نتیجه دوئل کالین کریوی و ریگولوس بلک:امتیاز های داور اول:
کالین کریوی: 27.5 امتیاز – ریگولوس بلک: صفر امتیاز
امتیازهای داور دوم:
کالین کریوی: 25 امتیاز – ریگولوس بلک: صفر امتیاز
امتیازهای داور سوم:
کالین کریوی:26امتیاز – ریگولوس بلک: صفر امتیاز
امتیازهای نهایی:
کالین کریوی: 26 امتیاز – ریگولوس بلک: صفر امتیاز
برنده دوئل:
کالین کریوی!توجه: پست نتیجه توسط لردولدمورت نوشته شده است.
...................
-نیومده؟
کالین با عجله پرسید، و قبل از این که منتظر جوابی بشود، دوان دوان از باشگاه دوئل خارج شد.
باشگاه خالی بود...
بجز تابلوهایی که بطور نامنظم روی دیوار نصب شده بودند و تصاویر داخلشان گهگاهی با تاسف برای حال و روز کالین سری تکان می دادند، حرکتی دیده نمی شد.
خبری از ریگولوس نبود...و طی یک ساعت گذشته، کالین بطور مرتب هر ده دقیقه یک بار سرش را داخل باشگاه می کرد و همان سوال تکراری را می پرسید و قبل از گرفتن جواب دوان دوان خارج می شد.
-می دوئه...دور باشگاه...
جادوگر زره پوش از داخل یکی از تابلو ها خطاب به ساحره ای که در حال محاسبه مدت زمان ورود و خروج کالین بود گفته بود. با دیدن نگاه متعجب ساحره ادامه داد:
-دور باشگاه می دوئه. با سرعت ثابت. برای همین هر ده دقیقه یه بار می رسه اینجا.
-و کی قراره این چرخه متوقف بشه؟
ساحره با ناامیدی پرسید...زره پوش جوابی برای این سوال نداشت.
بحث درباره کالین و دویدنش باعث شد همهمه ای کوتاه مدت در باشگاه دوئل سر بگیرد. تصاویر با هم بحث می کردند...مخالفت می کردند...و حتی بعضی پا فراتر گذاشته و قابشان را به حالت قهر رو به دیوار بر می گرداندند.
تنها تابلوی خالی باشگاه، بزرگترین تابلو بود که ساکت و آرام روی دیوار اصلی نصب شده بود.
تابلویی از جنگلی انبوه و تخته سنگ هایی بزرگ!
تصویر کمی بی معنی بود...ناشیانه و بی توجه کشیده شده بود.
ظاهرا ده دقیقه گذشته بود. برای این که کالین مجددا سرش را داخل باشگاه کرد...
-نیومده؟
و با عجله برگشت... که با بسته شدن در، ضربه ای سهمگین به دماغش وارد شد.
-اوخ!
اوهوی! درو چرا می بندی؟
جادوگر تابلوی نصب شده کنار در، دستش را عقب کشید.
-تشریف داشته باشین، در خدمتتون باشیم!
کالین قادر به متوقف شدن نبود. در حالی که در جا می زد پرسید:
-من شما رو می شناسم؟...من لرد سیاه رو می شناسم...ریگولوسم می شناسم...هکتورم می شناسم. ولی شما رو چی؟ آیا می شناسم؟
-گرفتی ما رو...
-نه...جدی می گم. من عکاسم. اونا رو می شناسم. عکساشونو گرفتم!
تابلو با بی حوصلگی جواب داد:
-می دونم...منم جدی می گم. گرفتی ما رو! عکسمونو...عکس همه ما رو تو گرفتی.
کالین بسیار مفتخر شد!
-اوه...چقدر خوش شانسین...من عکس هر کسی رو نمی گیرم!
-کاش ما رو هم نمی گرفتی!
کالین تازه به چهره های ناراضی درون تابلو ها توجه کرد.
-چرا؟ خوبه که. جاودانه شدین. من عکس لرد سیاه و ریگولوس و هکتورم گرفتم...اونا هم جاودانه شدن. به دست من. آخه عکساشونو گرفتم...گفته بودم؟
-ما مرده بودیم!
کالین اول نفهمید...ولی بعد فهمید! در جا زدن باعث می شد خون کافی به مغزش نرسد. برای همین کمی دیر می فهمید.
تصاویر متعلق به دوئل کننده ها بود... شکست خورده ها...
هکتور که کالین شدیدا معتقد بود دچار مشکلات روانی است، از او درخواست کرده بود که عکس بازنده ها را بگیرد که برای عبرت آیندگان به دیوارهای باشگاه دوئل نصب کنند.
کالین هم همین کار را کرده بود.
و حالا با همین تصاویر داخل باشگاه حبس شده بود...
-منو یادت میاد؟ بلاتریکس تو ثانیه سوم دوئل منو کشت! صدای قهقهه هاش هنوز تو گوشمه...و بعد صدای چیلیک چیلیک دوربین نحس تو!
-من داشتم می رفتم به سمت نور! رسیده بودم به ته تونل...
-که یهو یه دستی یقه مونو گرفت و برگردوند!
-و چپوند توی تابلو!
-من دم در بهشت بودم...پدربزرگم برام آغوش گشوده بود!
-من جهنمی بودم...ولی به تو چه؟...می خواستم تاوان گناهانمو بدم. تازه اونجا گرم تر بود.
-تو با ما چیکار کردی؟
روز بعد...بلاتریکس در باشگاه را باز کرد.
او کلید داشت!
لرد سیاه به تازگی به او کلید داده بود!
به داخل باشگاه سرکی کشید.
-ارباب؟...نیومدین هنوز؟
-اومدیم بلا!
بلاتریکس با دقت بیشتری به داخل باشگاه خیره شد.
-کجایین ارباب؟ نمی بینمتون...ارباب؟...ارباااااااااااااااااب!
-چرا داد می زنی؟ پشت سرتیم! تازه رسیدیم. و اگه بکشی کنار قصد داریم وارد بشیم.
بلا با شنیدن صدای لرد، از پس گردنش، جا خورد. کمی کنار کشید تا لرد وارد شود.
-دوئل کننده های دیروز نیومدن...ما رو کشوندن اینجا و نیومدن...سر ساعت رسیدیم و کسی نبود.
-عجب بی لیاقتایی هستن ارباب.
بلاتریکس جلوی تابلوی بزرگ ایستاده بود.
-ارباب این تابلو کمی خالی و بی معنی نیست؟ بندازمش بیرون؟ به جاش عکس سه نفره مون با نجینی رو نصب می کنیم.
لرد و بلاتریکس پس از جمع آوری درخواست ها، در حالی که درباره تابلوی بزرگ صحبت می کردند از باشگاه خارج شدند.
برای چند دقیقه سکوت ادامه داشت...
تا این که تصویر جادوگر زره پوش، آن را شکست.
-ندیدنش؟
جن کوتوله ای که داخل تابلویی تنگ و تاریک محبوس شده بود به تابلوی بزرگ و جنگل انبوهش نگاه کرد.
-نه...بستمش به درخت پشتی...تخته سنگ بزرگه رو هم گذاشتم جلوش. دهنشم که بسته اس. کسی متوجه نبودنش نمی شه. گرچه فکر نمی کنم کسی اهمیتی بده. تا آخر عمرش همونجا حبس می شه. بعدش هم نمی تونه خارج بشه...تا ابد!
-درست مثل ما...عالیه...