-زارپ ...!
بورگین دستمالش را جمع می کند و رو به پیوز می کند و می گوید:
-نیگاه کن پسر .. اول باید خلوص نیت داشته باشی.. بعد یه نیگاه به به قوطی ها می کنی .. بعد دستمالو جمع می کنی و بعد هم زارپ !!!
پیوز بادی به غبغب می اندازد و می گوید:
-حلللههههههههههه....
تق تق تق...
بورگین از پشت در پاتوقشون نگاهی از لایی در به بیرون می اندازد و می گوید:
-کیه این وقت ظهری ! ممد صد بار بهت نگفتم پشت این در کوفتی بنویس بسته !لامصب کجا موندی ؟!ور پریده این دفعه ی سُیمه که دارم بهت می گم !باز رفتی چپیدی تو این دستشویی داری به موهات ژل مل می مالونی بچه؟!صد بار بهت نگفتم از این روغن نباتی ها بزن به موهات !قوت داره !د ِ لامصب کجا موندی ؟!
حاجیه خانوم سینیسترا سرفه ی خفیفی می کند و می گوید:
-اهم..اهم .. جناب آقای بورگین لطفا" در را همی باز کنید کاری داشتم !مسالتی است که باید با شما در میان بگذارم!
بورگین یه نگاهی به پیوز می کند و می گوید:
-باز کن درو ببینم این کالین باز کیو فرستاده واسه ما!
پیوز در را باز می کند و سینیسترا با حالتی آسلام مابانه وارد می شود
بورگین در ابتدا تنها یک عدد عبای بلند به چشمش می خورد و جامه ی سفیدی که زیر آن پوشیده و روی آن بارنگ فسفری نوشته شده " Aslam & Aslamion".و یک عدد تسبیح جیگری که زیر انگشتانش سر می خورد و ذکر بسم رب المرلین که زیر لب شنیده می شود.سینیسترا لنگ لنگان وارد می شود و روی یکی از صندلی های نزدیک در می نشیند .
-السلام علیک یا ذا البورگین !کیف حالک ؟!
بورگین چوب کبریتی که گوشه لبش گذاشته را به طرف دیگر لبش هدایت می کند
.دستمالش را توی هوا چرخ می دهد .نگاهی به پاهای سینیسترا می کند و می گوید:
-سللللللللام !کیف میفو نمی دونم ما اگه ولی فندک خواستی در خدمتیم !آبجی چرا لنگ می زنی ؟! بنال بشنفیم چی می گی؟
سینیسترا که همچنان زیر لب استغفار می کند لبخندی آسلام گونه بر لبش می نشاند و دستی به پاهایش می کند و می گوید:
-آه انگشت شصت پای چپم را در یکی از دیدارهام با مرلین جا گذاشتم !امانتی بود که داده بود چند وقتی نگه داری کنیم ! حال به او بازگرداندیم! آه چه دورانی بود !بگذریم ! غرض از مزاحمت همی اندرز دادن شما و رهنمون کردن شما به آسلام و آسلامیون می باشد ! چنان که مرلین گوید چو صدبار توبه شکستی باز ای ،آغوش آسلام برای تو باز هست !و مرلین در جای دگر عرض می کنند که اگر تو یه گام به سوی ما بیای ما با موتور سیکلت امیکوبه سوی تو می آییم! آ.. آ... آمیکوووووووووو......
بورگین یه فوت به چاییش می کند یه قند گوشه ی لبش می گذارد می گوید:
-ببین ابجی ..این کالین هم واسه ما نفر می فرسته که ما را به آسلام دعوت کنه !آخه آبجی خودت قضاوت کن..همینجوری کشککی که نمی شه آسلام آورد..ً یه معجزه ای چیزی آخه...
سینیسترا رساله ی مرلین و ادبا و غرر الحکم و دررا الکلم مرلین را روی میز می گذارد ! رو به بورگین می کند و می گوید:
-همی تو را معجزه ای نشان می دهم تا به قدرت آسلام آسلامیون پی یبری ...
پس چنین شد که سینیسترا دست در عبای خود بکردی و بیرون اوردی و نوری چنان از آن شروع به تابیدن کرد که همگان دست بر چشم بگذاشتی و بعد از آن نور از بین برفت !پس بورگین چون آن نور بدید از کرده ی خود با آسلام و اسلامیون پشیمان شد و بدین سان به آسلام گروید !
--------صحنه ی آخر----------
سینیسترا در حالی که یک لامپ شونصد ولت را از عبایش باز می کند و رو به بابا برقی می کند و می گوید:
-اجرت با مرلین !