جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: سه‌شنبه 15 آبان 1403 13:49
تاریخ عضویت: 1394/05/29
تولد نقش: 1396/05/07
آخرین ورود: امروز ساعت 17:23
از: پشت درخت خشک زندگی
پست‌ها: 599
مدیر داخلی دیوان جادوگران، مترجم
آفلاین
به طرفداری از تیم پیامبران مرگ



سوژه: نجات
واژگان: آینه، رویا، طلسم، حیرت‌انگیز، بی‌پایان، سایه، رهایی


روبروی آینه ایستاد و به تصویرش خیره شد؛ به تار موی سفیدی که در عنفوان جوانی روییده بود، به چروک ریزی که گوشه‌ی چشمش افتاده بود و به سیاهی زیر چشمانش.
دستش را روی صورتش کشید، از پایین گوشش تا روی چانه. به نظرش رسید در طی این مدت کوتاه، سال‌ها پیر شده است. چشمانش را بست و سرش را پایین انداخت. قطره‌ی اشکی که مدتها بود پشت پلک‌هایش از فروافتادن خودداری می‌کرد، به زمین افتاد.

دستش را روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت و چند نفس عمیق کشید. سپس سرش را بلند کرد و به آینه لبخند زد. همیشه به نظرش حیرت‌انگیز می‌آمد که چطور می‌تواند به این سرعت سر بلند کند و چنان لبخند بزند که گویی هیچ اتفاقی نیافتاده است. خیلی وقت‌ها گریه کرده بود، جلوی دهانش را گرفته بود تا صدایش درنیاید و سپس از اتاق خارج شده و به همه لبخند زده بود.
اما دوباره چانه‌اش لرزید و اشک‌هایش سرازیر شد. راستش را بخواهید حس می‌کرد این روزها دارد این توانایی حیرت‌انگیزش را از دست می‌دهد. سرش را چندبار تکان داد تا تمام اشک‌ها و غم‌ها را از آن بیرون کند و قبل از اینکه دوباره بغض به گلویش چنگ بیاندازد از اتاق خارج شد.

واقعیت این بود که فارغ از دردی که او می‌کشید، زندگی جریان داشت؛ به مانند رودی بی‌پایان که نمی‌دانستی سر از کجا درمی‌آورد اما باز هم با آن همراه می‌شدی چون تک‌مسیر روبرویت همین است. آهی کشید و چشمش به نوشته‌ی روی دیوار افتاد. مدت‌ها قبل آن را از نویسنده‌ای ماگلی خوانده و تصمیم گرفته بود زیباست و عمیق.

نقل قول:
احتمال به تحقق پیوستن یک رویاست که زندگی را جالب می‌کند.


واقعیت این بود که او خیلی با این جمله موافق نبود. بیشتر ترجیح می‌داد به این شکل آن را بیان کند که احتمال به تحقق پیوستن یک رویاست که به زندگی معنی می‌دهد و به ما کمک می‌کند تا به آن ادامه دهیم. به شکلی عجیب، امید را در رویا می‌دید. رویای داشتن شرایط بهتر چیزی است که تقریبا همه آن را دارند و امید دقیقا رویاست. امید به داشتن فردایی بهتر با رویای داشتن آن چه تفاوتی دارد؟ تقریبا هیچ. همین دو مفهوم ساده و پرتکرارند که می‌توانند به رهایی ما از بند روزهای سخت کمک کنند.

لبخند محوی روی صورتش نشست. خب حداقل هنوز رویا داشت. اینطور نبود که با خودش فکر کند زندگیش طلسم شده است و دیگر هیچ راه دیگری ندارد. فقط خسته بود از اینکه ماندنش در این مرحله از زندگی زیادی طولانی شده بود. از اینکه همیشه سایه‌ی روزهای بهتر را روی سرش احساس می‌کرد اما هر چه اطراف را می‌گشت خود آن روزهای بهتر را نمی‌یافت. شاید فقط باید کمی استراحت می‌کرد و دوباره شروع می‌کرد. مگر درمان خستگی همین نبود؟

واژگان نفر بعد: امید، ستاره، شبح، نقشه، کتاب، زمان، واهی
All sins are attempts to fill voids

پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: دوشنبه 14 آبان 1403 17:24
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 21:00
از: هاگوارتز
پست‌ها: 682
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


سوژه: نجات
کلمات: زوال، شمع، تاریکی، قلم، خوفناک، برادر مرگ، حسادت


در تاریکی کوچه دیاگون، سالازار اسلیترین با گام‌های سنگین اما مطمئن به جلو می‌رفت. نسیم سردی در این کوچه می‌وزید و شمع‌های معدودی که هنوز در پنجره مغازه‌ها روشن بودند، در تلاش بودند تاریکی خوفناک شب را پس بزنند، اما انگار با هر وزش نسیم کمی ضعیف‌تر و لرزان‌تر می‌شدند. سالازار با نگاه تیزبینش، به تابلوهای مغازه‌های بسته‌شده و ویترین‌های خالی و غبارگرفته می‌نگریست. زوال در چهره کوچه موج می‌زد؛ گویی برادر مرگ خود در اینجا سکونت گزیده بود و یکی یکی مغازه‌ها را به سوی خاموشی می‌کشاند.

سالازار با دیدن این ویرانی پنهان در دل کوچه، شمع امیدی را در دلش برافروخت. او می‌دانست که جادوگران، هرچند قدرتمند، به منابعی نیاز دارند تا بتوانند در برابر این زوال مقاومت کنند. قلم فکر در ذهنش می‌چرخید، و برنامه‌ای خوفناک و البته حیله‌گرانه در ذهنش شکل می‌گرفت. او می‌توانست برخی از منابع ماگل‌ها را، که خود اغلب از آنها بی‌اطلاع یا غافل بودند، به سمت جادوگران سوق دهد. با این روش، مغازه‌های جادویی نه تنها احیا می‌شدند بلکه دوباره به قدرت و شکوهی که در گذشته داشتند بازمی‌گشتند.

اندیشه‌های سالازار به سوی امکاناتی که دنیای ماگل‌ها می‌تواند فراهم کند، سر می‌خورد. حسادت به مادیات فراوانی که ماگل‌ها بی‌رویه مصرف می‌کردند، در دلش شعله می‌کشید. چرا باید جادوگران برای بقا به تلاش مضاعف بپردازند، در حالی که ماگل‌ها منابعشان را بی‌هیچ درکی از ارزششان مصرف می‌کردند؟ این بی‌عدالتی، او را مصمم‌تر از پیش می‌کرد تا راهی بیابد که این منابع را به سود جادوگران و به ویژه کوچه دیاگون تغییر دهد.

با عبور از کنار مغازه‌ای که روی درش تابلوی «برای همیشه تعطیل» آویزان شده بود، سالازار لحظه‌ای درنگ کرد و به این فکر افتاد که می‌تواند با استفاده از شبکه‌ای پنهانی از ارتباطات جادویی، به آرامی بخشی از این منابع را به سمت جادوگران هدایت کند. برای نجات کوچه دیاگون، لازم بود از میان تاریکی‌ها عبور کند و با دقت و احتیاط نقشه‌اش را پیاده کند. او باید در این راه محتاط و زیرکانه عمل می‌کرد تا رد پایی از خود برجای نگذارد.

سالازار در سکوت شب به راهش ادامه داد، اما این بار شمعی از امید و هدف در دلش روشن بود. کوچه دیاگون، هرچند در خطر زوال و فراموشی بود، با تلاش‌های او می‌توانست بار دیگر زنده شود و تبدیل به مکانی شود که هر جادوگری به آن افتخار کند. هر قدمی که برمی‌داشت، او را به نجات کوچه نزدیک‌تر می‌کرد و به او این اطمینان را می‌داد که تاریکی می‌تواند همیشه بر نور پیروز شود.


کلمات پست بعد: آینه، رویا، طلسم، حیرت‌انگیز، بی‌پایان، سایه، رهایی
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: دوشنبه 14 آبان 1403 09:41
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 21:54
پست‌ها: 193
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

سوژه: نجات
کلمات فعلی: گلدان، هزارتو، فوران، غرش، نردبان، بازی، لغزش

با الهام از مجموعه "دشت پارسوا"
حاوی مقداری اسپویل...



روی زمین نشسته بود و خیره به نقطه‌ای نامعلوم نگاه می‌کرد. انگار در نوعی خلسه فرو رفته بود. از بیرون خانه صدای غرش آسمان به گوش می‌رسید. به نظر می‌رسید احساسات آسمان فوران کرده بود. باد خودش را به پنجره‌ها می‌کوبید و شیشه‌ها را می‌لرزاند. وقتی دید زورش به شیشه پنجره نمی‌رسد، به سراغ گلدان‌های لبه پنجره رفت و یکی را پایین انداخت. صدای شکسته شدن گلدان سفالی به درون اتاق نفوذ کرد اما او همچنان نشسته بود و خیره به نقطه‌ای نامعلوم نگاه می‌کرد. از اتفاقات و صداهای اطرافش هیچ درکی نداشت. در هزارتوی ذهنش گم شده بود و از دست خودش فرار می‌کرد. هیچ نردبانی نبود که از آن بالا برود و نجات پیدا کند. این یک بازی بی‌پایان بود.

- ماندانا! ماندانا! میدونم که اونجایی و صدام رو میشنوی. لطفا جواب بده!

صدای کیانیک تنها چیزی بود که می‌توانست ماندانا را به خودش بیاورد. برگشت و به آیینه‌ی قدی کنار اتاق نگاه کرد. کیانیک درون آیینه بود. بلند شد و به سمت آیینه رفت.

- کیانیک...

روبه‌روی آیینه ایستاد و به چشمان طوسی رنگ کیانیک خیره شد. تنها چیزی که از پشت آن نقاب می‌دید چشمانش بود. چشمانی که پر از نگرانی بود.

- این لغزش‌ها طبیعیه ماندانا! ولی تو تنها نیستی! مجبور نیستی تنهایی باهاش بجنگی! بذار کمکت کنم ماندانا!

ماندانا نمی‌دانست این‌ها حاصل از شروع دیوانگی‌اش است یا کیانیک واقعا آنجا بود.
- تو واقعی نیستی! اینا همش توی ذهن منه!
- نه ماندانا من واقعی‌ام!

کیانیک دستش را به سمت ماندانا دراز کرد. دستش از درون آیینه بیرون آمد.

- با من بیا ماندانا! اون شمع... اگه اون شمع تموم بشه دیگه راه برگشتی نیست!

ماندانا با شمعی که روی میز آن سوی اتاق می‌سوخت نگاه کرد. شمع تقریبا تمام شده بود و شعله‌اش رو به خاموشی می‌رفت.

- فقط دستم رو بگیر ماندانا!

ماندانا دوباره به چشمان کیانیک خیره شد. دستش را جلو برد و در دست کیانیک گذاشت و به سوی او وارد آیینه شد.


کلمات نفر بعد: زوال، شمع، تاریکی، قلم، خوفناک، برادر مرگ، حسادت
تصویر تغییر اندازه داده شدهتصویر تغییر اندازه داده شده



F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
or "Face Everything And Rise"
The choice is yours.



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: شنبه 12 آبان 1403 02:16
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده

هوادار تیم برتوانا


سوژه: نجات
کلمات: بالشت، آواز، کتاب، لیوان شکسته، عروسک کوکی، آینه، نقاشی


نور خورشید به آرومی از پنجره به داخل اتاق می‌تابید. به قدری تعداد پنجره‌های اتاق زیاد و از نظر سایز بزرگ بود، که گویا اتاق، سیاره‌ی عطارد در نزدیکی خورشید بود. صدای موج حاصل از دریا نشون می‌داد که خونه ساحلی است.

بله اونجا ویلای صدفی بود که گابریل برای تعطیلات هاگوارتز به ملاقات خواهرش فلور و بیل اومده بود. گابریل برای خودش یه اتاق مخصوص تو خونه‌ی فلور داشت که همیشه تمامی تعطیلات هاگوارتز، از کریسمس گرفته تا تابستون رو اونجا سپری می‌کرد.

در این لحظه گابریل روی تخت دراز کشیده بود و کتاب به دست، به بالشت پشت سرش تکیه داده بود. در حالی که زیر لب آواز می‌خوند، تصاویری که تو ذهنش بودو توی کتاب نقاشی می‌کرد. تو همین فکر و خیالا بود که ناگهان صدایی اونو از جا می‌پرونه.

با تعجب کتابو کناری می‌ذاره و دست از نقاشی کشیدن برمی‌داره. دوباره صدا تکرار می‌شه و این‌بار گابریل با چنان سرعتی از جاش بلند می‌شه که دستش به لیوان کنار تخت می‌خوره. از توی آینه‌ای که بغل تختش قرار داشت، نگاهی به لیوان شکسته می‌ندازه.

گابریل طلسم ریپارویی رو به لیوان زمزمه می‌کنه تا لیوان رو از اون وضعیت شکستگی نجات بده و دوباره به حالت اول برگردونه. در همین حین صدا برای بار سوم بلند می‌شه. گابریل به دنبال منبع صدا، به سمت در ورودی اتاق می‌ره و سرشو به در می‌چسبونه.

درست حدس زده بود! صدای از بیرون اتاق و دقیقا جایی زیر در میومد. به آرومی درو باز می‌کنه و به محض باز شدن در، صدای فریاد و شادی فلور و بیل که برف شادی روش خالی می‌کنن بلند می‌شه. گابریل با خوش‌حالی جلو می‌ره و تو بغل فلور فرود میاد. بعد از لحظاتی آروم گرفتن تو آغوش فلور، بالاخره فلور با نگاهش به گابریل می‌فهمونه که نگاهی به پایین بندازه.

عروسک کوکی‌ای تق‌تق به در می‌خورد و در واقع صدایی بود که تو این مدت حواس گابریلو به خودش پرت کرده بود. گابریل با ذوق و شوق عروسک کوکی رو برمی‌داره و این‌بار تا جای ممکن اونو در آغوش می‌گیره!

حالا که لیوان شکسته رو نجات داده بود، چرا نباید اقدام بعدیش مراقبت از عروسک کوکی‌ای می‌بود که هفته پیش در کوچه دیاگون دیده بود و به نظر رها شده از دست صاحبش میومد؟ گابریل کلی اصرار کرده بود تا بیل و فلور بذارن، عروسکو ازونجا نجات بده و به خونه بیاره تا سرپناهی برای زندگی داشته باشه.

به نظر میومد مخالفت‌های بیل و فلور در اون لحظه علت داشت، چون می‌خواستن با تقدیم ناگهانی عروسک رها شده به گابریل، اونو سورپرایز کنن.

کلمات نفر بعد: گلدان، هزارتو، فوران، غرش، نردبان، بازی، لغزش
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: جمعه 11 آبان 1403 19:41
تاریخ عضویت: 1403/06/09
تولد نقش: 1403/06/10
آخرین ورود: جمعه 12 بهمن 1403 20:56
پست‌ها: 143
آفلاین
کلمات فعلی: ساعت پاندول دار، عمارت نفرین شده، دعانویس، صلیب شکسته، آب نامقدس، کافران، پدر روحانی.

سوژه: نجات
به هوادارای از تیم برتوانا


بعد از اینکه تقریبا بیشتر از نیمی از جامعه‌ی جادوگری شروع به طرفداری از شیپِ این دو قطب که کاملا مخالف یکدیگر بودند کردند، گابریل و گادفری به اهدافی بالاتر می‌نگریستند. برای مثال، گابریل پدر روحانی را خبر کرده بود تا به سرعت عقد این دو گل نو شکفته را بخوانند اما ترزا با هزاران التماس و تمنا گابریل را راضی کرده بود که فعلا دست نگه دارد. گادفری هم تلاش خودش را می‌کرد. مثلا دعانویسی خبر کرده بود تا دعای وصال این دو به یکدیگر را بنویسد که سیگنس بلافاصله تمام دعا ها را سوزانده و خاکسترش را به آب سپرده بود. آن دو از هر راهی که وارد می‌شدند، به بن بست برخورد می‌کردند.

- شما دوتا دارین مجبورمون می‌کنین از خشونت استفاده کنیم.
- خشونت چیه اخه؟ ما فقط نمی‌خوایم باهم باشیم.
- من تاحالا تو عمرم مرگِ هیچکسو به اندازه مرگ این مردک نخواستم، چرا باید به عنوان معشوقه‌م قبولش کنم؟
- نه اینکه من همیشه دلم می‌خواست با یه گندزاده شیپ شم.
- لیاقتشو نداری!
- صد سال سیاه نمی‌خوام لیاقتشو داشته باشم

ترزا نفسی عمیق کشید و درحالی که سعی می‌کرد خودش را کنترل کند، چوب جادویش را روی گلوی سیگنس گذاشت و شروع به کشیدن موهای سیاهش کرد. سیگنس هم بیکار نمانده و متقابلا شروع به کشیدن موهای ترزا کرد.

- آخ... چی گفتی؟ نه، چی گفتییی؟ باید هزار مرتبه رو به مرلین سجده کنی که آدمی مثل من تو زندگیت باشم که البته هرگز قرار نیست باشم!
- چطور جرعت می‌کنی موهای منو بکشی؟ چشم نداری زیبایی ببینی؟
- زیبایی‌ای وجود نداره که بخوام ببینمش بدبخت
- بسته دیگه!

گابریل برای اولین بار در تاریخ جادوگران داد زده بود! همه حضار با تعجب سرجایشان میخکوب شدند. دستان ترزا و سیگنس کم کم شل شده و از یکدیگر جدا شدند. همانند دو بچه‌ای که گویی کار اشتباهی انجام داده‌اند، سرشان را پایین انداخته و مقابل گابریل ایستادند.

- خجالت نمی‌کشین؟ زن و شوهر انقد دعوا می‌کنن اخه؟
- ببخشید ولی ما زن و شوهر نیستیم
- در اینده که میشین! اصلا حالا که اینطور شد مجبورین تا حداقل یک ماه تو یه خونه باهم زندگی کنین. اگه نتونستین باهم کنار بیاین، اونوقت ما هم بیخیالتون میشیم.
- تو کدوم خونه دقیقا؟
- معلومه دیگه، عمارت بلک.
- من امکان نداره پامو تو اون عمارت نفرین شده بزارم!
- گابریل... منم فکر می‌کنم عمارت بلک گزینه‌ی مناسبی نباشه. اونم وقتی که من می‌تونم یکی از اتاقهای خوابگاه رو مخصوصِ این دو گل نوشکفته خالی کنم.

صدای هری توجه همه را به خودش جلب کرد. او هرگز چنین موضوع جالبی را از دست نمی‌داد، از همان لحظه که شایعات را شنیده بود، اتاقی را با دوربین هایی به روز و رنگی مجهز کرده بود تا به خوبی از تک تک صحنه هایشان فیلم بگیرد.

- همین حالا هم می‌تونن برن تو اتاقشون، قشنگ برای یه زوج چیده شده.
- من حاضرم با آب نامقدس غسل کنم، با کافران همنشینی کنم ولی با این زن تو یه خونه زندگی نکنم! تکلیف من چیه این وسط
- تکلیفت مشخصه. یا همین الان مثل بچه آدم پامیشین میری تو اتاقتون، یا اسمتون همینجوری اتفاقی می‌ره اول لیستم.

مرگ خسته بنظر می‌رسید. فکر می‌کرد شاید این جرقه‌ی خوبی برای پایان بحث های بی پایانِ دو شاگردش باشد. پس باید همکاری می‌کرد. سیگنس و ترزا هیچ چاره‌ای مقابل خودشان نمی‌دیدند به جز اینکه تسلیمِ سرنوشت خود شوند. حضار همگی دست در دست هم، زوجِ به قول خودشان خوشبخت را بلند کرده و به به اتاقشان بردند. بعضی ها از پشت پنجره، و بعضی ها در مانیتوری که فیلمِ زنده آن دو را از پشتِ صلیب شکسته‌ای که به دیوار اتاق وصل شده بود ضبط می‌کرد، مشغولِ تماشایشان شدند.

سیگنس و ترزا، هرکدام در سکوت، در گوشه‌ای از اتاق نشسته و به یکدیگر زل زده بودند. تنها صدایی که در فضا می‌پیچید، صدای ساعت پاندول دار بزرگی بود که در آخر اعتراض ترزا را درآورد.

- کی تو خوابگاه ساعت پاندول دار می‌ذاره اخه؟ اَه.
- همونایی که من به این خوبی رو با امثال تو شیپ می‌کنن!

و بله، دعوایشان با همین یک جمله شروع شده و تا خود شب ادامه پیدا کرد، هیچکس برای نجات آنها نمی‌شتافت و خودشان هم تلاشی برای نجات خود نمی‌کردند. عاقبتِ این داستان چه بود؟ هیچکس خبر نداشت!

کلمات بعدی: بالشت، آواز، کتاب، لیوان شکسته، عروسک کوکی، آینه، نقاشی
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در 1403/8/11 19:45:53
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در 1403/8/11 19:50:26
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در 1403/8/11 19:51:55
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در 1403/8/11 19:53:39
ویرایش شده توسط سیگنس بلک در 1403/8/11 20:58:53
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: جمعه 11 آبان 1403 15:31
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: امروز ساعت 16:21
از: خونت می خورم و سیراب میشم!
پست‌ها: 323
آفلاین
کلمات فعلی: پاتیل، کابوس، نفس، مرگ، رعد و برق، پنجره، خفه.
سوژه: نجات

به مناسبت هالووین و به هواداری از تیم برتوانا:

خیابان های شلوغ و پر از تزئینات کدوحلوایی های خندان و جادوگران و ساحره هایی که لباس هایی عجیب به شکل چرنده و پرنده و اشیا پوشیده بودند و سیگنس بلک که در میان آن ها قدم برمی داشت، در حالی که چشمانش می درخشید و لبخندی اریب بر لب هایش دیده می شد. او ردایی سفید به تن داشت که به رنگ سرخ آغشته شده بود، ولی هیچ کس فکر نمی کرد که این رنگ سرخ خون باشد.

در واقع دلیلی هم برای مشکوک شدن به چنین چیزی در شب هالووین وجود نداشت و اصلا بنا به همین دلیل بود که سیگنس آن شب را برای اجرای نقشه اش انتخاب کرده بود. این هدیه ی هالووین خودش به خودش بود. قدم زدن با ردایی که خون نااصیل ترزا مک کینز بر آن ریخته، آن هم در بین جمعیت.

مقابل یک آبمیوه فروشی ایستاد و یک لیوان آب زرشک گرفت و پشت میز کوچکی در کنار بوته های حاشیه ی پیاده رو نشست و یک قلپ از آبمیوه اش را نوشید و سرمستانه آه کشید و در این لحظه بود که سنگینی نگاهی را بر خودش حس کرد و سرش را بالا گرفت و دید که مردی دارد از پشت پنجره ای در طبقه ی بالای ساختمان مسافرخانه ی قدیمی کنار آبمیوه فروشی به او می نگرد. آن مرد موهایی بلند و سیاه و پوستی رنگ پریده داشت و در چشمان عسلی اش انزجار موج می زد.

حالت نگاهش آن قدر قوی بود که آب زرشک داخل نای سیگنس پرید و او به سرفه افتاد و در حالی که سعی داشت قطرات مهاجم آبمیوه را از نای اش خارج کند، چهره اش کم کم سرخ و بعد بنفش شد و نفسش بند آمد و چیزی نمانده بود خفه شود که ناگهان دستی بر پشتش ضربه زد و سیگنس دوباره موفق شد هوا را وارد ریه ها و شش هایش کند.

رویش را برگرداند تا از نجات دهنده اش تشکر کند که ناگهان با همان مرد رنگ پریده مواجه شد و چهره اش در هم رفت و با عصبانیت گفت:
"تو اون کارو کردی!"

مرد با حالتی معصومانه به او نگریست.
"ام، ناراحتی که جونتو نجات دادم؟"

"فیلم بازی نکن. دیدم داشتی چه طوری بهم نگاه می کردی."

"خب خون روی ردات اون قدر طبیعیه که حالمو بد کرد، واسه همین اون جوری نگات کردم."

"مزخرف نگو. من می دونم تو یه خون آشامی. خون نمی تونه حالتو بد کنه."

و همان طور که رنگش پریده بود، از جایش بلند شد تا هر چه زودتر آن جا را ترک کند، ولی مرد دستش را گرفت و با لبخندی معنادار گفت:
"چرا این قدر پریشون شدی؟ نکنه مرگ اومده دنبالت؟"

چشمان سیگنس گشاد شدند و مرد دستش را کشید و او را دوباره روی صندلی نشاند.
"بیا، باید به مناسبت امشب با هم نوشیدنی بزنیم بر بدن."

و به کارمند آبمیوه فروشی اشاره کرد و رو به سیگنس ادامه داد:
"یه دوست بهم گفت هالووین واسه خون آشاما مثل کریسمس می مونه."

سیگنس به زور لبخند کوچکی زد و مرد خودش را معرفی کرد:
"من گادفری میدهرستم و تو دوست من؟"

سیگنس با صدایی که به سختی از ته گلویش درمی آمد، پاسخ داد:
"سیگنس بلک."

"اوه، حدس می زدم یه بلک باشی. موهای بلند و سیاه قشنگ. پوست مرمری دوست داشتنی."

و دستش را روی گونه ی سیگنس گذاشت و طوری به او نگاه کرد که سیگنس در معده اش احساس پیچش کرد و از جایش بالا پرید و پایین میز پشت جدول های پیاده رو نشست و عق زد.

گادفری با حالتی دلسوزانه دستش را پشت او گذاشت و گفت:
"به خاطر اون آب زرشکیه که خوردی. بیا یه کم از این بخور تا حالت خوب بشه."

و با ملاقه از محتویات پاتیلی که کارمند آبمیوه فروشی روی میز گذاشته بود، داخل لیوان ریخت و خم شد و لبه ی آن را روی لب های سیگنس گذاشت.
"مخلوط کره ی نوشیدنی و آب پرتقاله."

سیگنس به ناچار دهانش را باز کرد و مخلوط را تا ته نوشید و بعد گادفری او را بالا کشاند و پشت میز نشاند و دوباره برایش نوشیدنی ریخت، دوباره و دوباره...

پاتیلی پر از مایعی سرخ. گادفری که با لبخندی نه چندان رضایتمندانه به آن نگریست و به سیگنس گفت:
"خون یه مرگخواره. می گفتن اون ترزا مک کینزو کشته، ولی بعدا فهمیدم قاتل یکی دیگه ست."

و لبخندی حجیم زد و مردمک چشمان عسلی اش تنگ شدند. رعد و برقی شدید و سیگنس از کابوسش بیدار شد و دید که تنها پشت میز نشسته، در حالی که قلبش به شدت می تپید و می دانست در فهرست سیاه گادفری میدهرست قرار گرفته. آن خون آشام او را تا دم مرگ برده و نجات داده بود تا دوباره این بازی را تکرار کند. دوباره و دوباره تا این که سرانجام او را به آغوش خاک بسپارد.

کلمات نفر بعدی: ساعت پاندول دار، عمارت نفرین شده، دعانویس، صلیب شکسته، آب نامقدس، کافران، پدر روحانی.


تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: جمعه 11 آبان 1403 13:01
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
دور پنجم تاپیک با موضوع "نجات" و به شکل "1. تک‌پستی با 7 کلمه چرخشی" آغاز می‌شه. نجات بدین، نجات داده بشین یا کلا هرچیزی مرتبط با نجات رو به نحوی یه گوشه‌ی پستتون بگنجونین!

تصویر تغییر اندازه داده شده

هوادار تیم برتوانا


کلمات فعلی: جمجمه ی شکسته، افعی غمگین، بال های سوخته، نور الهی، هدیه ی شیطان، چشمه ی اشک، خواب ابدی.

گابریل معلوم نبود چطور راهش به کوچه ناکترن باز شده بود و در این لحظه جلوی مغازه‌ای وایساده بود که روی تابلوی ورودیش نوشته شده بود "هدیه ی شیطان". اسم مغازه بسیار برای گابریل وسوسه‌انگیز بود. گابریل همیشه می‌دونست هر موجودی حتی شیطان اونقد خوبه که بخواد به بقیه هدیه بده و حالا، این مغازه اثباتی بر حرف و تصورات مثبتش بود!

گابریل وارد مغازه می‌شه و به محض ورود، با بال سوخته‌ای مواجه می‌شه که در نقش پرده، راهروی ورودی رو از خود مغازه جدا کرده بود. با خوش‌حالی دستی به بال سیاه‌رنگ که نمی‌دونست براثر سوختن سیاه شده یا از ابتدا سیاه بوده می‌کشه. بسیار نرم بود و دل کندن از لمس کردنش بسیار برای گابریل سخت بود. اما صدای شرشر آبی که از داخل به گوش می‌رسه، به گابریل کمک می‌کنه تا بال رو رها کرده و به داخل مغازه قدم بذاره.

کنجکاوانه نگاهی به اطراف می‌ندازه تا منبع تولید صدای آب رو پیدا کنه. کار چندان سختی نبود، چرا که بلافاصله با چهره‌ای حکاکی شده از جنس مرمر سیاه مواجه می‌شه که از چشماش آبی سرخ‌ به رنگ خون می‌چکید. آبی که از چشم‌ها سرازیر می‌شدن، داخل محوطه‌ زیرینش می‌ریخت که چهره روش قرار گرفته بود. دهنش کاملا باز بود و اینطور به نظر میومد که آب از دهنش به داخل مجسمه برمی‌گرده و دوباره از چشم‌ها جاری می‌شه. چهره‌ی وحشت‌زده‌ی شخص، بیشتر به ناظر کمک می‌کرد که از دیدنش حال بدی پیدا کنه.

کنارش کارتی قرار گرفته بود که روش نوشته شده بود "چشمه‌ی اشک" که نامی کاملا درخور براش به نظر می‌رسید. در توضیحات زیرش اومده بود که خوردن یک قطره از آب کافیه تا به خواب ابدی فرو بری.

نور داخل مغازه سوسویی می‌کنه که باعث می‌شه گابریل سرشو بالا بیاره و نگاهش به گوی کوچیکی میفته که از خودش نور ساطع می‌کرد. نوشته‌های روی برچسبی که به نگه‌دارنده گوی چسبیده بود این‌چنین بود: "نور الهی یا شیطانی؟ مسئله این است!".

با سوسوی دوباره‌ی گوی، این‌بار صدای فس‌فسی از پشت سر، توجه گابریل رو به خودش جلب می‌کنه. برمی‌گرده و با جمجمه‌ای مواجه می‌شه که ماری بسیار کوچک‌تر از حد انتظار داخلش در حرکت بود که به نظر کاملا زنده میومد! مواجه شدن با موجود زنده احتمالا آخرین چیزی بود که هرکسی با ورود به اون مغازه انتظار دیدنش رو داشت.

گابریل خم می‌شه تا با دقت بیشتری به جمجمه و مار داخلش نگاه کنه. ظاهر مار، نحوه‌ی حرکت کردنش داخل جمجمه و صدای فس‌فسی که تولید می‌کرد، باعث می‌شد هرکسی حتی گابریل برداشتش این باشه که اون یک افعی غمگین بود. ولی در این صورت، پس چرا تلاشی برای فرار نمی‌کرد؟ اینطور نبود که افعی داخل زندانی شیشه‌ای حبس شده باشه!

گابریل جواب سوالش رو وقتی می‌گیره که دستشو جلو می‌بره و با مانعی نامرئی مواجه می‌شه. به نظر هاله‌ای نامرئی، جمجمه رو به گونه‌ای مهر و موم کرده بود تا افعی برای همیشه داخلش محبوس بمونه. گابریل بدون ذره‌ای فکر، جمجمه رو برمی‌داره و محکم روی زمین می‌کوبه تا افعی رو نجات بده.

افعی که تا مدتی پیش یک مار کوچیک به نظر می‌رسید، از جمجمه‌ی شکسته به بیرون می‌خزه و هر لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شه تا جایی که به بزرگیِ یک افعی که ازش انتظار می‌رفت می‌رسه. صدای قدم‌هایی از راه‌پله‌هایی در گوشه‌ی مغازه به گوش می‌رسه. صدایی که خبر از اومدن صاحب مغازه می‌داد.

افعی فیسی به سمت گابریل می‌کنه و به سرعت به سمت خروجی می‌خزه. گابریل هم دوان‌دوان به دنبالش می‌ره و درست در لحظه‌ای که صاحب مغازه آخرین پله رو طی می‌کنه، در مغازه بسته می‌شه.

گابریل و افعی نجات پیدا کرده بودن!

کلمات نفر بعد: پاتیل، کابوس، نفس، مرگ، رعد و برق، پنجره، خفه
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: دوشنبه 26 شهریور 1403 22:39
تاریخ عضویت: 1397/03/22
تولد نقش: 1397/03/26
آخرین ورود: امروز ساعت 16:21
از: خونت می خورم و سیراب میشم!
پست‌ها: 323
آفلاین
سوژه: ذهن
کلمات: لبخند، ماه، غروب، اشک، تلخی، نامه.

پطروس در بالکن اتاقش در معبد ایستاده بود و چشمان آبی اش را به خورشید که داشت پشت ابرها پنهان می شد، دوخته بود. درخشش رنگ های زنده و پرشور غروب هم شادی را در وجودش برمی انگیخت و هم غم را. شادی به خاطر یادآوری لحظه هایی که در همین بالکن در کنار عشقش به تماشای غروب ایستاده بود و غم به خاطر این که با دستان خودش جان عشقش را ستانده بود. لبخند تلخی زد و اجازه داد قطرات اشک از چشمانش بر گونه هایش جاری شوند. حالا فقط همین برایش مانده بود، غرق شدن در خاطرات خوش گذشته و سوگواری برای عمیق ترین حسی که زمانی در قلبش لانه کرده بود، حسی که پطروس طناب داری بر گردنش آویخت و او را راهی آن دنیا کرد.

سعی کرد چهره ی او را کامل در ذهنش تجسم کند، پوست سفید مرمری او، چشمان سبز رنگش که مثل زمرد می درخشیدند و موهای بلند و سرخ آتشینش که به سان غروب خورشید بودند. چه قدر دوست داشت او الان این جا در کنارش بود و می توانست صورتش را در میان امواج موهای او پنهان کند، جایی که بیش از هر مکان دیگری در آن احساس آرامش و امنیت می کرد.

در حالی که حس نیاز تک تک ذرات جسم و روحش را به لرزه درآورده بود، یک تکه کاغذ پوستی و یک قلم پر از جیب ردایش درآورد تا دوباره نامه ای برای عشق مرده اش بنویسد و هر آن چه در درونش تاب می خورد را برایش اعتراف کند تا بلکه اندکی آرام بگیرد.

شروع کرد به نوشتن. نوشت و نوشت و سطرها را یکی پس از دیگری بر کاغذ پوستی نقش کرد تا این که سنگینی قلبش کم کم محو و جویبار اشک هایش قطع شد. حالا دیگر تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود و تنها نور ماه اندکی روشنایی بر معبد و فضای اطرافش می تاباند و در همین روشنایی اندک بود که پطروس او را دید.

همان پوست سفید مرمری، همان چشمان سبز زمردی و همان موهای سرخ آتشین. پطروس در حالی که قلبش به شدت می تپید، بالکن را ترک کرد و به سرعت خودش را به او رساند، به او که جلوی در معبد ایستاده بود و با نگاهی کنجکاو به آن می نگریست. پطروس با صدایی لرزان گفت:
"لوی؟"

جادوگر مو سرخ پاسخ داد:
"اسم من ناتان است."

و بعد خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد:
"ببخشید اگر مشکوک به نظر می رسم. نمای باشکوه این معبد توجهم را جلب کرده و نمی توانم چشم هایم را از آن بردارم."

پطروس لبخند زد.
"ناتان، از آشنایی با تو خوشبختم. دوست داری بیایی داخل؟"

احساس می کرد فرصتی به او داده شده و او قصد نداشت آن را از کف بدهد.

کلمات نفر بعدی: جمجمه ی شکسته، افعی غمگین، بال های سوخته، نور الهی، هدیه ی شیطان، چشمه ی اشک، خواب ابدی.
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/6/26 22:43:40
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/6/26 22:44:57
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1403/6/26 22:47:41
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: شنبه 10 شهریور 1403 15:04
تاریخ عضویت: 1402/04/15
تولد نقش: 1402/10/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:33
از: دنیا وارونه
پست‌ها: 238
آفلاین
سوژه : ذهن
کلمات: گل نیلوفر آبی، سم جادویی، ماه شب چهارده، مار زنگی‌، لانه‌ی گورکن، هلگا هافلپاف، شام گرگ برفی.


خوابش نمی برد.موسیقی آرامی پخش کرد. شاید کافی بود به چیزی فکر نکند اما نمی شد. تصمیم گرفت ذهنش را از افکار منفی دور نگه دارد و به چیز های خوب فکر کند. شروع به فکر کردن درباره ی گل نیلوفر آبی که شب چهاردهم رشد می کند کرد. این شد که توضیحات کتابش در ذهنش مرور شد.
-این گل ها معمولا در کنار لانه ی گورکن های عسل خوار در اون ور رود خانه رشد می کنند. معمولا نمی شه اونا رو از لبه ی مرداب برداشت چرا که گورکن های عسل خوار مار می خورند اون هم مار زنگی. اون طرفا گرگ برفی هم زندگی می کنه. گرگ برفی چقدر شبیه به سفید برفیه! اگه گرگ برفی سفید برفی رو خورده باشه چی؟ یعنی سفید برفی شده شام گرگ برفی؟

باز هم افکارش با هم قاطی شدند. اگر امتحان فردایش را هم اینگونه می داد! حتما هلگا هافلپاف حسابی از دستش ناراحت می شد. اگرسم جادویی را اشتباه می ریخت چه؟ چشمانش را بست. او قطعا موفق میشد. حتی اگر نمیشد هلگا باز هم دوستش می داشت.

کلمات بعدی: لبخند، ماه، غروب، اشک، تلخی، نامه
پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
ارسال شده در: جمعه 8 تیر 1403 18:37
تاریخ عضویت: 1402/10/11
تولد نقش: 1402/10/13
آخرین ورود: دوشنبه 19 شهریور 1403 12:23
از: خلافکارا متنفرم!
پست‌ها: 268
آفلاین
سوژه: ذهن
کلمات: دنیا، تولد، توپ، گرگینه، آینه، برنامه، جادو.

در زمان‌های قدیم، شاهدختی زندگی می‌کرد که دقیقا روز کریسمس به دنیا آمده بود. هرسال روز "تولدش" پادشاه و ملکه برایش "برنامه‌ی" جشنی بزرگ را می‌ریختند که دو شبانه‌روز طول می‌کشید و مهمانانش از سرتاسر "دنیا" بودند.

معمولا در این جشن‌ها هیچ واقعه‌ی عجیبی رخ نمی‌داد، اما جشن تولد یازده‌سالگی شاهدخت، این‌طور نبود. خدمتکاران مشغول تزئین سرتاسر قصر بودند. در راهروها قندیل‌های درخشان به چشم می‌خورد و سرتاسر قصر با گل‌های دانه‌ی برفی تزئین شده بود. شاهدخت درحالی که پیراهن دخترانه‌ی ابریشمی‌‌ای به رنگ سفید پوشیده بود، موهای طلایی بلند و موج‌دارش را با روبان بست، نیم‌تاج طلای سفیدش را که رویش یاقوت کبود داشت بر سر گذاشت و به چهره‌ی خود در "آینه" نگاه کرد. پادشاه و ملکه دائما می‌گفتند او مانند فرشته‌هاست، اما چون شاهدخت دختر خودشیفته‌ای نبود این فکر را نمی‌کرد. البته حق با پادشاه و ملکه بود؛ او پوست سرخ‌وسفید و چشم‌های آبی درخشان داشت و خیلی زيبا بود.

شاهدخت به سرسرای ورودی قصر رفت و به مهمانانش خوش‌آمد گفت. خدمتکاران مهمانان را به اتاق‌هایشان راهنمایی کردند چون قرار بود آن‌شب آنها آنجا بخوابند. پس از نیم ساعت، جشن شروع شد.

تا زمان شام، هیچ خبری از یک واقعه‌‌ی عجیب نبود. اما‌ هنگامی که همه مشغول صرف شام بودند، جغدی از پنجره وارد شد و نامه‌ای را درست روی دامن شاهدخت انداخت. سپس خارج شد.

شاهدخت نامه را باز کرد. توی نامه نوشته بود که او باید به مدرسه‌ی علوم و فنون "جادویی" هاگوارتز برود.


بعدها آن شاهدخت تبدیل به یکی از اولین ساحره‌هایی شد که در مدرسه‌ی هاگوارتز تحصیل کرده بود. او یک "توپ" جادویی اختراع کرد که هنگام پرتاب تغییر می‌کرد و از یک توپ عادی به یک فریزبی، یک توپ بیس‌بال یا یک توپ تنیس تبدیل می‌شد. اما متاسفانه یک "گرگینه‌ی" خبیث چنان او را شدید گاز گرفت که او به‌جای ادامه دادن زندگی به عنوان یک گرگینه، مرگ به سراغش آمد.
***
پاتریشیا از خواب پرید. خوابی درباره‌ی مادربزرگ مادربزرگ مادربزرگ مادرش دیده بود؛ پاتریشیا دیپل که اسم او را رویش گذاشته بودند.

کلمات نفر بعدی: گل نیلوفر آبی، سم جادویی، ماه شب چهارده، مار زنگی‌، لانه‌ی گورکن، هلگا هافلپاف، شام گرگ برفی.
با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.