بسمه تعالی
پرسشهای پهن گون:1- چه آواتار خفنی! خودت درستش کردی؟ممنون ممنون! نه سفارش دادم به اسکورپیوس مالفوی برام ساختش. اگه دوست داری تو هم میتونی یه سر به
آواتار ویزارد بزنی!
2- کایوتی! چه اسم خفنی! حالا چرا کایوتی؟کایوتی یا کایوت (هر دو تلفظ درسته ولی کایوتی قشنگتره، نیست؟) یه نوع گرگ صحرای آمریکای شمالیه. از گرگهای معمولی کوچیکتره و از سگها بزرگتر. کایوتیها از گرگها پرخاشگری کمتری دارن اما باز هم شکارچیهای ماهری هستن. همینطور برعکس گرگها، کایوتیها معمولا تنها هستن و گروه تشکیل نمیدن. این ویژگیهاشون باعث شد تا جذبشون بشم!
3- با توجه به معرفی شخصیت، چه عحیب! بیزینس و تجارت؟ میشه بیشتر توضیح بدی. اسم شرکت ها رو هم بگو.
من شرکتهای بین دنیایی خیلی زیادی دارم. از تولید دارو و لوازم آرایشی و بهداشتی بگیر تا اسلحه. علم ماگلها و جادوی ما خیلی ترکیب خوبیه! دلیلش هم ساده است؛ ماگلها از ما در علم پیشرفتهترن، عدم تواناییشون در استفاده از جادو اونها رو به سمت دستاوردهای خلاقانهای سوق داده و ما هم چوبدستیمون رو داریم تا کارها رو تسهیل کنیم. این برای هردو گروه و مخصوصا ما خیلی سودآوره. شرکتها همه زیر دستهی Black corporation هستن.
4- چقدر پارادوکس و تناقض! چرا جاسوس دوجانبه؟من میگم دوجانبه شما بشنو تک جانبه. جاسوس دوجانبه بودن میتونست اعتماد محفل رو به دست بیاره و به به ما مرگخوارها کمک کنه تا به اهدافمون برسیم. البته من مدتهاست که به عنوان یک مرگخوار وفادار شناخته میشم.
5- غم دل با کدام غار؟ در کدام منطقه جغرافیایی؟ مخاطب خاص داره آیا؟ شاید یک کایوتی نر؟!همین غاری که آهو لونه داره.

(به دلایلی معجون حس شوخطبعی دوریا را زیاد کرده بود.) نه مخاطب نداره فقط شعر قشنگیه. میدونی چرا؟ شعر رو ببین:
«غم دل با تو گویم غار
بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟
«...ــــاری نیست...»»
اون قسمت آخر که میگه «...ــــاری نیست...» در واقع اون آدم داره پژواک صدای خودش رو میشنوه (امید رستگ....
اری نیست؟). یه جوری که انگار ما همون چیزی رو باور میکنیم که میگیم و فکر میکنیم.
(اگر دوست داشتین شعر کامل رو بخونین اسمش «قصهی شهر سنگستان» از مهدی اخوان ثالت)
6- چه شعر پر مایه ای: Light is easy to love-Show me your darkness. کایوتی تبلور نیمه تاریک توئه؟میشه گفت. نیمهی تاریکی که تنهاست ولی درعین حال قدرتمنده. همینطور چابکه و دندونهای تیزی داره!
7- تبحر در انواع وردها را از که آموختی؟از هاگوارتز و با تلاشهای فراوان. با خوندن و تمرین کردن زیاد. میدونی دیگه، نابرده رنج، گنج میسر نمیباشد.
8- در ساعت ۱۱:۵۵ روز ۱۳۹۴/۵/۲۹چه شد که به جادوگران پیوستی؟بردلی! بردلی! بردلی! اشتباه نکن! من در اون ساعت به جادوگران نپیوستم. من همیشه یک جادوگر بودم. همیشه با جادوگران بودم. فقط اونجا به صورت رسمی نقاب ماگلیم رو کنار گذاشتم و اعلام حضور کردم!
با پایان یافتن محتوای کاغذ پوستی وزیر آن را کناری گذاشت و تا برگشت دید یک کاغذ دیگر در دستش گذاشتهاند و جغدی کوچک با یک شال اسلیترینی دورگردنش از فاصلهای بسیار نزدیک به وی خیره شده است.
سرخ شبانگاهی (اسکارلت لیشام):۱_ چرا این گرگه کنارته، ماجرای خاصی داره یا چی؟ کی باهم آشنا شدین؟این گرگه، یار باوفای منه! من همیشه به گرگها علاقه داشتم، به طوری که پاترونوسمم گرگه. طی یکی از ماموریتها، یک گرگ زخمی رو دیدم و نجاتش دادم. بعد از اون کنارم موند و در خیلی از ماموریتها بهم کمک کرد و اینطوری در عمارت بلک موندگار شد. البته اسکورپیوس خیلی از خزریزیش در تالار اسلیترین خوشش نمیاد ولی خب باید تحمل کنه!
۲_ شخصیتت یعنی دوریا بلک رو چجوری توصیف میکنی؟مستقل، پرتلاش، جاهطلب، ایدهآل گرا (که خیلی هم خوب نیست.)، جدی و در عین حال مهربون و وفادار، کمی هم زرنگ
۳_ با اذیتای ما، حست نسبت به حملات مکرر شخص شخیص من به پیویت چیه؟
اوه خیلی خوشحالم! کمک کردن به دیگران خیلی حس خوبی داره مخصوصا اگر در راستای ارتقای اسلیترین و مرگخواران باشه! همینطور من خیلی به صحبت کردن و دوست شدن با دیگران علاقه مندم! هیچ چیزی بهتر از صحبت کردن و شناختن افراد و آشنا شدن با ایدهها و افکار مختلفشون نیست.
۴_ از دوران قدیم تا کنون در سایت فعالیت داری، آیا تا به حال احساس پیشکسوت بودن و کهنسالی بهت دست داده؟
چندوقتیه این حس رو دارم. حس جالب و خوبیه. حس میکنی میتونی یکم استراحت کنی. البته بعد یهو به خودت میگی نه هنوز راه زیادی در پیش دارم و بعد استراحتت نصفه میمونه!
۵_ اگه قرار بود یه بخشی از هری پاتر رو بنویسی، چه چیزی بهش اضافه یا حذف میکردی؟هری پاتر؟ مگه کسی هری پاتر رو نوشته؟ واااای! یعنی ما در یک دنیای مجازی زندگی میکنیم؟
(ولی اگر بخوام خارج از نقش دوریا جواب بدم باید بگم هیچی و همه چیز. کتابها رو دوست دارم. به نظرم خوب نوشته شدن و شاید به اندازه هم نوشته شده باشن اما اگر میخواستم چیزی رو تغییر بدم، تمرکز رو فقط روی هری پاتر نمیذاشتم و داستان زندگی بقیهی شخصیتها رو هم میگفتم. دنیای جادویی رو خارج از هاگوارتز به تصویر میکشیدم و از بقیهی قدرتهای جادویی مثل خون آشامها غافل نمیشدم. البته شاید در اون صورت خیلی کتابها طولانی میشدن و با توجه به اینکه هری پاتر به صورت بالقوه برای بزرگسالان نوشته نشده، شاید خیلی چیز جالبی از آب درنمیومد!) ۶_ چیزایی که خوشحال/ناراحتت میکنن؟خوشحالی: مرگخواران، ماموریت، دوئل، قهوه، کتاب، گالیون
ناراحتی: تنش، حملههای گادفری میدهرست محفلی به مرگخوارها برای خوردن خونشون، معجون بدمزهی راستی!
۷_ چرا اسلیترین؟ فقط مثل بقیه بلکها یا دلیل خاصی داشت؟اسلیترین یعنی جاه طلبی، قدرت و زیرکی. به معنای دیگه یعنی پیشرفت. برای به سرانجام رسیدن جاه طلبیهات باید شجاع باشی، هوشت رو به کار ببری و تلاش کنی، اسلیترین تجلی تمام ویژگیهای گروههای دیگه است. ما طرد شدیم چون برای رسیدن به آرزوهام تلاش میکنیم.
۸_ چرا به ارتش تاریکی پیوستی؟برای پیشرفت. ارتش تاریکی جاییه که میتونی کلی درش چیزهای جدید یاد بگیری و به اهدافت دست پیدا کنی. در عین حالی که شاید از بیرون خودخواهانه به نظر برسه، سرشار از همکاریه تا هر کسی بتونه پیشرفت کنه.
در همان لحظه موجودی با دوشاخ و دو چشم بر شکمـ... یک جغد وارونه اتاق شد، روی سقف نشست و نامهاش را روی سر وزیر انداخت.
الف گردی که تمشکش متواری شده (روندآ فلدبری):۱- با وجود مرگخواریت حست نسبت به محفلیا چیه؟محفل هم جزیی از دنیای جادوییه ماست. من حس خوبی بهشون دارم. با زیرنظر گرفتن مرگخوارها، حملههاشون به مقر و دوئلهاشون بهمون کمک میکنن تا ضعفهامون رو بفهمیم و بیشتر و بیشتر پیشرفت کنیم.
۲-گفتی که تو سال های اول مدرسه زیاد دوستی نداشتی. برای چی؟چون خیلی تلاشگر بودم و سریع میتونستم خودم رو در کلاس نشون بدم، بقیه فکر میکردن دارم فرصت اونارو میگیرم و وقتی پروفسورها بهم توجه میکردن خیلی خوششون نمیومد. کم کم یاد گرفتم تا صبورتر باشم و با بقیه بهتر برخورد کنم.
۳-الان شخصیت دوریا بلک دقیقا چند سالشه؟دقیقا؟ خیلی دقیق؟ خودمم نمیدونم!

فقط میدونم جوونم به این زودیها هم قرار نیست پیر شم! شما میتونین در نظر بگیرین که در دههی بیست زندگیمم!
۴- اگه یه وقتی خونه ی ریدل آتیش بگیره و نتونی آتیش رو خاموش کنی اول کی رو نجات می دی؟(به جز ولدمورت و بلاتریکس)کوین! اوه خیلی سریع جواب دادم نه؟
۵- چرا مرگخواریت رو به محفلی بودن ترجیح دادی؟پیشرفت! ارتش تاریکی جاییه که میتونی کلی درش چیزهای جدید یاد بگیری و به اهدافت دست پیدا کنی. در عین حالی که شاید از بیرون خودخواهانه به نظر برسه، سرشار از همکاریه تا هر کسی بتونه پیشرفت کنه. (چرا حس میکنم دچار دژاوو شدم؟

) به غیر از اون، این همه نور آدم توی زندگیش میخواد چیکار؟ من با چراغ روشن نمیتونم بخوابم چه برسه به قلب روشن!
۶- خوراکی موردعلاقت چیه؟استیک با نوشیدنی کرهای!
۷- خط قرمزت چیه؟توهین کردن مخصوصا به شعور افراد!
۸- استعداد یا توانایی خاصی داری؟ چیه؟من سرشار از تواناییم. اوه از کجا شروع کنم؟ (زیر لب به اعتماد به نفس خودش میخندد.) در دوئل و تجارت خیلی خوبم. همینطور میتونم ماموریتهایی که بهم سپرده میشه رو با موفقیت به تمام برسونم! هرچند دیر ولی خب!
۹- چرا با یه پاتر ازدواج کردی؟ازدواج کردم؟
۱۰- از اینکه مادربزرگ هری پاتری چه حسی داری؟مادربزرگشم؟
جغدی کوچکتر از سه جغد قبلی و گردالو، با بستنیای به منقار وارد شده و پایش را که نامهای به آن بسته بودند بالا آورد.ملکه گاریگرایان (کوین کارتر):1. چطور از «وسط زندگی» به «جنگل بایر افکار» رسیدی؟عه دیدیش؟ زندگیه دیگه! یه وقتایی باید از وسط زندگی بیای اینورتر مشت نخوره تو صورتت. برای همین بهتره یه سر به جنگل بایر افکار بزنی و با خودت خلوت کنی تا زد و خوردهای وسط زندگی تموم بشه و بتونی با قدرت دوباره ادامه بدی!
2. اتاقت تو خونه ی ریدل ها رو توصیف کن.یه اتاق بزرگ در بالاترین طبقهی عمارت با پنجرههای بزرگ که رو به باغ ریدل باز میشه. پردهها مخمل سبز پررنگ با دوردوزی نقرهای هستن و آویزهای کریستالی بالای پرده به صورت کوتاه و بلند قرار داره. دیوارها رنگشون شیریه و دیواری که روبروی پنجره است با یک کتابخونه بزرگ که میز هم داره پوشیده شده. روی یکی دیگه از دیوارها یک نقشهی بزرگ جهان با ترکیب رنگهای خاکستری، یشمی، زمردی و نقرهای دیده میشه که جاهاییش هم رگههای جگری و طیف رنگ قرمز رو داره. دیوار مقابل جاییه که تخت قرار داره و دیوارش با تابلوهای هنرهای دستی مثل نقاشی، مس، مینیاتور و معرق پوشیده شده. سقف اتاق هم با داستانهای مختلف اساطیر و افسانههای مختلف ملل نقاشی شده که این تصاویر متحرک هستن و هر چند روز یکبار، بسته به تصمیمم، عوض میشن.
3. وقتی جیمز (پسرت) رفت گریفیندور واکنشت چی بود؟ کلا به عنوان یه اسلیترینی چه حس و تصوری نسبت به گریفیندوری ها داری؟
پسرم؟ 
احساس میکنم خیلی جاها شجاعت و جسارتشون تبدیل به حماقت میشه و به خاطر غرور و تعریف اشتباهشون از این مقوله است. درسته که شجاع بودن فقط در لحظات ترس ممکنه اما سکوت و پا پس کشیدن هم گاهی عین شجاعته. جایی که لازمه باید بیخیال شد. تا حالا مچ انداختی؟ گاهی از اول میدونی که طرفت قویتره اما مقاومت میکنی، مقاومتت فقط باعث میشه مچت آسیب ببینه و در مسابقهی بعدی نتونی مچ حریفی که ازت ضعیفتر بوده رو بزنی.
4. در ادامه سوال بالایی وقتی جیمز وارد راه دامبلدور شد چطور؟ اسمشو از شجره نامه خط زدی؟اسم جیمز توی شجره نامه بود؟
5. درمورد اخلاقت به عنوان یه بانوی اسلیترینی مرگخوار، توضیح بده و چند تا رازهایی که درموردت نمی دونیم رو برملا کن.در مورد اخلاقیتم یکم پیش گفتم؛ مستقل، پرتلاش، جاهطلب، ایدهآل گرا (که خیلی هم خوب نیست.)، جدی و در عین حال مهربون و وفادار، کمی هم زرنگ

اما اگر بخوام با توجه به اسلیترینی و مرگخوار بودنم بهش اضافه کنم باید بگم که برام خیلی مهمه که کسی همگروهیهام رو آزار نده، سرپیچی از دستور ارباب خط قرمزه و احترام به همدیگه چه دوست و چه دشمن هم برام مهمه.
اما در مورد رازها... یکیش یکی دیگه از پارادوکسهاست؛ نظرات دیگران در عین حالی که برام مهمه، برام مهم نیست. وقتی ازم تعریف میکنن خوشحال میشم و اگه انتقاد کنن سعی میکنم ریشهیابیش کنم و برطرفش کنم. اما اگر چیزی باشه که به نظرم غیرمنطقیه سعی میکنم نادیدهش بگیرم.
راز دیگه اینکه طبقهی سوم کتابخونه، یه کتاب با جلد آبی سلطنتیه که عنوانش «گریههای افلاطون زیر درخت بید» هست. اون کتاب رو اگه کمی بکشی جلو و بعد هم به سمت بالا بلندش کنی، در مخفی پشتش باز میشه که درش اسلحههای ماگلی و جادویی مختلفی قرار داره. همینطور نقشههای تمام ساختمانها اونجاست و اطلاعات مربوط به ماموریتها رو هم اونجا نگه میدارم. (چشمانش از تعجب گرد میشود و زیر لب تکرار میکند:«نباید اینو میگفتم... نباید اینو میگفتم.»)
6. اگه ماموریت خاصی نداشته باشی و سرت خلوت بشه کجاها میری و چی کارا می کنی؟معمولا یه سر به درهی سکوت میزنم و تالارهای مختلف رو هم میگردم تا ببینم اوضاع هرجایی چطوره. هرچندوقت یکبار هم میرم اتاق ارباب تا با صحبتهای طولانی خستهشون کنم.
7. از پدرت متنفری که به مادرت آسیب رسوند؟ چه حسی نسبت به خانوادت داری؟اون دوریا این دوریا نیست. اول مصاحبه ازم پرسیدن که زندگیم چطور بوده و گفتم زندگیم مثل اکثر بچهها گذشته. اما اگر جای اون دوریا بودم شاید هیچوقت دیگه اسم پدر رو به زبون نمیاوردم و اینکه... واستا فکر کنم داستان زندگی اون دوریا رو دارم!
اینجاست!توی صحنهی سوم دوریا یکبار دیگه با پدرش ملاقات میکنه.
8. آرومی یا عجول؟ منظورم اینه که اگه یه پیام خیلی هیجان انگیز بهت بدن ذوق و شوقت رو ابراز می کنی یا متانت خودتو حفظ می کنی و در خفا خوشحالی می کنی؟بستگی به محیطش داره ولی اکثر اوقات ابرازش میکنم اما شاید خیلی

رو نشون ندم!
9. گفتی سلطه جو و جاه طلبی... دنبال مقام خاصی هستی؟ مثلا بخوای جای خاله بلای منو بگیری... یا مرلینی نکرده جای لرد سیاه رو؟من مقامم رو میسازم!

دنبال جای کسی نیستم. مقام ارباب فقط برازندهی خودشونه و بلا هم جایگاهش مال خودشه. گرفتن جایگاه دیگران کار خاصی نیست! اون چیزی که قشنگه ساختن جایگاه خودته.
10. نظرت درمورد خاله بلا که هم فامیلتونه هم یجورایی رقیبت محسوب می شه، چیه؟بلا رو خیلی وقته ندیدم اما شنیدی میگن خون خون رو میکشه؟ من این حس رو به بلا دارم. مثل بقیه در مقابلش مراقبم و حواسم به رفتارم هست اما در عین حال یه حس پشتیبانی خاصی ازش میگیرم.
دوریا نفسش را با صدا در سینه حبس کرد. موجودی بالبالزنان از پنجره وارد اتاق شد. بزرگتر از همه جغدهایی که آمدند بود و پر یا مویی نداشت و دو چشمش بزرگ و سرخ بودند و به جای منقار یک شکاف در پایین صورتش بود و یک پاکت سیاه به پایش بسته.
پرنده عجیب لحظهای در هوا مردد ایستاده، سپس با لگدی کلاه وزیر را پرت کرد و وسط موهای او نشست.
- هو هو!