-وایییییییییی مامان من خیلی استرس دارم!
-چیزی نیست عزیزم،اروم باش تو میتونی!
-خب اگه افتادم تو اسلیترین چی؟
-اونوقت دیگه ماله اون تیمی و باید تلاش کنی بهترین دانش اموز سال شی
دود قطار سریع السیر هاگوارتز فضا رو پر کرده بود...
-اگه تو تیم کوییدیچ قبول نشدم چی؟
-نگران نباش تو استعداد منو داری گب!
-از کجا معلوم؟
-چون منم دم رفتن همین سوال هارو از بابام پرسیدم!
-واقعا؟
-بله!
-چه باحال!
-اوه اوه گب ساعتو نگاه کن!
-وایی الان باید نگران باشم اصلا گروهبندی نشم!
-هههه برو نمکدون!
-خدافظ مامان!
-خدافظ گب!
گابریل با اینکه نگران بود ولی از اینکه مامانش هم همین سوال هارو از پدرش پرسیده بوده،به وجد میومد!
اون خیلی در خودش غرق بود چند بار به چندتا سال سومی بدونه اینک متوجه بشه تنه زد و سه بار هم توی کوپه های ارشدها نشست،تا بالاخره یه کوپه پیدا کرد...
-اخیش،بالاخره یه کوپه پیدا شد! تازه اونم یه کوپه ی خالی.
-من دراین مورد مطمئن نیستم ها!
-اممممم...سلام میشه اینجا بشینم؟
-معلومه کسی نیومده تا حالا این سمت!
-ممنون.
...
-خب اسمت چیه؟ من جاستینم،جاستین فینچ فلچی!
-اوه خوشبختم! من راستش من...گابریل تیت هستم!
-سلام گابریل،میشه گبی صدات کنم؟
-البته همه منو گبی صدا میکنن!
-خب گبی دوست داری تو کدوم گروه بیفتی؟
-میدونی راستش مامانم تو ریونکلاو بوده اما من از اونجا خوشم نمیاد از اسلیترین هم متنفرم!
اما بین گیریفیندور و هافلپاف...خیلی شجاع نیستم میدونی احتمالا تو هافلپاف بیوفتم!
-
-چیشده؟
-خیلی استدلال خوبی اوردی!
-ممنون جاستین
-من دوست دارم تو همون گروهی بیفتم که تو افتادی!
-مرلین داری!
-هی گب به نظرت بهتر نیست لباسامون رو بپوشیم خیلی نزدیک شدیم به هاگوارتز من دارم می بینمش!
-عههه واقعا...پس بهتره رداهامون رو بپوشیم!
-اره
...
-سال اولی ها، سال اولی ها از این طرف...سال اولی ها!
-عههه،جاستین اون غوله کیه؟
-ههههه هههه
اون غول نیست اون هاگریده...نگهبان جنگل های هاگوارتز!
-اهان
هوا سرد بود اما گابریل حس میکرد وسط تابستونه دستاش از بخاری هم گرم تر بود،دو چیز تو ذهنش باعث خوشحالیش حالا بود:-مامانم هم عین من همین حسو داشته احتمالا -یه دوست همین الان پیدا کردم.
-گب،گبی...گابریل!
هاااااا...بله؟ چیشده؟رسیدیم؟
-نه !معلومه که نه هنوز سوار قایق هم نشدیم،دیدم یه جا وایستادی و به دستات نگاه میکنی،عینه خنگا!
-اممم...نگران نباش چیزی نشوده خوشحال بودم که دوستی مثل تو پید...
-اهاااااییی، شما دوتا نمی خواین بیاین؟
-امدیم امدیم!
بچه ها سوار قایق هایی قهوه ای رنگ شدند و به گروه های چهار نفره تقسیم شدند؛گابریل و جاستین توی یک قایق به همراه دختری مو بلوند به نام ایزابلا و دختر دیگری به نام هدر شدند.
-هی گب اون دخترا هم انگار باهم رفیقن ها!
-چبیکارشون داری جاستین؟خب دوستن دیگه مثل منو تو!
-
او...اونجارو..
-واو! قلعه ی هاگوارتز!
-زیاد تعجب نکنین!
-این قلعه رو هر سال می بینین!
این صدای هدر و ایزابلا بود...
-ولی اولین بار شکوه بیشتری داره،نه ؟
-اره کاملا درست میگه گب!
-هرجور مایلید !
بچه ها بالاخره به خشکی رسیدند،محوطه هاگوارتز پر بود از بچهای سال اولی،اما برای گابریل این به ان معنا نبود که زودتر برسه به در چوبی بزرگ و پر عظمت هاگوارتز...
-بدو گب...بدو دیگه وگرنه نمی رسیم!
-باشه میام!
-والا با این سرعتی که داری وقتی که من سال اخرو تموم کنم تو تازه رسیدی دم سرسرا!
-امدم دیگه!
گابریل با سرعت تمام میدوید از کنار جاستین رد شد از کنار دوتا از بچه های دیگه رد شد حتی از کنار ایزابلا و هدر که نفر های اول صف بودند رد شد تا به سر صف رسید؛صورتش داشت منفجرمیشد تو راه نسیم به صورتش تازیانه میزد ولی حالا خبری از اون نسیم خنک نبود...
-هی هی هی! دختر کوچولو واستا داری خیلی تند میری!
-سلام هاگرید بذار برم عرق سرد روی بشونیم هست دارم منفجر میشم!
-نه نمیشی...عهههه همونجا واستا دیگه!
-باشه هاگرید!
قلبه گابریل داشت از جا درمیومد نمی تونست نفس بکشه،انگار داشت به زور جلوی مرگشو میگرفت...
-اخخخخخخخ،سینه ام...گبی میدونی داشتی مثل سانتور ها میدویدی؟
-خخخخخخخخخخ...خخخخووودت گفتتتتتتییی بدواممم!
-حالت خوبه گب؟
-ااااااا...اااارره...تنگگگگگگیییی ننفف...نفس گرفتمممم!
-والا اونجوری که تو میدویدی منم بودم تنگی نفس میگر...
-سلام به همه ی سال اولی ها!
این صدای پرفسور مگ گونگال بود که رشته ی افکار تمام افراد دم در چوبی هاگوارتز را پاره کرد؛حتی خود هاگرید هم از ججا پروند!
-خب دنبال من بیایید تا به داخل هاگوارتز راهنماییتون کنم!
گابریل،جاستین،هدر،ایزابلا و تمام افراد اونجا غیر از هاگرید به دنبال پرفسور مگ گونگال به راه افتادند...
-خونه شما مانند خانواده ی شما است پس سعی کنین براش امتیاز جمع کنین حالا من شما رو به سرسرای بزرگ راهنمایی میکنم!
سرسرای بزرگ مملو از جادواموزان و معلمین بود...
-هدر!
-هافلپاف!
این صدای کلاه نخ نما شده ای بود که روی سر هدر قرار داشت...
-فینچ فلچی،جاستین!
-موفق باشی جاستین!
-ممنون گب؛امیدوارم با تو توی یک گروه باشم!
...
-هافلپاف!
جاستین هم به هافلپاف رفته بود گابریل داشت از استرس میترکید...
-بروکس،شیلا
-اسلیترین!
ناگهان دل گابریل ریخت"اسلیترین" این کلمه تمام وجودش رو فرا گرفت...
-ترومن،گابریل!
-هافلپاف!
یک گابریل دیگه،گابریل تیت ما گیج و منگ شده بود...
-تیت،گابریل
قلب گابریل به دا درامد دیگه نمی دونست چی بگه،"اگه تو اسلیترین میوفتاد چی؟" اگه با جاستین نمی بود چی؟
گابریل اروم به سمت چهارپایه رفت...
-هومممم...یه تیت!الیزابت تمام ویژگی های ریونکلا رو داشت ولی تو فقط به درد هافلپافی ها میخوری!
-پس میشه بندازیم تو هافلپاف؟
-هافلپاف!
اره همون لحظه ای که منتظرش بود!
پایان.