فیلچ قارت قارت می خنده و از پنجره به دامبل که داره رد میشه اشاره می کنه...
در همين لحظه سيريوس كه يه چند مدتي مفقود شده بود ناگهان در رو ميشكنه و وارد ميشه...
شترق!با اين صداي ناگهاني فيلچ و ريگولس سرشون رو بر ميگردذونن و به سيريوس كه داره خاك هارو از روي رداش ميتكونه نيگاه ميكنن!
فيلچ:
- اي بوق بر تو! يه دفعه شد مثل آدم بياي؟
سيريوس:
- اتفاقا" الان مثل آدم بودم. ديدي كه سگ نبودم
فيلچ كه از ناراحتي و كمبود اعصاب رنج مي برد و قادر به جنگ رواني با سيريوسي كه 13 سال در زندان به جرم حمل و نقل مواد محترقه(
) و سكته دادن جيمز و لي لي شده بود (
) رو نداشت، از زير رداش بيستا چوبدستي در آورد و مستقيم او را نشانه گرفت! ريگولس كه جان سيريوس رو در خطر ديده بود فرياد زد:
- اينم شد سكانس ارزشي؟!
در همين حين سيريوس گفت:
- سلام برادر! سكانس ارزشي ميخواي؟ بيا اينارو بگير ارزشي بازي در بيار!
او اين را گفت و از پشت گوشش بسته هاي فراوان مواد محترقه را در آورد!
ريگولس كه محو رنگ و لعاب مواد شده بود به خود آمد و گفت:
- فيلچ، فرمانده ماركوس، ارني، دوستان من، همه اعضا، سريع بريد جلوي پايگاه سنگر درست كنيد تا ما با مواد بيشتر بيايم...