هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰

آمانو یوتاکا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۰ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۴۲ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰
از هرجایی که امید باشه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
آمانو روی مبل دراز کشیده بود و مثل همیشه قلم پرش رو تو دهنش گزاشته بود.

-چرا هیچکدوم از خوابام یادم نمیاد...!

لحظه ای به فکرش رسید که یه چیزی بلغور کنه و واقعیش کنه ولی نقشه اش از صد جهت اشکال داشت.

-مردم شریف ریون باید پاشیم بریم بخوابیم

با صدای لینی جماعت ریونی رفتن تو خوابگاه هاشون ولی آمانو تصمیم داشت همونجا بمونه.(امان از گشادی حرکت به سمت خوابگاه)

وقتی همه رفتن مغز آمانو جرقه زد!

-چطوره بنویسم خواب دیدم لینی گم شده ولی....نه نه وایسا این که تکراریه...

و اینگونه بود که مغر آمانو اعلان EROR 404 NOT FOUND رو داد.
در همین حالت پلکاش افتاد رو هم و زرتی خوابش برد.



-در خواب آمانوی بدبخت-

آمانو جلوی آینه ایستاده بود. حداقل فکر میکرد که خودش وایساده. از نظر ظاهری کاملا تغییر کرده بود.
از صداش بغض میبارید.

-پس موهای گربه ایم کو گیره های ستاره ایم کو چشمای بنفشم کو

موهای آمانو بلند شده بود و روی کمرش میوفتاد. دیگه حالت گربه ای نداشت و صاف و بی روح شده بود. گیر مو های ستاره ایش هم ناپدید شده بود و چشماش از بنفش براق و خوشرنگ به خاکستری بی روح در اومده بود.

-----------------

آمانو از خواب پرید. هوا روشن بود و کسی توی توی سالن نبود. موهاش به شکل غیر عادی ای بالا رفته بود و چشماش گرد شده بود.

-خودشه!

آمانو بلند شد و به سمت خوابگاه رفت.
5 دقیقه بعد با ظاهری که توی خوابش دیده بود اومد بیرون و سعی کرد جلوی گریه اش رو بگیره.

-اشکالی نداره....فقط امروزه...

و با ظاهر افتضاحش به سمت کلاس رفت.


کسی باش که میخوای نه کسی که میخوان=)

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۵۰:۳۵
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 254
آفلاین

حالا، من ازتون می‌خوام خوب به گذشته‌تون فکر کنید. به خواب‌هایی که دیدید، و خواب‌هایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطره‌ی یکی از این خواب‌ها و نحوه‌ی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید!
—✦—


- آخرش استاد کاری میکنه همه مون آب مروارید بگیریم!
- احیانا اون مال چشم نبود؟ الان ما داریم زیر فشار کمر درد له می شیم.
- شما مگه نمره تشویقی نمیخواید؟ بسابید دیگه.

دانش آموزان تازه وارد کوزت وار مشغول سابیدن موزاییک های کلاس پیشگویی بودند. موزاییک ها به قدری تمیز شده بود که با دانش آموزان حرف می زد.

- استاد بنظرتون کافی نیست؟
- استاد خسته شدیم دیگه!
- استاد دستمو نگاه کنید، پوست پوست شده!
- میشه بریم بخوابیم؟
- صبر کنید عزیزانم!

گابریل به موزاییک ها و سپس به کوزت های گرامی نگاه کرد.

- بیشتر از اینم میشه تمیزشون کرد.
- اســــــــــــــتاد!
دیزی که دقایقی قبل مشغول تمیز کردن موزاییک های ته کلاس بود، ویبره زنان سعی داشت خودش را به استاد برساند

شــــــــپلـــــــق

برقی که روی موزاییک ها بود، چشمان دیزی را زد و نتیجه چیزی جز انهدام وی نبود.

- استاد به امید روونا خوابم داره تعبیر میشه!

دیزی دستش را بلند کرد. ناتی در دستانش نمایان بود.

- خوابت این بود که کف کلاس ولو میشی و ناتی که داری رو به بقیه نشون میدی؟
- نـه!
- خواب دیدی برق روی موزاییک ها چشمت رو میزنه؟
- نــــــه!
- خواب دیدی موزاییک میسابی؟
- نـــــــــــــه!
- خواب دیدی هی به ما بگی نه؟
- نــــــــــــــــه!

دیزی بلند شد و لباس هایش را مرتب کرد.

- من خواب دیدم قرار پولدار بشم!
- با یدونه نات؟
- بله با یدونه نات!
- عـــــــــــــه! تو مگه بلد بودی بگی بله؟
دراکو مالفوی جمله اش را تمام کرد و زد زیر خنده ولی متاسفانه کراب و گویلی حضور نداشتند که پای به پای وی بخندند برای همین ضایع شد.

- استاد میدونید من از بچگی همیشه خواب میدیدم که یدونه نات پیدا میکنم و بعدش با مخ می افتم روی زمین؛ دوباره چند سال بعد یدونه گالیون پیدا میکنم و با مخ می افتم روی زمین، چند سال بعد کلید یه حساب گرینگتوز رو پیدا میکنم و با...
- مخ می افتی رو زمین!
-دقیقا! چند سال بعد اسمم به عنوان پولدار ترین فرد جهان خونده میشه و با...
- مخ افتی روی زمین!
- نه دیگه نشد! با افتخار مردم برام دست می زنن!
- مخش ضربه دیده!

همه با تعجب به دیزی نگاه می کردند.

- بزارید ببینم عزیزانم! بهتره بریم بخوابیم! فشار کار زیاد بوده، خسته شدید.

استاد دلاکور به ساعت اشاره کرد.تازه واردین که به تِی هایشان تکیه داده بودند، خمیازه ای کشیدند، همانطور که تاسف بار به دیزی نگاه می کردند، راهی خوابگاه هایشان شدند.

- دیزی بیا اینجا کارت دارم.

دیزی به سمت استاد دلاکور رفت و دقیقا رو به روی میز تمیز و وایتکس واکس خورده استاد ایستاد. استاد کلیدی را از داخل جیب ردایش در آورد و به دیزی داد.

- این کلید حمومه طبقه چهارمه! برو یه دوش آب گرم بگیر تا حالت بهتر شه!
- استاد من حالم خوبه! باور کنید راست میگم.
- میدونم دیزی! میدونم!

استاد همانطور که تاسف بار به دیزی می نگریست از کلاس بیرون رفت.


خیلی خیلی سال بعد_ بعد از دادگاه


دیزی حسابش را چک کرد. از روز قبل ده هزار نات به حسابش واریز شده بود، و این بدان معنا بود همه چیز طبق برنامه پیش می رفت.

- خانم کران بخاطر تبرئه شدنتون تبریک میگم. ببنید پیام امروز درموردتون چی گفته!

صندوق دار روزنامه ی پیام امروزی را که در دست داشت در معرض دید دیزی گذاشت.

نقل قول:
سلطان گالیون، دیزی کران تبرئه شد!


- لقب قشنگیه!کاش استاد دلاکور هم امروز یه نگاهی به پیام امروز بندازه! ممنون که بهم نشون دادید.

دیزی به فکر چند سال پیش افتاد. زمان خیلی خیلی زود گذشته بود.

تامام



تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۹:۴۳ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
اصلاح شده!

کتی، روی گزارشش، قوز کرده بود و با نهاین سرعت، شیر توت فرنگی اش را، هورت میکشید.

- تموم نشد؟
- نه!
- بیش از پنج ساعته، پای اون گزارش، نشستی. اون وقت میگی، نه؟

کتی، سرش را با اکراه، بلند کرد.
- تو برو با اون عینکت، پز بده. چیکار با من داری؟

قاقارو، بغض کرد، و دستانش را باز کرد، تا به آغوش کتی بپرد، و از او دلجویی کند. سپس... شیشه دوات را، وارونه کرد. کتی، قاقارو را، به آن طرف پرت کرد.
- چیکار کردی! میدونی چند خریده بودمش؟

قاقارو، سراسیمه، رفت و برگه ای که در رنگ ها، خیس خورده بود را، بلند کرد.
- گزارشت!

کتی، خیلی خونسرد، گزارش را از قاقارو گرفت، و در سطل زبانه انداخت. سپس، رفت، تا طی و پارچه بیاورد. قاقارو، به حرکات کتی چشم دوخت.
- نکنه خودش نیست. قبلا، اگه گزارششو خراب میکردم، جرواجرم میکرد. کتی، چقدر، خوب شده.

کتی، برگشت. طی و پارچه ها را، روی سر و کول قاقارو انداخت.
- تمیزش کن.

بعد، رفت و ورقی نو، دواتی نصفه و قلمی، از کمدش در آورد و روی مبل، لم داد.
- خب، حالا چی بنویسم؟

قاقارو، چشمانش را باریک کرد، و به کتی، چشم دوخت.
- نکنه...

یک ساعت و نیم بعدی، به دعوا و کتک کاری گذشت.

- آتش بس! نفسم دیگه بالا نمیاد!
- تو، پنج ساعت تموم، هیچی ننوشته بود؟
- نه! ننوشته بودم! چرا باید به شما، جواب پس بدم؟

کتی، جوراب های پاره پوره اش را، کند و روی زمین، دراز کشید.

- منو بگو، که فکر میکردم گزارشتو خراب کردم و استرس داشتم.
- تقصیر منه؟ تقصیر منه که همه خوابام، چرت و پرتو و بی سرو و ته؟ تقصیر منه، که بهترین خوابم، هری پاتره که دامن پوشیده و داره قر میده؟ تقصیر منه، تنها خوابی که ازت دیدم، اینه که موهاتو تراشیدم و شبیه یه گربه خیابونی شد...

کتی، مکثی کرد. چرا که نه؟

- نه، کتی! نگو که میخوای موهامو بتراشی!

کتی، به سمت قاقارویی برگشت، که پشت میز، پناه گرفته بود.
- موهاتو بتراشم دیگه به چه دردم میخوری؟ تا تو اینجارو تمیز میکنی، من برم گزارشمو، آماده کنم.

صبح روز بعد، کتی، قاقارو را، زیر تختش قایم کرد، و به گربه ی بی مو و لاغری که قرار بود، نقش قاقارو را بازی کند، قلاده ای بست و او را، دنبال خودش، راه انداخت. پنج خط آخر گزارش کتی، نوشته بود:
- پشمالو ها، تو یه دوران از زندگیشون، پشماشون میریزه و به گربه ی بی مصرفی تبدیل میشن، و صبح روز بعد، دوباره پشمالوی قبلی میشن. اینجا بود که خواب من، امروز صبح، به حقیقت پیوست.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۴ ۱۹:۴۷:۴۲

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۱:۰۱ یکشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
جلسه دوم:
حالا، من ازتون می‌خوام خوب به گذشته‌تون فکر کنید. به خواب‌هایی که دیدید، و خواب‌هایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطره‌ی یکی از این خواب‌ها و نحوه‌ی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید.

------
لوسی به جستجو در مغزش پرداخت؛ اما پس از چند دقیقه مغزش ارور ۴۰۴ داد و جمله ی "اطلاعاتی یافت نشد" را جلوی چشم لوسی آورد.
لوسی بیشتر فکر کرد، خیلی بیشتر، بیشتر از خیلی بیشتر و بالاخره به نتیجه ای رسید.
میتوانست سراغ جیسون برود و از او کمک بخواهد، جیسون همیشه و در هر موردی به او کمک می کرد.

دقایقی بعد

نتوانست جیسون را پیدا کند.
هرجا را به ذهنش رسید گشت، در راهرو ها، در حیاط، در کشو ها، زیر کتاب ها و... .
جیسون نبود.

برای بار نمی دانم چندم، تیر لوسی به سنگ خورد.
انگار که با شروع هاگوارتز، نفرینی، طلسمی، یا چیزی شبیه به اینها فعال شده بود، چون تیرش همیشه می چرخید و سنگی پیدا می کرد و یک راست به همان میخورد، حتی اگر لوسی به سمت هدف شلیکش کرده بود.

البته که ناامید نشد.
تصمیم گرفت پیش اینیگو برود و از او کمک بخواهد،چون اینیگو چیزهای زیاد درباره ی خواب و تعبیرش و اینطور چیزها می دانست.

مدتی بعد

-گوگو؟
-ها؟
-کمک لازم دارم یکم...
-برای چی؟
-برای تکلیف کلاس پیشگویی...
میشه یکم درباره ی خواب ها توضیح بدی؟

گوگو با بی‌حوصلگی به لوسی خیره شد.
-ببین خواب ها سه نوع هستن.
خواب های چرت و پرت، که در اثر پرخوری در وعده شام هستند و چرت و پرت میبینی.
این خواب ها معمولا طولانی هستن و حتی اگه وسطش هم بیدار شی و دوباره بخوابی، باز هم ادامش رو میبینی.
نوع دوم رویا هست، که در این مورد معمولا چیزایی که توی روز اتفاق افتاده و چیز هایی که خیلی بهشون فکر میکنیم رو میبینیم.
معمولا طولانی نیستن و تعبیرشون ۱۸۰ درجه با خودشون فرق داره، مثلا تو خواب میبینی داری پیاز میخوری، بعد فردا صبح میبینی ملانی داره پیاز پوست میکنه، البته نه برای تو، میخواد سالاد درست کنه!
نوع سوم بهش میگن الهام.
یعنی چیزی بهت الهام میشه توی خواب و فردا یا بعدا توی دنیای واقعی همون دقیقا اتفاق می افته.
این نوع خواب ها خیلی کوتاهن و حداکثر ۲۰ ثانیه هستن.
چیزی که پروفسور دلاکور ازت میخواد همین الهامه.
فکر کن ببین چه خوابی دیدی که دقیقا توی دنیای واقعی اتفاق افتاده.
موفق باشی.

بعد خمیازه ای کشید.
-من باید برم دیگه کار دارم.
-باشه... ممنون که توضیح دادی

لوسی به خانه ی اول برگشته بود.
اما حداقل الان چیزهایی درباره خواب ها می دانست.
حدود ۵ روز هم وقت داشت، پس منتظر ماند و برای احتیاط شب ها هم چیزی نخورد؛ اما باز هم جوابی نگرفت.

شب آخر

-چطوره از خودم یه خواب در بیارم؟ پروفسور نمیفهمه... توی خواب های من نیست که... میگم فلان خواب رو دیدم ولی در حقیقت ندیدم...!

کمی مکث کرد.

- چطوره بکم خواب دیدم پروفسور دلاکور داره همه جا رو میشوره؟... نه این ضایع ست... چطوره بگم خواب دیدم لیسا با همه قهره کرده..؟ ...نه اینم ضایع ست...
پس چی بگم؟....

در همین فکر ها به خواب رفت.

لوسی فردا صبح، با دست خالی به کلاس پیشگویی می رفت که پایش لیز خورد و به پشت زمین خورد.
بلند شد و درحالی که دستش روی کمرش بود به در و دیوار نگاه کرد.
از در و دیوار هاگوارتز آب وایتکس و جوهرنمک پایین می ریخت و زمین از کف صابون و وایتکس پوشیده شده بود.
لوسی با تعجب به پروفسور دلاکور که تی در دست گرفته و دیوار ها را می‌سابید خیره شد.
-پرو..فسور؟
-بله؟
نپرس میدونم سوالت چیه!
همه جا تمیز بود و جای دیگه ای نمونده بود جز دیوار ها!


چشمانش را باز کرد.
با وحشت به در و دیوار خوابگاه خیره شد.
خواب دیده بود...
-بازم از این خواب چرت و پرت ها!

فردا صبح
تنها چیزی که با خواب دیشبش جور بود خالی بودن دست هایش از هرگونه گزارشی بود.
- خواب همچین غیر ممکنی هم نبود ها... حیف که یکم بعیده..

البته که بعید نبود، چون همینطور که راه می رفت که پایش لیز خورد و به پشت زمین خورد.
بلند شد و درحالی که دستش روی کمرش بود به در و دیوار نگاه کرد.
از در و دیوار هاگوارتز آب وایتکس و جوهرنمک پایین می ریخت و زمین از کف صابون و وایتکس پوشیده شده بود.
لوسی با تعجب به پروفسور دلاکور که تی در دست گرفته و دیوار ها را می‌سابید خیره شد.
-پرو..فسور؟
-بله؟
نپرس میدونم سوالت چیه!
همه جا تمیز بود و جای دیگه ای نمونده بود جز دیوار ها!

لوسی جیغ کشید! از آن جیغ های بنفش کبودش!

-چته بچه؟ چرا جیغ میکشی؟ گزارشت رو که نوشتی که؟ برو بشین سرکلاس تا بیام.
-بله پروفسور! البته که نوشتم!


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۰

بریج ونلاک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۸ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۱
از کچل بودن، دست نمی کشم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
سلام پروفسور!

حالا، من ازتون می‌خوام خوب به گذشته‌تون فکر کنید. به خواب‌هایی که دیدید، و خواب‌هایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطره‌ی یکی از این خواب‌ها و نحوه‌ی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید!


***


بریج، از کلاس پیشگویی خوشش نمی آمد، البته او از همه کلاس ها خوشش نمی آمد، غیر از... ریاضـــــیات جـــادویی! او به این درس علاقه شدیدی داشت! در همین حین برای اینکه درس پیشگویی برایش مثل ریاضیات جادویی شیرین و قشنگ باشد، تصمیم گرفت که چشمانش را ببندد و تصور کند... تصور کند و هر چیزی در دنیای پیشگویی را معادل کند با چیز دیگری در دنیای ریاضیات جادویی!

"خب گوی معادل باشه با مجهول! قهوه با معلوم! کف دست با انتگرال..."

افکارش زیاد طول نکشید، چرا که پروفسور چماقی را در دست گرفت و چندین ضربه پی در پی را نثار بریج کرد! از سر بریج خون می آمد و او از درد ناله می کرد تا اینکه نیکلاس و جسیکا او را بلند کردند و به درمانگاه پیش پروفسور استنفورد بردند...

-عه، بذارینش رو تخت بچه ها، زود باشین، زود باشین دیگه! ماست نخوردین که!

جسیکا و نیکلاس بلند کردن بریج برایشان سخت بود، بخصوص برای نیکلاس که حدود ۵۰۰ سال عمر کرده بود! ولی بالاخره به هر زحمتی بود او را بر روی تخت آوردند. پروفسور استنفورد به زخم نسبتا عمیقی که در وسط سر بریج بیهوش بوجود آمد بود، نگاه کرد، توی زخم یک چیز سیاه رنگی بود، یک چیز مثل... یک چیز مثل... یک چیز مثل عنکبوت! پروفسور عقب پرید و رنگ موهایش از ترس به رنگ سفید در آمد، عنکبوت آرام بر روی زمین فرود آمد و شروع کرد به بافتن تار هایش که بیشتر شبیه تار نبود، شبیه جمله ای بود که می گفت «من تجسم مغز اونم، لازم نیست نگرانش باشی اون طلسم خود درمانی اجرا کرده و به زودی خوب میشه...» که ناگهان عنکبوت ناپدید شد!

-جلل مرلین به حق چیز های ندیده!

در همین حین جسیکا و نیکلاس گرم صحبت شده بودند و با شنیدن صدای پروفسور به خود آمدند و به بالای سرش رفتند و یک صدا گفتند:
-پروفسور خوبین؟

پروفسور استنفورد سری به نشانه نه تکان داد و بعد با حالتی ترسیده از درمانگاه بیرون رفت، زخم بریج خود ترمیمی را تقریبا به اتمام رسانده بود و فقط موهایش مانده بود که موهایش هم چند ثانیه ای نگذشت که دوباره رشد کرد...

-بریج، خوبی؟

نیکلاس و جسیکا این را گفتند و بعد بریج بلند شد و کش و قوسی به بدنش داد و با صدایی که مملو از حال خوبش بود، گفت:
-آره بچه ها شما هم به دردسر انداختم دقیقا مثل چهارشب پیش...

خاطره چهار شب پیش در ذهن نیکلاس به صورت واضحی آمد اما جسیکا که حافظه خوبی نداشت فقط تصاویر مبهمی از آن شب در ذهنش پدیدار شده بود...

فلـــــــش بک — چهار شب پیش

ملت هافلپافی دور بریج جمع شده اند و به او نگاه می کنند که عرق از سر و رویش شر شر می ریزد و او که انگار می خواست چیزی بگوید خود را می فشرد، تا اینکه نیکلاس با آن صدای پیرش گفت:
-بریـــــــج!

بریج بیدار شد و با ترس به ملت هافلپافی نگاه می کرد، تا اینکه بر سرش زد و زیر لب با حالت زمزمه مانند گفت «تو نمی تونی بیرون بیای مغز!» و بعد از همه عذرخواهی کرد و به رخت خوابش بازگشت...

پایان فلـــــــش بک

بریج برای دانستن تکلیف و درسی که پروفسور دلاکور داده به اتاق معلم ها میرود و پشت در صدا های جیغ جیغی پروفسور استنفورد و می شنید که می گفت «اون پسر روانیه، مغزش میاد بیرون...» و بعد پروفسور دلاکور با صدایی سرزنش گر می گفت «ملانی! یک سر بیا بریم سنت مانگو» و بعد دوباره همین آش و همین کاسه بود.
بریج فهمیده بود چه رخ داده است و سرش را به دیوار زد و بعد در اتاق معلم ها را زد تا تکلیف و درس را از پروفسور دلاکور بپرسد، پروفسور استنفورد با ورود آن از اتاق فرار کرد و پروفسور دلاکور با صدایی که همیشه خشم و سرزنش درش بود، گفت:
-چی کار کردی انقدر ازت می ترسه؟... عه هیچی، درس اینه که خواب هایی از شما که به پیشگویی واقعی تبدیل شد...

بریج ربط این اتفاق و خواب چند روز پیشش را فهمید و با ذوق وسط حرف پروفسور دلاکور پرید و گفت:
-من، یه خواب دیدم! یه خواب که همین امروز واقعی شد!

پروفسور چند تا حرکت شرلوک هلمزی با ابروهایش انجام داد و بعد گفت:
-نکنه همینیه که پروفسور استنفورد ازت می ترسه؟

بریج با شور و شوق قضیه را تعریف کرد و بعد برای اثبات حرفش از پروفسور دلاکور خواست که قضیه را هم از پروفسور استنفورد بشنود، و پروفسور دلاکور که همیشه مشکوک بود آن کار را هم انجام داد، و راست بودن حرف های بریج برایش علنی شد و بعد شروع به تی کشیدن کرد!


ویرایش شده توسط بریج ونلاک در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۲۳ ۱۳:۵۴:۰۳

کچلی رو عشقه!


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ پنجشنبه ۲۱ مرداد ۱۴۰۰

جسیکا ترینگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
تکلیف جلسه دوم پیشگویی
داشتم راه می رفتم و فکر می کردم مشقمان غیر ممکن است چون معمولا یادم نمی ماند چه خوابی دیدم و واقعی شدنشن دیگه واویلا. داشتم فکر می کردم چه کنم که پروفسور دلاکور پرید جلویم و گفت :
- سلام جسیکا ! دلت نمره اضافه می خواد ؟ آفرین حالا برو کلاسو تمیز کن آفرین !
و یک تی و یک گالن وایتکس بهم داد و به سمت کلاس راه افتادم و بوم ! کل دیوار ها و همه جا رنگی شده بودند و چند تفنگ پینت بال روی میز کتی ، دیزی ، رابرت و جیانا بود .
فلش بک
هفته قبل
- جسیکاااا.
ناگهان از خواب پریدم و گفتم :
- بله پروفسور ؟
- خواب جالبی می دیدی ؟
- نمی دونم.... همه جای کلاس رنگی شده بود و بچه ها داشتن پینت بال بازی می کردند بعد.....
- ساکت ! وسط کلاسیما !
بعد با خوشحالی گفت :
- چطوره امروز بعد کلاس اینجا رو قشنگ بسابی تا از این اتفاق جلوگیری بشه ؟
پایان فلش بک
پروفسور دلاکور وارد کلاس شد و ناگهان جیغ کشید :
- اینجا چه خبره ؟
- پروفسور خوابی که تعریف کرده بودمو یادتونه ؟
- آره ولی الان پینت بال چه ربطی به این وضع داره ؟
تفنگ های پینت بال را نشانش دادم و گفت :
- اوه پس قضیه از این قراره می تونی بری جسیکا فکر کنم چند نفر دیگه باید اینجا رو بسابن
- چشم... فقط این تکلیفم هم حساب می شه دیگه آره ؟
- آره فکر کنم... فعلا من با چند نفر کار دارم برو دیگه
- چشم . خداحافظ پروفسور .
و شاد و خندان از شکنجه خارج شدم



در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!
تصویر کوچک شده
بله تا زنده ایم واسه هافل می جنگیم.
123 هافل برنده می شه !


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۹:۴۶ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۴۰۰

جیانا ماریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ جمعه ۸ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۲:۴۱ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
از ایران_اراک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 175
آفلاین
- حالا، من ازتون می‌خوام خوب به گذشته‌تون فکر کنید. به خواب‌هایی که دیدید، و خواب‌هایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطره‌ی یکی از این خواب‌ها و نحوه‌ی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید!

چند وقت پیش بود که جیانا خواب عجیب و غریبی دیده بود ولی نمی دونست که پیشگویی به حساب میاد یا نه که پروفسور رو دید.

-پروفسور یکم کمک میخواین؟
- نه ممنون .
-پروفسور میتونین بهم راجب ... خب راجبه ...
-نمره؟من نمره الکی به کسی نمی دم
-نه پروفسور منظورم این نبود من خوابی دیدم که شما هم توش بودین فقط می خواستم ببینم که خوابم پیشگویی بوده یا نه همین.
-چه خوابی؟
- خب دیدم که شما داشتین اینجا طی می کشیدین و بعد...
-بعد چی؟
-بعد پروفسور مک گانگال میان اینجا و ..
-پروفسور مک گانگال؟

پروفسور مک گانگال همون لحظه از در وارد میشن
-بله با من کاری داشتین؟
-بعد پاشون میگیره به وایتکس های شما و تمام وایتکس ها پخش زمین میشن و بعد....

همون لحظه پای پروفسور به وایتکس ها گیر می کنه و همه ی وایتکس ها پخش زمین میشن.

- و بعد وقتی کتی میخواد بره کمک پروفسور قارقارو لیز می خوره و بعد ردا شما رو میگیره تا وایسه ولی نمیتونه و شما تعادلتون رو از دست میدین و میخورین به شیشه معجون اما ونیتی که همراهش از معجون سازی آورده و تمام راهرو پر از گرد های درخشانی میشه که خیلی خیلی سخت از بین میرن...

وقتی بالاخره پروفسور میتونه پا بشه
- جیانا خوابت نه تها پیشگویی بود بلکه فراتر از اون بود ..... الان مجبورم که اینجا رو حسابی بسابم تو هم دفعه دیگه اگه از این خواب ها دید حتما زود تر اطلاع بده فهمیدی؟
-بله پروفسور فقط نمره ی من .....
- آه بله اونم لحاظ میشه
آلبوس پاتر با شنل نامرعی کننده ای که از جیمز بلند کرده کنار کلاس منتظره
- بیا جیانا آوردمش
- ممنون
-اینم جزو خوابت بود؟
-آره الانه که پروفسور با فهمیدن این که این سالن حالا حالا ها تمیز نمیشه از کوره در بره بزن بریم..............

چند دقیقه بعد پروفسور در حالی که به زمین و زمان بد و بیراه میگه و می سابه دنبال مقصر می گرده.


اکسپکتو پاترونوس


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!




پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰

دافنه گرینگرس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۳ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از لندن ، خیابان بیکر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
دافنه در فکر فرو رفته بود که چه خواب هایی را دیده که بعدا واقعی شده ، پرفسور دلاکور را دید که دارد تی و جارو می کشد .....
_استاد می خواهید کمکتان کنم ؟
+ نکنه فکر کردی با کمک به من می تونی از زیر تکلیفت در بری یا اینکه برای امتحانت من بهت نمره بدم ؟
_ نه پروفسور فقط گفتم شاید نیاز به کمک داشته باشید همین.
و دافنه با زدن این حرف راه خودش را گرفت و رفت .....
دافنه گوشه ای نشست و دفترچه یاداشت و قلمش را در آورد و تا خواب هایی که دیده بود و بعدا مشخص شده بود که انها پیشگویی هست را بنویسد
یادش آمد! روزی خواب دیده بود که یک ماگل وسیله تیزی در دست دارد و دنباله گربه ای می دود بعد یادش امد که هفته پیش در کلاس شفا بخشی انها کار با امپول هایی که ماگل ها درست کرده بودند را یاد گرفتند و آن آمپول را برای امتحان به قارقارو زده بودند و کلیییی دردسر درست شده بود ..... پیشگویی دیگری یادش آمد! آن روزی که دافنه کلاس های زیادی داشت و شب آن روز به خواب عمیقی رفته بود، خواب دیده بود که در برگه امتحانش در دستش بود و داشت در دره ای سقوط می کرد سه روز بعد آن روز فهمید که امتحان جادوی سیاه پیشرفته را افتاده و نمره پایینی آورده!
دافنه پیش خودش گفت : اصلا ممکنه پروفسور دلاکور این پیشگویی های من را قبول کند ؟ اصلا اینها پیشگویی هستند؟
دافنه که دید نسبت به خودش شکاک شده خواست که برود پیش پروفسور دلاکور که یادش امد پرفسور قدی عصبانی است که ممکن است تمام کابوس های دافنه را واقعی کند.......
دافنه تکلیف کلاس پیشگویی را انجام داد اما اون خیلی پیشگویی ها کرده بود که دوست نداشت بقیه بفهمند ......



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰

الکساندر ویلیام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۸:۱۳ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وسط شجاعت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
سلام پروفسور!
حالا، من ازتون می‌خوام خوب به گذشته‌تون فکر کنید. به خواب‌هایی که دیدید، و خواب‌هایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطره‌ی یکی از این خواب‌ها و نحوه‌ی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید!


~~~~~


الکساندر با چشمانی گشاد شده از کلاس خارج شد، او در هفته پیش کابوس های زیادی دیده بود، اما هیچ کدامشان تا به حال تبدیل به واقعیت نشده بود...
-عه! پروفسور!

پروفسور تی‌ای بزرگ در دست داشت و یکسره داشت می شست و می سابید و زیر لب به لکه بزرگی که روی زمین بود بد و بیراه می گفت.
-لکه بی صاحاب! لکه بی تربیت! لکه بی ادب! چرا اینجا افتادی؟ لکه بی لیاقت!
-پروفسور، اینجایین؟!
-لکه بی نزاکت! لکه کثیف!

در این میان که پروفسور مشغول جنگ با لکه بود، جادوآموزان می رفتند و می آمدند و کر کر زیر لب می خندیدند، تا اینکه ناگهان یکی از جادوآموزان به یک نفر دیگر تنه زد و آن یکی جادوآموز با سر و نوشیدنی اش پخش زمین شد...

-چی؟! مگه نمی بینی مشغول کارم! ای بی لیاقت! ای حادوآموز بد!
-پروفسور، خب حالا چیزی نشده، یک تیکه نوشیدنی دیگه! نوشیدنی روشناییه!
-احمق! نوشیدنی روشنایی نیست! آب روشناییه، یک تیکه نیست دقیقا نود و نه و نهصد و نود و نه هزارم سی سیه! تازه هم چون کره ایه جاش دائم الوجود هست، چرا هیچ کس به تمیزی اهمیت نــــــــــــــــــــــــمــــــــــــــــــــیــــــــــــــــــــــــــده!

الکساندر در این میان داشت پروفسور رو بر و بر نگاه می کرد، یعنی همه جادوآموزان آن اطراف بعد از شنیدن حرف آخر داشتند این کار را می کردند!

-پروفسور، می تونم یه چی بگم؟
-الکس! مگه حال منو نمی بینی؟ الان وقت حرف زدنه با من؟

پروفسور که جادوآموز بیچاره را در هوا برده بود، اصلا حواسش بهش نبود، و فقط حواسش به لکه بود که داشت با یک دست آن را تمیز می کرد، تا اینکه الکس با دست به جادوآموز اشاره کرد و گفت:
-پروفـــــــــــــســــــــــــــــور! جــــــــــــــــــادوآمـــــــــــــــــوزو! داره از دهنش کف میاد بیرون!

پروفسور با شنیدن صدای الکس، با پرخاش و خشم گفت:
-بــــــــــرو بــــــــابـــــــــا! بهتر که از دهنش کف میاد بیرون... اما نه! زمین رو کثیف می کنه! وای!

پروفسور جلوی دهان جادوآموز را گرفت و با حالتی پر از اضطراب و ترس و نگرانی و بغض کرده رو به جادوآموزان گفت:
-واااااااااای! زود باشید یک ملافه بیارید! زود بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــید!

جادوآموزان با سرعت شروع کردند به دنبال ملافه گشتن، اما پیدا نکردند، بار هم گشتند و باز هم پیدا نکردند، تا اینکه کتی فریاد زد:
-تو سطل آشــــــــــــــــــــــــــغـــــــــــــــــــــــــــــال! نایلــــــون آشــــــــــــــــغالی!

جادوآموزان هجوم بردند به سطل آشغال و نایلون آشغالی را درآوردند و بعد پروفسور جادوآموز بیمار را در درون کیسه انداختند و پروفسور با متانت گفت:
-ببرینش پیش خانم پامفری... عه نه ایشون بازنشست شدند! ببریدش پیش پروفسور استنفورد!

جادوآموزان او را بردند، اما الکس نرفت و گفت:
-پروفسور؟ حالا می تونیم حرف بزنیم؟
-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

الکس عین بید بر خود لرزید و از شیشه راهرو به سمت حیاط هاگوارتز پرید!
-آخ آخ! چقدر پشتم درد می کنه! خب حالا برای تکلیف چی کار کنم؟

و بعد دوباره غم هایش یادش آمد و همچنین خوابی که دو شب پیش دیده بود...

فلـــش بــــک

-هان! ها، ها، ها! هان! نه، پسر، پـــــــــــــــــــــــروفسور!
-الکـــــــــــــــــس، بیدار شو!

این صدای ملانی بود، رئیس گروه گریفیندور و معلم درس شفابخشی جادویی!

-چی شده پروفسور؟
-الکس، خب ضایع است، خواب دیدی دوباره، عین سه شب پیش!

فلـــش بــــک اندر فلـــش بــــک

-عا! عااااا! غودا! پسر بیچاره، نجاتت می دم، پــــــــــــــــــــروفسور!
-الکس، الـــــــــــــــــــکـــــس، خواب دیدی!

الکس با چهره ای عرق ریزان بلند شد و گفت:
-پروفسور؟ چرا اینجایید؟
-خب خواب دیدی!
-آهان، باشه، باشه ببخشید، بیدارتون کردم...

پایان فلـــش بــــک اندر فلـــش بــــک

-آهان پروفسور! ببخشید، خیلی ببخشید! نمی دونم چرا اینطوری شدم...
-خب حالا چی خواب دیدی؟
-یک پسره داشت از دهنش کف میومد بیرون، یکی دیگه هم بود داشت تی می کشید شبیه پروفسور دلاکور بود ولی اصلا به من گوش نمی داد... خیلی بد بود.
-سر کلاسای پروفسور دلاکور زیاد حاضر میشی؟ زیادی به حرفاش گوش میدی؟ چیزی مصرف کردی؟ بگیر بخواب بابا!

و بعد پروفسور در تالار رو سفت بست به طوری که چند تا از لوستر ها سقوط کرد!

پایان فلـــش بــــک

الکس، تمام مشکلاتش حل شده بود! او حال با لی لی رفتن شادی می کرد و با خودش آهنگ "همه چی آرومه" می خوند و به سمت پروفسور دلاکور می رفت تا تکلیفش را تحویل بدهد!


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


الکساندر ویلیام!


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
جلسه‌ی دوم کلاس پیشگویی


وقتی گابریل وارد کلاس شد، جمعی از جادوآموزهایی را دید که مشخصا از تمیزکاری‌های شب قبل - که گابریل مجبورشان کرده بود برای کسب نمره انجام بدهند - حتی نمی‌توانستند چشم‌هایشان را هم باز نگه دارند.


گابریل نفس عمیقی کشید و با تِی رو میز کوبید.
- عزیزانم!

جادوآموزهای بخت برگشته هم انگار که برق گرفته باشدشان، از خواب پریدند.

- شواهدی وجود داره که می‌گه خواب‌های ما می‌تونن نشانی از اتفاقات آینده توی خودشون داشته باشن. برای مثال شما توی خواب اشخاصی رو می‌بینید که در آینده قراره توی زندگی شما باشن و وارد سرنوشتتون بشن. اصلا هم مهم نیست که صحت این موضوع تایید شده یا نه.

جرمی دستش را بلند کرد.
- این موضوع راجع به وقت‌هایی که خواب می‌بینیم سوار کاهو شدیم و داریم بهش گوشت خرگوش می‌دیم و یه تسترال داره اون پایین توی ساحل آفتاب می‌گیره و با تفنگ به سمتمون شلیک می‌کنه هم صدق می‌کنه؟
- بر همین اساس، من می‌خوام براتون تعریف کنم که چند وقت پیش چه خوابی دیدم.

البته که گابریل جرمی را نادیده گرفت.

- توی خوابم دیدم که دارم با تِی در دست راست با لشکری از لکه‌های سیاه و بد شکل می‌جنگم و کم کم دارم شکست می‌خورم، که یکهو بارانی از جنس شوینده‌های قوی بر سر همه می‌ریزه و جامعه به شکل کلی تطهیر می‌شه. بعدا فهمیدم که این خواب یک پیشگویی بود.
- از کجا اینو فهمیدید؟
- از اونجا که روز بعد روی همه با شیلنگ شوینده پاشیدم.

جادو آموزها کمی شک داشتند که این هم مثل جلسه‌ی قبل، تلاشی برای به زور عملی کردن پیشگویی‌ نباشد، ولی مسلما حوصله‌ی مخالفت، و سپس فرستاده شدن به حمام را نداشتند؛ پس به شدت خودشان را مشتاق نشان داده و سکوت کردند.

- حالا، من ازتون می‌خوام خوب به گذشته‌تون فکر کنید. به خواب‌هایی که دیدید، و خواب‌هایی که بعدا مشخص شده پیشگویی بودن و به هر شکلی "تعبیر" شدن. تکلیف شما اینه که خاطره‌ی یکی از این خواب‌ها و نحوه‌ی تعبیر شدنش در آینده رو برام بنویسید! حالا هم کلاس تمومه، می‌تونید برید!

جادو آموزها به شدت خوشحال بودند که کلاسشان به این زودی به پایان رسیده بود، اما وقتی گابریل را شیلنگ به دست در مسیر خروج از کلاس دیدند، آرزو کردند که کاش این درس را حذف می‌کردند.


پ.ن: لطفا تکالیفتون رو در قالب رول ارسال کنید. همچنین، هر سوالی که درباره‌ی تکلیف داشتید می‌تونید از من سوال بپرسید.


گب دراکولا!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.