محفلی ها به شدت متعجب شده بودند؛ آنها به رفتار های عجیب پروفسور و اعتماد کردن های او عادت کرده بودند، اما هیچ وقت فکرش را هم نمی کردند که رهبرشان چنین وظیفه ای به آنها بدهد. اما کاری نمی توانستند انجام بدهند، به جز این که با تعجب به رهبرشان خیره شوند.
محفلی ها:
-فرزندانم! به نظر می رسه تعجب کردین.
-میشه دقیق تر نگاه کنید پروفسور؟ فقط به نظر نمی رسه، واقعا تعجب کردیم خب!
-ای بابا! تعجب نداره فرزندم! این که اولین بار نیست. فقط سعی کنید این دو فرزند تاریکی رو به دو فرزند روشنایی تبدیل کنین!
-ولی نمیشه همچین کاری کرد پروفسور. اینا تمام عمرشون رو در خدمت لرد سیاه بودن.
دامبلدور در حالی که دست سوخته اش را تکان می داد گفت:
-سخت نگیرین فرزندان کار راحتیه! یادتون باشه: خوشبختی همیشه در دسترس است، حتی در تاریک ترین دوران اگر تنها یک نفر به یاد داشته باشد شمعی روشن کند!
محفلی ها بدون آن که چیزی بفهمند، در سکوت به دامبلدور خیره شدند.
محفلی ها به دامبلدور:
دامبلدور به محفلی ها:
محفلی ها به دامبلدور:
دامبلدور به محفلی ها:
بالاخره هرمیون سکوت را شکست.
-آهان فهمیدم! منظور پروفسور اینه که بریم شمع روشن کنیم!
دامبلدور با هیجان گفت:
-آفرین آفرین! احسنت به این همه هوش و ذکاوت! پنجاه امتیاز برای گریفندور چون همچین دانش آموزی داره. صد و پنجاه امتیاز دیگه هم میدم چون دانش آموز مذکور توی نمایشنامه وزیر سحر و جادو هم بود!
اگه محاسباتم درست باشه من دویست امتیاز به گریفندور دادم و فکر می کنم حالا به تغییر دکوراسیون احتیاج دا...
-پروفسور دارین اشتباه می زنین!
-پروفسور ما همه اینا رو حفظیم! شش سال پشت سر هم اینا رو گفتین. الان دیگه بزرگ شدیم.
-جدی میگین فرزندان؟ چقدر زود گذشت! یعنی دیگه دانش آموز نیستین؟ به این سرعت گذشت؟ این همه سال؟
-همیشه!
محفلی ها با تعجب به گوینده دیالوگ بالا که کسی جز هری نبود نگاه کردند.
ناگهان جینی پس گردنی محکمی به هری زد!
-چیزی نیست پروفسور! این بعضی اوقات خط رو خط میشه! شما ادامه بدین!
-همین دیگه فرزندان. برین این دو طفل معصوم رو به راه راست هدایت کنید.
دامبلدور به سمت در خروجی کافه رفت.
-ببخشید پروفسور. کجا میرین؟
-چیزی که گفتین ذهنم رو مشغول کرده فرزندان. مطمئن هستین که دیگه دانش آموز نیستین؟
-
-چهره های قشنگتون میگه که پاسختون مثبته. پس یعنی تام هم دیگه دانش آموز نیست؟
-
-بازم چهره های قشنگتون میگه که پاسخ مثبته. بنابراین تام هنوز به راه راست هدایت نشده. میرم پیشش یه کمدی چیزی آتیش بزنم ببینم به راه راست هدایت میشه یا نه. شما هم ببینید چطور می تونید این دو طفل معصوم رو محفلی کنید. برین جلوشون شمع روشن کنید یا هر روش دیگه ایی. وقتی برگشتم میخوام ماموریتتون رو به پایان رسونده باشید. خدا به همراه تون فرزندانم!
دامبلدور این را گفت. سپس در کافه را باز کرد و از آنجا خارج شد.