مِن مِن کنان به بلاتریکس خیره شد، شاید آخرین باری بود که دنیای جادویی رو میدید!
-این چه وضعشه؟
نگاهی به صورت خشمگین بلاتریکس کرد؛ میتونست اما میدونست! اما اگه با چوبدستی بلاتریکس رو از پای در میاورد، اونوقت دیگه فنریر گری بک نبود.
-چرا جواب نمیدی فنر؟
چه جوابی؟ چه سوالی؟باید چیکار میکرد تا بلاتریکس دست از سرش برداره؟
-خوب جلو اومدی! اما همین الان مجبورم با یه جغد، بفرستمت پیش دامبلدور.
لو رفته بود؟! به همین سرعت؟ بلاتریکس چطوری متوجه شده بود؟ مرگ رو میتونست ببینه، لمس کنه و حتی جایی که جسدش رو میوفته رو میدونست...کنار بقیه اجساد!
-دِ حرف بزن فنر.
سرش رو بلند کرد، آخرین ماموریت و آخرین حرف...
-بله؟
-بله؟ نه کاری که گفتم بهت رو انجام دادی، نه به من کمک کردی...اونوقت بله؟!
کروشیو ی بلاتریکس به سینه ش برخورد کرد، فشاری که بر روی قفسه سینه ش حس میکرد، غیر باور بود. چشمانش به سیاهی رفت و بیهوش شد.