جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: سه‌شنبه 26 دی 1402 16:42
تاریخ عضویت: 1402/10/25
آخرین ورود: شنبه 30 دی 1402 00:24
پست‌ها: 2
آفلاین
هی جرج یادت نره وسایلت رو بخری

_مامان من فردم،واقعا چجور مادری هستی که منو و جرج رو از هم تشخیص نمیدی؟

ببخشید فرد به جرج بگو بیاد

_شوخی کردم من جرجم

این مسخره بازی ها بسه تازه چوب دستیت هم شکسته هم گرونه کتاب هات هم امسال بیشترن ،توجه داری که باید از پول های خودت بزاری وسط؟ عضو کوییدیچ هم هستی با چی میخوای پرواز کنی؟

_اشکال نداره مگه چقد میشن؟۵۰۰۰ گالیون دارم ۲۰ گالیون میزارم وسط

وسایلت ۴۰۰۰ گالیون هستن ما فقط ۳۰۰۰ گالیون داریم یعنی باید ۱۰۰۰ گالیون بدی

_ ولی مامان....

جرج! اعصاب منو خراب نکن! ولی نداریم یا میدی یا نمیری هاگوارتز

_باشه بابا


_هی فرد قلم پر من کو؟ میخوام برا بیل نامه بنویسم

به من چه ربطی داره جرج؟مگه نمیبینی مامان مجبورم کرده تمام دستمال هایی که دیروز باش زمینو تمیز کنیم رو دارم جمع میکنم؟تو باید این کارو میکردی نه من بعدشم چیکار بیل داری؟ اون تو مصره با این جغد احمق ما تابستون بعدی نامت میرسه

در همین لحظه ارتور با چند جعبه اب کدو حلوایی میاد داخل و به همه اب کدو حلوایی میده



مکالمه‌ی خوبی نوشته بودی.
چند تا نکته درباره‌ی ظاهر پستت هست که میخوام بگم.
اول از همه اینکه باید اول تمام دیالوگ ها از - استفاده کنی. اینجا دیالوگ های مالی هیچی قبلش نبود.
و دوم هم اینکه لازم نیست بین دیالوگ هایی که بین دو شخصیت در حال رد و بدل شدنه اینتر بزنی.
ولی در کل اشکال خاصی وجود نداشت.


تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!
ویرایش شده توسط تری بوت در 1402/10/26 18:02:46
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: یکشنبه 24 دی 1402 15:17
تاریخ عضویت: 1402/10/24
تولد نقش: 1402/10/25
آخرین ورود: یکشنبه 16 دی 1403 01:21
از: همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
پست‌ها: 153
آفلاین
از همان لحظه که پروفسور اسلاگهورن با گفتن ورد "شربت لیمو" مرا راهی اتاق خانم رییس کرد، فکرهای زیادی توی سرم به چرخش در آمدند. حتی به فرار هم فکر کردم؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود.
نامه ی اخراجم از هاگوارتز را در منقار جغد سیاه و شومی می دیدم که درحال پرواز به سمت خانه ما بود، تا به من کمک کند یکبار دیگر به اعصاب پدرم گند بزنم.
همه جا پخش شده بود که دیروز دختری سال اولی نزدیک راهرو طبقه سوم با طلسم نابخشودنی "آواداکداورا" به قتل رسیده و همه فکر میکنن که کار من بوده!
بعد از شنیدن خبر افتادنم در اسلیترین، اولین ویزلی اسلیترینی، اینبار قطعا پدرم گالیون هایی که برای مجلس عروسی خواهرم کنار گذاشته خرج مراسم دفن من خواهد کرد!
نفهمیدم کی به وسط اتاق پروفسور مک گوناگال رسیدم، حتی نفهمیدم میان اینهمه افکارم، در حال گریه بودم. داشتم به این فکر می کردم که کدو حلوایی های پرورشی مادرم را در مجلس ختم من به دیگران می دهند؟!
عجب فکر ابلهانه ای! معلوم است که مادرم از آنها نمیگذرد!
ناگهان دستمالی از روی میز خانم رییس به سمتم به پرواز درآمد.
- اشک هاتو پاک کن آقای ویزلی! قطعا بدون چشم های خیس راحت تر میتونی توضیح بدی!
قلم پری که باهاش مشغول نوشتن نامه ای بود کنار گذاشت و با وقاری خاص به سمت من قدم زد.
-پروفسور مک گوناگال! باور کنید من اصلا خبر ندارم چه اتفاقی اقتاده! مثل یک رویا بود ولی انگار واقعیته!
پروفسور بعد از شنیدن حرفهایم،بهت زده به فکر فرو رفت و گذشته در چشمانش مرور شد:
-بعد از سالها، تعجب میکنم که باز همچین اتفاقی افتاده! قبل از تو، پسری 16 ساله دچار این اتصالات فکری می شد که در نهایت منجر به جنگی عظیم شد!
در مورد اون جنگ شنیده بودم!
بارها و بارها!
هری پاتر، پسری که زنده موند و لرد ولدمورت، ارباب تاریکی!
اما فکر به اینکه من چه ربطی به این قضایا دارم، اصلا برایم خوشایند نیست!
ناگهان در باز شد و رییس وزارت سحر و جادو به همراه چند مجنونگر وارد اتاق شد؛ ناگهان بدنم سرد و خشک شد! انگار دیگر قطره ای شادی در رگهایم وجود نداشت!
آخرین چیزی که به یاد میارم صدای جیغ یک زن و بعد، تاریکی!...


واو! خیلی خوب بود! فقط یکم از نظر ظاهری تو پاراگراف‌بندی اشکال داشتی. مثلا بعد از دیالوگ حتما باید دوبار اینتر بزنی و بعد توضیحات و توصیفات رو بنویسی. بعد از ورود به ایفای نقش اینا رو براحتی می‌تونی یاد بگیری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/10/24 22:06:36
ویرایش شده توسط TAHAFARHADIIII در 1402/10/25 8:50:33
.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: چهارشنبه 20 دی 1402 21:22
تاریخ عضویت: 1402/10/20
تولد نقش: 1402/10/21
آخرین ورود: چهارشنبه 21 آذر 1403 00:14
از: جایی که خورشید از آنجا برمی خیزد
پست‌ها: 11
آفلاین
قلم پر، گالیون، پرواز، کدو حلوایی، گریه،فکر،فرار،دستمال

شاید در ظاهر همه چیز فرق کرده بود اما دقیقا همه چیز مثل قبل بود. عبارتی که امبریج او را مجبور به نوشتن آن با «قلم پر» مخصوص مضخرفش کرده بود،اول بر روی کاغذ و بعد از آن به روی دستش حک می شد.زنیکه سادیسمی روانی فقط به ازای چند «گالیون» آزاد شده بود و این اصلا عادلانه نبود.هر کلمه را با «گریه» می نوشت و بی صبرانه پایان این شکنجه را انتظار می کشید.شیرینی پای «کدو حلوایی» دیشب را که برای تولد رز بود از دماغش درآورد. از پنجره دفتر امبریج به بیرون نگاه کرد.مالفوی مثل همیشه با تکبر مخصوص خاندانش و اندوهی نهفته در چهره اش بر روی جاروی نیمبوس مدل ۲۰۲۰ در حال «پرواز» بود.بیرون از اتاق جهنمی امبریج حتی اسکورپیوس هم در حال تمرین برای مسابقات کوییدیچ بود اما جیمز سریوس...
با هر قطره اشکی که می ریخت رگه های خشم و انتقام بیشتر در وجودش نمایان میشد.
زمانی پدرش از گذراندن چنین دورانی برایش تعریف کرده بود؛ اما آیا او هم مثل پدرش بود؟البته که نه.
فکر«فرار» به سرش زد اما او نمیخواست مثل ترسوها باشد.بعد از به اتمام رسیدن شکنجه اش با پوزخند به امبریج نگاه تمسخر آمیزی کرد و با غرور از دفتر او خارج شد.رز که بشدت نگران شده بود با دیدن او به سمتش دوید.با دیدن خونریزی دست جیمزسریوس دستش را به روی دهانش گذاشت._جیمز تو خوبی؟...وای خدای من...
«دستمالی» را از جیبش دراورد و خواست جلوی خونریزی اش را بگیرد که جیمز دستش را پس زد. خنده کوتاهی کرد و در حالی که تنها چیزی که به آن« فکر» میکرد انتقام از آمبریج بود،با لبخند گفت:هیچوقت بهتر از این نبودم...


خیلی خوب بود. ممنونم!

فقط اینکه علائم نگارشی به کلمه‌ی قبل از خودشون می‌چسبن و از کلمه‌ی بعدی یه فاصله می‌گیرن.
دیالوگ‌ها هم با خط تیره (-) نشون داده می‌شن. یعنی اینجوری:

خنده کوتاهی کرد و در حالی که تنها چیزی که به آن «فکر» میکرد انتقام از آمبریج بود، با لبخند گفت:
- هیچوقت بهتر از این نبودم...




تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/10/20 22:42:40
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: جمعه 15 دی 1402 21:36
تاریخ عضویت: 1402/10/15
تولد نقش: 1402/10/17
آخرین ورود: پنجشنبه 21 دی 1402 13:51
پست‌ها: 3
آفلاین
این همان لحظه ای بود که باعث شد فکر کند چطور کارش به اینجا کشید.
پس می شد اینطور نتیجه گرفت که پس از گذراندن یک شب پر ماجرا، که با ورود به دفتر کار روزنامه نگار قهار "پیام امروز" ، ان هم با روشی ... نه چندان متعارف(اعمال خسارتی جزیی به پنجره و پرواز درون ان)افتتاح می شد و احتمالا اختتامیه هم با انفجار کله ی توخالی اش در اثر شتاب اصابت با سطح زمین حین فرار از طبقه سیزدهم پایان می یافت ، احساس پشیمانی می کرد.
بنابرین در حالی که بین مرگ و زندگی از لبه پنجره اویزان بود تصمیم گرفت دلایلش را برای بودن در این وضعیت یکبار دیگر از اول برسی کند.
اول از همه اینکه شاید مصرف زیاد کدوحلوایی ان هم سر شب باعث شده بود بزند به سرش و خیال کند می تواند ابروی خودش را بخرد. دومین دلیل زمانی مطرح شد که در میانه راه فهمید برای خریدن این قلم یک گالیون هم در جیب ندارد پس تدبیری کرد که طی ان بتواند از مسیری کوتاه تر بزند توی هدف.
دزدیدن قلم پر ان یارو روزنامه نگاره. بله خودش بود! پیش نویس مطالبش را در همان قلم حفظ می کرد. پس از این جرقه درنگ نکرده و به طرف شعبه مرکزی نشریه راه افتاده بود.
و سومین دلیل هم می توانست این باشد که او یک فشفشه بدبخت و فلاکت زده بود. توی زندگی انقدر درد و بلا بر سرش نازل می شد که نیاز نداشته باشد این عوضی موی دماغ، هوس کند هویتش را فاش سازد.
دلیل اخر با وجود مقاومت شدید باعث شد های های بزند زیر گریه که همان لحظه صدای گرفته و بی روح نویسنده قلم به دستی که به طرف پنجره می امد گفت: دستمال می خوای هارولد؟


خوب بود. خسته نباشی!

مورد خاصی هم نداشتی که بخوام بهش اشاره کنم، همه چی درست و عالی بود فقط لطفا کلاهِ " آ " رو فراموش نکن.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/10/15 22:21:55
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: پنجشنبه 14 دی 1402 17:11
تاریخ عضویت: 1402/10/13
آخرین ورود: پنجشنبه 14 دی 1402 19:45
پست‌ها: 4
آفلاین
هری مضطرب در زندان عمارت مالفوی ها قدم میزد.
هنگام (فرار) از دست مرگخوار ها رون به شدت مجروح شده بود و هرماینی با (دستمال) تمیزی مشغول پانسمان زخم بود.
جراحات به قدری زیاد بود که جادو هم کاری از پیش نمیبردند.
هری با التماس به هرماینی گفت: میشه محض رضای خدا دو دقیقه (گریه) نکنی؟ باید نقشه ای بکشیم و از اینجا فرار کنیم.
هرماینی پاسخ داد: کدوم یکی از نقشه های ما تا حالا درست پیش رفته؟ همیشه آخرش همه چیز خراب میشه. یادت رفته؟ همین (دیروز) به وزارت سحر و جادو رفتیم و چیزی نمانده بود ما را بکشند.
در همان لحظه، بلاتریکس لسترنج با خنده هایی که بر روی (اعصاب) هری خط میکشید وارد شد.
بلاتریکس با چشمانی شرور چند قدم‌به هری نزدیک شد و زمزمه کرد: لرد سیاه با دیدنت پاداش خوبی بهم میده، هری پاتر!
و سپس خنده بلندی سر داد.
هری به سمت بلاتریکس هجوم برد اما هرماینی او را متوقف کرد.
هرماینی: هری، آروم باش.
بلاتریکس سرخوش از زندان بیرون رفت.
هرماینی: هری من یک (فکر) خوب برای فرار دارم ولی...
هری: ولی چی؟
هرماینی: این دیوونگی محضه!
ناگهان دابی ظاهر شد، هری با هیجان گفت:دابی تو اینجا چکار میکنی؟
دابی: دابی برای نجات هری پاتر اومده.
هری و هرماینی لبخند عمیقی زدند و سپس هری،ون و هرماینی دست دابی را گرفتند و میان زمین و آسمان به (پرواز) در آمدند و در چشم بهم زدنی به ویلای صدفی منتقل شدند.


خوب نوشته بودی. اشکالش این بود که هر از گاهی بین لحن های کتابی و محاوره‌ای جهش میزدی!
و نکته‌ی دیگه‌ای که وجود داره اینه که وقتی میخوای دیالوگ بنویسی باید قبل از دیالوگت از (-) استفاده کنی.
مثلا این شکلی:
- میشه محض رضای خدا دو دقیقه (گریه) نکنی؟ باید نقشه ای بکشیم و از اینجا فرار کنیم.

ولی به جز اینا ایراد خاصی نیست که بخوام بهش اشاره کنم. پس...

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!
ویرایش شده توسط تری بوت در 1402/10/14 18:11:42
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: پنجشنبه 14 دی 1402 15:48
تاریخ عضویت: 1402/04/15
تولد نقش: 1402/10/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:33
از: دنیا وارونه
پست‌ها: 238
آفلاین
قلم پر، فرار، فکر، دستمال، گالیون، پرواز، اعصاب، دیروز، کدوحلوایی، گریه

دیروز وقتی که داشت به خانه اش بر میگشت، بوی کدو حلوایی سوخته را حس کرد، برای همین دوان دوان مانند کسی که بخواهد از زندان فرار کند به سمت خانه اش حرکت کرد.
با باز کردن در خانه دود غلظی صورتش را فرا گرفت. دود باعث در امدن اشک دختر و سر انجام گریه کردنش شد .
با خودش فکر کرد تا شاید بتواند به رستوران برود و ناهارش را انجا بخورد. برای همین دست در جیبش کرد تا ببیند درونش چیست. درون ان جز یک گالیون، چند تکه دستمال و یک قلم پر هیچ چیز دیگری نبود.
خب اگر همه ی شما ها بر روی این کره ی خاکی زندگی کرده باشید می دانید که با یک گالیون هیچ کار خاصی نمیشود کرد .
به خاطر پول زیادی که داشت دختر تصمیم گرفت تا ان روز به خانه ی دوستش برود و ناهار را انجا نوش جان کند.


بازم مرلینو شکر که بی‌ناهار نموند.
داستان کوتاه خوبی بود، خسته نباشی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/10/14 16:01:31
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: پنجشنبه 14 دی 1402 00:11
تاریخ عضویت: 1402/10/13
آخرین ورود: پنجشنبه 14 دی 1402 19:45
پست‌ها: 4
آفلاین
مرگ بر هاگوارتز سایه افکنده بود.
سپاه (ولدمورت) هاگوارتز را محاصره کرده بود.
دانش آموزان، اساتید و اعضای محفل (خسته) و زخمی بودند.
کشته های جنگ همچون افرادی که در (خواب) عمیقی فرو رفته باشند بر روی زمین دراز کشیده بودند.
برای همه مثل روز (روشن) بود که لرد سیاه به دنبال چیست، او هری پاتر را میخواست.
هری (شنل نامرئی) کننده را به رون داد و گفت: نذارید دست مرگخوار ها بیوفته، شیء ارزشمندیه.
هرماینی با‌ بغض گفت:هری، میخوای تسلیم بشی؟
هری با شجاعت پاسخ داد: آخرین جان پیچ ولدمورت منم، باید با پای خودم به سوی مرگ برم تا دوستانم و هاگوارتز را نجات دهم.
آنگاه با قدم هایی استوار به سمت ولدمورت رفت و (چوبدستی) اش را با اقتدار به سمت ولدمورت گرفت و (طلسم) سکتوم سمپرا را فریاد زد.
آن‌گاه نبردی عظیم میان ارباب تاریکی و هری پاتر جوان آغاز شد.



داستانی که می‌نویسین باید شامل این کلمات باشه.

بنابراین با عرض خسته نباشید، باید بگم که فعلا
تایید نشد.

اما منتظریم تا با داستان بعدیت برگردی.

ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/10/14 4:00:16
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: دوشنبه 11 دی 1402 18:09
تاریخ عضویت: 1402/10/11
تولد نقش: 1402/10/13
آخرین ورود: دوشنبه 19 شهریور 1403 12:23
از: خلافکارا متنفرم!
پست‌ها: 268
آفلاین
آهسته "قلم پر" را روی میز گذاشت.
"فکر" کرد:"از دست این مالیات الکی! آخه چجوری از دست این مالیات ها "فرار" کنم؟" شمار "گالیون" هایی که تا حالا خرج کرده بود، از دستش در رفته بود. تصمیم گرفت دیگر نوشتن چک را رها کند و برود "پرواز" کند.
جاروی پرنده اش را برداشت، شنلش را پوشید و سریع از کلبه بیرون رفت.
توی مزرعه ی "کدو حلوایی" ها، ماه نقره ای روی کدو حلوایی های غول پیکر می تابید و خیلی زیبا بود. لبخندی زد و اوج گرفت.
صبح روز بعد، یک دفعه دید توی چادرش خوابیده. سریع بلند شد و سعی کرد اتفاقات "دیروز" را به خاطر بیاورد. یادش بود که داشت بر فراز جنگل پرواز می کرد، ولی بعدش چه شده بود؟


با این که ساده بود، ولی خوب بود.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/10/11 20:16:05
با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: دوشنبه 11 دی 1402 13:05
تاریخ عضویت: 1402/10/11
آخرین ورود: پنجشنبه 14 دی 1402 00:10
پست‌ها: 2
آفلاین
با ( گریه)به سوی عکس مادش برگشت
باورش نمی شد ، هنوز دعا می کرد به( دیروز) برگردد ، مادش مادر عزیز و مهربانش یک مرگخوار بود
چرا ، چرا به او نگفته او چرا باید ان را اکنون از زبان بچه های هاگوارتز این را بشنود( دستمال ) هدیه مادرش یه قیمش چند صد (گالیون) بود را برداش و اشکش را پاک کرد
هه کی باورش می شد او دختر یک مرگخوار اکنون هاگوارتز و بر روی صندلی و منتظر گروهش باشد ،همیشه ارزوی گروه گریفندور را داشت ولی الان فقط به پدرش( فکر )می کرد به برادرانش و به مادش که اکنون در ازکابان بود ( اعصابش ) خورد شده بود و حتا اب( کدو حلوایی ) و پرواز با جاروی نیمبوس ۲۰۰۵ اش که دیروز خریده بود هم حالش را خوب نمی کرد ، در ذهنش با خود گفت ، من تبدیل به قوی جادوگر میشوم تا به فرار مادرم از ازکابان بیشترین کمک را بکنم ، کلاه به صدا در امد ، گروه اسلیترین ...


قشنگ نوشته بودی، فقط به دو تا نکته توجه کن.
اول توی این جمله:
نقل قول:
حتا اب( کدو حلوایی ) و پرواز با جاروی نیمبوس ۲۰۰۵ اش که دیروز خریده بود هم حالش را خوب نمی کرد

کلمه‌ی حتی به این شکل نوشته میشه.
و اینکه علائم نگارشی باید به کلمه‌ی قبل از خودشون بجسبن و از کلمه‌ی بعدی با یه اسپیس فاصله بگیرن.
در کل داستانت به اندازه‌ی کافی خوب بود.

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!
ویرایش شده توسط تری بوت در 1402/10/11 13:34:08
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: شنبه 9 دی 1402 15:02
تاریخ عضویت: 1402/09/01
آخرین ورود: جمعه 6 مهر 1403 22:45
پست‌ها: 2
آفلاین
عجیب بود. امروز صبح برخلاف همیشه زود از خواب بیدار شده بود. درسته که همین دیروز بود که داشت به خاطر فکر و خیال های اعصاب خورد کنی که سراغش می آمدند گریه می کرد اما امروز، انگار متفاوت بود.
مدت ها بود تلاش می کرد از فکر کردن به این موضوع که ممکن است از هاگوارتز برایش نامه نیاید فرار کند اما امروز خبری از اون فکر های آزاردهنده نبود.
آماده شد و از اتاقش بیرون رفت. وقتی از پله ها پایین آمد دید که تمام خانواده اش پشت میز غذاخوری نشسته اند و گویی منتظرند کاترینا هم به آنها ملحق شود تا خبر مهمی را به آن برسانند.
پشت میز غذا خوری نشست. در همان هنگام بود که مادرش گفت:
-کاترینا، همه میدونیم که این لحظه قطعا برای تو خیلی ارزشمنده. فقط سعی کن آرامشت رو حفظ کنی.
کاترینا که تقریبا بو برده بود قضیه چیه متوجه درخشش نامه هاگوارتز در دست مادرش شد.
آن لحظه گویا روحش بال درآورده بود و می‌خواست به سمت ابر ها پرواز کند.
گویی نامه با قلم پر بر روی یک کاغذ کاهی نوشته شده بود.
اشک هایی که از سر شوق از چشمانش سرازیر شده بود را با دستمال جیبی اش پاک کرد و اجازه گرفت تا همراه برادرش کارلوس بیرون برود بلکه با چند گالیونی که جمع کرده بود کمی آب‌نبات کدوحلوایی بخرد و این اتفاق هیجان انگیر که صفحه ای جدید در زندگی اش را آغاز کرده بود جشن بگیرد.



خیلی خوب بود. کاملا به جا و درست از کلمات استفاده کردی و نمیتونم ایرادی ازت بگیرم.
اگر بخوام سختگیری کنم، فقط میتونم به یکی دو قسمت از متن مثل این اشاره کنم که لحن داستانت از کتابی به محاوره‌ای تغییر کرد.
نقل قول:
کاترینا که تقریبا بو برده بود قضیه چیه متوجه درخشش نامه هاگوارتز در دست مادرش شد.

بهتره که با یکی از این دو لحن پیش بری و شکلش رو ثابت نگه داری.
ولی هیچ مشکلی نداره و در کل عالی بود!

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/10/9 18:28:36
ویرایش شده توسط تری بوت در 1402/10/9 18:32:18