


سپس نگاهی به سمت چپ جزیره انداخت.

تصویر تغییر اندازه داده شده


- آخیش... مروپ منو ول کرد و رفت با گلرت مزدوج شد! بچه‌شونم شده شیر تو ماداگاسکار! راضیم... گل پسرمم داداش‌دار شد. چه پایان زیبایی. خب پس منم دیگه می‌تونم برم و با سیسیلیا ازدواج کنم.

گلرت:

مروپ اخمی به تام کرد که روی کله اختاپوسی نشسته و همراه موج به ساحل آمده بود.
- مرتیکه بی‌غیرت مامان! سر مبارک جد بزرگوار مامان جا مونده توی راه... الان می‌رسن!

تصویر تغییر اندازه داده شده


- ای بابا!

موج با وحشت از قیافه‌های دفرمه و میزان مسمومیت تصاویری که دیده بود ایمان آورد که چشم‌ها را باید شست، پس به آغوش دریا بازگشت و تام را با اختاپوسش با خود برد جلوی خانه ریدل‌ها پیاده کرد و دیگر تا ابد پا به ساحل ماداگاسکار نگذاشت.

با وجود دریای بدون موج، سکوت عمیقی بر فضا حاکم شد که با صدای رادیویی الستور شکست.
- گردن هیتلر که به هیچ جا متصل نیست سرگرم‌‌کننده به نظر می‌رسه.

گلرت که فن بیان خوبی در سخنرانی‌هایش داشت تصمیم گرفت توجیه منطقی‌ای برای این مسئله را بیان کند.
- دوتا گردن داره. یکیش توی پس کله‌شه... این یکی گردنش زاپاسه برای روز مبادا! یک چنین موجود گنگی رو آوردیم برا مبارزه!

گابریل لبخندی زد و سر گلرت را ماچ کرد.
- ما که دعوا نداریم، با کسیم کار نداریم گلرت جان! بیاین دوست باشیم.
- به چه جراتی منو ماچی کردی ریونکلاوی؟!

سالازار دستمالی از جیبش در آورد و سر گلرت را پاک کرد.
- دوستی بی دوستی! ما فقط اومدیم اینجا خون‌های گریفیندوری و ریونکلاوی مدیرا رو خالص سازی کنیم و همه رو به خاک و خون بکشیم!

الستور گردنش را کج کرد و لبخند موذیانه‌ای بر لبانش نمایان شد.
- ولی این هیتلری که با خودتون آوردین خودش جادوگر نیست و خونش ناخالصه.

سه اسلیترینی با وحشت به اکبر نگاه کردند.

- چرا نگفته بودی جادوگر نیستی؟ هان؟! نفوذی بودی نه؟ می‌خواستی نقشه‌های اصالت طلبانه مارو برای دشمن آشکار کنی؟ بگو دیگه!
- ایخ واس ایش لاخ لیش ریش...

متاسفانه هرگز مشخص نشد که هیتلر در آخرین لحظات عمرش قصد داشت چه چیز را به آن سه اسلیترینی بگوید زیرا لحظه‌ای بعد او را روی درخت بائوبابی گذاشتند و با قدرت اسلیترینی‌شان شاخه‌های درخت را خم کردند و بای بای کنان درخت را رها کردند تا اکبر را راهی نیستی کنند.

- خب یاران من... همون طور که می‌بینین با هوشیاری دوباره تونستیم پاکی خونمونو حفظ کنیم. حالا زمان اون رسیده که با این جماعت زوپس نشین درگیر بشیم و هدف متعالی پاک کردن خون جادوگران رو عملی کنیم. حمله کنید!

مروپ ملاقه‌اش را مانند شمشیری از غلاف در آورد و یکی بر سر هری کوبید.

- چرا می‌زنی خب؟!
- جد بزرگوار مامان گفتن حمله کنیم.
- مگه چه هیزم تری بهت فروختم خب؟! تو اصلا می‌دونی مامان نداشتن یعنی چی؟! می‌دونی همه کارای سایتو سرت ریختن چون یتیمی یعنی چی؟! می‌دونی مدیر هاگوارتزت کردن بخاطر عدم داشتن نیروی کافی یعنی چی؟! می‌دونی به زور برای نامه‌های هاگوارتز امضاتو جعل کردن یعنی چی؟! می دونی شبانه روز بالای سایت عین مترسک سر جالیز وایسی و زل بزنی به ملت و بگی اگر سوالی دارن ازت بپرسن یعنی چی؟!

مروپ نمی‌دانست "یعنی چی؟!" برای همین ضربه دوم ملاقه را محکم‌تر بر سر پسر برگزیده کوبید.
- فکر کردی پسر برگزیده شدی برای چی؟ باید تا ابد کار کنی برای سایت مامان... دندتم نرم!

ضربه سوم محکم‌تر از ضربه دوم بود. دیزی عینک آفتابی‌اش را برداشت و به جسد هری بر روی زمین نگاه کرد.
- وای هری کوشته شد!

ناگهان باد شدیدی وزید و آسمان جزیره ابری شد. رعد و برقی در آسمان درخشید و به زمین برخورد کرد. از محل برخورد رعد و برق دود سیاهی به آسمان‌ها برخاست. مردی زیباروی از میان دود بیرون آمد.

تصویر تغییر اندازه داده شده


- ها ها ها... آقو هری رو کشتید که! نه به اون روز بالای تاپیک شخصیت خودتونو معرفی کنید که همه‌ی خاله‌ها و عموها موقع تولدش جمع شده بودید تبریک بگید... نه به کشتنش! ووی ووی ووی!

چهره حسن به شکل رعب آوری ناگهان جدی شد. تیر کمانش را به سمت مروپ گرفت.

- بزن گاد حسن مامان! بزن و مامانو شهید کن... ولی اینو بدونین که مامان آب پرتقال شهادتو در راه اهداف جد بزرگوارش مامان نوشید. مامان در راه خالص سازی خون جادوگران جنگید. مامان با آغوش باز پذیرای مرگه!

تیر قلبی شکل از کمان پرتاب شد و به قلب مروپ برخورد کرد. دو تیر دیگر نیز همزمان به قلب سالازار و گلرت برخورد کردند. سپس حسن بالای سر هری رفت و با سرور و هاست یکی بر کله زخمی‌اش کوبید که باعث شد کله‌اش زخمی تر شود اما دوباره پسری شود که زنده ماند.

از آنجایی که این جنگ بدون دادن مسئولیتی به الهه قبول مسئولیت یونان باستان نباید به پایان می‌رسید، جعفر با گله‌‌ای گوسفند به میان جزیره آمد و شروع به قبول مسئولیت پخش شیرینی ناپلئونی خامه طبیعی‌اش در میان جمعیت ماچ و بغل کنان کرد.

سپس جماعت ریونکلاوی، گریفیندوری و هافلپافی با اسلیترینی‌ها در روز برادری و برابری آشتی کردند و تا آخر عمر با خوبی و خوشی کنار یکدیگر زندگی... خیر! شاید گوسفند‌های جعفر یک روز پرواز کنند اما اسلیترینی‌ها هرگز با گروه‌های دیگر صلح نخواهند کرد حتی با وجود تیر‌های قلبی گاد حسن!

سالازار اسلیترین، گلرت گریندلوالد و مروپ گانت زیر ماسک خنده‌های مهربانانه خویش در تدارک نقشه‌های شوم آینده‌شان برای دنیای جادوگری بودند.
In mama's heart, you will always be my sweet baby
پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: شنبه 12 خرداد 1403 23:41
تاریخ عضویت: 1399/07/22
تولد نقش: 1399/07/22
آخرین ورود: جمعه 16 شهریور 1403 14:24
پست‌ها: 294
آفلاین
سفر به سرزمین پرشین های خسته

برگرفته از مانگای اسم تو
اولیشون!


با صدای عجیبی از خواب بیدار شد.
- آهن آلات، ضایعات، شیر آلات، کاغذ، نون خشک، پلاستیک و بازیــــافـــــت خریداریم.

سراسیمه خودش را جمع کرد و تن به ظاهرش لش خویش را جمع کرده و نگاهی به دور اطرافش کرد. ‌همه‌ چیز با همیشه فرق داشت. سیلی محکمی را روانه صورتش کرد تا مطمئن شود خواب نیست.

شترق!

سیلی ناجوانمردانه دردی را راهی صورتش کرد تا بفهمد خواب نیست. هنوز درد سیلی خوب نشده بود که شُک دیگری را تجربه کرد. شلوارک با طرح‌ چهارخانه ، بلوز نازک آبی رنگی و جورابی مشکی که شصت پایش از آن بیرون زده بود را بر تن داشت. سریع به سمت کمد قدیمی در گوشه اتاق رفت تا یه دست لباس آبرومند برای پوشیدن پیدا کند.
- روونا خودت به دادم برس! این چه مصیبتی بود توش گیر کردم!
- ننه نصرت! خل شدی ؟ پ چرا با خودت حرف میزنی؟ بیا ناشتایی بخور باید با آقات بری دری دکون!

ننه... نصرت... ناشتایی... آقات... دری دکون؟!
تک تک این کلمات برایش لحظه به لحظه عجیب تر میشد. این وسط کلمه نصرت برایش آشنا تر بود.

فلش بک_ شب قبل

چشمان خیس مروپ و‌ چشمان پر از شرارت الستور درست به چشمان او زل زده بودند و لبخندی که روی صورت الستور نقش بسته بود، ثانیه به ثانیه ترسناک تر و دارک تر میشد.

- دیزی بی کران مامان! هنوز بیکاری دیگه مامان؟!
-بله چطور؟
- خوبه! ماموریت دارم برات آلوچه نشسته مامان. جزئیات و ایناش تو این پاکته که زیاد مهم نیست. مهم کلیاته!

پاکت در یک آن در دستان الستور آتش گرفت، سوخت و پودر شد. از آن طرف دمای محیط هر لحظه برای دیزی بالاتر می رفت و استرس در تمامی این دقایق او را همراهی میکرد.
- روونا نکرده اشتباهی که ازم سر نزده؟!
- چه نوع اشتباهی مثلا؟
- نمیدونم مثلا اون روز که آشپزخانه رو فرستادم رو هوا... یا اون روز که اشتباهی به جای فرستادن اون نامه محرمانه به دهکده هاگزمید پستش کردم برای محفلیا... یا حتی اون روز که...
- نه مامان جان ! نهایت اشتباهت این بوده اون اوایل بذار رو بزار می نوشتی؛ البته مطمئنم گابریل مامان بخشیدتت.

مروپ لبخند ملیحی زد تا کمی اطمینان و اعتماد دیزی را به دست أورد و خب موفق هم شد.
- اون مواردی رو هم که خودت گفتی اگه این ماموریت رو درست انجام بدی، سعی میکنم فراموش کنم. خیالت راحت مامان! حالا بریم سر ماموریتت؛ مامان باید یه سر بری خارج. البته نوع رفتنت یه کوچولو فرق داره. الستور مامان من دیگه نمی تونم توضیح بدم... بقیه ش با خودت!

مروپ به گوشه ای از کادر صحنه رفت و خیلی رمانتیک و احساسی طور زد زیر گریه و فضا را همانند فیلم های هندی کرد. صد البته که فقط خود او و جناب مون می دانستند که این. اشک ها همان اشک تمساح معروف است.

- این چیز روشنه؟! آزمایش می‌کنیم... آزمایش می کنیم...

الستور چند ضربه به عصایش زد تا بلاخره صدایش رادیویی اش بلند و واضح شد.
- من اینجام تا کمکت کنم! این ماموریتی که داری میری یه ماموریت سریه؛ فقط ما و تو از این ماموریت خبر داریم. از الان به بعد هر وقت پات رو از این آشپزخونه بیرون بذاری روح تو و روح یه نصرت نامی تناسخ پیدا می‌کنه و تعویض میشه. اوه اوه... داره دیر میشه... بانو مروپ بهتره عجله کنیم.

الستور دوباره لبخند زد و همراه با مروپ دیزی را تا دم در آشپزخانه همراهی کردند.

- میشه نرم؟
- نمیشه!
- میشه حداقل بدونم کجا دارم میرم؟
- آره مامان جان! میری یه شهری به اسم... وایسا الان یادم میاد... آهان... میری اصفهان مامان! گویا تو قلب خود ایرانه مامان.
- ایران آخه؟! جای بهتری نبود؟!
- نه متاسفانه!

دیزی که نه راه پیش داشت و نه راه پس؛ همانند کودکی که آبنباتش را گم کرده است، ناراحت و چوله شده بود. تا اینجا هم به اندازه کافی باعث طویل شدن پست شده بود؛ بنابراین خودش در را باز کرد و خواست قدم اول را بردارد که از سر تا پا خیس شد.

- ای وای! مامان ببخشید این آب باید پشت سرت ریخته می‌شد که نشد. برو مامان مرلین و روونا پشت و پناهت!

دیزی خیس، ناراحت و چوله نه تنها قدم اول بلکه قدم های دوم و سوم را نیز برداشت و از زیر کتاب مرلینی که مروپ بالای سرش‌ گرفته بود رد شد. در را پشت سرش بست و به سرعت به یکی از محله های اصفهان تناسخ پیدا کرد.

الستور مامان الکی آب ریختم تو صورتش پشت سرش نه؟!
- موردی نداره بانو! اون که قرار نبود برگرده؛ آب ریختن یا نریختن زیاد فایده نداشت به هر حال.

الستور جمله اش را تمام کرد و رفت تا به بقیه کارهایش برسد.

پایان فلش بک

الان تازه داشت دو هزاری اش می افتاد. همه چیز کم‌کم داشت شفاف میشد.
خانمی که او را ننه خطاب کرده بود، در اتاق را بست و رفت. فقط دیزی نصرت نما ماند و نصرتی که در باطن نصرت نبود.

- نه! صبر کن ببینم... مطمئنم جواب نداده!

به سمت آینه دوید و به خودش در آینه نگاه کرد. پسری با کله تاس، قد بلند و عینک ته استکانی در آینه به او زل زده بود.
- چرا این حجم زشت آخه!

ضربه محکمی به سر تاسش زد. توقع داشت حداقل نصرت جوانی رعنا و اصطلاحا جاذاب شد ولی خب زهی خیال باطل.

- ننه نصرت زیر لفظی میخوای؟! بیا ننه دیگه.

چاره ای نبود. علاوه بر میل باطنی اش باید از آن اتاق بیرون می‌رفت و با دنیای جدید آشنا میشد.

روزگار سختی در پیش رویش بود.
پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: جمعه 11 خرداد 1403 23:35
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: چهارشنبه 3 اردیبهشت 1404 11:22
از: گیل مامان!
پست‌ها: 792
آفلاین
کلاه شنل سیاهش را هر چه بیشتر جلو کشید. شاید این اقدام پوششی برای مقابله با قطرات بارانی بود که بی امان بر سرش می بارید...شاید هم ترجیح میداد چهره اش را از عابرین آن کوچه تاریک پنهان کند. قدم هایش انبوه از تزلزل بود. در هر قدم مکثی می کرد و دستش را به دیوار سخت می گرفت.

متوقف شد. دست سردش را زیر شنل برد و لحظه ای بعد آغشته به خونی گرم بیرون آورد. وقتی دستش را دید، آهی پر سوز از دهانش خارج شد. قطرات درخشان باران بر روی دستش می غلطیدند و خون سرخ را در آغوش می گرفتند، سپس همراه یکدیگر بر روی سنگ فرش کوچه سقوط می کردند.

دست لرزانش را به سرعت پنهان کرد. تلاش کرد دیوار را محکم تر نگه دارد. در درونش خشمی افسار گسیخته با گام هایی آتشین در حال جوش و خروش بود. خشم ادای احترامی به دوست قدیمی اش نفرت کرد. نفرت نگاه رضایتمندانه ای به آتشی که پشت سر خشم زبانه می کشید، انداخت و سری به نشانه ی تایید تکان داد...
یکبار دیگر پیمانی میان آن دو دوست قدیمی تجدید شده بود.

از احساس ضعف بیزار بود. باید یک قدم دیگر بر می داشت...فقط یک قدم دیگر. خواست پایش را از زمین جدا کند اما نتوانست. دیگر توانی در پاهای خسته اش باقی نمانده بود. بدون آنکه بخواهد زانوانش سست شد و با صدایی که در آن بارش سهمگین به گوش هیچ یک از رهگذران پریشان نمی رسید، در کنار دیوار سنگی بر زمین افتاد.

دنیا جلوی چشمانش می چرخید. در میان تصاویر نا واضح، حس کرد غریبه ای توقف کرده و از فاصله ای دور به او نگاه می کند. لحظه ای بعد، گویی غریبه تصمیمش را گرفت و به سمتش گام برداشت. هر آن نزدیک و نزدیک تر...آیا او مرگ بود؟ به نظرش آمد قدم های غریبه لطیف و با وقار تر از آن است که بخواهد مرگ باشد!

غریبه در کنارش زانو زد. به نظر می آمد که دارد به خون جاری بر روی زمین نگاه می کند.

-خوابت نبره ها...باشه؟ مامان اینجاست! نمیذاره اتفاقی برات بیفته.

نمیدانست "مامان" کیست. می خواست دستان غریبه را که سعی داشت عمق زخم را بررسی کند پس بزند و از خود دور کند اما توانی برایش باقی نمانده بود. زمانی که لمس دست غریبه را احساس کرد، به یاد گذشته ای بسیار دور افتاد...دقیقا همان زمانی که طفلی صغیر بود در تابستانی گرم و آفتابی. هنگامی که در بازی های کودکانه اش زمین خورد و اشک در چشمانش حلقه زد. آن زمان تنها تسکینش آغوش گرم او بود. وقتی اشک هایش بند می آمد سرش را بر روی پای او می گذاشت و مادر، موهای بلندش را از جلوی صورتش به کناری میراند و با دستان مهربانش، صورت فرزندش را نوازش میکرد.

در این لحظات آخر، حسرت فراوانی را در دلش احساس کرد اما چه خاطره دلنشینی برای پایان بود. پایانی برای همه چیز...
تاریکی همه جا را فرا گرفت.

اما تاریکی پایان نبود. تاریکی توان مقابله در برابر دستان گرم غریبه را نداشت. بوی بهارنارنج مشامش را پر کرد. به سختی چشمانش را باز کرد تا منبع آن بوی خوش بهاری را با چشم خود ببیند. در ابتدا همه چیز تار بود. دوباره پلک زد. زنی با موهای بلند تیره دید. موهایی زیبا که چند تار موی سفید در میانشان به زیبایی و وقار زن میانسال افزوده بود. سعی کرد بر روی چهره زن تمرکز کند. چهره اش نگران به نظر می رسید اما به محض تلاقی نگاه هایشان با یکدیگر لبخندی مهربان بر لبان کوچک زن هویدا شد.

-من...من...مردم؟!

طنین صدای سوال در آشپزخانه پیچید. زن میانسال با نگرانی به اطرافش نگاهی انداخت.
-نه...اما اگر آروم تر صحبت نکنیم ممکنه این دفعه واقعا بمیری! میدونی این اصلا بر اساس آداب ما نیست که غریبه هارو به خونمون راه بدیم. ولی...

زن مکثی کرد. دستمال های خونین را جمع کرد و در کاسه ای با آب تمیز انداخت. آستین هایش را بالا کشید تا دستانش را در داخل کاسه فرو ببرد.

دختر با دیدن نشان سیاه ساعد دست چپ زن، سعی کرد به سرعت از جایش برخیزد. درد شدیدی را احساس کرد.

-آروم باش...مامان جادوگر ماهری نیست که با یه ورد بتونه زخمتو ترمیم کنه؛ برای همین سعی کردم با گیاه های دارویی که میشناختم برات یه ضماد درست کنم. خون رو کاملا بند آورده ولی باید باهاش مدارا کنی.

زن مکثی کرد و به محل زخم نگاهی پر اندوه انداخت.
-ولی این زخمی نیست که خودت بتونی به خودت بزنی. کی اینکارو باهات کرده؟

دختر حس کرد غمی در گلویش انباشته شده که هر آن ممکن است کنترل آن را از دست دهد. سعی کرد آن را قورت دهد تا ضعفش را مثل همیشه پنهان کند اما این تلاش درد را محو نکرد بلکه بر شدت آن افزود.
-شما کی هستین؟! چرا منو نجات دادین؟!
-من مامانم...فقط مامان! نباید میذاشتم بخاطر زخمی که از دشمن خوردی گوشه کوچه دیاگون بمیری...اینطوری دیگه مامان نبودم...

چشمان دختر از روی علامت شوم برداشته شد و به چشمان زن خیره شد. قبلا بارها شنیده بود چشم ها آینه روح هستند. چشمان آن زن روحی بلند را پشت خود داشتند.

-این زخم کار خودمه. فقط خودم! این زخم بهای اعتماد بی جا به آدماییه که فکر میکردم براشون مهمم. این زخم حاصل فرصت های بی جا به آدماییه که فکر می کردم باعث اصلاحشون میشم. این زخم خنجر آدماییه که فکر میکردم دوستم دارن...اعتراف می کنم اشتباه بزرگی می کردم. کاش میذاشتی همونجا بمیرم!
-میخواستی مامان بذاره با زخم اعتماد بمیری؟! اینکه خیلی راحته! شجاع باش دختر! شجاعت یعنی زنده بمونی و زندگی کنی اما هیچ وقت اجازه ندی هیچکس دوباره از پشت بهت خنجر بزنه. شجاعت یعنی اشتباه کنی اما فرصت جبرانشونو از خودت نگیری. شجاعت یعنی خودتو دوست داشته باشی.

یکی از شکوفه های بهارنارنجش را که برای مربا شدن روی دستمال سفیدی پهن کرده بود برداشت و در دست راست دختر قرار داد.
-زندگی خیلی قشنگ تر از آدمای زشتیه که واردش میشن؛ پس نذار زندگیتو ازت بگیرن. امیدوارم بهترین تصمیمو بگیری و به سرت نزنه اون ضمادو از روی زخمت برداری.

زن لبخندی دلگرم کننده به دخترک زد و همراه دستمال های خونین از آشپزخانه خارج شد.

از جایش برخاست. با احتیاط از خانه بیرون آمد. دلش نمی خواست برای آن زن دردسری درست کند. از پرچین های تاریک اطراف خانه گذر کرد و قدم به داخل هوای آفتابی بیرون آن گذاشت. به ضماد بر روی زخمش که به خوبی پانسمان شده بود دستی کشید. می خواست آن را از زخمش جدا کند اما متوجه دست مشت شده دیگرش شد. آن را باز کرد و شکوفه سفید رنگ بهارنارنج را در میان انگشتانش دید. با تمام وجود آن را بویید...
رایحه زندگی در اعماق وجودش نفوذ کرد.

نفس عمیقی کشید. شکوفه ظریف را در میان موهایش قرار داد و در دشت های سرسبز لیتل هنگلتون به سوی نقطه ای نامعلوم، رهسپار کسب تجربیات جدیدی در زندگی اش شد.
In mama's heart, you will always be my sweet baby
پاسخ به: خاطرات مرگخواران
ارسال شده در: شنبه 29 اردیبهشت 1403 18:42
تاریخ عضویت: 1402/07/14
تولد نقش: 1402/07/15
آخرین ورود: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
- چرا همه میگن زمین گرده؟ شاید... شاید یه شکل دیگه باشه!

تلما داشت این سوال رو از خودش می پرسید. مثل همیشه به یه چیزی شک کرده بود و داشت تلاش میکرد اثبات کنه که اون چیز اشتباهه! این‌بار هم گیر داده بود به گردی زمین.
- اگه یه سری آدم سودجو الکی گفته باشن زمین گرده چی؟! اگه آدما این همه سال به یه دروغ باور کرده باشن چی؟!

تلما یکم مکث کرد. بعد از جاش بلند شد و ادامه داد:
- من باید دنبال یه دلیل بگردم. یه چیزی که نشون بده زمین گرد نیست! یه چیزی که به مردم بفهمونه این همه سال بهشون دروغ گفتن! یه چیزی مثل...

تلما یه ذره فکر کرد. چه چیزی میتونست نشون بده که زمین گرد نیست؟ اون یکم بیشتر به ذهنش فشار آورد. اما به نتیجه ای نرسید.
- نمیدونم! اما... شاید کس دیگه ای بدونه!

تلما با گفتن این حرف سریع از اتاقش تو خونه ریدل بیرون اومد و به سمت سالن رفت.
توی راهرو، ایزابل رو دید. فرصت رو غنیمت شمرد و ازش پرسید:
- ایزابل! تو میدونی چطور باید خلاف یه چیزی رو ثابت کرد؟

ایزابل سر جاش وایستاد و حرکت نکرد. چند لحظه ای ساکت موند و بعد گفت:
- مطمئن نیستم. فکر کنم... فکر کنم یه نوشته توی چند تا کتاب معتبر بتون...

تلما حتی چند ثانیه هم صبر نکرد حرف ایزابل تموم بشه. حتی ازش تشکر هم نکرد! انقدر هیجان‌زده شده بود که میخواست هرچی سریع‌تر ثابت کنه زمین گرد نیست!

به لطف ریونی ها و مرگخوارایی که خیلی کتاب دوست داشتن، یه کتابخونه خیلی بزرگ و پر از کتاب توی خونه ریدل وجود داشت.
تلما هم که اینو میدونست به طرف کتابخونه رفت تا یه مدرک بر علیه گرد بودن زمین پیدا کنه.
وقتی رفت داخل کتابخونه، با یه عالمه کتاب مواجه شد. نمیدونست باید توی چه کتابی دنبال مدرک بگرده.

تلما دنبال یه راه حل بود که حس کرد کتابخونه داره ویبره های ریز میره. سرش رو که به سمت در برگردوند، متوجه هکتوری شد که ویبره زنون داشت داخل کتابخونه میشد.
- عه! تلما! اینجا چیکار میکنی؟
- هکتور معجونی داری که بشه باهاش یه مدرک پیدا کرد؟

تلما هول شده بود. کاملا معلوم بود که خیلی هول شده بود. وگرنه حتی اگه درحال مرگ هم بود از هکتور کمک نمی‌خواست! خودش بار ها دیده بود که معجون های هکتور به هیچ دردی نمیخورن. اما حالا فقط به ثابت کردن گرد نبودن زمین فکر میکرد!

هکتور که خیلی از اینکه یکی ازش راجب معجون هاش پرسیده بود خوشحال بود، ویبره هاش شدیدتر شد.
- دارم! دارم! البته که دارم! بیا بگیرش!

بعد یه شیشه کوچیک معجون بنفش رنگ از توی رداش درآورد.
- درش رو بردار و بگو دنبال چی هستی. بعدش بریز روی کتابا.

تلما شیشه رو از هکتور گرفت. درش رو برداشت و آروم داخلش زمزمه کرد.
- دلیل محکم برای گرد نبودن زمین!

بعد معجون رو یواش‌یواش روی کتاب ها ریخت. چند لحظه هیچ اتفاقی نیوفتاد. اما فقط چند لحظه بعد، کتاب ها شروع کردن به پرواز کردن. خودشون رو به در و دیوار زدن و از کتابخونه خارج شدن.

یک ساعت بعد

- تلما چطور تونستی عمارت ما را خراب کنی؟

لرد سیاه، درحالی که با حسرتی نامعلوم به خونه‌اش نگاه میکرد این رو به تلما گفت. لرد حق داشت. از اون خونه مرتب و تمیز یه ساعت پیش هیچ خبری نبود. مبل و صندلی ها همه کله‌پا شده بودن، میز از وسط نصف شده بود، ادویه های مروپ روی زمین ریخته بودن و میشد صفحه های پاره شده کتاب هارو روی زمین دید!

- ارباب! من... من رو ببخشید ارباب...

لرد نگاهی به تلما کرد و گفت:
- بخشش ما الان فایده ای نداره!

لرد یکم ساکت موند. بعد با لحن تهدیدآمیزش گفت:
- از الان تا زمانی که ما امر بفرماییم، شک کردن به هرچیزی ممنوعه! زیر سایه ما بی شک باش تلما. و البته، خونه ما رو هم تمیز کن!

لرد این رو گفت و رفت. مرگخوارا هم نفری یه چشم غره نثار تلما کردن و اون رو تنها گذاشتن.
حالا تلما باید به تنهایی کل خونه رو از مرتب میکرد. اون شروع به کار کرد و مشغل فکر کردن شد.

شاید با خودتون بگین که حتما داشت به اشتباهش فکر میکرد. یا داشت شک رو از زندگیش حذف میکرد. اگه همچین فکری دارید، کاملا اشتباه میکنین! تلما با خودش می گفت:
- چرا معجون های هکتور همیشه خراب میشه؟ این خیلی مشکوکه! باید دلیلش رو پیدا کنم!