از همان لحظه که پروفسور اسلاگهورن با گفتن ورد "شربت لیمو" مرا راهی اتاق خانم رییس کرد،
فکرهای زیادی توی سرم به چرخش در آمدند. حتی به
فرار هم فکر کردم؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود.
نامه ی اخراجم از هاگوارتز را در منقار جغد سیاه و شومی می دیدم که درحال
پرواز به سمت خانه ما بود، تا به من کمک کند یکبار دیگر به
اعصاب پدرم گند بزنم.
همه جا پخش شده بود که
دیروز دختری سال اولی نزدیک راهرو طبقه سوم با طلسم نابخشودنی "آواداکداورا" به قتل رسیده و همه فکر میکنن که کار من بوده!
بعد از شنیدن خبر افتادنم در اسلیترین، اولین ویزلی اسلیترینی، اینبار قطعا پدرم
گالیون هایی که برای مجلس عروسی خواهرم کنار گذاشته خرج مراسم دفن من خواهد کرد!
نفهمیدم کی به وسط اتاق پروفسور مک گوناگال رسیدم، حتی نفهمیدم میان اینهمه افکارم، در حال
گریه بودم. داشتم به این فکر می کردم که
کدو حلوایی های پرورشی مادرم را در مجلس ختم من به دیگران می دهند؟!
عجب فکر ابلهانه ای! معلوم است که مادرم از آنها نمیگذرد!
ناگهان
دستمالی از روی میز خانم رییس به سمتم به پرواز درآمد.
- اشک هاتو پاک کن آقای ویزلی! قطعا بدون چشم های خیس راحت تر میتونی توضیح بدی!
قلم پری که باهاش مشغول نوشتن نامه ای بود کنار گذاشت و با وقاری خاص به سمت من قدم زد.
-پروفسور مک گوناگال! باور کنید من اصلا خبر ندارم چه اتفاقی اقتاده! مثل یک رویا بود ولی انگار واقعیته!
پروفسور بعد از شنیدن حرفهایم،بهت زده به فکر فرو رفت و گذشته در چشمانش مرور شد:
-بعد از سالها، تعجب میکنم که باز همچین اتفاقی افتاده! قبل از تو، پسری 16 ساله دچار این اتصالات فکری می شد که در نهایت منجر به جنگی عظیم شد!
در مورد اون جنگ شنیده بودم!
بارها و بارها!
هری پاتر، پسری که زنده موند و لرد ولدمورت، ارباب تاریکی!
اما فکر به اینکه من چه ربطی به این قضایا دارم، اصلا برایم خوشایند نیست!
ناگهان در باز شد و رییس وزارت سحر و جادو به همراه چند مجنونگر وارد اتاق شد؛ ناگهان بدنم سرد و خشک شد! انگار دیگر قطره ای شادی در رگهایم وجود نداشت!
آخرین چیزی که به یاد میارم صدای جیغ یک زن و بعد، تاریکی!...
واو! خیلی خوب بود! فقط یکم از نظر ظاهری تو پاراگرافبندی اشکال داشتی. مثلا بعد از دیالوگ حتما باید دوبار اینتر بزنی و بعد توضیحات و توصیفات رو بنویسی. بعد از ورود به ایفای نقش اینا رو براحتی میتونی یاد بگیری. 
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/10/24 22:06:36
ویرایش شده توسط TAHAFARHADIIII در 1402/10/25 8:50:33
.یادگار گذشتگان.
با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!