هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۴۲ پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۹

hanaaa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۳ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ یکشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
پس از هضم شدن حرف بلاتریکس توسط مغز ایوا به حرف آمد تا دفاعی برای خودش بکند.

_ببین بلا چرا اصلا من؟ ببین لینی اینجاست.اگلا،‌ مگان ، گابریل.چرا من بدبخت ؟چرا من بی آزار ؟ منی که تنها درخواستم خوردن پیپ و یه درخته ؟

بلاتریکس حوصله اش سر رفت و حوصله سر رفتن بلاتریکس توسط یک فرد کار بدی بود. کار خیلی بدی . اصلا ‌کل کارای بد دنیا جلوش کم میاوردن. بنابراین هر یک از مرگخواران در تلاش بودند تا ایوا حرفش را ادامه ندهد.هکتور معجون صدا خفه کن را به زور توی دهن ایوا میریخت. گابریل سعی داشت شعار "یه لیوان وایتکس حرف های اضافی رو میشوره میبره"ثابت کنه و در آخر هم ایوامرگخواران را مجبور کرد قول بدن که میتونه بالش سدریک رو بخوره و تف نکنه.
و اینگونه بود که الکساندرا ایوانوا اجازه داد به عنوان حیوان ارباب مشغول به کار شود.



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۰۸ سه شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
دلیل احتیاج داشتن به زمان، فکر کردن یا سنگین بودن حرف بلاتریکس نبود. دلیلش این بودکه ایوا چیزهای زیادی برای هضم کردن در معده اش داشت و کمی طول کشید تا نوبت به حرف بلاتریکس برسد!

ایوا فیلی را که روز قبل خورده بود هضم کرد.

درختی را که صرفا به این دلیل خورده بود که کلاغی که رویش نشسته بود، خوشمزه به نظر می رسید، هضم کرد.

بالش سدریک را هضم نکرد. این یکی را تف کرد. سدریک بالشش را لازم داشت.

اگلانتاین را هم هضم کرد.

حرف بلا، در صف هضم، جلو و جلوتر می رفت و مدام به ساعتش نگاه می کرد.
صف، تمام نشدنی به نظر می رسید.
ولی بالاخره تمام شد!

حرف بلا وارد معده شد و بعد از غرق شدن در اسید و فشرده شدن و له و لورده شدن، پس زده شد.

-تو که مال این جا نیستی. تو رو باید مغز هضم کنه. برو بالا!

و شوتش کردند به سمت مغز.

حرف، رفت و رفت و رفت... تا به مغز پر پیچ و تاب و در هم گوریده ایوا رسید.

مغز با دیدن حرف، وحشت کرد.
-ای داد بیداد! اینو که بلا زده...خب... بگو... ولی آروم!

حرف اعلام کرد که ایوا باید تبدیل به حیوان بشود.

مغز حرف را هضم کرد و ایوا متوجه شد. باید به شکل یک حیوان در می آمد!




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۷ دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۴۷:۲۰ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
-یه لحظه وایسادن کنید...شما بچه ی منو دیدن کردید...؟ من دونستن نمیکنم کجاست... همین یه دیقه پیش اینجا بودن بود!

بچه ی رابستن که تا چند لحظه پیش با بیخیالی گوشه ای نشسته بود و داشت آبنباتی را که از چنگ کودک دیگری درآورده بود مک میزد، دیگر آنجا حضور نداشت.

-معلوم هست چی میگ‍ی؟

رابستن به آبنبات نیم خورده ای که دو کودک شریکی لیسیده بودند و حالا گوشه ی زمین افتاده بود اشاره کرد:
-مگه کَر بودن هستید؟! بچم غیب شدن شده! دیدن نمیکنید؟! کجا رفتن شده؟!

بلاتریکس تنها با لبخندی خونسرد به چهره ی پدرانه و نگران رابستن خیره شد.

-عه... نه... چیز... یعنی... من رفتن میشم تا گشتن کنم دنبال‍...

و پدرِ مجردِ آبی رنگ، که گویا متوجه شد بود هوا پس است، مِن‌مِن کنان چیزهایی بلغور کرد و در عین حال که سعی داشت خود را از میان بچه هایی که به شلوارش چسبیده بودند و خیال میکردند او شخصیت کارتونی است بیرون بکشد، دوان دوان آنجا را ترک کرد.

بلاتریکس حتی فرصت نکرد اعتراض کند و از این بابت بسیار ناراضی بود. بنابراین اولین چیزی که به ذهنش خطور کرد را پراند:
-یکیتون باید حیوون بشه!

جمع در سکوت فرو رفت.
یعنی چه؟ یعنی چهار دست و پار روی زمین زانو بزنند و مثلا شیهه بکشند؟ کسی داوطلب نشد.
بنابراین مانند همیشه، بلاتریکس خودش مجبور شد که آنها را داوطلب کند!
او چشم گرداند و به تک تک آنها که هریک بسیار مشغول به نظر میرسیدند، خیره شد.
و در آخر هم، مظلوم ترینشان را برگزید!
او به دختری کج و کوله که روی زمین نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود اشاره کرد.
-زود تر حیوون شو بریم پیش ارباب!

ایوا به زمان نیاز داشت تا حرف او را هضم کند.





پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۴۵ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۳۲:۲۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
اتاق در سکوت غار مرلین فرو رفته بود و هیچ کس چیزی برای گفتن نداشت!

-سلامممم،چرا همه ساکتینننن؟
-رابستن؟
-اوه رابستن چه خوب که امدی! فقط یکم دیرههه!
-ببخشید بلاتریکس!
-برو.. هی...برو برو یه جای دیگه...پیسست پیست!
-چی داری میگی مگان؟ بلندتر بگو ماهم بشنویم!
-اممم...نه چیزی نگفتم خواستم به رابستن سوال اصلیمون رو بگم!😁
-🤨
-🤗
-خب باشه...رابستن ایا تو حیون فروشیه دیاگون رو میشناسی؟
-خب معلومه!
-خب بگو دیگه!
-خب چیشو بگم دقیقا؟🤔

بلا لحظه به لحظه داشت عصببانی تر میشد،دلش میخواست بگه"پلن Bکنسل شده مجبوریم بریم پلن C!"

-رابستن بیخیالش شو مرگخوار عزیزم!
-عهه واقعا؟...باشه هرجور خودت میدونی!😍

مگان همون لحظه متوجه ی وخیم بودن اوضاع شد! بنابراین سعی کرد از اتفاقی که در اینده ی نچندان دور قرار بود برای بچه ی رابستن که حالا داشت یه پسر 4 ساله رو با ارامش تمام میزد کرد!

-بلا؟...بلاتریکس؟...اخه،اخه حیف نیست بچه ای به این نازی،زیبایی،دست بزن، جنگجو و مرگخوار اینده؛ لقب حیون ارباب رو بدیم؟🥺
-ساکت باش مگان!
-بچه ی من؟ لقب حیون ارباب؟ جریان چیه؟ نگنه نقشه بعدی اینه که بچه ی من تبدیل به حیون ارباب بشه؟🤔
-متاسفانه د...
-خفه شو مگان!...خب داشتم میگفتم،نه اصلا هم اینطور نیست!😊

در اون لحظه بلاتریکس فقط و فقط منتظر یه فرصت بود که مگان رو جادو کنه!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹

ایزابلا تینتوئیستل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۳ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۴۶ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۴۰۰
از ارباب دورم نکن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 123
آفلاین
سپس بلا فکر دیگری کرد و ارام ارام به ارباب نزدیک شد.
_ارباب
_حیوانم را گرفتی بلا؟
_ن ن نه قربان
_پس چه می خواهی ؟ هان؟
بلا با درماندگی به لرد نگاه کرد.
_چیزه قربان .چیز. اِ.اهان یادم اومد . ارباب چرا سری به حیوان فروشی دیاگون نمی زنیم؟ تا حیوانی در شان شما پیدا کنیم.
_فکر خوبی بود بلا. از شکنجه کردن شیلا هم حال کردیم. افرین.
بعد با دیدن چهره بلاتریکس که لبخند بزرگی ان را پوشانده بود، فریاد زد:چرا مرگخواران مارا صدا نمی زنی.
_چ چ ش چشم ارررربباب.
با گفتن این جمله پا به فرار گذاشت. بعد از رسیدن به مرگخوار ها بلا سرفه ای کرد تا نظر مرگخوار ها رو جلب کند.
_اِهم اِهم.
کسی توجه نکرد.
_اِهم.
و باز هم بی توجهی.
_بابا مگه‌ کرین! پاشین میخوایم بریم کوچه دیاگون.
با حس کردن سکوتی که فضا رد گرفته بود ، فهمید کمی بلند حرف زده. ولی او بلاتریکس لسترنج بود. پس از توجه مرگخواران استفاده کرد و گفت:
_ما برای انتخاب کردن حیوان لرد باید بریم جونور فروشی. کاری داری مگان؟
_منطظورت از جونور فروشی همون حیوون فروشیه؟
_اره. واقعا دیگه باید اینو برات توضیح بدم تسترال؟
_ن نه . من که متوجه شدم برای بقیه میگم.
_سوالی نیست ؟
مرگخوار ها با ترس ولرز:
_خیر .
_خوبه چون من سوال دارم . کی جای جونور فروشی دیاگون رو میدونه؟
_کنار چوب دستی فروشی الیوندرِ


ویرایش شده توسط ایزابلا تینتوئیستل در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۹ ۰:۱۰:۲۸

!Warning
Risk of biting


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۳۲:۲۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

بلا نقشه ای کشیده بود فقط نگران اخر نقشه بود، که با فکری دیگر نگرانیش برطرف شد!

-بلا؟...بلاتریکس...چرا بچه ی رابستن رو نگاه میکنی؟
-رابستن رو خبر کن، کارش دارم!
-نکنه،نکنه نقشه...نکنه میخوای؟
-رابستن رو برام پیدا کن!

بلا اصلا و عبدا حاضر نمیشد به صورت مگان نگاه کنه! اون نقششو کشیده بود! کاری هم که انجام میداد دستور ارباب بود،هر مرگخوار باید برای خدمت به ارباب از جون خودش بگذره!

-بلا؟
-چیه مگان؟رابستن رو برام اوردی؟
-نه،اخه دیدم بچه ی طفلکیش رو اینجا پیش ما امانت گذاشته،خودش یه کار فوری داشتش!
-خیلی خب...

با وجود نبود رابستن بلا باید فکر دیگری میکرد!

-بلاتریکس میخوای چندتا مشنگ رو جادو کنم،گریم کنم و تبدیل به حیوان ارباب کنم؟
-نه نه خودم فکر دیگری دارم!
-رابستن که اینجا نیست تا امدن رابستن هم ارباب ناراحت میشه!
-خب رابستن اینجا نباشد،به ما چه؟ اشتباه خودش بود بچه اش رو اینجا رها کرد! ما مرگخوار های عزیز ارباب باید وظیفمون رو انجام بدیم! چه اون باشه چه نه!
-بلاتریکس به نظرم نقشه ی من بهتره ها!
-اخه مشنگ ها به چه درد ارباب میخورند؟ ارباب از مشنگ ها بدش میاید!




only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ سه شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۹

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
خلاصه:
لرد دلش برای نجینی تنگ شده و حیوان خونگی می خواد. سو سگی پیدا می کنه ولی لرد قبول نمی کنه. در نتیجه بعد از کلی گشتن دنبال مرگخوارا و کمک گرفتن ازشون، مارهای شیلا رو برای لرد سیاه برمی‌گزینه‌. اما مشکل اینجاست که مارها اصلا از لرد و بلاتریکس اطاعت نمی‌کنن و مشکل‌ساز شدن.

***


- ما اصلا و ابدا حیوان خانگی‌ای که باعث مکدر شدن خاطرمون بشه رو نمی‌خوایم بلا! هر چه سریع‌تر از ازمون دورشون کنین!

بلاتریکس هم که توی ذهنش نقشه شرحه شرحه کردن شیلا و مارهاش رو می‌کشید، با حرکت چوبدستی‌ش اون‌ها رو توی یه گونی فرستاد و نشست و مشغول فکر کردن برای یافتن یه راه‌حل شد.

- من می‌دونم باید چیکار کنیم بلا!

بلاتریکس که اصلا تمایلی به دیدن ریختِ هیچکدوم از مرگخوارهای دست و پا چلفتی نداشت در ابتدا اقدام به دور کردن مگان با یه طلسم شکنجه کرد، اما بعد از اینکه متوجه شد هیچ فکری برای حل مشکل به ذهنش نمی‌رسه، تصمیم گرفت به همه‌ی راه‌ِ حل‌ها گوش بده.
- چیکار؟
- ما احتیاج به یه حیوون خونگی داریم... و حیوون خونگی حرف گوش‌کن و خوبی هم پیدا نمی‌کنیم. درسته؟
- خب؟
- خب خیلی آسونه دیگه! باید از قدرت گریم و آرایش استفاده کنیم.

بلاتریکس تا به اون روز این‌همه منتظر یه توضیح درست و حسابی نمونده‌بود.
- کامل حرفتو بزن دیگه!
- من می‌تونم با گریم، هر چیزی که می‌خواین رو طراحی کنم! فقط باید یه آدم ریزه‌میزه بهم بدین تا گریم رو روش پیاده کنم. کسی به ذهنت می‌رسه بلا؟

نگاه خوشحال و شیطانی بلا که از این اتفاق ذوق کرده‌بود، به طرف بچه ی رابستن که معصومانه و آسوده‌خاطر بچه‌های توی پارک رو کتک می‌زد کشیده شد.


گب دراکولا!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ جمعه ۱۷ مرداد ۱۳۹۹

مگان راوستوک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۸ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۰۲ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
از ظاهر خودم متنفر نیستم، چون می دونم زیباترینم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
مار ها که به حرف بلاتریکس گوش نمی دادند به این طرف و ان طرف می رفتند.
- گفتم برین پیش ارباب
- حال کدام یک از این ها قرار است حیوان جدید ما بشود؟
مار ها که همچنان در پارک به این طرف و ان طرف می رفتند در راه خود هر بار یک نفر را نیش می زدند.بلاتریکس که دیگر از این حرف گوش نکردن مار ها کلافه شده بود به سرعت به دنبال مار ها می رفت
-‌ وایسا ببینم. تو باید به حرف من گوش بدی. وایسااااا
لرد ولدمورت که دیگر از این موش و گربه بازی های بلاتریکس با این مار ها خسته شده بود به سمت یکی از نیمکت های پارک رفت و روی ان نشست و به نجینی فکر می کرد. کمی دلش برایش تنگ شده بود و دلش می خواست باز پیشش باشد.



پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۹

مرلین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۹ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۰۱:۴۲ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از بارگاه ملکوتی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 116
آفلاین
چندین دقیقه ای بود که لرد روی نیمکت پارک نشسته بودند. به طرز عجیبی هیچ مرگخواری در دید ایشان نبود. لرد تنهای تنها نشسته و حتی نجینی هم دیگر در کنارش نبود.
یادآوری نجینی دوباره باعث شد تا لرد عصبانی بشن! بله! لرد که از غیبت کسی افسوس نمی‌خورن یا دلشون براش تنگ نمیشه؛ بلکه از دستش عصبانی می‌شدند!

هر چند دقیقه یکبار صدای جیغی به گوش می‌رسید. یحتمل بلاتریکس مشغول شکنجه کردن مرگخواران بود تا وظایفشون را به درستی انجام بدن. لرد بسیار از این رویه راضی بودن. همواره تمامی ماموریت ها به این منوال ختم به خیر می‌شد.

اما مورد عجیب تر این بود که لرد احساس می‌کرد که کسی علامت شوم را لمس کرده. چرا و به چه علت؟ آیا مرگخوارانی مشغول خیانت بودند؟ آیا چیزی را از لرد پنهان می‌کردند... ریشه افکار لرد با صدای جیغ دیگری پاره شد.

- بلاتریکس ما ضربه آخر را زد. احساس می‌کنیم که شیلا بوده است.

جادوگران در پارک با حیرت و ترس به این طرف و آن طرف می‌رفتند و گاهی که نگاهشان به لرد می‌خورد مبلغ را پرداخت و قبض را تحویل می‌گرفتند و مرلین هم با عصایش ارواح جدا شده از کالبد هایشان را جمع آوری می‌کرد.

لرد نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد. ردایش را صاف کرد. همواره از رودولف شنیده بود که "برخورد اول خیلی مهمه! "

- مایلیم زودتر با حیوان خانگی جدیدمون آشنا بشیم. پس این بلاتریکس کجاست؟

در گوشه دیگر پارک بلاتریکس، شیلا را روی زمین رها و کیفش را روی زمین خالی کرد. مارهای کوچک و بزرگ به سرعت روی زمین پخش شدند و به هرکس که می‌رسیدند نیشی را حواله اش می‌کردند.

- به سوی اربابم حرکت کنید!

و خب طبیعتاً مار ها از بلاتریکس فرمان نمی‌گرفتن!


شروع و پایان با ماست!


پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ یکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۹

شیلا بروکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۰۲ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹
از کیف ارزشمندم دور شو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 93
آفلاین
شیلا در کسری از ثانیه متوجه شد که رکورد اشتباهاتش را شکسته است. در یک دقیقه و به صورت هم زمان سه خطا چیزی نبود که برای شیلا عادی باشد. او همزمان هم با آیلین موافقت و هم با بلا مخالفت کرده بود ومهم تر از این دو، اینکه الان چشمانش رو بسته بود و تسلیم سرنوشت شده بود. پس مغزش سریعا فرمان داد که چشمانش رو باز کند وگندی که زده بود را اصلاح بنماید.

_یه بار دیگه بگو چی گفتی شیلا.
_هیچی اصلا! غلط کردم! ولی میگما پنجاه تا مار بس نیست؟ آخه بیرون آوردن اون همه مار خیلی طول میکشه؟ ممکنه یک سال طول بکشه.
_شیلا؟
_ها؟ چشم! اما آخه من نگران خودتونم. اگه کنترل مارهام از دستم خارج شه چی؟ اگه یه وقت نیش بزن بقیه رو چی؟ بعضیاشون سمین ها! اگه مرگخوارا رو له کنن چی؟ اصلا مگه نمیخوای مرگخوارا بی سر و صدا جمع بشن خب مار میخوای چیکار؟ اونم صد و چهل تا! مگه میشه ارباب صد و چهل تا مارو نبینن؟ بیا و بگذر از این مار های من.
_
_


هیچکس حق نداره ازم دورش کنه!

"ONLY RAVEN"







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.