هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۵

مونیکا ویلکینزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۸ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۴۸ شنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۵
از تو خوابگاه ریونکلاو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
اژدها بالا و پایین میرفت و انگار قرار نبود بایستد
رون دستش را تکان می داد و فریاد می زد
اما نیوت نه تنها به او نگاه هم نمی کرد بلکه به دنبال گوشیی بود که ارباب برای فیلم گرفتن از ویزلی ها به او داده بود
بعد از حدود نیم ساعتی که محفلی ها آن بالا پیچ و تاب خوردند نیوت دکمه را ضد و اژدها کم کم پایین آمد محفلیون که قائدتا باید سفید می بودند الان به رنگ سبز مایل به بنفش تغییر رنگ داده بودند
-میشه برگردیم محفل؟
-نه
بانز این را گفت و ادامه داد: خب حالا میرسیم به دستگاه بعدی که از یکی از شما محفلیون سر چشمه گرفته .
در همین هنگام همه محفلی های سبز به دنبال چیزی گشتند که شبیه خودشان باشد
رون:عه اون دامبلدور نیس؟
جینی:عه آره خودشه!پروفسور اون شمایید :zogh:
بانز با لبخند نامرئی گفت:بله بله همون رو میگفتم
در این قسمت شما با این چماغ که نمونه ای از چماغ های هاگرید هست روی پای پروفسورتون ضربه بزنید
ریش دامبلدور قرمز میشه و امتیازتون رو میده و در ضمن هرکس محم تر بزنه امتیاز بیشتری میگیره ما در اینجا رابط هایی هم داریم که درد رو شبیه سازی میکنه و پروفسورتون باید اونو بپوشه پس هر چقدر که بزنید پروفتون دردش میاد .
مونوک بیا این دستگاهه رو روشن کن.
مونیکا بعد از پیدا کردن منبع صدا دکمه دستگاه را ضد و دامبلدور غول پیکر را روشن کرد
ویزلی ها به ترتیب در صف ایستادند و سعی کردند تا محکم ضربه بزنند
البته متاسفانه به دلیل بدبختی محفلیون و له شدن دامبلدور زیر فشار چماغ هاگرید مرگخواران هم دلشان نیامد تا فیلم بگیرند.
-بانز مطمئنی اینجوری باید باشه آخه خیلی درد داره ها
-آره ارباب گف....
مونیکا با شنیدن نام ارباب تعظیمی کرد و گفت :پس حتما باید انجام بشه!
مونیکا مرحله سختی دستگاه را بالا برد....


만 까마귀 발톱
با ارزش ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست.
Only Raven


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۲ شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۵

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
بانز که از خوشحالی داشت سوت میزد. در پشت سر او چند هزار مو قرمز که طبیعتا ویزلی بودند تلوخوران به دنبالش میرفتند. بانز که دید دارد به دستگاه بعدی میرسد گفت:
-خوب دستگاه بعدی برای اولین بار توسط کمپانی ولدمورتز ساخته شده و شما اولین کسانی هستید که ....

بانز لحظه ای مکث کرد و به پشت سرش نگاه کرد، محفلی ها در حال شمردن پول های ته جیبشان بودند که بانز ادامه داد:
-دامبلدور شما نمیتونین قرارداد تخفیفو لغو کنین.

در همین زمان محفلی ها آدرس مرلینگاه را پرسیدند. بعد از چند دقیقه که محفلی ها از مرلینگاه بیرون آمدند همه به دنبال بانز حرکت کردند:
-خوب برید پیش آقای اسکمندر تا دستگاهو روشن کنه.......نیوت اینارو ارباب برای آزمایش دستگاه فرستاده.

نیوت مانند دانشمندان دیوانه با موهای بلوند وسیخ که آدم مانده بود انیشتین است یا مرلین مونرو از پشت دستگاه بیرون آمد وگفت:
-خوب اسم این دستگاه اژدهای خشمگین هست شما باید سوار اژدها بشید و زنده بیرون بیایید.

رون سریع از بین جمعیت بیرون آمد و گفت:
-محدودیت سنی داره؟
-نه....ارباب فرمودند که محدودیت سنی برایش نگذارید.

در همین زمان صدای گریه حضار مرگخوار که برای فیلم گرفتن از ترس محفلی وپخش کردندش در جادوگرگرام آمده بودند، شنیده میشد.نیوتکه داشت عصبانی میشد، گفت:
-خوب سوار شین فقط حواستون باشه که آزدها رو ول نکنین چون فکر نکنم کسی از ارتفاع 100بیفته سالم بمونه.

درهمین زمان جمعیت سوار اژدها 10 متری قرمزی شدند. نیوت با خوشحالی اژدها را روشن کرد.در همین زمان جمعیت محفلی یکصدا گفتند:
-یا مرلین:worry:





پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ سه شنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۵

ریتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۴ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۸:۲۷ دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹
از سوسک سیاه به عنکبوت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
محفلی ها، تلو تلو خوران، یکی پس از دیگری از دستگاه پیاده شدند. هیچ کدام حال مساعدی نداشتند؛ چهره ی اکثرشان زرد، سبز و یا حتی آبی شده بود و سرشان گیج می رفت. چند ویزلی بر روی زمین افتاده بودند. عده ای هم به هر آن چه دم دستشان بود چنگ زده بودند تا بر زمین نیفتند. صدای اعتراض های زیر لب به مرگخواران و غر زدن ها بر جان دامبلدور به خاطر قراردادی که با آن ها امضا کرده بود، با صدای کسانی که سبز شده بودند در هم آمیخته بود و زمانی که بانز شروع به صحبت کرد، کسی صدایش را نشنید.

بانز که می دید اولین دستگاه باعث تغییر رنگ اعضای محفل شده، با خود اندیشید "حالا کجاشو دید! این تازه برای دست گرمی بود!" و می شد حدس زد که لبخندی شرورانه بر لب دارد. او مطمئن بود که این پیشامدها موجب خرسندی اربابش می شد.

حال که چند دقیقه از پیاده شدن اعضای محفل از دستگاه می گذشت، سر و صدایشان کمتر شده بود. بانز با صدایی بلندتر از قبل شروع به صحبت کرد:
-خب، خب، خب! می بینم که حسابی از استفاده از این دستگاه لذت بردید. حالا نوبت دستگاه بعدیه!
و با دست به سمت دستگاه دیگری اشاره کرد، که البته کسی متوجه آن نشد.
-

محفلی ها با ترس و لرز، ابتدا به یکدیگر و سپس به دامبلدور نگاه کردند. هیچ کدامشان نمی توانست تصور کند دستگاه بعدی چه می تواند باشد. همه از جا برخاستند تا به دنبال بانز، که راهنمای آن ها بود، حرکت کنند؛ گرچه کسی نمی دانست او به کدام سو می رود. در راه، فکر این که چرا همه ی این اتفاق ها باید برای آن ها بیفتد، دست از سرشان بر نمی داشت. مگر آن ها چه گناهی داشتند؟


تصویر کوچک شده

Only Raven


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۵

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
از آنجايي كه محفل هابايد از وسايل استفاه ميكردند، بالجبار به سمت آن وسيله رفتند. محفلي ها با ديدن وسيله اي با آن عظمت خيلي ترسيده بودند. ميخواستند عقب بكشند و از شهربازي خارج شوند اما دير شده بود. زيرا مرگخواراني كه مسئول آن دستگاه غول پيكر بودند، محفلي ها را مجبور كردند كه وارد دستگاه شوند. پس يكي يكي وارد آن شدند. سپس دستگاه شروع به حركت كرد. دستگاه تقريبا شبيه چرخ و فلك بود اما به تندي ترن هوايي. محفلي ها از بس چرخيده بودند، حالشان بد شده بود.
- بابا اصلا غلط كردم. من شهربازي نميخوام. بريم محفل.
- من كه دارم ميميرم. واي... حالم داره به هم ميخوره.

و اينجوري شد كه چارلي روي جيني بالا آورد.
- اه چارلي، حالمو به هم زدي. جاي ديگه اي نبود كه بالا بياري؟ خير سرم اين لباسم نو بود! بين چيكارش كردي!
- عيبي نداره خواهر كوچولو، الان با دستمال تميزش ميكنم!

چارلي داشت سعي ميكرد كه لباس جيني را تميز كند،‌ اما يكدفعه يك چيزي احساس كرد. وقتي برگشت ديد، بله... رون روش بالا آورده.
- شرمنده داداش، حالم خيلي بد بود. گفتم هم خودمو خالي ميكنم، هم انتقام جيني رو ميگيرم.

جيني با لبخند دندون نمايي به چارلي نگاه ميكرد. چارلي داشت از عصبانيت ميتركيد كه جيني گفت:
- چارلي، لباسم هنوز تميز نشده ها! زودباش تميزش كن وگرنه به فرد و جرج ميگم رو تو بالا بيارن!

چارلي از خشم داشت منفجر ميشد اما نميتوانست چيزي بگويد، چون فرد و جرج دقيقا كنارش نشسته بودند. پس همچنان ساكت ماند و به تميز كردن لباس جيني ادامه داد. بعد از مدتي لباس جيني تميز شد.
چارلي رو به رون گفت:
- خب، من لباس جيني رو تميز كردم. حالا نوبت تويه كه لباس منو تميز كني.
و لبخند شيطاني به رون زد.

بالاخره دستگاه از حركت ايستاد.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۵

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
خلاصه:دامبلدوراعضای محفل رو به شهر بازی برده. ولی شهر بازی توسط مرگخوارا اداره می شه. دامبلدور که پول کافی نداره برای استفاده از تخفیف یه قرار داد امضا کرده که محفلی ها باید از وسایل شهر بازی رضایت کامل داشته باشن.و بعد از استفاده از هر کدوم از دستگاه ها،مرگخوارا یه طومار رضایت میارن که محفلیا امضا کنن.

-------------


محفلی ها برای اینکه مجبور نباشند پولی پرداخت کنند،میبایست از همه وسایلی که آن هم "میباید" استفاده میکردند،اعلام رضایت میکردند!
و حالا پشت سر راهنمای مرگخواشان،به سمت دستگاه جدید در حال حرکت بودند!

اما مشکل این بود که راهنمای آنها بانز بود...و بانز هم ترجیح داده بود ردایی نپوشد و به همین خاطر بدون کاملا نامرئی بود!
به همین جهت محفلی ها هر کدام به یک جهت در حال حرکت بودند!
_هی...مو قرمزه...هی،کجا میری؟از اینور!
_ما اقا؟!
_نه..اون یکی!
-فرزند برهنه تاریکی!نود و نه درصد جمعیت از موقرمز ها تشکیل شده...دقیقا کدوم رو میگی؟
_همون مو قرمزی که لباسای کهنه داره!
_فرزند نامرئی لخت!از اون نود و نه درصد مو قرمز،نود و نه درصدشون لباسای کهنه دارن!
_هوف...بیخیال اصلا...اون دستگاه اونجا رو میبینید؟
_کجا؟
_همونی که الان چراغش روشن شد!

در همان لحظه ای که بانز این جمله را گفت،دستگاه عظیمی،چراغ هایش روشن شد.
بانز نامرئی بود...اما از لحن و حتی با دیدن شواهد و قرائنی مثل آن دستگاه،میتوان لبخند شیطانی را بر چهره او تصور کرد!

محفلی ها پس از آنکه آب دهانشان را قورت دادند،به سمت دستگاه حرکت کردند...


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۷ ۱۱:۴۲:۲۴



پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
ویولت ضربه ی روحی سختی خورده ولی سعی میکنه ظاهرشو حفظ کنه.برای همین میره زیر ردای دامبلدور و دو دقیقه بعد صدای زار زار گریه کردنش به هوا بلند میشه.

مرگخوارا خوشحال از اجرای برنامه ی بعدیشون به جمع محفلیا اعلام میکنن که: آماده باشین. راهنمای ما شما رو به سمت برنامه ی بعدی هدایت میکنه.
محفلیا هر چی دور و برشونو نگاه میکنن اثری از راهنما نمیبینن. تا این که با شنیدن صدایی جا میخورن.

-از این طرف!

دامبلدور میترسه. ولی نمیخواد ترسشو نشون بده. برای همین وانمود میکنه که نگران ویولت شده. میره زیرردای خودش دنبال ویولت بگرده. و همون زیر قایم میشه.ولی بعد از دو دقیقه احساس میکنه که رئیس و رهبر محفل که نباید به این سادگیا بترسه. ریش خودشو میگیره و خودشو از زیر ردا میاره بیرون و میپرسه: فرزندان تاریکی...ای گمراه شدگان. کدوم راهنما؟ ما چیزی نمیبینیم.

مرگخوارا پوزخندی میزنن:بانزه! وقتی صداش کردیم حموم بود. وقت نکرد لباس بپوشه. گرچه اگه وقت میکرد هم نمیپوشید.کلا اینجوری راحت تره. دنبالش برین. راهنماییتون میکنه.

و میرن.

دامبلدور و فرزندان روشناییش از یه طرف معذبن که راهنمایی برهنه دارن! هرچند که دیده نمیشه. اگه یهو دیده شد چی؟ کلی بچه اونجا حضور داشت. و از یه طرف باید برای دیدن برنامه ی بعدی که نمیدونن چیه دنبال کسی برن که نمیبیننش.


ویرایش شده توسط بانز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲ ۱۷:۴۵:۰۶

چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲ تیر ۱۳۹۵

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
دامبلدور همان طور که ریشش را به عنوان پرچم سفید تکون میداد، امیدوارانه به مرگخوار رو به رویش خیره شد.
- نخیر، نمیشه. یا باید پولو پرداخت کنید.
- یا؟
- یا چی؟
- دشمن روشنایی، ظاهرا آفتاب اذیتت کرده. شما گفتی یا پولو میدیم. خب بقیه اش چی؟ گزینه ی بعدی چیه؟

مرگخوار مذکور ثانیه هایی چند با خود کلنجار رفت تا فهمید چه گفته. هراسان به اطرافش نگاه کرد تا بلکه یاری کننده ای بیاید. ولی نبود یاری کننده ای! تا بلاخره چشمش به اتاق کوچک سمت چپ افتاد.
- یا یکی رو میفرستین تو اون اتاق تا... تا وسیله ی جدید ما رو امتحان کنه و بگه که خیلی خوش گذشت. تا بتونین به راهتون ادامه بدین. و اگرنه سکه ها رو بسلفین.

دامبلدور خوشحال به سمت جمعیت پشت سرش برگشت. خودش که نمیتوانست برود. به هرحال سنی ازش گذشته بود و پدر معنوی فرزندان روشنایی حساب میشد. بچه ها هم که نمیتوانستند بروند. معلوم نبود توی اون اتاق چی انتظارشون رو میکشه. پس درجه ی کله اش را بالاتر برد تا قد بلندتر ها رو ببینه.
مالی ویزلی!
- نمیتونم آلبوس، من مامان بچه هام. اونارو ترک نمیکنم.
- بزار من حرف بزنم بعد.
- منم پدر بچه هام. حس مسئولیت نسبتشون دارم.
- آرتور ولی...
- منم برادر بزرگترم. اینا به من چشم امید دارن.
- منم پسر برگزیده شمام و جایی نمیرم. ترکتون نمیکنم پروفسور.
- فرزندان.
دامبلدور خیره به جمعیت نگاه می کرد. کسی دیگه ای نمونده بود. خواست برگردد تا دوباره با مرگخوار صحبت کند بلکه راه دیگه ای باشد. ولی چشمش به ویولت افتاد.
- ویولت تو میری!
در همان هنگام که محفلی ها مشغول انتخاب بودند مرگخوار پاترونوسی برای یکی از همقطارانش فرستاد.

درون اتاق

ویولت که با " چشم عمو دامبل " وارد اتاق شده بود، درون اتاق نشسته بود. اتاق روشن بود و دری مخالف دری که ویولت از آن وارد شده بود وجود داشت. غوطه در افکار خودش بود که در پشت سرش با صدای غیژی باز شد.
پیکر قد بلند از پشت ویولت عبور کرد و جلوی اون ایستاد.
- خوش میگذره؟

الاف با ستی مشکی که شامل جلیقه، پیرهن و شنل می شد دندان های زردش را نمایان ساخت.
- شیاد! کمک! متقلب اینجاست!
- ظاهرا خیلی بهتون خوش نمیگذره که اعصابت اینطوری داغونه.
ویولت لحظه ای صورت دامبلدور ژولیده رو تصور کرد که حتی پول سلمونی نداشت تا ریشش را مرتب کنه.
- خیلی هم خوبه. من کاملا تایید میکنم که داره بهمون خوش میگذره. دلت بسوزه.
- اوه نه. اینطوری نمیشه. باید اختراع جدید منو آزمایش کنی. و تایید کنی که بهت خوش میگذره.
الاف اشاره ای به در روبه روی ویولت کرد. فندک نقره ای توی دستش خودنمایی میکرد.
- اتاق آرزو. یالا یه آرزو کن و بعد در رو باز کن.
- کار میکنه؟
- البته.
ویولت چشمانش رو بست و چیزی زیر لب گفت. سپس به سمت در رفت و اونو باز کزد.
- دشت شقایق دوست دارم! دشت شقایق... وایییی عالیه!
ولی نور خوشحالی از چشمانش رخت بر بست.
- اون گوسفندا چی هستن؟ چرا دارن شقایقای منو میخورن؟ این توی آرزوی من نبود. اتاقت خرابه علّاف!
و به صورت خندان الاف نگاه کرد.
- اینا توی آرزوی تو نیستن. توی آرزوی منن!

پیش دامبلدور

- فرزندمون دیر کرده.
- بریم دنبالش پروفسور؟
اما دامبلدور نتوانست جوابی دهد چون همان موقع ویولت با صورت برافروخته ای از اتاق خارج شد. پشت سرش الاف دست تکان میداد و میگفت:
- به ریگولوس سلام برسون ویولت.
سپس جمله ی آخرش را روبه مرگخوار گفت:
- میتونن ادامه بدن.


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲ ۱۲:۵۱:۱۲
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲ ۱۲:۵۲:۰۶
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۲ ۱۳:۰۳:۳۷
دلیل ویرایش: بار اول درست رول بزنین که نیازی به این همه ویرایش نباشه. :|


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ شنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
مرگخواران دامبلدور و ویزلی ها را به سمت اتاقی در شهربازی هل میدادند.دامبلدور گفت:
- ای مرد... چه حکمتی هست در این کار!
اما دیگر دیر شده بود و اعضای ترس زده محفل وارد اتاق شدند. اتاق بسیار تاریک بود و تنها نوری از نوار های کوچک بالای دیوارها میتابید که فایده ای نداشت.جمع ویزلی ها به دامبلدور چسبیده بودند ولی ناگهان دیوانه سازی به سما آنان آمد و دامبلدور سریع دستش را در جاچوبدستی اش کرد ولی چوبدستی اش را نیاورده بود!
ویزلی ها و دامبلدور با سرعتی در حد جت شروع به دویدن کردند اما چند لحظه ای نگذشته بود که اتاق با چراغ های قرمزی روشن شد و صدای بمی گفت:
- ای محفلیان! به اتاق وحشت مرگخواران خوش آمدید
دامبلدور دست هایش را جلوآورد و خطاب به صدا گفت:
- ما چه گناهی کردیم که اینجا گیر افتادیم؟
صدا پس از مکثی جواب داد:
- چی کار کردی؟ تو پدر جد مرلینه ریش قشنگمون رو اوردی جلو چشامون!
- ای بابا تو هنوز از اون قضیه ناراحتی؟
- آره دیگه... مگه میشه همچین چیزی رو فراموش کرد. هر جا ریش میبینم یادش میفتم!
- گذشته ها گذشته
- آره ولی شما الان توی شهربازی مرگخوارها هستید!
با این حرف بار دیگر ملت ترس زده راه خود را پیش گرفتند و به سمت در ورودی که قبلا توسط دیوانه ساز مسدود شده بود رفتند و با پرشی به بیرون رفتند
هری به پای مردی که ردای سیاه پوشیده بود و جلوی در ایستاده بود افتاد و گفت:
- این خیلی ظالمانه است
مرگخوار دست به سینه شد و گفت:
- نه نمیشه. شما اون برگه رو امضا کردید
-آقا اصلا ما...




پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱:۰۹ سه شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
ـ یا مسواک مرلین!

ـ یا ته ریش مرلین!

ـ یا اکثر امامزاده ها به جز بیژن!

ـ حالا چرا به جز بیژن؟

ـ من چـ...

پیش از انکه محفلی لب از لب باز کند،سخنش همانجا در گلو گیر کرد.حال چرا؟

دلیلش دقیقا یک عدد باسیلیسک زیبا نگار هزار ایکس لارجی بود که از درون صفحه نمایش با دهانی تا بنا گوش باز شده به سمت انها می امد.

طبیعی بود که وقتی عینک را از چشمانت برنداری،همچنان فیلم بعدی را سه بعدی میبینی.
ویزلی ها هم طبق قول های یاد شده،سوادی هم نداشتند که بخواهد به فکرشان برسد که لااقل عینک را از چشمشان بردارند!

کوچکترین ویزلی با جیغی نزدیک به موج گوشخراش فروصوت فریاد زد:
پناه بگییییرییییید!

تا دامبلدور و مابقی محفلی ها بجنبند،صدای جیغ های درهم رفته جمعیت 23233 ویزلی ها سالن را پر کرد.

اکنون محفلی ها مانده بودند و جمعیت جیغ کشان ویزلی های مشوش و باسیلیسکی که هنوز هم که هنوز بود تمام بدن درازش از صفحه نمایش به بیرون راه نیافته بود!

و در ان اشفته بازار،درست در پشت پرده ی سه بعدی، دستانی نامرئی با صدای خنده ای شیطانی از جانب صاحبشان باسیلیسک مجازی را کنترل میکردند.

برنامه ریزی بانز برای ایجاد حداکثر وحشت خوب پیش میرفت...


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱:۰۳ دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
کوچک ترین فرزند روشنایی که چیزی در حد سر یک چوب کبریت بود به سمت دستشویی روانه شد.
هنوز بیشتر از یک دقیقه نگذشته بود که برگشت!
فرزند روشنایی کمی کمتر از اولی کوچکتر، قصد داشت قدم اول را به سمت دستشویی بردارد که با صدای برادرش متوقف شد.
-مار داره!
-چی داره؟
-مار داره! دستشوییشون مار داره!

دامبلدور با شنیدن این جمله به محل صف پرید. جلوی چوب کبریت زانو زد. شانه هایش را گرفت و به شدت تکان داد.
-کوچک ترین فرزند روشنایی! چه بلایی سرت اومد...با مار جنگیدی؟ اتفاقی برات نیفتاد که؟ ترسیدی عزیزم؟

چوب کبریت سری تکان داد.
-نه عمو دامبل...گشنم بود، خوردمش. بابام می گفت هر چیز مفتی پیدا کردین بخورین. اینم مفت بود. البته تا بخوام بفهمم اونجا ماری هست، پای راستمو قورت داده بود. الان پای راست ندارم. ولی شیکممو سیر کردم. این مهمه. نه عمو دامبل؟

خون از محل خالی پای چپ چوب کبریت جاری بود. چون ویزلی ها پولی برای فرستادن او به مدرسه، و وقتی برای آموزشش نداشتند و چوب کبریت هنوز راست و چپش را از هم تشخیص نمی داد. خون فوران می کرد، ولی او خم به ابرو نمی آورد و با وجود داشتن یک پا، حتی نمی لنگید!

فرزندان روشنایی بر قوانین فیزیک فایق آمده بودند.

چشمان دامبلدور از این شجاعت و درایت فرزندان روشنایی، حتی انواع کوچکشان پر از اشک شد.

مرگخواران که حالشان داشت از این صحنه های احساسی به هم می خورد اعلام کردند: خودتونو جمع کنین...برنامه بعدی داره شروع می شه!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.