جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

در حال بارگذاری شمارش معکوس...
جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
Re: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: دوشنبه 19 شهریور 1386 08:19
تاریخ عضویت: 1385/05/08
تولد نقش: 1385/09/06
آخرین ورود: سه‌شنبه 20 شهریور 1403 17:23
از: سر قبرم
پست‌ها: 1506
آفلاین
بورگین با دست خون روی صورتش را پاک کرد و در حالی که سعی میکرد به اسلیترینی ها نگاه نکند به آرامی گفت:کلید توی کفشم بود.اونجا مخفیش کرده بودم.
بلیز: خالی نبند!ما همه جات رو ریز به ریز گشتیم!عمراً اگه کلید توی کفشت باشه.
در این لحظه بلا با حالت مخوفی دستش را زیر چانه اش زده بود و به بلیز و مانتی نگاه میکرد.بورگین دستش را دراز کرد و کفش را از پایش در آورد.بعد از چند لحظه جستجو دست از سر کفش برداشت و گفت:راست میگی،توی این یکی نبود.خیلی وقت پیش اونجا گذاشته بودمش برای همین یادم نبود توی کدوم لنگه است.الان میدونم کجاست.
اسلیترینی ها:کجاست؟
بورگین آب دهانش را با مقادیر زیادی صدا قورت داد و گفت:توی همون....کفشی بود...که...مانتی خورد!
همگی:
بلا بورگین را بدون توجه به ناله و زاری هایش از گوش به ارتفاع یک متر بلند میکنه و میگه:بخوای خالی ببندی من میدونم تو.میندازمت توی شومینه مغازه تا برشته بشی!
بورگین: دروغم چیه،شما که همه جا رو گشتین.اگه اینجا بود که تا الان پیدا میشد!
بلا بورگین را از فاصله یک متری روی سنگ سخت مغازه ول کرد و صدای خفیف شکستن چند استخوان به گوش رسید!بلا به طرف رودولف رفت و گفت:یعنی واقعا مانتی کلید رو خورده؟چیکار کنیم.بچه ام مریض میشه ها!
بلیز میخواست بگوید که پیدا کردن کلید از مریضی مانتی مهم تر است که با دیدن جرقه های سبز چوب دستی بلا حرفش را مستقیماً به دیار ابدیت فرستاد!رودولف به مانتی نزدیک شد و گفت:ببینم مانتی گلم،تو کفش بورگین رو خوردی چیز دیگه ای توش نبود؟
مانتی با لبخند گفت:چرا یک عدد شست پا و یک کلید را با کفش قورت داد!
بورگین که تازه متوجه نبود شست پایش شده بود شروع به کشیدن جیغ های بنفش کرد!
ایگور با یکی از مجسمه برنزی قرن یازدهم میلادی که نقش مردی اسطوره ای سوار بر اسب بود به سر بورگین کوبید و او را بیهوش کرد!
چند دقیقه بعد:
همه در حال قدم زدن درون مغازه مخروبه بورگین میباشند.مانتی هم با خوشحالی در میان جمعیت نشسته و استخوان های سگ بورگین را از لای دندان هایش بیرون میکشد!
بلا بعد از چند دقیقه پیاده روی متوقف شد و گفت:باید یه چیزی بدیم بچه ام بخوره که کلید رو برگردونیم.هر کی نظری داره بگه،ولی وای به حالش اگه نظرش بد باشه!
ملت:
رودولف شجاعت خودش رو جمع میکنه و میگه:به نظرتون اگه بورگین رو با یه بز مخلوط! کنیم و بدیم مانتی بخوره حالش بهم میخوره؟!!...
ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!
Re: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: دوشنبه 19 شهریور 1386 00:12
تاریخ عضویت: 1384/11/01
تولد نقش: 1396/07/22
آخرین ورود: دوشنبه 25 آذر 1392 18:06
از: اتاق خون محفل
پست‌ها: 3113
آفلاین
بليز سرش را انداخت پايين و با صداي آرامي گفت:

-يعني اينقدر مهم بود؟فكر نميكردم يك كفش اينقدر مهم باشه خب!
-نه موضوع اين نيست..چرا نبايد تو براي كارهايي كه ميكني با من مشورت كني؟ها؟
-خب ببخشيد...دفعه ديگه مشورت ميكنم!

دوباره تلاش ها براي يافتن كليد و راضي كردن بورگين بي ناموس (!)آغاز شد و اينبار براي اين كار به هر عملي دست زدند و بار هاي صداهايي در فضاي مغازه پخش ميشد.
قلوهَ..قلوهَ..آئورت..آئورت..
يا
آخخخخخخ...بابا تو به زبون كوچيكه من چيكار داري؟من به شما هيچي نميدم،چه برسه به كليد!

ايگور كه از تلاش خسته شده بود به فضاي مغازه خيره شد..مغازه اي كه وارد آن شده بودند چقدر تميز بود.همه چي سر جاي خودش قرار داشت و همه چي به ترتيب حروف الفبا چيده شده بود.حالا بسيار از چيزهاي مغازه شكسته بود و كمد ها بر روي زمين افتاده بود.قاب عكس جادوگران سياه هم كه نشان از قدرت آن مغازه بود شكسته بر روي زمين افتاده بودند..اين نشان ميداد آن عكس ها جادويي نبودند..چون عكس هاي جادويي از جايي كه هستند جدا نميشوند و كلا چتر هاي خوبي هستند..نسل آناكين اينها هم از همين قاب عكس ها مياد. !
بلا صورتش عصباني بود و رگ هاي دستانش از فاصله دور همانند فانوسي روشن بودند..عرق بر روي صورت همه آنها بود..بليز كه به تازگي دختري را پيدا كرده بود و با او روابط دوستانه بر قرار كرده بود هم ديگر خوشحال نبود..او هم خسته بود و در تلاش..ارزش دوستي براي اعضاي اسليترين خيلي زياد است و همين متحركي براي آنها بود تا تلاش كنند و تريلاني رو از اين وضعيت در بياورند..پس او هم بايد به جمع آنها مي پيوست.در جمع حاضران آن مغازه،فقط پشه اي مرده در گوشه اي از مغازه افتاد و بود و ديگر در آن دنيا نبود..شايد اگر او زنده بود هم حركت ميكرد.
در طرف ديگر مانتي دنبال سگ ويژه بورگين بود كه به رنگ قهوه اي و با موهاي زياد بود..زيبايي آن سگ از بسياري از آدم هاي حاضر در جهان بيشتر بود..مانتي دنبال او بود و با او بازي ميكرد..شايد او قصد بازي با او را داشت.

بورگين خون از دهانش سرازير شده بود و بر روي زمين ريخته بود..خودش پخش در وسط مغازه بود و ديگر آن شادابي هميشه را نداشت.به سختي دهانش را باز كرد و بعد از مزه كردن مقداري از خوني كه از دماغش مي آمد گفت:
-باشه باشه!من بهتون ميگم كجاست!اون پيش خودم هست.دقيقا يادم نمياد كجاست...بريد گوي رو برداريد و از اينجا بريد..خسته شدم ديگه!چرا همه بلا ها بايد سر من بياد
-آفرين بورگين از اول اينو بگو!
-ببينم بلا..مگه ما اينو نگشتيم يك بار؟پس چرا كليد تو جيبش نبود؟

------------------------------
سبك رول:new church !!
بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین

Re: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: یکشنبه 18 شهریور 1386 23:50
تاریخ عضویت: 1386/02/20
آخرین ورود: یکشنبه 5 آبان 1392 21:32
از: مرلینگاه شوری خانه ریدل
پست‌ها: 1540
آفلاین
بلا : ها ؟ اين ديگه كيه ؟ رودلف برو ببين كيه ؟
رودلف به سمت در رفت و از پرده پشت آن نگاهي به بيرون انداخت و گفت :
- بلا يه دختر هست كه خيلي خوشگله يخ پسره هم هست !
بلا : چي ؟
رودلف : ها هيچي ! مي گم كه يه پسره با يه دختره هستن كه خيلي هم جفتشون خوشگلن و لباساشون موده !
بلا : بيارشون تو ! ايگور تو هم برو . با چوبدستي مواظبشون باشين !
- بياين تو ! فقط يواش بياين !
آن دو نفر به هم نگاه مي كنند و به سمت داخل مغازه مي روند !
- اينا كين ديگه ؟
بلا : شماها كي هستين ؟
- اااااااااااااااااا ... بلا تويي ؟
- تو كي هستي ؟ اوا ! چه تپل مپل شدي ! ( كپي رايد باي اون اواييه توي شگفت انگيزان ) تو كه سلسي هستي ! بچه ها اينا سلسي و بارتين ! باز رفته بودن تولد هم دانشگاهيشون مهموني تموم شده پيام منو توي تالار ديدن !
ايگور : پيام ؟
- ... خب بلا ما پيامتو كه ديديم سريع اومديم براي كمك ! حالا به كجاها رسيدين ؟
بلا : بارتي جووون ما به هيچ جايي نرسيديم غير از اينكه ...
ناگهان مانتي شروع كرد به سرفه كردن ( مثل اينكه كيلد توي حلقش گير كرده بود ! ) و بليز به سمت او رفته و دو تا به پشت او مي زند و او را راحت مي كند .
بلا ادامه مي دهد : خب داشتم مي گفتم غير از اينكه اين كه بورگين كليد ويتريني كه توش گوي هست رو نمي ده ! ول كنن بابا ! منو بگو دارم واسه شماها تعريف مي كنم ! بچه ها بياين عمليات ويترين گشايي رو دوباره شروع كنيم !
همگي بورگين را بلند كردن و با شمارش بلا چندين بار متوالي به ويترين حمله ور شدند ولي باز هم نتيجه اي نمايان نشد و ايگور گفت :
- به نظر من ما بايد اين بورگينو بگرديم !
بلا : خب نه ! ولي من يه نظري دارم . مي گم كه بياين اين بورگينو بگردين !
ايگور : ولي اين نظر ...
بلا : بچه ها شروع كنين ! ايگور ساكت شو تا ...
ايگور : باشه . ببخشيد !
رودلف و بليز شروع كردن به گشتن بورگين كه ناگهان دست از كار كشيدند و بليز گفت :
- بلا ما رسيديم به شلوارش ! حالا چيكارش كنيم ؟
بلا : خب بگردينش !
رودلف : آخه نمي شه ! اونم جلوي چند تا زن !
بلا : آها ! باشه . ببرينش اون پشت !
و آنها به آن پشت رفتند و او را كاملا گشتند و پس از 15 دقيقه بازگشتند و رودلف گفت :
- هيچي نبود ! ولي يه كفشش غيب شده وبد يعين نبود كه ما درايم دنبال اون مي گرديم !
بلا : چي ؟ كفش ؟ كجاس ؟
بليز : راستي اون كفش كجاس ؟
و همه شروع كردن به گشتن مغازه كه مانتي گفت :
- مانتي كفش دوست داشت ! مانتي كفش خورد !
بارتي : آفرين پسر خوبم !
بلا : اين پسر توعه ؟
بارتي : نه ببخشيد ! آفرين مانتي ياكوزا عزيز ! حالا كفشو خوردي ؟
مانتي : اره ! مانتي كفش را تا ته خورد و بليز يه پشت دستي هم به كمرش زد كه پايين برود !
بلا : چي ؟
بليز : ا ... !
ملت اسلي :
Re: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: یکشنبه 18 شهریور 1386 18:17
تاریخ عضویت: 1384/06/25
تولد نقش: 1383/08/04
آخرین ورود: یکشنبه 20 آبان 1403 09:08
از: یخچال خانه ریدل
پست‌ها: 1709
آفلاین
آن روز مغازه بورگین بسیار زودتر از روز های دیگر بسته شد و بدین ترتیب مشتری ها دست از پا دراز تر راهی خونه های خود شدند تا فردا از مغازه بورگین خرید کنند و اما ...

داخل مغازه!

همه اعضای اسلیترین بعد از نا امید شدن از باز کردن در ویترین به وسیله طلسم الوهمورا (یا یه همچین چیزی) به طور کامل انواع فحش های بی ناموسی و با ناموسی را به مخترع این طلسم نسبت داده بودند و حال مشغول استفاده از شیوه های رایج مشنگی در جهت بازگشایی در بودند بدین ترتیب که:

بورگین را به صورت افقی معلق در هوا نگه داشته و همگی با شمردن یک دو سه به سرعت به سمت ویترین میدویدند و کله بورگین رو به آن میزدند و بخاطر این فعل و انفعالات کله بورگین ابتدا صاف شده و سپس در گردنش فرو رفته! اما شیشه ویترین بدون کوچکترین خراشی همچنان پابرجا بود.

-آخ .... چی از جون من میخواین؟ گوی من فروشی نیست!
بلا: دوباره امتحان میکنیم! یک دو سه !
( صدای دویدن ) و تق ( صدای برخورد کله بورگین با شیشه!)

آنی مونی: این که نمیشکنه! مرتیکه بوقی کلید رو کجات قایم کردی؟ زود باش بهمون بده!
بورگین: نه نمیگم! به زودی منو نجات میدن! دوستان من در راهن!
همه: ؟

===== فلش بک ====
- کروشیو!!!
- جیییییییییییییییییییییییییغ!
- خب رودلف تمومش کن .. بزار ببینیم حرفی برای گفتن داره یا نه! میگی کلید رو کجا گذاشتی یا نه؟

بورگین در حالی که میلرزه کورمال کورمال خودشو روی زمین میکشه به سمت پیشخون میره و قبل از اینکه کسی متوجه بشه دکمه قرمز رنگی رو که در زیر میز جاسازی شده بود رو فشار میده!
بورگین: نه نمیگم!
بلا چوبدستیشو میگیره بالا:
- خودت خواستی! جریوس!
جیغ های دردناک بورگین مغازه رو پر میکنه!
==== فلش فرونت====

بورگین
بلا: اینجوری نمیشه ... رودلف! مانتی رو بیار!
بلافاصله رودلف همراه با یک جونور پنج فوتی بسیار مخوف که هر دندونش سی سانت طول داره و به طور بسیار بی ناموسی ای به بورگین خیره شده وارد میشه!
مانتی: آخ جون مانتی گوشت انسان دوست داشت! مانتی بورگین را خورد!

در سویی دیگر سیبل برای اینکه گوی محبوبشو بدست نیاورده گریه های خود را از سر گرفته و از جمع اسلیترینی ها بلیز داوطلب شده تا به سیبل دلداری بده!

سیبل: من چی کار کنم؟ چجوری بدون گوی پیشگویی کنم!
بلیز: مهم نیست! میگم ... به نظرت آلبوس وقتی میخوابه ریشاشو روی لحاف میذاره یا زیر لحاف! (مدل های جدید دلداری)
سیبل: چی؟ من دارم از گویم حرف میزنم!
بلیز: آها .. حالا مهم نیست که! گوی به چه دردی میخوره اصلا؟
سیبل

تق تق تق ! (صدای در زدن)

بلافاصله سکوت بر قرار میشه و کسی متوجه نمیشه که چگونه سیبل بلیز را از گردن گره زده و باز هم کسی متوجه نمیشه بورگین چگونه بدن تیکه پاره خود را از دهان مانتی بیرون کشید و باز هم کسی متوجه نمیشه که مانتی موقعی که میخواست پای بورگین را بکند اشتباها لنگه کفشش را بلعیده است و اشتباها کلید ویترین هم در لنگه کفش بورگین مخفی شده بوده است! همه فقط به در خیره نگاه میکردن!

- تق تق تق ! بورگین ما میدونیم تو اونجایی در و باز کن! چه اتفاقی افتاده؟
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در 1386/6/18 18:48:15
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در 1386/6/18 18:55:30
Re: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: یکشنبه 18 شهریور 1386 16:48
تاریخ عضویت: 1385/05/10
تولد نقش: 1385/06/26
آخرین ورود: یکشنبه 6 تیر 1395 19:17
از: برج شمالی
پست‌ها: 150
آفلاین
ملت اسلی به همراه سیبل که هنوز به شدت گریه میکرد به سوی مغازه بورگین به راه افتادند.سیبل از یک کیلومتری مغازه گوی پیشگویی را در ویترین تشخیص میدهد.

-خودشه...این گوی بلورین عزیزمه...

با قطع شدن صدای گریه سیبل بلاتریکس پنبه ها را از گوش خود بیرون آورد و همه به سوی مغازه بورگین حرکت کردند.بورگین پشت پیشخوان در حال خواندن روزنامه بود.

آنی مونی:سلام بورگین.هووم.ما یه دونه از اون گوی پیشگویی که توی ویترین مغازه ات گذاشتی میخوایم.
بورگین:از اون گوی فقط یکی دارم.همونی که توی ویترینه.الان میدمش....راستی...برای کی میخواستین؟
آنی مونی:برای این سیبل تریلانی.آخه دیروز من موقع رفتن به دستشویی گوی پیشگوییش شارا رو انداختم زمین.میدونی...یکم عجله داشتم

بورگین با شنیدن نام سیبل تریلانی در ویترین را بست و پشت پیشخوان بازگشت.

-من این گوی رو به سیبل تریلانی نمیدم! :no:

سیبل تریلانی دوباره گریه را از سر گرفت و صدای داد و فریادش تمام مغازه را پر کرد.

بلاتریکس:حیف شد...پنبه ها رو انداختم دور

آنی مونی در حالیکه سعی میکرد صدایش شنیده شود:خب چرا نمیدی؟

بورگین:ده سال قبل این سیبل تریلانی یک پیشگویی کرد که من قراره رییس محفل بشم.من هم کلی خوشحال شدم.ولی حالا چی هستم؟صاحبت مغازه جادوی سیاه!

بلیز:خب حالا تو گوی رو بده به ما.بعدش میتونی بری برای ریاست محفل درخواست بدی...باور کن محفل به بوق هایی مثل تو نیاز داره...امم...چیز...یعنی...هنوز هم دیر نشده!!امیدت رو از دست نده!
------------------------------------------------
دو ساعت بعد

بلاتریکس در حالیکه دستهای رودولف را توی گوشهایش فرو برده بود داشت در مغازه قدم میزد

-ببین بورگین.یا به زبون خوش این گوی رو به ما میفروشی یا...

اخم های بورگین اندکی در هم میرود!

-یا چی؟

در یک حرکت بسیار ماهرانه بلیز و آنی مونی بورگین را به صندلی میبندند و به قول معروف او را گروگان میگیرند

رودولف:در این ویترین باز نمیشه...طلسم شده!

بلاتریکس:عیبی نداره.بورگین عزیز در ویترین رو برای ما باز میکنه...هووم...تو مانتی رو میشناسی بورگین؟

بورگین: من اون گوی رو به شما نمیدم.من رو نجات میدن.حالا میبینید
ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در 1386/6/18 17:27:01
آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!
Re: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: یکشنبه 18 شهریور 1386 16:33
تاریخ عضویت: 1385/03/25
آخرین ورود: یکشنبه 14 مهر 1392 23:14
پست‌ها: 195
آفلاین
صدای های های گریه سیبل تمام فضای تالار اسلیترین را پر کرده بود.

-سیبل تو رو خدا بسه..سرسام گرفتم.آخه بگو چی شده؟
سیبل بدون توجه به بلیز به دادو فریادش ادامه داد.
-اوووو..شماها نمیفهمین..شما موجودات فانی..شما انسانهای پست...

بلا درحالیکه سعی میکرد پنبه های بیشتری در گوشش فرو کند:انسانهای پست؟این فکر میکنه خودش چیه؟

آنی مونی که ظاهرا زیاد از سرو صدا ناراحت نشده بود بطرف سیبل رفت.
-آخه سیبل جان.اگه نگی چی شده که نمیتونیم کاری برات بکنیم.کسی اذیتت کرده؟پیشگوییات غلط از آب در اومده؟

فریاد سیبل بلندتر شد.
-ساکت باش.پیشگوییای من هیچوقت غلط از آب در نمیاد.مواظب حرف زدنت باش.
آنی مونی دست از دلداری دادن به سیبل برداشت و به بقیه اسلی ها ملحق شد.

آخه چشه؟اینجوری ادامه بده مریض میشه.

- من فکر میکنم بدونم چشه.
توجه همه بطرف صدایی که از پشت در به گوش میرسید جلب شد.
دراکو درحالیکه بستنی بزرگی در دست داشت وارد تالار شد.

-راستش دیشب سیبل گوی بلورینشو جلوش گذاشته بود و داشت از خودش صداهای عجیب و غریبی در میاورد.درست در لحظه ای که داشت موفق میشد مرگ بلا رو پیشبینی کنه آنی مونی دوان دوان از خوابگاه بیرون اومد و بطرف دستشویی رفت...والبته سرراهش با گوی سیبل برخورد کرد..گوی از روی میز افتاد و تکه تکه شد.

همه با خشم به آنی مونی خیره شدند.
آنی مونی:...م...من....من...خوب چیکار میکردم؟نمیرفتم دستشویی؟من اصلا نفهمیدم چی شد..وقتی برگشتم سیبل بهت زده به زیر میز خیره شده بود..منم فکر کردم خوابش برده.آخه میدونین اون بعضی شبا با چشمای باز میخوابه...

بلا با ضربه جارو موفق به ساکت کردن آنی مونی شد.
-خوب حالا چیکار کنیم؟تا جاییکه من میدونم گوی بلورین سیبل خیلی کمیاب بود و نمیشه مثل اونو پیدا کرد.

بلیز ناگهان از جا پرید.

چرا...یه جایی هست..اونجا حتما پیدا میشه..مغازه بورگین.باید بریم اونجا.
عضو اتحاد اسلیترین

تصویر تغییر اندازه داده شده
Re: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: یکشنبه 4 شهریور 1386 21:46
تاریخ عضویت: 1386/03/09
آخرین ورود: چهارشنبه 25 خرداد 1401 19:50
پست‌ها: 440
آفلاین
پسری با قدی بلند و موی چرب وارد مغازه ی بورگین شد
چی میخوای ، این صدایه بورگین بود که از دست ارباب رجوع جماعت حوصلش سر بود
استن که بر خلاف بورگین رو فرم بود با کنایه گفت: یه چیز باحال
مثلا چی
یه انگشتر قدیمی می خوام
بورگین رفت و چند لحظه ی بعد برگشت ، بیا
نه این خیلی خزه
بیا
نه خوب نیست
این یکی چطور
نه اینم بدرد نمی خوره رویا خیلی بد سلیقست
کی ؟ دوست دخترمو می گم
ده بار دیگه بورگین رفت و اومد تا اینکه استن از یکدومشون خوشش اومد
من همینو می خوام بورگین که زیر لب می خندید گفت 20 گالیون میشه
ولی مگه میشد استن تخفیف نگیره و بالاخره تونست با 10 گالیون راضیش کنه ( خوب ما اینیم دیگه )
بعد از اینکه انگترو از بورگین گرفت گفت یه لحظه دستت کن ببینم تو دستت قشنگه
بورگین که زرد کرده بود گفت چرا تو دست خودت نمی زاری
خوب دستمن سوخته و دست باند پیچشو بالااورد
بورگین که خودشو مجبور به این کار دید دستشو بالا اورد و اونو گذاشت تو دستش و پاف دستش از بالا تا پایین سرخ شد
استن هم با لبخندی موذیانه گفت : خودتی داداش ورفت
ٌٌدر حال پاشیدن بذر
Re: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: یکشنبه 4 شهریور 1386 17:38
تاریخ عضویت: 1385/01/07
آخرین ورود: پنجشنبه 27 تیر 1392 12:06
از: دوستان جانی مشکل توان بریدن!
پست‌ها: 377
آفلاین
صدای قدم های پسری جوان با صدای رعد و برق در کف چوبی مغازه بورگین و برکز همراه پیچید.بورگین که از زیر میز بیرون آمد گفت: می تونم ککمکتون کنم آقا؟
او با شک و بدگمانی به موهای سرخ و کک ومک های پسرک خیره شد.
پسرک با صدایی آرام گفت:شما کتاب هم می فروشید؟
شک بورگین افزایش یافت ابروهایش را بالا برد و پرسید:در چه مورد؟
پسرک چترش را بست و گفت:در مورد علامت شوم و اسمش رو نبر.
بورگین به دور و برش نگاهی انداخت سپس در قفسه ای را باز کرد که داخل آن مملو از کتاب بود.او اسم پسر را پرسید.
پسر جواب داد : چارلی،چارلی ویزلی.
ویزلی،این اسم در نظر بورگین آشنا آمد.به نظرش رسید ویزلی ها از اعضای محفل هستند.او با قدم هایی سریع به طرف قفسه رفت و درقفسه را قفل کرد.
چارلی در حالی که به بورگین نزدیک می شد گفت:چیه؟می ترسین؟آقای بورگین یا برکز، من دقیقا اسمتون رو نمی دونم...چارلی در مغازه را با طلسمی قفل کرد و چوبدستی اش را زیر گلوی بورگین گرفت.
بورگین عرق سرد روی پیشانیش را با دست پاک کرد و گفت:پسر جان تو چی می خوای؟
چارلی بورگین را به سمت قفسه پر از کتاب هایت کرد و گفت:بازش کن.
بورگین سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:هرگز!
چارلی اخم هایش را در هم کشید.در همین حین بورگین چوب دستی اش را از جیبش درآورد.
- تارانتالگرا!
چارلی پاهایش با سرعت غیر عادی شروع به حرکت کرد او جادو را باطل کرد اما بورگین طلسمی دیگر به سوی او فرستاد.
- پترفیکوس توتالوس!
طلسم از وسط پاهای چارلی رد شد و او فریاد زد:استوپفای!
بورگین سرش را پایین آورد ، و ورد دانساتو را بر روی چارلی اجرا کرد.چارلی فریاد زد پروته گو و طلسمم او به سوی خودش بازگشت.دندان های او که تا زانو هایش رسیده بود مانع می شد تا او طلسم ها را درست ادا کند. بنابراین چارلی از فرصت استفاده کرده و با ورد پترفیکوس توتالوس بورگین را خشک کرد.سپس به سوی قفسه رفت و کتاب های درون آن را داخل ساکش ریخت و به سوی محل تجمع محفل ققنوس حرکت کرد.
(پایان هندی!)
ویرایش شده توسط چارلی ویزلی در 1386/6/4 17:50:43
دلم تنگ شده برات
چون نیستی اینجا برام
من فرشته ی قصه گو تو بودی تو شبام

تصویر تغییر اندازه داده شده
Re: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: یکشنبه 28 مرداد 1386 15:31
تاریخ عضویت: 1384/05/18
تولد نقش: 1383/11/19
آخرین ورود: پنجشنبه 7 فروردین 1404 02:12
از: تو میپرسند !!
پست‌ها: 3737
آفلاین
بورگین و بارکز با اینکه امروز پذیرای جادوگر و ساحره ای بود که برای خرید گردنبند سیاه قلابی به آنجا رفته بودند ، کثیف تر ، مخوف تر و رعب انگیز تر به نظر میرسید ؛ البته با اینکه بورگین هر از گاهی لبخند سردی میزد و مدام گردنبند های متفاوتی را به مشتریانش نشان میداد ؛ ولی با حالتی عصبی ، زیر چشمی قفسه مقابلش را می پایید .
شاید دلیل وجود امواج رعب و هراسی که در مغازه بورگین و بارکز بود ، این بود که امروز بورگین علاوه بر آن خانم و آقا پذیرای سیاه ترین و خطرناک ترین شیء مغازه جادوی سیاهش بود ! بله ! او امروز به سفارش لوسیوس مالفوی ، پذیرای سیاه ترین معجون قرن ، معجون سیلسوات بود ؛ معجونی که بارها نامش در کتاب بدترین ها ، آمده بود . به گفته خیلی ها کسی که جرعه ای از آن بنوشد ، از سیاه ترین جادوگر هم سیاه تر خواهد شد و از بی وجدان ترین فرد ، بی وجدان تر ، تنها پادزهر آن عطوفت و مهربانی بود !
دقایقی از رفتن بورگین به انبار زیرزمینی مغازه اش نمیگذشت که پسرک لاغر اندامی در حالی که لبخند شیرینی بر لبانش نقش بسته بود وارد مغازه شد و به سمت قفسه ای که سیلسوات در آن نگاه داری میشد گام برداشت ؛ طوری به معجون نگاه میکرد و جذبه آن شده بود که گویا معجون عاجزانه از او خواسته بود که بنوشدش !

دقایقی بعد

دیگر چیزی به قبل شباهت نداشت ؛ وسایل سیاه بورگین و بارکز در هم پیچیده شده بودند و خرده های شیشه روی زمین خود نمایی میکرد ، بورگین بازوی جراحت برداشته اش را با پارچه کثیفی بسته بود و از لبخند شیرین پسرک خبری نبود ، حالا دیگر تنها چیزی که در چهره او سایه انداخته بود ، نفرت بود ، نفرتی عمیق !
بورگین که نایی برای صحبت کردن نداشت ، با صدای گرفته ای خطاب به ساحره گفت : اون معجون خطرناکی رو خورده که فقط مهربانی میتونه ، پسره رو به حالت اولش برگردونه ، و گرنه خطر بزرگی همه رو تهدید میکنه
شوهر زن با عصبانیت نگاهی به بورگین انداخت و گفت : به هیچ وجه اجازه نمیدم ! :no:
لحظه ای بعد ساحره به سمت پسرک رفت و در حالیکه دست او را میگرفت ، گونه اش را بوسید و گفت : نه پسرم ، تو نباید خوبی رو با سیاهی عوض کنی !
بورگین و جادوگر : :no:
ساحره و پسر :

ساحره توانسته بود با ابراز مهربانی و نشان دادن عشق واقعی به پسر ، اثر قدرتمند معجون را از بین ببرد .

حال دوباره لبخند شیرینی جای نفرت عمیق را گرفته بود ، پسر با صدای شادابی زمزمه کرد : فقط مهربانی وجود داره و کسانی که از اثر قدرتمند اون اطلاعی ندارن و از مغازه خارج شد
چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری
Re: مغازه ی بورگین و بارکز
ارسال شده در: دوشنبه 22 مرداد 1386 09:32
تاریخ عضویت: 1385/07/11
آخرین ورود: یکشنبه 13 آبان 1397 12:36
از: مغازه ویزلی ها
پست‌ها: 683
آفلاین
مأموریت محفل!

چی؟

این پرسش اعظای محفل بود. دارن دوباره گفت:
اشک سیاه!
به جز فلامل بقیه اعضای محفل در فکر فرو رفته بودند و اثاری از ندانستن و گیج بودن در چهره های انان نمایان بود. برای همین دارن ادامه داد:
اشک سیاه ماده ای است که از ترکیب پنج ماده بسار کم یاب بدست می یاد.

حالا این اشک سیاه رو چطوری میشه بدست اورد؟ باید درستش کنیم؟ چه مدت طول میکشه؟

این رو ادوارد گفت که در حالی که به قدح زل زده بود انگار که می تواند با نگاه کردن به ان، ان را نابود کند.

اشک سیاه از ترکیب مو و خون تک شاخ – اشک ققنوس – خون اژدها – زهرمار بدست می اد.

دارن در حالی این جمله ها را به زبان می اورد که به هیچ یک از اعضای محفل نگاه نمی کرد.

ویولت گفت: حالا باید این مواد رو از کجا بدست بیاریم؟

بهتره از دامبلدور کمک بگیریم . اون میتونه در این مورد کمکمون کنه. استرجس این را گفت و به شش نفر دیگر نگاه کرد.

ریموس: این بهترین راه هست و پاترونوس خود را که شبیه یک گرگ بزرگ و درخشان بود رو پیش دامبلدور فرستاد.

جرج که بیشتر ساکت بود و به حرف های بقیه گوش می داد گفت: فکر نمی کنین مرگخوارها به جاهای دیگری برای احضار کنت برائور رفته باشن؟

ویولت که با این حرف انگار تازه متوجه این موضوع شده بود گفت: لعنتی! این چطور به فکر خودم نرسیده بود؟ اونها ممکنه بخوان ما رو با این قدح مشغول نگه دارن و در سه جای باقیمونده کنت برائور را ظاهر کنن.

باید به دو دسته تقسیم بشیم . یک دسته باید این جا بمون و یک دسته دیگه به پنجمین نقطه مورد نظر بره.

تو باید رهبر این گروهی که میخواد اینجا بمونه باشی و به استر نگاه کرد و استر با حرگت سر موافقت خود رو اعلام کرد.

استر - جرج و دارن شما اینجا بمونین.

و بعد به طرف ریموس – ادوارد و انیتا کرد و گفت شماها با من میاین.

شما سه نفر باید تمام سعیتون رو بکنید تا این قدح رو نابود کنید. هر وقت این کار انجام دادید به ما ملحق بشین.
به طرف ریموس – ادوارد و انیتا برگشت و گفت اماده این: انها با حرکت سر جواب دادند و ناگهان با صدای تلقی ناپدید شدند.

استر گفت: از دامبلدور هم ..............

در این لحظه نوری نقره ای رنگ تمام فضای اتاق رو پر کرد. یک پاترونوس که به شکل ققنوس بود در جلوی اونها ظاهر شده بود و پیامی برای انها داشت:

__________________________________________________
متن پیام رو گذاشتم برای نفر بعدی تا هم دستش باز باشه و هم بتونه یه پست خوب بزنه.
ویرایش شده توسط جرج ویزلی در 1386/5/22 12:04:25
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در 1386/5/25 14:26:52
اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون