مرگخواران هنوز در این فکر بودند که باید چگونه از اربابشان در مقابل مادر اربابشان محافظت کنند...لرد ولدمورت که طی فرایندهایی اهل دود و دم شده بود، حالا بر اثر نرسیدن جنس به او و خماری، حال خوبی نداشت و نیمه هوشیار بود...از طرف دیگر مادر او یعنی مروپ گانت عقیده داشت که دلیل وارد شدن پسرش به این وادیها، کمبود تغذیه مناسب و سالم بوده است و حالا قصد داشت با سرنگی که حاوی پودر میوه بود، لرد را درمان کند...اما مرگخواران که رابطهی لرد و میوهها را میدانستند و همچنین از مهارت تزریق مروپ اطمینان نداشتند، سعی کردند که مروپ را دست به سر کنند...اما به نظر سرعت عمل خوبی نداشتند، چون مروپ بعد از ضدعفونی کردن سرنگش، حالا برگشته بود...
_خب...فرزند رشیدمون کو که درمانش کنم؟
_عه؟ شما برگشتید بانو؟چه زود!
_مهر مادری باعث میشه که انرژی آدم دوبرابر بشه و برای فرزندش سریع عمل کنم...حالا فرزندم کو؟
_فرزندتون؟ فرزند داشتین؟
_معلومه که داشتم...چتونه؟ تام مامان کو؟
_آها...چیز...ارباب رو میگین؟چیزه...ام...همین پیش پای شما رفتش!
_پس اونی که پشت سرتون قایم کردین کیه؟
_کی؟چی؟پشت سر ما؟ چیزی نیست...نه بانو مروپ...به ارباب ما رحم کنید!
_برین کنار ببینم...من باید فرزند دلبندم رو از این اعتیاد وا برهانم...برین کنار!
مروپ به سمت مرگخواران حمله برد...مرگخواران هم چارهای جز اینکه از جلوی مروپ سرنگ به دست جا خالی دهند، نداشتند...مروپ به لرد رسید و مرگخواران سعی داشتند آخرین سعی خود را بکنند...
_بانو مروپ...این کار رو نکنید...به ما رحم کنید که بی ارباب میشیم!
_یعنی شما بیشتر از من دلسوز فرزند عین دست گل من هستین؟
_حداقل سرنگ رو با زهر آلوده کنید، خطرش از میوه برای ارباب کمتره!
_نه...فرزندمون باید تغذیهی درست داشته باشه..هیچی بهتر از میوه نیست!
به نظر میرسید که مرگخواران دیگر باید تسلیم میشدند و اربابشان را به دست مادرش میسپردند...اما بلاتریکس از اربابش به این راحتی نمیگذشت...او حاضر بود برای لرد جانفشانی کند و فدای اربابش شود...پس همین که دید مروپ سرنگش را بالا آورد، رودولف را به سمت لرد پرت کرد!
_آخ!
_رودولف؟! چیکار کردی؟ سرنگ رو به جای فرزند قند عسلم توی تو فرو کردم!