پاسخ: كلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
ارسال شده در: سهشنبه 26 فروردین 1404 02:27
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: دوشنبه 19 آبان 1404 10:39
چالش دوم
قطار هاگوارتز، کوپهی ششم، عصر همون روزی که وارد ایستگاه کینگزکراس شده بودیم.
توی واگنی نشسته بودم که نور آفتاب کمرمق از لای پنجرهها میتابید و لرزش منظم چرخها مثل لالایی ملایمی، ذهنم رو درگیر کرده بود. روبهروم، پسرک تازهواردی از ریونکلا به اسم «اِدگار» نشسته بود؛ زیاد اهل حرف زدن نبود. ولی اون روز، سکوت رو شکست.
– تو... واقعاً فکر میکنی طلسم کروشیو فقط یه طلسمه؟
– یه طلسم نیست. شکنجهست. یه جادوی سیاه ناب و خالص. فقط با میل به درد رسوندن کار میکنه.
نگاهمو از پنجره گرفتم و بهش خیره شدم. اونم زل زده بود به عصای نقرهای دستهماری که توی دامن شنلم آویزون بود.
– شنیدم تو اسلیترینی. خانوادهت با ولدمورت بوده، درسته؟
– شنیدی؟ خب... لابد چیزای دیگهای هم شنیدی. بعضی چیزا فراموش نمیشن، فقط پنهون میشن.
چهرهش یک لحظه جدیتر شد. یه نقشهی جیبی هاگوارتز دستش بود که مثل یه کتاب طلسم باهاش ور میرفت.
– میدونی... پدرم از یه گرگینه جون سالم به در برده. اون موقع هنوز دانشآموز بوده.
– گرگینهها وقتی شب کامله بیاختیار میشن. پدرت خوششانس بوده.
– خوششانس؟ یا شاید بلد بوده از خودش دفاع کنه. شاید یه طلسم خاص... یا شاید چون گرگینهای که بهش حمله کرده، آدم درستی بوده.
لحظهای مکث کردم. دلم میخواست بهش بگم بعضی وقتا، حتی درستترین آدمها هم تبدیل به هیولا میشن. ولی چیزی نگفتم.
– اگه یه روز با یه دمنتور روبهرو بشی، چی کار میکنی؟
– انتظار داری بگم «اکسپکتو پاترونوم»؟
– خب آره. همه همونو میگن.
– پاترونوس؟ میتونه مؤثر باشه، ولی فقط وقتی که خاطرهی خوبی داری. بعضیا... خاطرهی خوبی ندارن.
چند ثانیهای توی سکوت گذشت. صدای خندهی بچهها از کوپهی کناری میاومد. ولی توی کوپهی ما، فقط صدای ذهنها بود که میپیچید.
– اگه یه روز بفهمی همکوپهایت یه خونآشامه چی؟
– میذارم زنده بمونه... تا وقتی که بهم خیانت نکرده.
اون سکوت کرد. بعد لبخندی زد، از اون لبخندای عجیب که نمیدونی مسخرهست یا جدی.
– عجیبی... مثل یه داستان تاریک ناتموم.
– و تو زیادی حرف میزنی برای کسی که از گرگینه جون سالم بهدر برده.
صدای ترمز ناگهانی قطار باعث شد هردومون تکون بخوریم. نور آفتاب غروب، روی صورت ادگار افتاده بود و نگاهش خیره به پنجره بود.