در حالی که در را به چارچوبش میکوبید، فریاد زد:
-من پیش عمه هِتی نمیرم!
عمه هتی زنی زشت و ظاهری ترسناک داشت؛ اما الفیاش به این دلیل از او متنفر نبود. او عمه اش را زنی زورگو و چندش آور میدید که همیشه او را همیشه به خاطر چیزی که دست خودش نبود سرزنش میکرد! عمه اش او را به خاظر جنسیتش و پسر بودندش دست میانداخت و به سخره میگرفت! میدانست عمهاش انتظار داشته او یک دختر باشد؛ اما الفیاس تنها یک پسر معمولی با موهی قهوه ای سوخته و چشمانی به رنگ عسلی بود!
الفیاس تنها دو بار به خانه عمه اش رفته بود؛ اما در همین ملاقاتهای اندک به خاطر رفتارهای خشن و آزار دهنده عمه اش از او بینهایت نفرت داشت! لفیاس با فهمیدن این حقیقت که باید یک بار دیگر به عمارت عمهاش برود، شروع به دفاع کردن از خودش و بدگویی از عمه هتی شد؛ اما میدانست نتیجه کار تغییر چندانی نخواهد داشت! به همین خاطر روی تختش نشست و با خشم به کارهایی که می توانست برای نابود کردن عمه هتی انجام دهد، اندیشید!
روز موعودالفیاس که هنوز از دو روز قبل اخم کرده بود و با هیچکس حرف نمیزد، جلوی در عمارت عمهاش از ماشین پیاده شد. در حالی که تنها یک تیشرت آبی و یک شلوارک سفید ژوسیده بود، به شدت عرق میریخت. باوجود اینکه میدانست عرق ریختنش ز گرما نیست، لبه لباسش ر تکان داد تا از گرمای بدنش بکاهد.
با ناامیدی و خشم به عمارت برزگ و روبهرویش که با حصارهایی احاطه شده بود، خیره ماند. در دلش آرزو میکرد، کاش عمه اش در آن خانه نفرین شده، مرده باشد؛ اما آرزو کردنش تمام نشده بود که زنی قد بلند و درشت هیکل با لباسهایی سراسر مشکی که الفیاس را به یاد کلاغها میانداخت، از در آهنی عبور کرد و با خندهی که در نظر الفیاش شیطانی میرسید، به آنها ملحق شد.
هنگام مکالمه کوتاه عمه هتی با مادرش تنها به یک مسئله میاندیشید. «چرا خانواده اش او را که تنها پسری 10 ساله بود، نزد عمه نفرتانگیزش میگذارند.» حس میکرد، قلبش به خاطر چنین تصمیمی لبریز از اندوه و نگرانی می شود؛ اما اشتباه میکرد؛ چون به محض رفتن خانوادهاش نگرانی و ترس در درونش چند برابر شد!
داخل عمارت. دو روز بعدعمه هتی با نگاهی مغرورانه به او که در آن سوی میز میانشان و درست روبهرویش نشسته بود، نگریست! همان طور که نگاهش حالتی مرموزانه پیدا میکرد، لبخندی زد که باعث وحشت آلفیاس شد. الفیاس که خودش را به شدت کنترول میکرد که از ترس خودش را خیس نکند، با نوک انگشتانش شروع به ور رفتن با میز کرد. عمه هتی که کاملا رفتار الفیاس را در نظر داشت، با صدای که غرور در آن نمایان بود، گفت:
-می بینم که هنوز یه بچه کودن هستی! مادرت یادت نداده وقتی پیش یه بزرگتر هستی؛ صاف بشینی؟ میبینم که مثله بچگی هات پر حرف و زبون دراز نیستی؛ اما بیتربیتتر شدی! چرا وقتی وارد اتاق شدی، سلام نکردی؟ دیروز هم وقتی ازت سوال میکردم با بیادبی از اتاق رفتی بیرون؟
الفیاس که در دو روز قبل تمام مدت سعی کرده بود، کمترین برخورد را با عمهاش داشته باشد، تنها موقع غذا خوردن از اتاقش بیرون میآمد تا کمتر مورد سرزنش و تمسخر قرار بگیرد؛ اما با ادامه حرفهای عمه اش که بحثهای تکراری مربوط به تولدش بود، به شدت از جایش برخواست تا به اتاقش بگریزد.
عمهاش که کاملا حرکات او را مد نظر داشت به سمت در رفت و در برابرش همچون سدی قرار گرفت. الفیاس که تحمل حضور عمه اش را نداشت جیغ کشد و با زدن مشت و لگد تلاش بیشتری برای خروج از اتاق به کار گرفت. در حالی که تمام بدنش از گرمای ناشی از تلاش برای فرار میسوخت. ناگهان حس کرد عمهاش با چشمانی که تقربیا از حدقه درآمده بودند، عقب عقب رفت و بر روی کاناپه افتاد.
الفیاس که از ترس اتفاقی که در حال رخ دادن بود، مانش برده بود، به عمه اش که در حال چاقتر و گردتر شدن بود خیره شد. نمی دانست چه کاری باید بکند. تنها مینوانست ببیند، عمه هتی با چوبی که در دست داشت در هوا معلق مانده بود. چند لحظه بعد نوری سفید رنگ از چوب ظریف میا دستان عمهاش ساتع شد و او به شکل عادی اش در آمد و بر روی کاناپه قرار گرفت.
الفیاس که فکر میکرد توسط عمه اش به سختی تنبه خواهد شد با جلو آمدن او کمی عقب رفت؛ اما به محض اینکه عمهاش برای اولین بار محکم او را در آغوش گرفت و با گریه صورتش را بوسید، ترسش را به فراموشی سپرد و با تعجب به حرفای او که برایش مفهومی نداشت گوش فرا داد:
-الفیاس متاسفم من فقط با مطمئن میشدم. تو بید منو ببخشی من برای اینکه مطمئن بشم تو یه جادوگری اذیتت کردم.
_____________
خب من اینو سر دو ساعت نوشتم امیدوارم خوب باشه.
______________
خیلی فوق العاده بود!
منو به زندگی امیدوار کرد.
با عرض پوزش بابت تاخیر!
تائید شد!