هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۱۵:۴۸ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
#48

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۵۸:۴۰ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات فعلی: آفتاب، شعله، پنج،خستگی، زمان، چتر، هیچوقت


آفتاب درخشان مانند شعله ای فروزان در آسمان می سوخت. نیوت اسکمندر همیشه از دیدن طلوع خورشید لذت می برد. او جدیدا عادت کرده بود که ساعت پنج صبح بیدار باشد. دیروز وقتی که باران می آمد، چترش را در کافه سه جارو جا گذاشته بود. هیچوقت در سه جارو، متوجه گذر زمان یا به یاد آوردن وسایلش نمی شد. زیرا آنجا تنها تمرکزش روی رفع خستگی بود و از دنیا و اتفاقاتش غافل بود.
نیوت حالا داشت از زندگی و گذرانش لذت می برد. چالش ها، مشکلات، خبرهای بد و درواقع دیگر هیچ چیزی نمی توانست خاطر اورا مکدر کند. او دیگر معنی زندگی را فهمیده بود.

کلمات بعد: زندگی، طلوع، خوشحالی، ایده، حس، ناب، عسل


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۵ ۹:۰۰:۳۵

تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۴۱:۵۹ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
#47

ریونکلاو

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶:۳۷ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۴:۱۴:۲۲ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
از روی ماه 🌙
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 37
آفلاین
کلمات به کار برده شده : رویا، خوشبختی، ستاره، شب، دنیا، دوست، رولت
___________

چشم های هری لبریز از خواب بود، اما نمی‌توانست از خیره شدن به آینه دست بکشد. این لحظات برای او گران‌بها تر از تمام ارثیه ای بود که خانواده اش باقی گذاشته بودند!
دیدن تصویر شفاف مادرش درحالی که برای او و پدرش چای و رولت پرتقالی آماده می‌کرد یا پدرش که برایش داستان هایی از زمانی که با دوستانش در هاگوارتز درس میخواند، تعریف می‌کرد، لبخند گرم آنها وقتی به او نگاه می‌کردند؛ دیدن همه ی این ها به رویا می ماند.
ساعت ها در شب می‌نشست و زیر نور چشمک زن ستاره ها به اعماق آینه خیره می‌شد.
وقتی زمان برگشت به خوابگاه میرسید، گاهی به این فکر می‌کرد که ای کاش می‌توانست باقی عمرش را رو به روی آینه بنشیند و به پدر و مادرش خیره شود.
هری این را از ته دل آرزو می‌کرد، اما به همان میزان که او اشتیاقش را داشت، این ناممکن بود.
دنیا از حرکت باز نمی ماند تا او زندگی اش را با خانواده خیالی اش سپری کند!
خوشبختی واقعی هری در گوشه ای نشستن و خیره شدن به تصویر کسانی که رفته بودند، نبود!
این را وقتی فهمید که در یک نیمه شب، صدایی آشنا پرسید: باز هم اومدی اینجا، هری؟!

کلمات بعدی: آفتاب، شعله، پنج، خستگی، زمان، چتر، هیچوقت


ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۵ ۱۷:۳۵:۰۱

Fight so dirty but your love so sweet


برج ریونکلاو، اتاق هفت، تخت سوم




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲:۴۱ دوشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۲
#46

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۲۷:۴۹
از دنیا وارونه
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 168
آفلاین
سوژه :لذت

کلمات:گیره، فیروزه، لاجوردی، چهره، نگران، شاهین، تخت

گیره ی لاجوردی رنگش را از سرش در آورد. کش موهایش را محکم کرد و سپس دوباره آن را به سرش زد.
از چهره اش نگرانی می شکفت. رنگ چشمانش به فیروزه ای تغییر کرد.

شاهینش را که مدت ها پیش برای رساندن نامه به جاهای دورتر فرستاده بود، از روی زمین برداشت و روی تخت درون اتاقش گذاشت.
بالش را با باند بست و پشت گردنش را کمی خاراند.
او مثل قبل نبود حتی رفتارش هم تغییر کرده بود.
او را بغل کرد و آرامش درونی خود را به او انتقال داد.
باد از پنجره ی کنار او وارد اتاق شد.
گرمای بدنش همواره کل اتاق را گرم می کرد.

کلمات بعدی:رویا،خوشبختی،ستاره،شب،دنیا،دوست،رولت


ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲ ۲۱:۰۴:۱۸
ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲ ۲۱:۰۶:۴۸

یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹:۵۶ دوشنبه ۲ بهمن ۱۴۰۲
#45

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۴۶:۳۸
از لبخند های دروغین متنفرم!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 137
آفلاین
کلمات فعلی: سنگ لعل، پاتیل، پیام امروز، صفرای آرمادیلو، کوئیدیچ، معجون شانس، آزکابان

در جعبه جواهر، با صدای آرامی باز، و گردنبندی که با سنگ لعل، تزیین شده بود نمایان شد. گردنبند، از جایش برداشته و به گردن رنگ پریده دختری انداخته شد. دختر نگاهی به لباس هایش انداخت و موهایش را با گیره ای تزیینی، مرتب کرد.
بعد از مدت کوتاهی، از پله ها به طرف سالن خانه اش، پایین امد. به روی صندلی قرمز رنگی، کنار شومینه نشست و مانند هر روز، قهوه تلخش را روی میز کنارش گذاشت. روزنامه پیام امروز را برداشت و بی حوصله ای، شروع به خواندن آن کرد.
_دزد پاتیل ها، به آزکابان فرستاده شد.

بلند قهقهه زد. صفحه خبر دزد پاتیل ها را ورق زد و خبر دیگری را خواند.
_یک معجون ساز جوان، توانسته که با استفاده از صفرای آرمادیلو، معجون شانس تهیه کند.

لحظه ای مکث کرد. نفس عمیقی کشید و درحالی که پوست لبش را می جوید گفت:
_یه دروغ دیگه از پیام امروز!

خبر دیگری را خواند.
_کلاس های اموزش کوئیدیچ امسال برگزار نمیشود. خب که چی؟

روزنامه را به کناری پرتاب کرد.
_ نخوندنش مفید تر از خوندنشه!

کلمات نفر بعد: گیره، فیروزه، لاجوردی، چهره، نگران، شاهین، تخت



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶:۰۹ شنبه ۳۰ دی ۱۴۰۲
#44

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۰:۱۸:۱۲ شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 83
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات فعلی: ترازو/ کابوس/ دریا/ معجون/ صدف/ شیفته/ مهتاب
جینی، ترازویش را برداشت و صدف حلزونش را در آن ریخت.

بعد از این که مقدار صدف حلزونش را اندازه گیری کرد، آن را در معجونی ریخت که باید به عنوان تکلیف درست می کرد.

آنقدر خسته بود که همانجا خوابش برد.

درخواب، دریایی را دید که موج های خروشانش به یک کشتی صدمه میزد. دانش آموزان هاگوارتز در آن بودند و با هر ضربه ی موج، یکی از آنها به داخل دریا می افتاد.

ناگهان از خواب پرید. خوشحال بود که کابوسش تمام شده است.

از پنجره، میتوانست نور مهتاب را ببیند.

از جایش بلند و شد و به سمت تختش رفت. کمی فکر کرد، او شیفته ی خیلی از چیز ها شده بود.

کلمات نفر بعد: سنگ لعل، پاتیل، پیام امروز، صفرای آرمادیلو، کوئیدیچ، معجون شانس، آزکابان


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۳۰ ۱۸:۱۳:۳۷

یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲:۱۸ جمعه ۲۹ دی ۱۴۰۲
#43

ریونکلاو

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶:۳۷ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۴:۱۴:۲۲ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳
از روی ماه 🌙
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 37
آفلاین
کلمات استفاده شده :صندلی، کفش، بنفش، کتاب، شکلات، عطر، موسیقی
______________
وقتی خورشید کم کم از پشت سیاهی شب سر برآورد و صدای موسیقی های مبتذل ماشین های ماگل هایی که به سرعت به طرف محل های کارشان می‌رانند شهر را پر کرد، گروه کوچک جانورشناسان بالاخره تصمیم گرفتند بحث بر سر رده بندی جانوران جدید را رها کنند.
ادوارد بدون هیچ مقدمه ای گفت:

- من امروز باید برم وزارتخونه ..

بعد به سمت در رفت و بلافاصله مشغول پوشیدن کفش هایش شد.
قبل از اینکه به تنهایی متواری شود، پرسیوال هم با لبخند مصنوعی اش از روی صندلی کنار پنجره بلند شد؛ و وقتی نگاه پرسشگر رولف را دید، ناچار به جور کردن بهانه شد: به هرحال اکتبر داره شروع میشه .. دیروز جغدها لیست لوازم بچه هارو آوردن!
سپس درست قبل از اینکه رولف موفق شود بگوید ‹اما هنوز دوماه به اکتبر مونده›، پرسیوال و ادوارد جیم زده بودند.
رولف آهی کشید، دسته های کاغذ و کتاب های پراکنده را از روی میز وسط اتاق برداشت تا قبل از اینکه مهمانشان برسد به آنها سر و سامان بدهد. واقعیت این بود که او از حقیقت ماجرا خبر داشت؛ هیچکس نبود که دیلی پرافت را بخواند و جانورشناس دیوانه ای که به تازگی مورد توجه مطبوعات قرار گرفته بود را نشناسد.
لونا لاوگود!
همین دو کلمه برای ایجاد آشفتگی در واحد آنها و تلاش ادوارد و پرسیوال برای ترک هرچه سریعتر آنجا، کافی بود.

- آخه چرا باید بخوان منتقلش کنن اینجا؟ .. اون واقعا یه دردسر سازه!

قبل از اینکه بیشتر به غر زدن ادامه دهد، کسی در زد. آهی کشید و زیرلب زمزمه کرد: شاید باید آرومتر می‌گفتمشون ..
به طرف در رفت و همزمان برای دیدن چهره ای حداقل عصبانی، آماده شد اما برخلاف انتظارش وقتی در را باز کرد، اولین چیزی که پس استشمام عطر غلیظ گلی که نمیشناخت، دید، دختری با لبخندی ملایم و نگاهی آرام تر از آن که بخواهد بابت شنیدن آن جمله ها ابراز ناخشنودی کند، بود که پشت در ایستاده بود.
موهای پلاتینی روشن اش، چشم های نقره ای شفاف و پوست بیش از حد سفیدش باعث شده بودند شبیه روحی سرگردان به نظر برسد. نگاه رولف به گوشواره های بنفش نامتعارف اش افتاد که اصلا مشخص نبود چه شکلی داشتند.

- میتونم بیام داخل؟

رولف با شنیدن صدایش از جا پرید؛ انگار انتظار نداشت بتواند حرف بزند!
از جلوی در کنار رفت: البته!
چند دقیقه ی بعدی صرف جای گرفتن روی مبل و سکوت ناخوشایندی شد که باعث شد رولف به این نتیجه برسد که تا خودش حرفی نزند قرار نیست چیزی بشنود؛ با معرفی مختصری شروع کرد:

- رولف اسکمندر هستم، جانورشناس رده دوم بخش ساماندهی و کنترل جانوران جادویی ..

لونا چند لحظه ای بر اندازش کرد و بعد گفت: میشناسمت!
دوباره سکوت برقرار شد. رولف که تلاشش برای ایجاد مکالمه شکست خورده بود، به جمله ی دیگری فکر کرد اما ناگهان لونا ادامه داد: تو کسی بودی که مقاله های نگهداری و مراقبت از هیپوگریف هایی که پدربزرگت نوشته بود رو کامل کردی، مگه نه؟

ابروهای رولف بالا پرید. انتظار نداشت که او ویرایشات مقاله هایی در آن حد قدیمی را خوانده باشد.

- پس .. خوندیشون؟

لونا سرتکان داد. حالا که او علاقه ی بیشتری به صحبت کردن با لونا پیدا کرده بود، تصمیم گرفت چای بهارنارنج و شکلات موردعلاقه اش را که تمام تلاشش را میکرد در مصرف آنها صرفه جویی کند، برای مهمانش سرو کند.
بوی عطر ناشناخته ی لونا لاوگود، حالا به نظرش آشناتر می آمد.

حدود چهارساعت بعد که پرسیوال از شدت فشار عذاب وجدان رها کردن رولف با آن زن عجیب و غریب، به دفتر برگشت و وضعیت را دید، تقریبا مطمئن شد که رولف دیوانه شده. نامه ی فوری ای با مضمون ‹برگرد دفتر ادوارد! نود و نه درصد مطمئنم رولف اسکمندر معجون عشق خورده› را به پای جغدش بست.

آن طرف اتاق، رولف اسکمندر با یادآوری دوباره ی چگونگی رخ دادن آن یک درصد، یواشکی خندید.


کلمات بعدی : ترازو/ کابوس/ دریا/ معجون/ صدف/ شیفته/ مهتاب


ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۹ ۲۱:۲۶:۲۲
ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۳۰ ۱۲:۲۴:۳۴

Fight so dirty but your love so sweet


برج ریونکلاو، اتاق هفت، تخت سوم




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰:۲۰ جمعه ۲۹ دی ۱۴۰۲
#42

اسلیترین

پانسی پارکینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۷ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۵۱:۲۸ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
از اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 37
آفلاین
سوژه:لذت
کلمات فعلی:زمستان،سیب،شانس،گل،صبر،شکیبا،طلسم
_
زمستان بود.برف روی قلعه نشسته بود و منظره ای دیدنی ساخته بود،از ان جا میشد جادوآموزان را دید که با لباس های گرم و شال گردن،با خوشحالی در محوطه آدم برفی میسازند و به یکدیگر برف پرتاب میکنند،اما پانسی جزو آن دسته نبود.در یکی از برج های مدرسه،روی زمین نشسته بود و با شکیبایی مشغول ساختن طلسم مخصوص به خود بود.نزدیک بار دهم بود که انجام میداد اما هنوز موفق نشده بود.خسته از پاتیل دور شد و گازی به سیب سبزی که با خودش اورده بود زد و شبدری را از جیبش در اورد که مادرش به او داده بود،به گمان خودش،برایش شانس به ارمغان می اورد،کمی نگاهش کرد و دوباره آن را به داخل جیبش برگرداند و به پاتیل نزدیک شد.
در قوطی را باز کرد و چند گلبرگ گل رز را داخل پاتیل انداخت،سپس خود را از جلوی پاتیل کنار کشید و کمی صبر کرد تا بخار از آن بلند شود.
وقتی بخار را دید طلسم را گفت و ماده ای بنفش رنگ از پاتیل فوران کرد.
بالاخره در یازدهمین تلاشش موفق شده بود!
با شادی گوشه ی برج نشست و منتظر شنیدن زنگ کریسمس شد.
_
کلمات نفر بعد:صندلی،کفش،بنفش،کتاب،شکلات،عطر،موسیقی


ویرایش شده توسط پانسی پارکینسون در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۹ ۱۹:۰۱:۵۴

یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲:۰۰ جمعه ۲۹ دی ۱۴۰۲
#41

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۲۷:۴۹
از دنیا وارونه
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 168
آفلاین
سوژه :لذت
کلمات:اسکاتیل - هاگوارتز - موزه - کورجیمن - زنگ - اتاق - آویشن

دمنوش آویشن که تازه دم کرده بود را تا ته نوشید.
هاگوارتز قلعه ای که هزاران دانش آموز در آنجا درس می خواندن جوری غرق در سکوت شده بود که انگار خانه ی ارواح است.
کورجیمین و اسکاتیل،گربه های دوستش بنظر خسته می آمدند. حتی آنهایی که مدام در جنب و جوش بودند هم ساکت در یک گوشه نشسته بودند.
در انتهای موزه اتاقی وجود داشت که در سکوت بیشتر به چشمش می آمد.صدایی عجیب آن اتاق را پرکرده بود. شاید صدای زنگ بود شاید هم مغزش بود که داشت سوت می کشید.
به طرف اتاق رفت.تا خواست در را باز کند که با صدای زنگ ساعتش از خواب پرید.

کلمات بعدی:زمستان،سیب،شانس،گل،صبر،شکیبا،طلسم


یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۰۳:۳۲ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۲
#40

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۵۸:۴۰ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
سوژه: لذت

کلمات فعلی: سرما- امید- پیروزی- گردنبند- طلسم شادی بخش- تولد- ماه




نقل قول:
توماس آرچر، کارمند وزارت سحر و جادوی بریتانیا بعد از ظهر دیروز به طرزی فجیع و دردناک، یک روز بعد از روز تولدش کشته شد. همسرش اذعان داشت که علت مرگ به دلیل گردنبند کمیابی بود که به عنوان کادوی تولد به او هدیه داد، بود و حال تقاضای توجه و رسیدگی بسیار به پرونده را داشت.


- چرا داری بخش حوادثو میخونی؟!
- نمیدونم.

اما نیوت می دانست و داشت دروغ می گفت. آن بخش روزنامه را کورجیمن باز کرد، هنگامی که نیوت داشت به کارآگاهی برای وزارت سحر و جادو، در کنار جانور شناسی فکر میکرد و ایده ای جدید در ذهن نیوت انداخت. نیوت داشت به این فکر می کرد که همانطور که به صورت تجربی و از سن جوانی وارد حرفه مخاطره آمیز جانورشناسی شده بود، به همین روش هم وارد مسائل کارآگاهی شود که به مراتب از حرفه جانورشناسی خطرناک تر بود و نیوت این را می دانست، اما نه به اندازه ی کافی!

---------------------------------------------------------------------

نیوت برای شروع ماجرایش در جست و جوی قتل توماس آرچر، پرونده ای نداشت که در اواسط زمستان در اتاقش بنشیند و درحال نوشیدن فنجان چای آن را مطالعه کند. اما آشنایی قبلی که بخاطر همسایگی با خانواده آرچر با آنها داشت، به او کمک کرد که در سرمایی استخوان بترکان، در میان کلبه های دهکده هاگزمید، به دنبال خانه ای کمی پر زرق و برق تر از دیگران بگردد.
وقتی پلاک طلایی رنگی را با عنوان منزل آرچر، پرورش دهنده اسکاتیل های کمان به دست، دید، روبروی درخانه آنها ایستاد و با اضطراب زنگ را به صدا در آورد. پس از چند لحظه موجودی با ظاهری شبیه به نیوت در را باز کرد، اما کاملا شبیه به نیوت نبود، ظاهری بی انرژی تر و غمگین تر از نیوت داشت. در همان لحظه هرچه ذوق، اشتیاق و امیدی که در نیوت وجود داشت از بین رفت. دیگر نه علاقه ای به جانورشناسی داشت نه به کارآگاهی. منصرف شد و بدون اینکه حرفی به زبان بیاورد رویش را برگرداند که برود.

- برو کنار، فریمنی! اسکاتیل احمق! چند بار باید بهت بگم که با مهمان ها نه؟!

با شنیدن صدای خانم آرچر، فریمنی از سر راه کنار رفت. ناگهان تغییر شکل داد و به پسری حدودا 7 ساله با صورتی خندان تبدیل شد.

- مرسی، نیوت!

فریمنی با شیطنت خنده ای کرد و به داخل خانه دوید. نیوت که حالا به حالت اولیه اش بازگشته بود، یادش آمد که برای چه آمده است.

- معذرت میخوام. من برای...
- ... اوه! بله نیوت، من مافالدا آرچر هستم و میدونم چرا اومدی! ازت ممنونم! بیا داخل...

خانم آرچر به داخل رفت و نیوت پشت سرش وارد شد و در را بست. برخلاف ظاهر خانه، که به نسبت دیگر خانه ها شیک تر و اعیانی تر بود، درون خانه کاملا از هر حسی خالی بود. بهترین کلمه برای توصیف آن گورستان بود.

- خانم آرچر گفتید که می دونید من برای چی اومدم اینجا...
- درسته.
- خب، از کجا...
- ...فریمنی! اون اسکاتیل نگهبان خودمونه. پرورش اسکاتیل کاریه که از همون ابتدا از پدر شوهرم، بهش رسید. خانواده توماس از همان ابتدا مسئول پرورش اسکاتیل های کمان به دست بودند که کارشون محافظت بخش اسناد خیلی محرمانه وزارت بود. شایعات میگن که...
- ...اونا از خانواده مجنونگرا هان!
- بله. فریمنی بهم گفت که تو یه جانورشناس هستی!
- شنیده بودم اسکاتیل ها توانایی ذهن خوانی و رسوخ به ذهن رو دارند اما ارتباط ذهنی، راستشو بگم جا خوردم!
- بله. اسکاتیل ها با کسی که بخوان ارتباط ذهنی میگیرن و یسری مسائل رو بهشون میگن. اما اونا توانایی های بسیاری دارند که یکیش افسرده گراییه. اونا امید رو ازت میگیرن تا کاملا زندگی رو ناچیز ببینی و بعد با یه تیر از کمانشون، به قلبت تیر می زنند تا درهمان دم، بدون ذره ای امید جان بدهی!
- چقدر ناراحت کننده!
- بله. از زمان مرگ توماس، منم مردم! و چون فرزندانم از من و پدرشون بخاطر شغلمون متنفر بودن به من سر نزدن! اما حالا که تو اومدی، کمی از ناراحتیم کم شد و باعث تسلیم شدی!
- اما بقیه هم برای پرسش سوالات...
- میدونم، بقیه هم برای بازجویی اومده بودن ولی باز من حس تنهاییمو از دست ندادم. تا تو اومدی! آخه تو شبیه پسرم نویلی! نویل کوچولوی مامان...

خانم آرچر و نیوت که داشتند با نوشیدن چای و گپ زدن وقتشان را می گذروندند، فریمنی آنها را تماشا می کرد. ناگهان در خانه به صدا درآمد. همه فکر می کردند نباید شخص خاصی باشد، کارآگاهی برای بازجویی آمده، همسایه ای برای تسلیت یا شایدهم شخصی از وزارت سحر و جادو برای پرسش درباره اسکاتیل ها. اما هیچکس حتی ذره ای نزدیک به اینکه قاتل توماس آرچر پشت در باشد حتی فکر هم نکرد.

---------------------------------------------------------------------

- کصافط عوضی. چطور تونستی اینکارو با ما بکنی.

خانم آرچر به جان تازه وارد افتاده بود و با ضجه های جانخراش به بدن او ضربه می زد. هری گلر وود، همکار آقای آرچر در بخش امنیت اسناد محرمانه و پدر اولیور، با اینکه بدنی تنومند داشت و می توانست با ضربه ای پیکر بی رمق خانم آرچر را به گوشه ای پرت کند. اما با حالتی شرمنده به زمین نگاه می کرد و تسلیم ضربات پی در پی خانم آرچر بود.
فریمنی در گوشه ای ایستاده بود و با تبدیل شدن به آقای گلر وود، با حالتی عصبانی به او نگاه می کرد. حالا اگر هم آقای گلروود می خواست و می توانست برای مقابله به مثل کاری بکند، رقیب سرسختی مثل فریمنی داشت که کاملا مبارزه ای ناعادلانه بود. نیوت فقط با اضطراب تماشا می کرد و نمی توانست چیزی بگوید.

- تو... مثل... برادر... آرتور بودی! چطور... تونستی همچین... کار وحشیانه ای... انجام بدی!

خانم آرچر درحالیکه روی کاناپه راحتی اش می نشست با نفس نفس زدن، آقای گلروود را دشنام می داد.

- مایه ننکه!

فریمنی با عصبانیت در دشنام دادن به خانم آرچر کمک می کرد.

- من متاسفم!
- فکر میکنی تاسف کافیه؟!...

خانم آرچر درحالیکه صداش می لرزید تن صدایش را پایین آورد.

- فکر میکنی اینطوری توماس بر می گرده؟!
- باور کن من قصد نداشتم اینطوری بشه. اونروز با گردنبندش اومد سرکار. بهم گفت که گردنبند طلسم شادی بخش داره. من با وضعیتی که داشتم مجنون طلسم شادی بخش بودم. زنم بچهارو برداشته و قهر کرده بود. کلی بدهی داشتم و اصالتم توسط خانوادم داشت زیر سوال می رفت.

هری گلر وود زانو زد و با چشمانی خیس ادامه داد.

- بهش گفتم گردنبندو برای چند لحظه بهم بده تا از شر حس کصافطی که داشتم برای چند لحظه خلاص شم. اما نداد. اصرار کردم. اصلا زیر بار حرفم نمی رفت. تیر شکسته ی یه اسکاتیل که روی میز بود رو برداشتم تا کمی توماس بترسه و باهام راه بیاد. اما نشد. اصلا راه نیومد به سمتش رفتم تا گردنبند رو ازش بگیرم. انگار طلسم شده بودم. باهم درگیر شدیم و...

سرش را پایین انداخت. از ادامه حرفش شرمش می شد.

- تیر توی گردنش فرو رفت. ترسیدم. گردن بند رو برداشتم و فرار کردم. خونارو از دستم پاک کردم و مرگشو به بقیه اطلاع دادم. خودم برای پروندش دنبال کارآگاه بودم. خودم با استرس تلاش می کردم که راز قتلش برملا بشه. ولی درواقع داشتم تلاش میکردم راز خودم برملا نشه و کسی نفهمه که کار من بوده. تا اینکه یروز گردنبند رو انداختم و وجدان درد شدیدی گرفتم. قبل از اون ننداخته بودمش. نمیدونم چرا. ولی این گردنبند منو امروز آورد اینجا

---------------------------------------------------------------------

- خانم آرچر...
- بله جناب رد فیلد! من میبخشمش!

کارآگاه که گیج شده بود گفت:

- به هرحال محاکمه باید انجام بشه. توی دادگاه بخششتونو اعلام کنید

نیوت در حالیکه رفتن آقای گلروود را تماشا می کرد. داشت تمام اتفاقات را در ذهنش مرور می کرد. با خود فکر کرد که به عنوان اولین پرونده اش، چیز خاصی انجام نداده بود که بخواهد به عنوان پیروزی حسابش کند.

- چرا. تو پیروزی بزرگی به دست آوردی نیوت!
- ولی خانم آرچر. من که کاری نکردم!
- همینکه تا اینجا اومدی و درحالیکه وظیفت نبود، خواستی به من کمک کنی و همه اینا کافیه تا اینو بدم به تو!

خانم آرچر گردنبند شادی بخش را به نیوت داد.

- ولی این مال...
- ...مال منه! میخواستم بعدا بدمش به نویل. ولی الان شخص بهتری رو براش پیدا کردم.

نیوت با خداحافظی از خانم آرچر و فریمنی که حالا لبخندی غیر شیطانی به لب داشت، راه هاگوارتز را در پیش گرفت. به همراه دارایی جدیدی که گردنش بود. در آن شب، کمک روانی نیوت به خانم آرچر، بسته شدن پرونده و تلالو زیبای نور ماه شادی و لذت خاصی به نیوت بخشیده بود گردنبند جدیدش هم در آن بی تاثیر نبود!

کلمات بعدی: اسکاتیل - هاگوارتز - موزه - کورجیمن - زنگ - اتاق - آویشن


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۷ ۱۹:۵۳:۱۴

تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸:۴۵ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۲
#39

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۰:۱۸:۱۲ شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 83
آفلاین
کلمات فعلی:منتظر- دیوانه ساز-بستنی-شاد-گل رز-ظرف-پرواز
او منتظر کسی بود. ناگهان هری را دید که به سمت او می آمد. هری که انگار خسته می رسید روی صندلی نشست و گفت:
جینی، تو تا حالا دیوانه ساز دیدی؟
جینی، در حالی که فکر میکرد گفت:
فکر نکنم. چرا همچین سوالی می پرسی؟
هری جواب داد:
آخه دامبلدور می گفت که دیوانه ساز ها طرف ولدمورت هستن.
جینی گفت:
فکرتو خیلی مشغول این چیز ها نکن. بستنی میخوای؟
جینی این را گفت و بستنی ای به طرف هری گرفت.
هری گفت:
ممنون.
و بستنی را گرفت و مشغول خوردن آن شد.
جینی، از این که توانسته بود فکر هری را کمی آزاد کند، شاد شد.
وقتی بستنی را خوردند او ظرف آن را جمع کرد.
ناگهان جینی، هری را دید که گل رزی در دستش بود.
هری گفت:
برای تو.
جینی، گل را گرفت و بعد به تماشای پرواز جغدها مشغول شد. جینی خوشحال بود. خوشحال.
کلمات نفر بعد: سرما، امید، پیروزی، گردنبند، طلسم شادی بخش، تولد، ماه




ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۷ ۱۵:۰۹:۲۱
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۷ ۱۵:۱۲:۲۱

یک گریفندوریتصویر کوچک شده!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.