هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۴۶ جمعه ۲ شهریور ۱۳۸۶
#94

آرامیس بارادا old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ پنجشنبه ۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۸ دی ۱۳۸۷
از مخوفستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
نیمه شب بود و ماه با نور کمرنگ خود خانه مخروبه ای را در حاشیه جنگل روشن می کرد. ساحره ای با شنل مشکی بلند در میان سنگ ها زانو زده بود و شی ای را جست و جو می کرد. صدای جا به جایی سنگ ها تنها صدایی بود که سکوت شب را می شکست.
کمی بعد ساحره جعبه پر نقش و نگاری را از زیر خاک بیرون کشید. با دست آن را از خاک پاک کرد و با عجله در آن را با کلید کوچکی که در دست داشت باز کرد.
جعبه پر از انواع جواهر بود. ساحره با بی توجهی جواهرات گران بها را کنار زد و از ته جعبه یک زنجیر طلا بیرون کشید. یک قاب آویز بود. آن را باز کرد و به تصویر درون آن خیره شد. به یک باره خاطرات در ذهنش جان گرفتند. به یاد روزهایی افتاد که آن خانه هنوز باشکوه بود...

چند سال قبل بود. درست در زمانی که او به قدرت علاقه مند شده بود، با لرد سیاه مواجه شده بود. لرد سیاه به او راه درست را نشان داده بود. او مشتاق پیوستن به ارتش تاریکی و گروه پر افتخار مرگخوار ها بود، اما لرد هیچ کس را بدون آزمون در گروه خود نمی پذیرفت.
او نیز مانند تمام افراد در جبهه تاریکی خواهان از میان رفتن جبهه سفید بود و مشتاق بود خودش هم در این کار سهمی داشته باشد. اما برایش دشوار بود که این راه را با از میان برداشتن خانواده خودش آغاز کند...
خانواده اش از گمراهان طرفدار جبهه سفید بودند. به دلیل خطری که آن ها را از جانب حبهه سیاه تهدید می کرد، خانه شان به بهترین نحو ممکن حفاظت می شد. تنها عضوی از خانواده می توانست طلسم های حفاظت را بی اثر کند و راه را برای جبهه سیاه باز کند.
او دریافته بود که سعادت واقعی با همکاری با لرد به دست می آید. بنابراین به خواسته او تن در داد و گروهی از خشن ترین مرگخواران را به خانه شان راه داد.
برایش دشوار بود که فریاد های حاکی از درد خانواده اش را بشنود و ویران شدن خانه شان را ببیند... اما وقتی به یاد پاداشی می افتاد که نسیبش می شد، احساس رضایت جای احساس گناهش را می گرفت.
وقتی علامت لرد سیاه روی دستش نقش بست، دانست که پاداش بزرگی نسیبش شده است.

قاب آویز را برداشت و بدون نگاه دوباره ای به خانه مخوربه، به سمت جنگل رفت. با خود اندیشید که در راه تحقق آرمان های بزرگ، عده زیادی باید قربانی شوند.


تصویر کوچک شده


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ جمعه ۲ شهریور ۱۳۸۶
#93

هوریس اسلاگهورنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ سه شنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ شنبه ۷ مهر ۱۳۸۶
از گاراژ اجاس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 130
آفلاین
نور ماه ،همچون کرم خاکی که خود را به سختی در میان خاک به جلو میشکد،از میان شیشه ی اتاق مطالعه میگذشت و بر دستنویس ها و چرک نویس های نشسته بر روی میز ،فرود می آمد.
بر روی صندلی پرنقش و نگار که تاریخ ظهور اجاس تا سقوط اداس را بر خود حک کرده بود،جوانی با موهای ریخته شده بر چهره و پشت لب هایی که تازه سبز شده اند،در خواب فرورفته و با هر خرناسش ،آب موجود در لیوانی که بر روی عسلی کنار کتابخانه بود را به تکان خوردن وادار میکرد.


سواحل جزایر قناری
اناکین مونتاگ دستانش را در مقابل دیدگان بالا اورده بود تا نتواند مظاهر بدحجابی و فحشا را تماشا کند.خودش و بلیز سعی میکردند با ذکر نکاتی، آناکین را مجبور کنند تا دستش را پایین بیاورد باشد که چشمانش به نور محیط عادت کند

بلیز عجب موجی داره به سمتمون میاد.به نظرت غرق میشیم هورریس؟
آناکین:نه بابا.این هورریس با اون شکمش،میاد روی آب.ما هم ازش به عنوان قایق استفاده میکنیم.

هورریس که نا امید شده بود،با نگاهی سراسر فحش به بلیز فهماند که ای بوقی،اگر بلد نیستی،حرف نزن.سپس خودش شروع به صحبت کرد:
-نظرت در مورد اون نهنگه که اومده توی ساحل گیر افتاده چیه؟
آناکین:آخه بوقی.این دریاچه مصنوعیه.نهنگ نداره که
بلیز:

در همین هنگام ساحره ای سراسر بدحجاب به همراه دوستش که از خودش بدتر بود،به سمتشان می آمد.
بلیز و هورریس ناخواسته دستان را محافظ چشمان کردند.
ساحره رو به دوستش:امروز جمعست.اون طرف جزیره دارن غذای نذری میدن.بریم بخوریم.
آناکین با شنیدن این سخنان مثل فنر از جای خود پرید و به سمت دو ساحره رفت.
کو کو؟کجا؟


هورریس جوان در حالیکه میخندید،از خواب پرید.هرچه سعی کرد تا چهره ی افراد موجود در رویا را به یاد بیاورد،قسمت بیشتری از خواب را فراموش کرد.
هیچ کدام را نمیشناخت.این خواب متعلق به سی سال بعد بود.
به آرامی دستش را سوی قلم برد و سپس بر روی کاغذ ها خم شد.
بر بالای نزدیک ترین کاغذ ،کلمات اینچنین نمایان بودند.
جاودانه ساز چیست؟


[url=http://www.jadoogaran.org/modules/article/view.article.php/2115/c29]هری پاتر و شاهنامه(به دست آمده ا�


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ جمعه ۲ شهریور ۱۳۸۶
#92

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
جلسه: فوق العاده
مکان: زیر زمین خانه ریدل (دژ مرگ)


صدای همهمه تالار را فرا گرفته است. افراد شنل پوشی به طور مبهم دور میزی دایره ای شکل نشسته اند و با جدیت در مورد مسئله ای بحث میکنند. سرانجام ارباب از جای خود بلند میشود. بلافاصله سکوت تالار را در برمیگیرد!

لرد: حتما میدانید که برای چی در اینجا جمع شده ایم. همه ما جمع شده ایم تا راهی پیدا کنیم و این مهره خفن و ارزشی محفل ققنوس یعنی سارا اوانز را برای همیشه نابود کنیم!

بلافاصله زمزمه های تایید تالار را فرا میگیرد.

ایگور: ارباب .. این مهره ارزشی، به صورت خستگی ناپذیر در چت باکس پیامهای ارزشی فرستاده و علاوه بر آبروریزی آسایش را از مرگخواران صلب میکند!
آناکین: بدتر از پیام های ارزشیش پستهای ارزشی ای هست که میزند و باعث میشود تا تاپیک های ما را از فعالیت بندازد!
بلا: از همه مهمتر اینکه واقعا باور میکند که بسیار خفن هست!

همه مرگخواران در تایید این حرفها با تاسف سرهای خود را پایین می اندازند.

لرد: ما به ماموری احتیاج داریم که به طور مخفیانه خودش را به سارا نزدیک کند. این مامور باید بتواند تمام موانع را پشت سر بگذارد و بی سر و صدا خود را به سارا اوانز برساند و او را برای همیشه نابود کند.

بلافاصله همه دوباره ساکت میشوند و حرف لرد رو در ذهن خودشان تکرار میکنند (( کشتن سارا خفن؟ مگه ممکن است؟)). لرد به آرامی چوبدستیشو وسط میز میگذارد و طلسمی رو زیر لب میخواند.
- کروشیو انتخابیوس!

چوبدستی ولدمورت به سرعت شروع به چرخیدن میکند و دائم از یک مرگخوار به مرگخوار دیگر نشانه میرود و اینکار مدتی ادامه دارد تا بالاخره چوبدستی متوقف شده و طلسم به سوی یکی از مرگخواران روانه میشود!

بلیز: آییییییی مامان!
مرگخوارا: مووووووووهاهاهاها!!!
لرد: شما به عنوان مامور مخفی انتخاب شدید!

مکان: مقعر فرماندهی سارا اوانز (انبار جاروهای محفل ققنوس)

گربه ای کوچک روی بالاترین شاخه درختی مشغول بازی است ... ناگهان صدای پاق عجیبی شنیده میشود و بچه گربه از ترس تعادلش به هم میخورد و به زمین می افتد و گردنش از پنج ناحیه میشکند و جان به جان آفرین تسلیم میکند!

بلیز که تازه آپارات کرده بود در زیر یکی از برجک های محفل می ایستد و با کنجکاوی به پنجره طبقه اول خیره میشود.
بلیز با خودش: بر طبق نقشه جاسوس ما، سارا در انباری زندگی میکنه!

بلیز اینو میگوید و در حالی که چوبدستیشو از زیر شنلش دراورده به دندون میگیرد و آماده بالا رفتن از دیوار میشود!

چند لحظه بعد
مکان: لب پنجره انبار!


بلیز یواشکی از لب پنجره به داخل اتاق نگاه میکند و ساحره ای رو در حال عوض کردن ردای خود میبیند! بلافاصله احساس باناموسی ای بلیز رو وادار میکند که به این صحنه توجه نکند و نگاه خود را به جارو های انباری معطوف کند که صدایی از پایین شنیده میشود!!!

- اهووووی ! چی کار میکنی؟ (لهجه افغانی)

بلافاصله بلیز برمیگردد و به شخصی برمیخورد که بسیار شبیه استر هست و در حالی که به جاروی بلند خود تکیه داده است با خشم به بلیز نگاه میکند! استر دوباره سوالشو تکرار میکند!

- اهوووی با توئم! اون بالا چی کار میکنی؟(لهجه افغانی)
بلیز: دارم از دیوار بالا میرم. چی کار میکنم؟
استر: میدونم داری از دیوار بالا میری. میگم اون بالا چی کار میکنی؟ (لهجه افغانی)
بلیز: ............................

بلافاصله نور سبز رنگی از بین درختان پدیدار میشود! قبل از اینکه جاروی استر با صدای تقی به زمین بیفتد استر مرده بود!
عامل نفوذی مرگخواران به بلیز چشمکی میزند و دوباره در بین بوته ها مخفی میشود!

بلیز برای بار دوم از پنجره به داخل نگاه میکند و سارا رو در حالی میابد که ردای خود را عوض کرده و حالا سعی دارد به عروسک های باربیش نحوه صحیح چایی خوردن رو آموزش بدهد و در همان حال به طور عجیبی یاد یکی از قسمت های کتاب هری پاتر می افتد که در آنجا مجسمه ای به نام بارنابوس بی عقل و احمق سعی داشت به غول های غارنشین رقص باله آموزش بدهد! (جهت هری پاتری شدن نوشته)

اما بلیز با اراده ای مثال زدنی اون قسمت از کتاب هری پاتر را از ذهنش پاک کرده و به درون اتاق شیرجه میزند و بعد از پنج ملق پی در پی به دیوار مجاور برخورد میکند و سرانجام روبه روی سارا قرار میگیرد!

بلیز: من اومدم تو رو بکشم! خودتو برای مرگ آماده کن!
اما سارا که اصلا برای مرگ آماده نبوده چشمانش از وحشت گشاد میشود و در حالی که عروسک هاشو بغل کرده با تمام قدرت جیغ میکشد.

موج جیغ سارا اوانز بلیز را در برگرفته و موهای بلیز در جریان شدید باد قرار میگیرد. موج عظیم از بلیز عبور کرده و کمی آونورتر کلاغ ها از درختان مجاور به پرواز در می آیند و در منطقه ای ماگل نشین کشاورزان دست از برداشت محصول برمیدارند و با نگرانی به آسمان خیره میشوند و کمی دورتر هواپیمایی ماگلی در اثر تداخل امواج سقوط میکند و استخوان های دومبول در قبر میلرزد و جهان تحت تاثیر بعد چهارم یعنی زمان قرار میگیرد و جهت حرکت ستارگان عوض میشود و....

بلیز در حالی که گوش هاش رو گرفته و احساس میکند سلول های بدنش در حال تجذیه شدن است فریاد میزند:
- آقا غلط کردم! نخواستم ... بسه! من رفتم! تق!
و غیب میشود!
بلافاصله سارا دست از جیغ کشیدن بر میدارد و در یک حرکت سازنده همه موارد فوق به حالت اول برمیگردد

چند لحظه بعد
مکانی تاریک و مخوف شونصد متر زیر زمین


- تو منو از خودت ناامید کردی بلیز! ماموریتتو انجام ندادی!
-سرورم سعیمو کردم... نمیدونید چقدر وحشتناک بود!
- نه بلیز! ارباب تو را نمیبخشد!
- نه ارباب!! خواهش میکنم! فقط یه فرصت دیگه ... یه فرص...
- کروشیو!
جیغ های بلیز سکوت میشکند!


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲ ۱۲:۲۰:۱۰
ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲ ۱۲:۲۹:۰۴



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ جمعه ۲ شهریور ۱۳۸۶
#91

آناکین مونتاگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۸ یکشنبه ۱۵ فروردین ۱۴۰۰
از 127.0.0.1
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1391
آفلاین
x x x

مرد بر روی تخت چوبیش دراز کشیده بود و داشت به سقف سلولش نگاه میکرد. از پنجره کوچک بیرون سلول به خوبی هوای طوفانی قابل تشخیص بود . مرد با خودش فکر میکرد که این جزیره کوچیک تا صبح توی دریا غرق شده . ولی حتی این موضوع هم نمیتونست نگرانش کنه . وقتی به گذشته فکر میکرد. به چند ماه قبل که تا پای مرگ رفته بود . فقط به خاطر یک اشتباه ساده . اعتماد به کسی که میشناختش. تا به این فکر افتاد خاطارت اون روز مثل یک فیلم توی ذهنش نمایش داده شد .....


در یک کافه خلوت درون دهکه جادوی هاگزمید . دو نفر که ردای سیاه پوشیده بودن و کلاه های شنلشون رو روی سرشون کشیده بودن داشتن به آرامی با هم صحبت میکردن. در ظاهر هیچ حسی بینشون منتقل نمیشد ولی با یک مقدار دقت کاملا میشد دید که دست های همدیگه رو در زیر میز گرفتن . به جای اینکه سعی کنن با استفاده از کلمات احساس شادی و تنفر و مخالفت خودشون رو منتقل کنن با فشار دادن دست طرف مقابل منظورشون رو منتقل میکردن. البته کلمات محدودی بینشون رد و بدل میشد

- به منن دستور داده شده که این محموله رو قبل از تحویل گرفتن به خوبی برسی کنم. اگه مشکلی پیش بیاد مسئولیتش با منه و من مجازات میشم.

- درسته . حرفت رو قبول دارم . من اون بسته رو با خودم آوردم. باید یه جای امن پیدا کنیم که بتونی دقیق برسیش کنی. بهتره بریم به یکی از اتاق های طبقه بالا .

- نه نه . اینجا اصلا امن نیست. لرد سیاه اکیدا دستور داده که به هیچ وجه توی این کافه ها در مورد مسائل مهم با هم صحبت نکنیم. اون معتقده وقتی حرف های دامبلدور اینجا شنود میشه . ما نباید ریسک کنیم. من یه جای بهتر بلدم . دنبالم بیا

دو مرد به آرامی و بدون جلب توجه از کافه خارج شدن. ماه شب 14 مثل خورشید شب رو روشن کرده بود. ولی هیچ کس در خیابان ها نبود . مرد اولی به سمت خارج دهکده به راه افتاد و مرد دوم هم به دنبالش . آنها به خانه قدیمی سازی نزدیک شدن. کسی اطراف خانه نبود . مرد دوم که با دیدن خانه به وحشت افتاده بود به دوستش گفت.

- اینجا پر از گرگینست . مخصوصا امشب که قرص ماه هم کامله . زنده از اون خونه بیرون نمیایم.

مرد مرگخوار جواب داد:
- تنها گرگ های امشب من و تو هستیم رفیق . و به آرامی از شکاف مخفی که درون دیوار ایجاد شده بود به داخل حیاط خانه خزیدند.
مرگخوار به سمت پشت خانه به راه افتاد و از در کوچکی که به زیر زمین خانه میرفت داخل شد و بدون توجه به پشت سرش و اینکه دوستش کجاست به از زیر زمین به طبقه بالای خانه رفت . و با سر و صدای زیاد در اتاق حال را باز کرد و وارد آن شد. تا زمانی که بر روی صندلی راحتی خاک گرفته نشسته بود به پشت سرش نگاه نکرد. تازه وقتی نگاهش متوجه دوستش شد که اون هم روی یک صندلی نشته بود و داشت بسته ای رو از جیبش خارج میکرد.
مرگخوار با ولع داشت به بسته و چیزی که دورن بسته انتظارش رو میکشد نگاه میکرد. .....

صدای رعد و برق اون رو به زمان حال برگدونده بود . ولی اعتراضی نداشت. یاد آوری زمانی که به آن راحتی سرش را کلاه گذاشته بودند و اون رو با یک شیع بدلی به نزد لرد سیاه فرستاده بودند چندان خوش آیند نبود. روز ها که تنها چند قدم با مرگ فاصله داشت



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۶:۰۷ جمعه ۲ شهریور ۱۳۸۶
#90

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
راه زیادی باقی نمانده بود.
سوروس اسنیپ زیر درختی توقف کرد.نفس نفس میزد ولی علتش خستگی ن.ود.ترس از اتفاقی بود که دیر یا زود قرار بود بیفتد.سوروس نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد.
ترجیح میداد هرگز به مقصد نرسدولی راه فراری نداشت.

-سلام سوروس.تو بازم دیر کردی.
اسنیپ با شنیدن صدا جا خورد.

-زابینی؟خودت هم که همین الان رسیدی.اگه اشتباه نکنم به من گفته بودن که تو توسط چند غول غارنشین کشته شدی.
کاملا واضح بود که بلیز از یاد آوری این موضوع چندان خوشحال نشد.
-اوه..نه..اون ماموریت کمی با مشکل مواجه شد.ولی کسی کشته نشد..غولها اصلا قابل پیش بینی نیستن.حالا بهتره بریم تو.تو که نمیخوای لرد رو منتظر بذاری؟

سوروس با تردید به در بسته مقابلش نگاه کرد.مجسمه سنگی جلوی در به طرز عجیبی کسی را به خاطرش می آورد.بلیز با بی حوصلگی سوروس را کنار زد.چوب دستی را بطرف مجسمه گرفت.

-خوب...رمز امروز چی بود؟کروشیو..کروشیو...کروشیو...نور خیره کننده ای از چوب دستی بلیز خارج شد و به شدت با مجسمه برخورد کرد و... و در باز شد.

سوروس احساس کرد اعضای مجسمه از شدت درد منقبض شده.حتما دچار توهم شده بود.
دو مرگخوار بطرف طبقه دوم خانه حرکت کردند.

-سوروس..تو فکر میکنی ارباب ما رو به خاطر اشتباهاتمون میبخشن؟
اسنیپ با نا امیدی سر تکان داد.
-اشتباهات ما در این ماموریت خیلی بارز و مشخص بود.ما باعث شدیمیکی از هورکراکسها از بین بره.فکر نمیکنم بتونیم انتظار بخشش داشته باشیم.

صدای ناله ضعیفی از یکی از اتاقها به گوش میرسید.دو مرگخوار به مقابل در همان اتاق رسیدند.در خود به خود باز شد.
-اسنیپ...زابینی..بیایین اینجا..شما نصف جشن من رو از دست دادین.

با دیدن منظره داخل اتاق خون در رگهای بلیز منجمد شد.چند مرگخوار در گوشه و کنار اتاق روی زمین افتاده بودند و از شدت درد به خود میپیچیدند.دیوارهای اتاق از مایع سرخرنگی پوشیده شده بود.وضعیت رودولف از بقیه بدتر بود.خون تمام صورتش را پوشانده بود و یکی از پاهایش به طرز فجیعی شکسته بود.لرد سیاه بالای سر مرگخواری که روی زمین افتاده بود و به نظر میرسید لوسیوس مالفوی باشد ایستاده بود و لبخند میزد.مالفوی دوباره ناله ای کرد و تکان خورد.لرد سیاه به اطرافش نگاه کرد.ظاهرا منظره منزجر کننده اتاق اصلا ناراحتش نمیکرد.

-خوب خوب...شما منو کاملا نا امید کردین.مرتکب اشتباهات غیر قابل گذشتی شدین.فکر میکنم دیگه همه حاضر باشن.فعلا همین قدر مجازات کافیه.

صدای ضعیفی از گوشه اتاق به گوش رسید.
-سرورم لسترنج..بلاتریکس هنوز نیومده.
-اوه..چرا...بلاتریکس زودتر از همه شما اومد.اون کاملا امیدورا بود مورد بخشش لرد قرار بگیره ولی...فکر میکنم به اندازه کافی مجازات شده باشه...سوروس مجسمه سنگی جلوی در خروجی رو بیار.

سوروس بالاخره متوجه شد مجسمه به چه کسی شباهت داشت.


عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۶
#89

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
دفترچه خاطرات بلاتریکس لسترنج :

هفته ی بدی رو پشت سر گذاشتیم. خانه ریدل از فریاد های ارباب که پشت سر هم " کریشیو " رو داد می زد پر شده بود. سه روز پیش هم ارباب ما رو مجبور کرد که دژ رو آب و جارو کنیم... البته به عنوان تنبیه چون من مطمئنم که تا دو سه سال دیگه ارباب اونجا پاشو نمی زاره...چون تمیزه... و می دونید که...ارباب از تمیزی خوشش نمی آد!

لرد سیاه از دو شکست گذشتش به شدت عصبانیه... مرتب سر ما داد می زنه که چرا نرفتیم جواب سفیدها رو بدیم...بیش تر از همه هم منو مقصر می دونه... به من گفت که من پشیمونم که تو رو مرگ خوار خودم کردم!
من خیلی سعی کردم که جلوی سارا اوانز دووم بیارم ولی نشد... اما من هم یه نقشه ای براش دارم...
لرد تاریکی همین دیروز نظرش عوض شد و به من گفت که دیگه با سارا و بقیه محفلی ها کل کل نکنم! گفت کل کل با اونه مساوی با اخراج از مرگ خواری...

بعد هم یکی تو گوش آراگوگ خوابوند که چرا رفته به محفلی ها توهین کرده! فکر می کنم که شبا یه خوابایی می بینه...
به پرسی و جولیا و هوریس هم اخطار داده که به جای اینکه برن با حرفاشون اعصاب محفلی ها رو علیه ما تحریک کنن برن 10 خط مدرک بنویسن! البته می دونید که...اخطار ارباب یعنی شکنجه!

بلیز و رودلف و گراپ و آنی مونی هم یه چند وقتیه پیداشون نیست...فکر کنم یه جایی همین گله گوشه های خونه قایم شده باشن...خب حق دارن...می ترسن بگرینشون ببرنشون آزکابان!

ولی من خیلی ناراحتم! به خاطر ارباب... آخه اون هم ناراحته و مرتب گلدون رو می زنه تو سر ناجینی تا دلش خنک بشه! خیلی عصبی شده... هرچی هم براش آب قند می برم و براش غذاهای خوشمزه درست می کنم بازم نمی خوره و با من دعوا می کنه!

اما به نظر من هم نباید ارباب می رفت اون تهدید رو می کرد... آخه... خب... ارباب نباید محفلی ها رو دست کم بگیره! اون تهدید باعث شد در اولین روزهای بازگشتش جلوی ملت خراب بشه!
خب ... می دونید چیه؟... می دونید الان ملت چه فکر می کنن؟ می گن اسمشو نبرشونم سرش خورده به یه جایی یا از همین حرفا!
اوه...خدای من! چی دارم می گم! اگه ارباب این دفترچه رو پیدا کنه ، آواداکدورا که سهله من رو از سقف آویزون میکنه و جنازمو می ده ناجینی بخوره!
پس بهتره تا دیر نشده این ورق رو از بین ببرم!
چون امکان این که محفلی ها بریزن اینجا و اینجا رو تسخیر کنن خیلی زیاده و ممکنه اینو پیدا کنن و به ضعف های ما پی ببرن! پس من اینو پاره می کنم... به امید پیروزی سیاهی بر سفیدی...
سایه لرد فقید مستدام!



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۶
#88

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
همه جا را خاموشي فرا گرفته بود..او منتظر شخصي بود كه به كمك او بتواند به مرگخواران بپيوندد.او داست كه نسل جادوگران را از گند زاده ها و مشنگ ها پاك كند.او از تمام آنها بدش مي آمد.
چشمانش در روشنايي اندك خورشيد ميدرخشيد و ميدانست كه با ورود به اين دسته،منتظر تعداد زيادي مرگ و لذت از شكنجه بايد باشد.قطرات اشك از چشمانش بيرون آمد و با سرعت بسيار كمي،انگار كه دوست نداشت از پوست او جدا شود،حركت ميكرد.
پدر و مادرش هم او را دوست نداشتند.آنها،او را از خانه بيرون كردند.از اين ميترسيد كه،براي ماموريتهايش در نقش يك مرگخوار،مجبور به كشتن آنها كند.درست بود كه آنها او را بيرون كرده بودند،ولي از هنوز آنها را دوست داشت.اصلا نميدانست كه آيا ميتواند براي مرگخواران كار كند؟لحظه اي پشيماني وجودش را فرا گرفت.

ناگهان،مردي سياهپوش جلوئش ظاهر شد.شخص سياهپوش به اطراف نگاه كرد.آنجا دهكده اي ويران شده بود كه ديگر هيچكس در آن زندگي نميكرد.عروسك هاي يك دختر كوچك گوشه اي افتاده بود و خاك بر رويش نشسته بود.فرد سياهپوش خم شد و آن را برداشت و لبخندي زد.با دست اشاره كرد و آن جوان هم دنبال او رفت.در راه انواع وسايل را ديد.چوب دستي،جارو پرنده نيمبوس 2000،كتاب طلسم هاي سال سوم هاگوارتز و بسيار وسايلي متفاوت ديگر،كه قابل استفاده نبودند.به اين فكر ميكرد كه روزي بچه هايي در آنجا زندگي ميكردند و با خوشحال بازي ميكردند و هيچوقت فكر نميكردند ممكن است،چه بلايي بر سرشان بيايد.آيا بچه ها هم روح داشتند؟

بعد از مدتها قدم زدن،جادوگر سياهپوش بالاخره شروع به حرف زدن كرد.
-اين ها را مرگخواران انجام داده اند.خيلي وحشتناك است ولي ما از اين كارها لذت ميبريم.آيا با اين احوالات تحمل داري كه به گروه ما بپيوندي؟اگر منصرف شدي،همينجا آپارات كن و فرار كن.مطمئن باش،از اين كارت جلوگيري نميكنم.
لحظه اي مكثت كرد،با پايش قفسي را كنار زد و دوباره ادامه داد:
-اين كار نياز به روحيه اي قوي و قدرتي وصف ناپذير ميخواهد.هر فردي نميتواند عضو شود.براي عضويت بايد از همه چي بگذري.از همه چي!آيا هنوز قبول داري كه به گروه ما بپيوندي!؟

پسرك كه تصميم خود را گرفته بود،با صدايي لرزان گفت:
-بله ميتوانيم.من دوست دارم كه جامعه جادوگري از خون لجني ها و مشنگ ها پاك شود.من تا آخر عمر به لرد وفادار ميمانم!هر كاري هست بگوييد تا انجام دهم!

آن شب،او تصميم خود را گرفته بود و مرگخوار شد.هفته ها بعد،كشتار و شكنجه افراد را نتوانست تحمل كند و اقدام به خودكشي كرد.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



خاطره ...
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۶
#87

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
-آواداكدورا ...
نور سبز، از چوبدستي‌ام كه به نورسبزها عادت كرده بود، بيرون جهيد و به سينه مردي لاغراندام اصابت كرد!

پسرك كه افتادن پدرش را ديد، گريه كنان به سويم آمد: پدرم رو زنده كن ... التماس ميكنم ... پدرم رو زنده كن ...

چوبدستي‌ام را جلو اوردم و به جايي كه فكر ميكردم سر پسرك آنجا باشد گرفتم: آواداكدورا ...

همچنان صداي گريه‌ي پسرك مي‌آمد ...
پايين را نگاه كردم و پسرك را ديدم كه قدش از آنچه هست ميزدم كوتاهتر بود! دستانش را كه بالا آورده بود به زحمت تا شكمم ميرسيد!

حسي چندش‌آور به من هجوم مي‌آورد كه موجب شد پسرك را با كروشيو از خود دور كنم!
پسرك كه به خود ميپيچيد همچنان كنار پدرش زانو زده بود و گريه ميكرد ...

مرگخواري، كه ارباب به همراهيم فرستاده بود، به سمت پسرك خيز برداشت!
به ياد آوردم كه او از قزوينيان فراري‌اي بود كه به ارباب پيوسته بود ...


از آنجا دور ميشدم و صداي گريه‌ي پسرك را كه زير ضجه هايش گم ميشد را از پشت سرم ميشنيدم ...

مرگخوار همكارم دوان دوان خود را به من رساند! از اون نپرسيدم سرانجام چه شد! او هم مانند من ميدانست كه هيچكس نبايد ميفهميد مرد را چه كسي كشته است، حتي پسركي پنج ساله ...


جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۶
#86

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود ... سینه اش با هر نفس بالا و پائین می رفت... دیگر نمی توانست تحمل کند...با هر نگاهی به هر صفحه تاریخ جادوگران خشمش بیشتر میشد.
نمی توانست تحمل کند نژاد بدتر از نژاد برتر پیشی گرفته و باعث شده آنها همچنان با طلسم خود را از دید آن مشنگ ها پنهان کنند.
تقریباً از همان ابتدا جادوگران سفید خود را از دید مشنگ های خار و ذلیل پنهان می کردند ولی سیاهان و آنان که خون اصالت در رگ هایشان جاری بود با این امر مخالف بودند.
دلیلی نداشت که جامعه مشنگ آزادانه عمل کند و این در حالی بود که آنها باید هر کار را در خفا و پنهان بودن انجام میدادند.

و از همان ابتدا نیز خون اصیل ها را بد و آن کثافت زاده ها را سفید و خوب می نامیدند...
آیا واقعاً مرگ خواران خوب بودند یا بد؟ آنها برای آزادی عمل خدشان مقابله میکردند... آنها نمی خواستند از نژاد پست و خوار عقب بیفتند و به خاطر آنها کار های مهمشان مخفیانه انجام شود.

ورقی دیگر زد...خشمش بیشتر شد...مشنگ ها جادوگران را میکشتند ... ( البته اگر قادر به این کار بودند) آنها را زجه میدادند و از خود طرد میکردند.
و این درست نبود.
خرناسه ای از سر خشم کرد و بلند شد ... حال دیگر وقت خدمت به کسی بود که می خواست آنها را از پستی و خواری در بیاورد...
لرد ولدمورت تنها مدعی ای بود که قادر به انجام این کار بود!

کمی بعد او در حالیکه سرش را جلوی هیکل گران پیکر سرور خود پائین آورده بود نشان یک اسکلت و مار بر روی بازویش حک شد.
"هم اکنون وقت پاک سازی دنیا بود!"


وقتی �


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۲۱ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۶
#85

گراوپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۶ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۳۳ جمعه ۲ فروردین ۱۳۹۲
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 112
آفلاین
یک روز گرم در بیابان

شنهای بیابان داغ و راون بود و کف پاهای هیولا را میسوزاند.بیابان در سکوت فرو رفته بود و تنها چیزی که این ارامش را بر هم میزد صدای شلاق زدن های رذیلانه و زوزه های دردناک بود.

موجود عظیم جثه گاری بزرگی را که با صندوقهای شاتوت صحرایی اندود شده بود حمل میکرد.

پارچه ژنده ای را به دور کمر خود بسته و دیگر هیچ به تن نداشت.صاحب گاری بر جای گاه نرم خود تکیه زده بود و هراز گاهی ابی خنک را که با خود به همراه اورده بود مینوشید اما هیچ گاه از هیولا غافل نمیشد.هر گاه سستی را در پاهای او میافت با شلاقی که در دست داشت او را به جلو میراند.

راه درازی در پیش بود....

کافه شاتوت صحرایی

در دهکده هاگزمید کنار مغازه الیوندر کهنه کار کافه ای قدیمی با مشتری های سنتی قرار گرفته بود که ان را شاتوت طلایی مینامیدند.نوشیدنی های این مکان که از عصاره ی شاتوت گرفته میشد در دنیای پر رمز و راز جادو جایگاه خاصی برای خود به دست اورده بود.

اما چیزی که مردم کنجکاو را به سوی کافه میکشاند حضور غولی عظیم در کالبد خدمت کار این کافه بود.

چند روزی بود که در کافه بحثهایی در مورد به قدرت رسیدن مردی جاه طلب شنیده میشد.

مردی که تصمیم به سلطه بر کل دنیا را دارد.حتی این موضوع به پیام امروز هم کشیده شده بود.بعضی ها به این مسئله میخندیدند و بعضی دیگر نگران و ناراحت میشدند.میترسیدند که نکند گریندل والدی دیگر در حال ظهور است.

صحبت هایی که میشد حاکی از این بود که این مرد به دنبال پیروانی برای خود است.پیروانی که اهداف شیطانیش را عملی کنند.

در حالی که مردم با بی توجهی در این باره صحبت میکردند.هیولا با دقت به کلمه کلمه این صحبتها گوش میداد.او به فکر ازادی بود.سلطه بر جهان وسوسه انگیز بود.اما ایا ارباب سیاه او را به جمع مریدانش راه میداد.باید مطالب بیشتری را در رابطه با او میفهمید.شاید تنها راه ازادی او میبود.

و چند روز بعد موقع طلوع خورشید صبگاهی وقتی مغاز دار درب کافه رو گشود هر چه گشت و صدا زد اثری از هیولا نیافت.

ورودی خانه اربابی ریدل

با حسرت به پنجره های خانه اربابی نگاه میکرد نشانه هایی از حیات در خان ب چشم میخورد دودی که از دودکش به بیرون ترواش میکرد و نوری که از پنجره های به بیرون پرتاب شده بود این مسئله را تایید میکرد.

ایا او را به جمع خود میپذیرفتند.

قدم پیش گذاشت و چند تقه به در زد.

داخل خانه اربابی

اکنون رو در روی مردی زیبا چهره زانو زده بود حتی در این حالت هم از مرد کمی بلند تر بود.

صدایی سرد و بیروح پرسید:
-اسمت چیه هیولا؟!

با لکنتی که به ذهن کندش مربوط میشد جواب داد.
-اس..م من ه..ست گرا..و..پی

مرد درست در چشمان هیولا خیره شده بود گویا داشت در ذهنش کند و کاو میکرد و سوالهای خود را از ذهن او میپرسید.

گراوپ این را حس میکرد.

گویا برای ارباب جدید مهم نبود که او از چه قومیست برای اون فقط قدرت مهم بود.فقط قدرت و همینو بس.

-خب گراوپی برای اینکه وفاداریتو به من ثابت کنی یه کاری برات دارم.که البته فکر کنم ازش استقبال کنی(چشمانش ریز کرد و هیولا را از نظر گذراند)نظرت چیه که بریو یه درس خوب به اون کافه دار پیر بدی...هان؟!

تنها چیزی که از خانه به بیرون تراوش میکرد صدای خنده های دیوانه وارد یک هیولا بود.

چند روز بعد

پیام امروز

امروز صبح ماموران وزارت سحرو و جادو جسد جوزف ژاوسکی کافه دار محبوب هاگزمید که به طرزی فجیع خفه شده بود را پیدا کردند.این در حالیست که از غولی که در مغازه او خدمت میکرد نیز خبری نیست.ماموران وزارت به این خدمتکار عظیم مشکوک هستند.


و اکنون نشان سیاه بر بازوی بزرگ و پشم الود هیولا خودنمایی میکرد او یک خادم وفادار بود.


ویرایش شده توسط گراپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۱ ۹:۲۳:۴۳

آستكبار + رفيق بازي + قوانين مغيير ِ من درآوردي = كادر مديريت جادوگرن







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.