پیام های بازرگانی!
آخرین مهلت شرکت در قرعه کشی حسابهای جادوگری بانک گرینگوترز لندن 29 اکتبر بود. من ثبت نام نکردم!
حیف شد!
مهلت ثبت نام تمدید شد. آخرین مهلت باز کردن حساب و یا تکمیل موجودی 10 اکتبر!
مامانی شنلم لطفا!... شنلم نوئه؟
_نه اصلا!
_آخر هیچ وقت اینقدر نرم نبوده! _این یه کاره خاصه!
کار خاصه این مادر مهربون استفاده از پودر لباسشویی 10 آنزیمه ولدی و رفقاست که باعث نرم شدن و لطافت لباس های شما می شود!
_مامان کفشای جادویی (!) ام هم فرق کرده! _یه شنل نرم و تمیز برای یک پسر خوب و باهوش!
ولدی: این سره ماله کیه؟ آنی مونی:
بیــــــــــــــلیــــــز! بلیز: سره دامبلدوره!
ولدی: این رو از کجا آوردی؟ آنی مونی:
بیــــــــــــــلیــــــــــز! بلیز: از سر قبر بابام!
ولدی: ناقلا چجوری کلکشو کندی؟ آنی مونی:
بیـــــــــــــــــلیــــــــــــــز! بلیز:(!)
اثبات واقعیاتی در مورد تغییرات زندگی عمو ولدی جون جدید!
ادامه پست پیام امروز!
_"با سلام خدمت بینندگان عزیز! اینجا دژه مرگه و من الان در مقابل جمعیتی ایستادم که مشتاقانه اینجا جمع شدن تا نحوه وارد شدن سارا اوانز رو به داخل رو ببینن!
قرار است من هم به همراه خانم اوانز به عنوان فیلم بردار و دستیار وارد دژ بشیم و از نزدیک همه چیز رو براتون شرح بدیم! امیدوارم تا آخر برنامه با ما همراه باشید."
و سپس دوربین سارا رو نشون می ده که کنار جمعیت ایستاده و در حال امضا دادنه! اون یه شنل مشکی پوشیده و کلاه اون رو روی سرش کشیده به طوری که صورتش پیدا نیست. مثل همیشه هم یک آرم به رنگ سفید پشت شنلش حک شده : white lady
بعد از چند دقیقه سارا خودشو آماده می کنه بعد از تشکر کردن از جمعیت ، همان طور که دوربین به دنبالش میره، به طرف دژ رفته و نزدیک کسی می شن که اونجا ایستاده!
_خودتونو معرفی کنید!
کسی که دوربین دستشه می گه:
_ایشون خانم اوانز هستن...زود باش در رو باز کن بینم!... وگرنه...!
اون یارو یه نگاهی به لیستی که توی دستشه می ندازه و میگه:
_ببخشید، متأسفانه اسم شما در لیست نیست!
سارا کلاه شنلو از روی سرش بر می داره و میگه:
_چی گفتی؟ جرئت داری یه باره دیگه بگو!اسم سارا اوانز توی لیست تو نیست؟؟؟
طرف تا قیافه سارا رو می بینه از ترس لیست از دستش می افته و همان طور که به صورت سارا خیره شده بود روی زمین میافته و با تته پته می گه:
_بفرمائید...درسته من اشتباه کردم...اسم شما اولین نفر نوشته شده. خواهش می کنم بفرمائید!
صدای سوت و تشویق جمعیته که به گوش می رسه. همه با هم:
_سارا...اوانز...سارا...اوانز!
سارا و فیلم بردار وارد دژ می شن. حالا دیگر به جای داد و فریاد های زندانیان زجر کشیده صدای ساز و نقاره است که به گوش می رسه! فیلم بردار:
_حالا ما وارد حیاط اصلی دژ شدیم! همان طور که ملاحظه می کنید اینجا با وجود اینکه خیلی تاریکه ولی کم و بیش یه چیزایی توی هوا دیده می شه که داره این ور اون ور می رن! به احتمال زیاد این ها همون چراغونیایی هست که می گفتن به در دیوار وصل کردن! بهر حال ما که چیز زیادی نمی بینیم! اونجا رو که می بینید فکر میکنم محل برگزاری جشن باشه! پس با هم به آن سو می ریم!
سارا دوباره کلاهشو روی سرش می کشه و به سوی در همون تالار راه میافته! سارا با دیدن روبان های بسته شده در دل به سلیقه ولدی می خنده!
دو نفر جلوی درب بودن که با نزدیک شدن سارا به اون ها کنار رفتن و در رو باز کردن! هنگامی که سارا از کنارشان گذشت و دور شد دو مأمور با دیدن آرم او به لقا لله پیوستند!
هر دو وارد سالن شدند. توجه همه به آن ها جمع شد که در میانه سالن چقدر راحت و ریلکس قدم می زدند.
فیلم بردار:
_اینجا رو که می بینید یکی از معدودات مکان های ست که اصلا این تغییر شکل بهش نمی آد. افراد زیادی اینجا جمع شدن که همه شون از افراد برجسته در امر آدم و کشی و یا بی پدر و مادر کردن مردم هستند. ولی خودمونیم ها! تا حالا هیچ کدوم از اینا رو اینقدر شاد ندیده بودیم!
صدای جک گفتن یکی از آن ها می آید:
بادراد: یه روز ولدی می ره دم خونه هری اینا میگه منم منم لیلی! هری می گه: برو بابا آیفونمون تصویریه!
و همه شروع می کنند خندیدن! فیلم بردار:
_جالب این جاست که با این حال که الان اینا مثلا اومدن جشن ولی باز هم با همون ریخت و قیافه اومدن! خدا رحم کنه این بوی دهن و پایی که من می شنوم فکر نکنم تا شب دووم بیارم!
در بالای سقف چراغ های متعددی به رنگ های مختلف قرار داشت که شکسته شدن بعضی از آن ها جای بحثی را ایجاد می کرد که آیا این هم نتیجه همین شادمانی ست یا خیر!!!!
در رو به روی سالن و کمی بالاتر از سطح زمین ولدی در حالی که بروی یک صندلی به رنگ قرمز نشسته بود داشت با یه بچه بازی می کرد. آن دو نزدیک و نزدیک تر میشن تا جایی که صدای آن دو به خوبی شنیده می شه:
ولدی: بیا عزیزم! بیا اینو بگیر بخور! آفرین!
کودکه: مرسی عمو ولدی جون!
و ولدی روی سره بچه دست می کشه و اونو می بوسه!
فیلم بردار:
_اوه خدای من چقدر رویایی! باورم نمی شه این همون ولدی باشه! یعنی واقعیت داره؟ هم اکنون بینندگان عزیز همه مشاهده کردید که ولدمورت شده محبوب بچه ها!
فیلم بردار با خودش:
_چه ناقلا شدم ها! دیگه از به زبون آوردن اسم ولدی نمی ترسم!!! هه هه هه هه!
حالا دیگر سالن خاموش شده بود! زیرا دیگر همه متوجه شده بودند چه کسی به میان آن ها آمده است. ولدی ناگهان متوجه این موضوع می شود و به شخصی که رو به رویش ایستاده می نگرد!
سارا:
_به به دشمن قدیمی ! دوست جدید!
ولدی که از اون باهوشای روزگار بوده سریع مخیله اش را به کار اندازه و میگیره چه کسی رو به رویش است.
_بـــــه .... وایت لیدی! تو کجا ...اینجا کجا؟ ناقلا زود باخبر شدی چی کار کردم ها!
بعد اشاره می کنه که برای سارا یه صندلی بیارن!
ملت مرگ خوار و ملت پای تلوزیون و فیلم بردار:
ولدی:
_سارا اوانز می دونی آنی مونی به من چی هدیه داده؟
و آن گاه بود که توجه سارا و همراهش به آنی مونی جمع میشه! اون تنها کسی بود که متوجه موضوع نبود و آن قدر در میان میوه ها و شربت ها و غذاهای رنگارنگ غرق شده بود که حس می کرد دیگر وارد بهشت شده است!
_آخی چقدر بهم چسبید! هوی پسر یکی دیگه هم بردار بیار!
دیگه بگی این آنی مونی اون آنی مونی بود نبود! اصلا روی زمین نبود! خلاصه ولدی یه جعبه رو از کنارش برداشت درش رو باز کرد و به طرف سارا گرفت!
دوربین هم همزمان روش زوم کرد!
آن هدیه چه بود؟ کلید یک آپارتمان جدید؟ یا یک اتومبیل مدل بالا؟ یا بلیط یک هفته ایی سفر به اسپانیا؟
نه هیچ کدام از آن ها نبود!
چیزی که درون جعبه بود یک شاخه به اصطلاح گل رز بود که فقط یک گلبرگ داشت! یا گلبرگ هایش ریخته بود و یا از اول همین جوری بود!
ولدی:
_گذاشتمش اینجا که یه دفعه از بین نره! این برای من خیلی با ارزشه!ببینم تو هم از این خوشت اومده؟
سارا دلش نیومد دل ولدی رو بشکونه پس گفت:
_آره آره خیلی! خیلی قشنگه! خب ولدی بهت تبریک می گم که فهمیدی چقدر سفید ها آدمای خوبین!و خوش حالم که فهمیدی ملت هم آدمن باید زندگی کنن و نباید فرت و فرت(فرط؟!) آدم کشت!
ولدی گفت:
_خیلی ممنون! حالا امشب شام نمی خوای بمونی! شام گوشت بریون شده 5 6 تا از این فضولای هست که یه بار از طرف وزارت خونه اومدن اینجا ها! خیلی خوش مزن! دراکو خیلی قبلا بهشون رسیده!
ملت پای تلوزیون، سارا و فیلم بردار:
سارا:
_نه مرسی دیگه رفعه زحمت می کنیم! من خودم چند جای دیگه کار دارم! با اجازه!
و دوباره از میان مرگ خوارانی که هنوز هیچ نگفته بودند و با ترس رفتن سارا را نگاه می کردند رد شدند و بیرون آمدند!
فیلم بردار:
_این بود اصل قضیه! امیدوارم از برنامه ما خوشتون اومده باشه! تا فرستاده شدن مثال گلی دیگر!
و برنامه پایان می یابد!