هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۸:۰۵ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 1272
آفلاین
مرگخواران هنوز در این فکر بودند که باید چگونه از اربابشان در مقابل مادر اربابشان محافظت کنند...لرد ولدمورت که طی فرایندهایی اهل دود و دم شده بود، حالا بر اثر نرسیدن جنس به او و خماری، حال خوبی نداشت و نیمه هوشیار بود...از طرف دیگر مادر او یعنی مروپ گانت عقیده داشت که دلیل وارد شدن پسرش به این وادی‌ها، کمبود تغذیه مناسب و سالم بوده است و حالا قصد داشت با سرنگی که حاوی پودر میوه بود، لرد را درمان کند...اما مرگخواران که رابطه‌ی لرد و میوه‌ها را میدانستند و همچنین از مهارت تزریق مروپ اطمینان نداشتند، سعی کردند که مروپ را دست به سر کنند...اما به نظر سرعت عمل خوبی نداشتند، چون مروپ بعد از ضدعفونی کردن سرنگش، حالا برگشته بود...
_خب...فرزند رشیدمون کو که درمانش کنم؟
_عه؟ شما برگشتید بانو؟چه زود!
_مهر مادری باعث میشه که انرژی آدم دوبرابر بشه و برای فرزندش سریع عمل کنم...حالا فرزندم کو؟
_فرزندتون؟ فرزند داشتین؟
_معلومه که داشتم...چتونه؟ تام مامان کو؟
_آها...چیز...ارباب رو میگین؟چیزه...ام...همین پیش پای شما رفتش!
_پس اونی که پشت سرتون قایم کردین کیه؟
_کی؟چی؟پشت سر ما؟ چیزی نیست...نه بانو مروپ...به ارباب ما رحم کنید!
_برین کنار ببینم...من باید فرزند دلبندم رو از این اعتیاد وا برهانم...برین کنار!

مروپ به سمت مرگخواران حمله برد...مرگخواران هم چاره‌ای جز اینکه از جلوی مروپ سرنگ به دست جا خالی دهند، نداشتند...مروپ به لرد رسید و مرگخواران سعی داشتند آخرین سعی خود را بکنند...
_بانو مروپ...این کار رو نکنید...به ما رحم کنید که بی ارباب میشیم!
_یعنی شما بیشتر از من دلسوز فرزند عین دست گل من هستین؟
_حداقل سرنگ رو با زهر آلوده کنید، خطرش از میوه برای ارباب کمتره!
_نه...فرزندمون باید تغذیه‌ی درست داشته باشه..هیچی بهتر از میوه نیست!

به نظر میرسید که مرگخواران دیگر باید تسلیم میشدند و اربابشان را به دست مادرش میسپردند...اما بلاتریکس از اربابش به این راحتی نمیگذشت...او حاضر بود برای لرد جانفشانی کند و فدای اربابش شود...پس همین که دید مروپ سرنگش را بالا آورد، رودولف را به سمت لرد پرت کرد!
_آخ!
_رودولف؟! چیکار کردی؟ سرنگ رو به جای فرزند قند عسلم توی تو فرو کردم!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۸

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
پس از رفتن مروپ به دنبال وایتکس،بلاتریکس به سرعت به سمت لرد سیاه دوید.
-ارباب ،ارباب بلند شین..ارباب..شما که نمیخواین مریلینی نکرده بمیرین هان؟

لرد که در خماری به سر میبرد،با شنیدن کلمه ی مردن لای چشمانش را کمی باز کرد.
-یاران ما..نذارید..بمیریم!

سپس چشم هایش بسته شد و از شدت درد مصرف نکردن بی هوش شد.
مرگخواران باید ارباب بیهوش شده ی شان را از دست سرنگ نجات میدادند..اما چگونه؟

اتاق گابریل

مروپ به همراه سرنگ در دستش وارد اتاق شد و با باز کردن در کمد گابریل،یکی از بطری های وایتکس را برداشت و سرنگ را خوب در وایتکس ورز داد.
به سرنگ رنگ و رو رفته ای که میوه های درونش بخاطر برخورد با وایتکس گندیده شده بودند نگاه با عشقی کرد.
-الان میرم پسر مامانو از غول اعتیاد نجات میدم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۸

مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۳۶:۲۲ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
از زير سايه لرد سياه
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 828
آفلاین
اما بلاتریکس که متوجه شده بود!
لازم هم نبود علامه ‌دهر باشد... روبان مشکی گوشه عکس، گویای همه چیز بود.
مروپ سرنگ را هواگیری کرد. آماده تزریق بود.

-بانو! بانو مروپ... نکنین... اون سرنگ آلوده‌است. خودم دیدم چند دقیقه پیش فنریر با اون به خودش تزریق کرد. مگه نه فنر؟

فنریر بیچاره چند دقیقه پیش نشسته بود یک گوشه و غصه اربابش را می‌خورد. نه به سرنگ علاقه‌ای داشت و نه به تزریق. علاقه‌ای به تکذیب بلاتریکس هم نداشت... البته داشت‌ها... اما علاقه کافی نبود... چیزی لازم بود که فنریر آن را به میزان مورد نیاز نداشت... جرئت!
-بله بانو!... من همین چند دقیقه قبل اون سرنگ رو چه جاهایی از بدنم که فرو نکردم. اون آلودست... آلوده!
-چند دقیقه قبل؟
-اونش رو نمی‌دونم دیگه... خمارم... نه نشئه‌ام... نمی‌دونم! بلاتریکس می‌دونه!
-باشه! می‌جوشونمش... تو وایتکس می‌جوشونم... گابریل مامان! وایتکس!

مرگخواران باید وقت را غنیمت شمرده، جان اربابشان را نجات می‌دادند... هم از سرنگ میوه و هم از اعتیاد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۳:۱۳ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۸

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۲۴:۲۵
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 656
آفلاین
_یاران ما...دوای درد ما را بدهید برویم!

لرد که در اثر اعتیاد رنگ پریده و تکیده شده بود، به شدت جیب های لباس رفیق نابابش اگلانتاین را به دنبال بسته ای مواد مخدر زیر و رو می کرد.

اما دریغ از بسته ای مواد، همه را دود کرده بودند و به هوا داده بودند.

_حال چه کنیم؟

اما اگلانتاین از شدت خماری بی هوش بر روی زمین افتاده بود.
مروپ به جنازه بی هوش رفیق ناباب نگاه می کرد و اشک ریزان آه می کشید.
_عزیز مامان...تقصیر مامانه خب! اگر از بچگی با گلابی و پرتقال محشورت میکردم الان سالم بودی و گرفتار دوستان ناباب نمیشدی. عیبی نداره هنوزم دیر نشده!

مروپ سرنگ تزریق مواد مخدر را از جیب اگلانتاین بیرون آورد و آن را پر از پوره میوه های استوایی و شلغم و کرفس کرد و آماده تزریق به لرد شد.

_بانو فکر کردن نمیشین که اینکار خطرناک بودن میشه؟
_نه رابستن مامان؛ همه چیز تحت کنترله. با تغذیه سالم هرکاری ممکنه...قبلا داداشمم همینطوری ترک دادم.

قاب عکس مورفین گانت با روبانی مشکی بر روی شومینه خانه ریدل نشان داده میشود که سرنگی پر از میوه های سالم در پیشانی اش فرو رفته است.

متاستفانه مروپ هرگز متوجه نشده بود که برادرش مورفین را ترک از دنیا داده است نه ترک از مواد مخدر!


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۸ ۳:۲۹:۰۰

In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۸

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
بلاتریکس نگاه خشمگینی به اگلانتاین انداخت.
-ارباب شما الان داغین نمیفهمین این ملعون شمارو به این وضعیت انداخته!

لرد اما توجه نمیکرد چون باید مصرف میکرد.
-نه... شما برین اون بمونه پیش مون!ما اینگونه راحت تریم وگرنه بهتون آبابکدرارا میزنیم

اشک در چشمان مروپی که گوشه ای ایستاده و فرزند خود را نگاه میکرد جمع شد.
-مغز پسر مامان از کار افتاده آوادا رو چی میگه؟... پسر مامانو از راه بدر کردن

در آن سو اما مرگخواران هر کدام میخواستند به نحوی لرد را نجات دهند.
-ارباب وایتکس قرقره کنین خوب میشینا

-ارباب آرایش هر دردی رو دوا میکنه!

-ارباب نوتلا بدم خدمتتون؟

-ارباب شاید اگه نود درجه به راست بچرخین بعد به اندازه ی ده درجه خم شین از سرتون بپره!

اما لرد نمیخواست لرد اگلانتاین و دوای دردش را میخواست!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۸

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

مرگخوارا علائم افسردگی رو در اربابشون دیدن و سعی دارن حالش رو عوض کنن. لرد سیاه تحت تاثیر رفیق ناباب(اگلانتاین پافت که حالا بیهوشه) غرق در دود و دم شده!

....................

-ارباب...این مسیری که در پیش گرفتین به پرتگاه ختم می شه. به خودتون بیایین!

رکسان ویزلی بود که لرد سیاه را از لابلای دود پیدا کرد و به خودش جرات داد و شانه های لرد را گرفته و به شدت تکان داد!

همان یک ذره عقلی که برای لرد باقی مانده بود هم دود شد و به هوا رفت.
-یاران ما...ما بی عقل شدیم!

بلاتریکس فورا خودش را رساند. از فرصت استفاده کرد و دست لرد را گرفت.
-نه ارباب...این چه حرفیه. شما فقط کمی غمگین هستین. اینجا موندن براتون خوب نیست. باید از خونه خارج بشین. طبیعت حالتونو بهتر می کنه.

-ما اینو می بینیم حالمون بد می شه. اینو از جلوی چشممون دور کنین. بیاد، ولی یه جوری بیاد که ما نبینیمش. صداش رو هم نشنویم.

اشاره لرد به رودولف بود!

-ولی این یکی رو بیارین. از دکورش خوشمون اومد. جلوی چشممون باشه.

اشاره دوم به اگلانتاین بود.




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۵۰ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
مـاگـل
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
اگلانتاین که تا آن موقع در میان دود و دم پنهان و خارج از دید بود، چیزی گفت:
- خجالت بکشید!

مرگخوارها که هنوز با اگلانتاین آشنا نشده بودند، با نگرانی به هم نگاه کردند.

- ببخشیدن شد کسی به ما گفتن نکرد که مداد و کاغذ آوردن بشیم.
- هان؟ نه... ببین یعنی می‌گم شما خیلی دارید تند می‌رید ها! شما به ارباب! قـــــدر قـــــــدرت! بـــــــــذل شــــــــــوکــــــــت! جیج الجوجتمون، می گیــــــــد متوهم آخه؟!

پافت تلو تلو خوران جلو رفته و با لخندی کج و معوج به میز کوچکی تکیه داد. در مقابلش مرگخواران حاضر در اتاق نگاهی با هم رد و بدل کرده و همگی سری به تایید تکان دادند.

- نــــــــــع!

اگلانتاین فریاد کشیده و دست‌هایش را در هوا تکان داده و بعد روی زمین واژگون شده و رو به سقف ولو شده بود.
- اون داره حقــــــــــیقـــــــــــت رو می‌بینه و می‌خواد شما رو برفرسه دنبااااااااااالش! باس هر چی می‌گه رو انجام بدین!

اگلانتاین روی زمین بی‌هوش شد.

- می‌گم این داداشمون اهل دل‌آ!

هوریس با سخنان مرد حسابی سر ذوق آمده و بانمک شده بود. بر خلاف بلاتریکس که چشمانش را رو به حقیقت گشوده دیده، به چند مرگخوار اشاره کرده، به هوریس اشاره کرده و سپس به پنجره اشاره کرد.

- سر و ته روی یک انگشت با دو تا انبه تو سوراخای بینی.

بلاتریکس با شور و حرارت روی یک انگشت برعکس شده و فریاد زد:
-همه روی یک انگشت! یکی هم بره انبه بیاره!

دیگر مرگخواران با نگرانی به یکدیگر نگاه کردند، امیدوار به اینکه الهامات لرد خیلی سخت نباشند.



...Io sempre per te


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۸

جودی جک نایفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۸:۰۴ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
از هـᓄـیــטּ ᓗـوالیـ جهنـᓄـ...
گروه:
مـاگـل
پیام: 92
آفلاین
دود همه جای اتاق رو گرفته بود. بلاتریکس و مرگخواران و حتی غیر مرگخواران، به لرد خیره شده بودند که هذیون می گفت:
-توت با خامه جنگلی... ما دستور میدهیم کمی توت جنگی برایمان بیاورید!
-جان؟!

مرگخواران همچنان به حرفای ارباشون گوش میدادن و با تعجب میگفتن:
-هان ارباب؟!
-چی ارباب؟!
-چی شده ارباب؟!
-چی میگین ارباب!؟

تنها کسی که برای لرد همه چیز رو آماده میکرد، مروپ بود. میدویید و هرچه لرد می گفت رو انجام می داد.
-توت؟ بیا پسر تاریکم!
-توت جنگی مخلوط با خامه، کمی شکلات خورد شده روش؟ بیا پسر محو شده در دودم!

تو این مدت؛ -هیچ جوره- بلاتریکس نتونسته بود، زن در سنت مانگو را راضی به اومدن کند. تو آخرین تلاش های بی فایده‌اش گفت:
-میاین یا بیارمتون؟

زن ترسید و گفت:
-نه! دیگه هم زنگ نزنین ساحر عزیز! وگرنه با گشت ارشاد مواجه میشین!

بلاتریکس گوشی رو کوبید به میز و داد زد:
-گشت ارشاد چیه؟ مگه اینجا ایرانه؟ مگه من ساحر ام؟ تازه ساحر هم نداریم... اون ساحره است. من ساحره ام! برای چی بهم میگن ساحر رودولف؟
-من چه میدونم! شاید صدات مردونس...
-خیر سرت شوهرمی ها!

تو دود یکی گفت:
-خامه با شکلات اضافه!

مرگخواران-حتی بلاتریکس و رودولف- دعوا رو ول کردن و به اربابشون فکر کردن.

تو این فکرا بودن که؛ رابستن نگران گفت:
-چی کار کردن بشیم حالا؟


...You must believe me to exist
...wait
God is busy
?Can i help you

***
آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

هافلپاف

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۱۱:۳۸ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
از بیل زدن خسته شدم!
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 238
آفلاین
بلاتریکس و دیگر مرگخواران که به سختی ولدمورت را می دیدند، گفتند:
_ارباب! این پیرمرد قصد کشتن شما را دارد. اگر اجازه دهید، با شش هجا نابودش گردانیم!
_توت هندی با ماست و موز...
_چه فرمودید، ارباب؟
_اسکلت با طعم موش...
_ارباب دیوانه شده است! هوریس، به سنت مانگو زنگ بزن و یک روانپزشک تقاضا بکن!
_چشم، خانم لسترنج!

هوریس فورا تلفن را برداشت تا به سنت مانگو تلفن بکند. پس از شماره گیری، کمی صبر کرد تا اینکه یکی از پرستاران تلفن را برداشت و گفت:
_شما با بیمارستان سنت مانگو تماس گرفته اید. بخش مورد نظر را انتخاب کرده و منتظر بمانید.
_بخش اعصاب و روان !
_لطفا مشکل بیمار را ذکر بکنید تا دکتر های مورد نظر را اعلام نماییم.
_توهم!
_شما ما را مسخره کرده اید جادوگر محترم؟ بهتر است بیمار معتادتان را به کمپ ترک اعتیاد انتیس جانیچ در کوچه ی بلک ورت ببرید. از ما کاری بر نمی اید!

هوریس با چهره ای پکر به طرف بلاتریکس حرکت کرد و بلاتریکس به او گفت:
_چی شد؟
_موز با گردو و پارچه در تراکتور مخلوط شدند!
_گفتند که باید به کمپ ترک اعتیاد مراجعه بکنیم!
_حتی نمی توانی یک ساحره ی پرستار را هم راضی بکنی!

پیرمرد و ولدمورت پیش هم نشسته بودند و هزیان می گفتند. بلاتریکس هم داشت سر هوریس غرغر می کرد و فضای اتاق پر از دود شده بود.



ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۴ ۱۰:۳۷:۳۵
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۴ ۱۰:۴۰:۰۶
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۴ ۱۰:۴۳:۳۳
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۴ ۱۷:۲۷:۴۲



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۸ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 163
آفلاین
فردی که سعی کرد وارد اتاق لرد شود، مرگخوار نبود.
_اههم...ببخشید شما؟
_نذری می خواستم.
_نذری؟
_اوهوم...الان دیگه داریم میریم تو فصل نذری...حالا نذری شما چیه؟

هوریس که نه می دانست نذری چیست و نه برایش مهم بود، با سنت مانگو تماسی گرفت و گزارش یک بیمار روانی را داد. لحظه ای بعد پیرزن در اتاقی بستری بود.
_نفر بعد...

اسلاگهورن دیگر کلافه شده بود، چون وقتی از نفر بعدی درخواست کرد تا دست چپش را بالا بگیرد و نماد مرگخواریش را نشان دهد، او اصلا توجهی نکرد.
_آقا...شما مرگخواری؟
_نچ...من تنها کسیم که می تونه اربابتونو درمان کنه.
_درمان؟ ولی چجوری؟
_فقط باید لردو ببینم.

اتاق ولدمورت:

_تو دیگر کی هستی؟ چه برایمان داری؟

پیرمرد حرفی نزد و فقط به طرف لرد رفت.
_چه می خواهی مردک؟

دستش را داخل جعبه ای برد و سیگار برگی درآورد.
_بکش...حالتو بهتر می کنه.

حدود یک ساعت بعد:

_چرا اون نیومده بیرون؟ نکنه بلایی سر ارباب آورده باشه؟
_خب...برو تو و حالشونو بپرس.
_من؟ به من چه؟ یکی دیگه بره.

نه کسی جلو می رفت و نه صدایی می کرد. هیچکس داوطلب نمی شد.
_اه...ترسوهای...خودم میرم تو.

بلاتریکس سعی می کرد صدایش اعتماد به نفس بالایی داشته باشد، اما لرزش دستش مانع آن کار می شد.
لسترنج دست گیره ی در را فشرد و با صحنه ای مواجه شد که نفسش را بند می آورد.

دود اتاق را پر کرده بود و اجازه نمی داد مرگخواران درست نگاه کنند، اما لردی که سیگاری بر دهان داشت و به حرف های پیر مرد می خندید، کاملا پیدا بود.


ارباب...ناراحت شدید؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.