پنجره را با سختی باز کرد. با اینکه پنجره کوچک بود ولی میتوانست از آنجا فرار کند. تبدیل به خفاش شد و پرواز کرد.
-آزادی آزادی
آزادیــــــــی!
کم کم داشت در آسمان اوج میگرفت که سرش به چیزی خورد و روی ابری افتاد.
-آخ سرم! چیشده؟ این چی بود؟
وقتی به بالای سرش نگاه کرد فهمید سرش به آخر آسمان خورده است. خیلی محکم بود. حداقل برای خفاشی مثل او خیلی محکم بود!
ربکا به ابری که رویش افتاده بود نگاه کرد. خیلی نرم و گرم بود! خسته بود و دلش میخواست رویش بخوابد!
-
1ساعت بعد-اتاق نکیر و منکر-این بشر باید برگرده زمین!
بذار زنده بشه جان من!
-نه دیگه منکر! تازه همه با مردنش خوشحال شدن. بذار یکم بگذره بعد اینجوری بزن تو ذوقشون.
نکیر و منکر سر بازگشت ربکا بحث میکردند، که ربکا از خواب بیدار شد.
-عه، بازم اومدم اینجا؟ مگه قرار نبود برگردم پیش ارباب؟
-نه خیر. شما همینجا میمونی.
-نکیر من الان فهمیدم نباید اینو تنها بذاریم.
ربکا با شنیدن این حرف خوشحال شد!
همیشه میخواست تنها نباشد!
-یعنی منو تنها نمیذارین؟ آخ جونـــــــــم!
-خدایا، به این عقل به من پول!
ربکا با خوشحالی بالا و پایین میپرید، تا اینکه منکر او را محکم گرفت و روی صندلی نشاند. دستها و پاهایش را با طناب بست و خودش روبه روی ربکا، و کنار نکیر نشست.
-وا، این چه کاریه؟
-حقته، اه!
نکیر سوالات را از منکر گرفت و گلویش را برای پرسیدن صاف کرد.
-اهم اهم... ربکا لاکوود، فرزند موسیو لاکوود؟ اسم باباش کو؟
-اسم بابامو چیکار داری؟ ها؟
منکر محکم روی پیشانی اش کوبید و اسم پدر ربکا را به نکیر گفت.
-خب... فرزند ریچارد و ملودی لاکوود. واو، چه اسم خوشگلی.
-نکیر؟
-هیچی، اصلا مهم نیست.
خب شما برای کی کار میکردی؟
ربکا سر از سوالها در نمی آورد. جواب سوالات بسیار واضح بودند!
-خب معلومه برای لردسیاه.
-سند داری؟ ما اینجا سند میخواییم.
-علامت مرگخواریم روی دستمه.
ربکا با سرش به دست چپش اشاره کرد. نکیر سرش را تکان داد و چیزی در برگه نوشت.
-خب وسیله چی داشتی؟ چیا رو به مردم داده بودی؟ چیزی از مردم...
-میشه دونه دونه بپرسین؟
سوالات مهم شروع شده بودند و همه چیز به جواب ربکا بستگی داشت!