به نام او که ما را اصیل پاک آفرید!اینیگو با چهره ای شادمان گویا که از حرف پرستار روحیه گرفته باشد، با شتاب و عجله خود را به سمت راست و درب اولین اتاق رفت، پشت آن ایستاد، تفی بر روی دستان خود کرد و آن را بر موهایش کشید و آن را عقب داد، چند سرفه خفیف کرد تا گلویش را صاف کند، کمربندش را سفت کرد و با دستش چند ضربه به درب وارد کرد...
تق تق تق تق تق !
- بفرما !
اینیگو با روحیه درب اتاق را باز کرد و داخل شد، چشمانش به دکتر حسن مصطفی افتاد که روبه رویش پشت میزی لم داده بود و سیگار دود می کرد، افتاد با تعجب به دکی خیره شد، دکی هم با تعجب بیشتر سیگار را در جا سیگاری گذاشت به او اینیگو ایماگو خیره شد، هر با به سمت هم آمدند، اینیگو به جلو قدم بر می داشت و او از پشت میز خویش به سمت اینیگو...در یک لحظه در فاصله دو متری هم قرار گرفتند و با هم در یک زمان گفتند:
- تووووووو ؟؟؟؟!!!!!
اینیگو: آره من! تو غلط می کنی هنوز تو سنت مانگوئی، بزنمت مغزت بیارم تو شکمت..؟ متقلب!
دکی: چی داداش، یادم نرفته نامردی هاتو! آقای نامرد ! بزنم چشاتو در بیارم....
دو نفر دست به یقه شدند، دک و دهن همدیگه رو هدف قرار دادند و دئه برو...
تق توق...
به جان یکدیگر افتاده بودند و تا سر حد مرگ همدیگر را می زدند...
درب اتاق دکی باز شد، و آن دو از دعوا متوقف شدند، پرستار با تعجب در میان چارچوب درب اتاق ایستاده بود و آنها را نگاه می کرد:
- اهم، دکتر اگه مزاحم هستم برم، گویا با شیوه نوینی درمان می کنید...
دکی: ها...آره..یه شیوه جدیده...کارتو بگو..!
پرستار: می خواستم بگی شخصی با نام جسی پاتر می خواد بیاد تو..چیکار کنم..؟؟
اینیگو: ها..خانم پرستار بگو بیاد...همونه خودشه...
10 دقیقه بعددکتر پروفسور استاد حسن مصطفی با لباس سپید دکتری خویش پشت میزش با حالتی بسار متشخص نشسته بود و در جلویش جسی پاتر و اینیگو ایماگو روی دو صندلی و در حال نوشیدن چای بودند:
دکی: خب...مشکل چیه؟
جسی: ما بگیم..آقا...
دکی: بوگو عزیزم...
جسی: آقا..این همش تو توهمه..دائما توهم میزنه...منو اسمشونبر دید چند دقیقه پیش دم در...
اینیگو: نخیر..من توهم نمیزنم...خواستن منو خراب کنن دکی جون، تو چایی من کوکائین ریخته بودن.!
دکی: چی چی ئین؟ این دیگه چیه.؟؟! هوم م م ؟!
جسی: آقای دکتر، این یه ماده خفنه میبره آدم رو تو خماری...از مشنگستان خریده...
اینیگو: من نخریدم...مطمئنم کار مارکوس بوده...
جسی: دروغگو، تو اصلا همش دروغ میگی...مارکوس نازه..مثل گل پیازه...
اینیگو: آخه آدم..............
( سانسور شد* برای کودکان زیر 90 سال ممنوع اعلام شد، سازمان ملل*)بعد از این یکی ه دو ها آخرش نتیجه در کار نبود... جز اعتیاد...
دم در بیمارستان
بقل اتوبوس
- هوی مارکوس بیا اینو وردار ببر....
مارکوس کله اش را از پنجره اتوبوس میاره بیرون و میگه:
- چی رو برم؟؟؟
اینیگو: این دختره رو...
و به سمت راستش به جسی اشاره کرد که صورتش را گرفته بود و های های گریه می کرد...
مارکوس با تعجب به جسی نگاه کرد و گفت:
- کجا ببرم؟؟؟
اینیگو: سازمان ترک اعتیاد سه دسته پارو، پیش بانو ونوس ! خانم معتاد به الکل صنعتی 100 در صد و کوکائین آبی هستند...
مارکوس:
در همین بین در میان آن جمع گفتگو، صدایی از پشت به گوش رسید که داد میزد:
- هی اینیگو....
ادامه دارد....
ویرایش شده توسط اينيگو ايماگو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۴ ۱۲:۲۰:۵۹