هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ جمعه ۱۵ مرداد ۱۴۰۰

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
نمرات جلسه‌ی اول کلاس پیشگویی




اسلیترین

آلبوس سوروس پاتر: 20
پستت خیلی خوب و بامزه بود آسپ، و توصیفات و دیالوگ‌هات هم قشنگ بودن. خسته نباشی!

دراکو مالفوی: ۱۹
با شخصیتت همخوانی داشت، و در کل خوب بود دراکو!
اما می‌تونست بهتر هم باشه، و کمی سریع از روی سوژه‌ها پریدی.
خسته نباشی!


ریونکلا


آلنیس اورموند: 20
پست قشنگی بود. خسته نباشی!

آلانیس شپلی: ۱۶
به نظر من اگه ایده‌ی اول که ابری شدن هوا بود رو دنبال می‌کردی پستت خیلی قوی و قشنگ‌تر می‌شد. مثلا می‌تونستی بری توی بلندترین نقطه‌ی زمین و با آسمون صحبت کنی و ... . ایده‌ای که اجرایی کردی و نوشتی تا حدودی ساده بود و سریع هم تموم شد.

رابرت هیلیارد: ۱۸
خوب نوشته بودی رابرت، ولی من یکم گناه دارم. وایتکسامو نریزید زمین.
پستت از لحاظ طنز خوب بود، اما ایده‌ی پیشگویی‌هات کم کم ضعیف از آب در اومد.
خسته نباشی.

جرمی استرتون: ۲۰
هر چند من واقعا بی‌گناهم و کاری با پلاکس نکردم ()، ولی کاری که تو با قاقارو کردی خیلی باحال‌تر بود!


دیزی کران: 19 + 1
دیزی! داستانت واقعا خلاقانه و بامزه بود و ازش لذت بردم. یک نمره بخاطر اشکالاتی که توی رعایت علائم نگارشی ( مثلا نداشتن علامت در پایان جمله) و همچنین غلط‌های املایی (مثلا «بزارید» غلطه و «بذارید» درسته) ازت کم شد. از طرفی هم با توجه به داستان جالبت یک امتیاز تشویقی بهت داده شده. توی کلاس‌های بعدی هم منتظرت هستم!


آمانو یوکاتا: 18
ایده‌ت و نحوه‌ی عملی کردنش خیلی خوب بود آمانو، ولی یه جورایی خیلی کوتاه بود و جای مانور بیشتری داشت. می‌تونستی پایانش رو مفصل‌تر بنویسی و توضیحات بیشتری بدی، چون من وقتی به پایان پستت رسیدم انتظار داشتم که هنوز هم ادامه داشته باشه.
خسته نباشی!


گریفیندور

لاوندر براون: ۲۰
خسته نباشی لاوندر! تو هم تا حدودی برای طرح ایده‌ی پیشگویی‌هات ضعیف عمل کردی ولی از اونجایی که بقیه‌ی موارد به خوبی رعایت شده بود می‌شد ازش چشم‌پوشی کرد.

لوسی ویزلی: ۲۰
طنز پستت خیلی خوب بود لوسی، آفرین!

الکس وندزبری: ۱۹
با اینکه از لحاظ ایده کمی ضعیف عمل کردی، ولی با توجه به زمان عضویتت در کل خیلی خوب می‌نویسی الکس!

اما ونیتی: 20
خسته نباشی اما، واقعا پست قشنگی بود!

کتی بل: ۱۹
داستان قشنگی بود کتی، و استفاده‌ت از قاقارو هم بامزه بود!
اما وقتی داشتی راجع به عملی کردن پیشگویی‌ت حرف می‌زدی من کمی گیج شدم و مجبور شدم دو سه بار بخونم تا متوجه منظورت بشم. می‌تونستی کمی توضیحاتت رو بیشتر و واضح‌تر بنویسی که این مشکل پیش نیاد، اما در کل خسته نباشی!


هافلپاف

جسیکا ترینگ: ۱۹
خسته نباشی جسیکا، بامزه بود!
فقط توی استفاده از شکلک اشتباهاتی کرده بودی، مثلا لازمه که بدونی استفاده از شکلک فقط توی دیالوگ هاست، از طرفی وقتی آخر جمله شکلک می‌ذاری باید علامت نگارشی هم رعایت بشه و شکلک کافی نیست.


پ.ن: برای دادن این نمرات، به میزان عضویت جادو آموز در سایت هم توجه شده. برای همین ممکنه کسی که دو سه هفته‌ست عضو سایت شده با کسی که یک ساله عضو سایته نمره‌ی یکسانی گرفته باشن که چون زمان عضویت هم در نظر گرفته شده، عادیه.


گب دراکولا!


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۹:۳۱ پنجشنبه ۱۴ مرداد ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
- خر...
- صدای خر خر کی بود؟

پروفسور دلاکور، دنبال فردی میگشت، که نظم کلاس را به هم ریخته بود. چشمانش را ریز کرد و کلاس را نگاه کرد. تمام جادو آموزان بیدار بودند، به جز کتی!
- کتی؟

بچه ها، بیخیالی کتی را، تحسین میکردند. چون خر خر دیگری کرد و بیشتر، روی زمین ولو شد. کتی، جایش را بسیار نرم و گرم درست کردم بود. قاقارو زیر سرش، و کیفش زیر پایش. گابریل، به قاقارو نگاه میکرد، که خشک شده بود و حرکت نمیکرد.
- خانم بل؟

کتی، پس از خر خر دیگری، با وحشت از جایش جهید و میز را وارونه کرد. موهایش به سمت راست خم شده بود و صورتش به یک سمت کج شده بود.
- بله پروفسور؟
- خواب بودین؟ مزاحمتون شدم؟

کتی، لبخندی کت و کلفت زد.
- بله! اتفاقا داشتم خواب خوبی...
- ساکت!

صورت گابریل، قرمز شده بود. خنده ای شیطانی کرد.
- خب، چرا برامون یه پیشگویی نمیکنین؟ البته... اگر جواب ندین، کل این ترمو براتون صفر میدم.

کتی، آب دهانش را قورت داد. خواست، قاقارو را از خشک شدگی در بیاورد که... فکری کرده بود، معرکه! قاقارو، بعد از اینکه از این حالت در می آمد، قطع به یقین، به فرد مقابلش حمله میکرد.
- پروفسور؟
- بله؟
- قاقارو، حواسمو پرت میکنه. میتونم بندازمش بیرون؟ ازپنجره منظورمه.

گابریل که گیج شده بود، سری تکان داد و منتظر شد. کتی، نگاهی به ساعت جیبی اش انداخت. یک دقیقه ی دیگر زنگ میخورد، و جرمی، قرار بود که در کلاس کتی، حاضر باشد. برای پس دادن کتاب اصول، حمله ی پشمالو ها. پس تا دو ثانیه ی دیگر، رو به روی پنجره بود. تا با تکان دادن دستش، اعلام حضوری، برای کتی کند. قاقارو را از پنجره بیرون انداخت و قبل از اینکه روی زمین فرود بیاید، قایمکی، چوب دستی اش را، تکان داد.
- من، پیشگویی میکنم که جرمی آسترتون، زمانی که زنگ میخوره، در کلاس ما میاد و لباساش پاره پاره و صورتش پر از زخمه..

دینگ! زنگ خورد و صورت بچه ها، به سمت در چرخید. همه، با جرمی مواجه شدند، که لباس هایش پاره پاره، و صورتش پر زخم بود... و قاقارو پایش را گاز گرفته بود.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰

آمانو یوتاکا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۰ یکشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۹:۴۲ شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۰
از هرجایی که امید باشه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•

-یعنی الان باید پیشگویی کنم؟ همین؟

آمانو که توی حیاط میچرخید و با خودش زمزمه هایی از این قبیل میکرد.

-چطوره پیشگویی کنم یکی از پله ها کله ملق میشه؟

ندای درونش گفت«اگه هرگز اتفاق نیوفته چی؟ »
آمانو کلافه بود. هر مثالی میزد افتضاح و پیش پا افتاده بود.

-فهمیدم!

آمانو که لامپ روی سرش جرقه زده بود با خوشحالی رفت به محل مورد نظر. توی راه هم یکسره با خودش تکرار میکرد:
-پیشگویی میکنم که لینی به مدت طولانی گم و گور میشه!

ولی همون لحظه آمانو لینی رو دید که همراه سو داشت به سمتش میومد. امانو پشت ستونی قایم شد و منتظر فرصت مناسب شد.

-یک، دو، سه...

آمانو وقتی حواس سو پرت بود لینی رو قاپید و در رفت. لینی توی دستای آمانو لگد پرونی میکرد و جیغ میزد.

-ولم کن ای دزد کثیف!!

-خیلی ببخشید لینی... ولی این مشقمه...

آمانو لینی رو انداخت توی صندوقچه و بهش قول داد هر روز براش کلی غذا بیاره


کسی باش که میخوای نه کسی که میخوان=)

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۹:۳۱
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 254
آفلاین
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.
—✦—

-متهم رو بیارید.
- درو باز کن باد بیاد متهم داره میاد
- ســــــــــــــکوت

قاضی با چکشی که در دست داشت، محکم بر روی میز کوبید و سکوت بر فضا حکم فرما شد سپس نفس عمیقی کشید و به متهم سر به زیری که جلوی میز بلندش ایستاده بود، نگاه کرد.
-این که بچه ست! متهم واقعی رو بیارید.
-متهم همینه قربان!
- یعنی این جوجه تونسته این همه گالیون به جیب بزنه؟
_بله قربان! لازم به ذکر است بگم که خودم تنها همه کاراشو انجام دادم!

دیزی که دید توجه افراد زیادی را به خودش جلب کرده است سرش را بلند کرد و سعی کرد خودش را خیلی خفن نشان بدهد.

-میدونید قربان اگه من تا یک ساعت دیگه تو خونه ارباب اینا باشم یهو دید یه چیزی هم دست شما رو گرفت
- واقعا! حالا چقدر دستـــ...
-عه قربان! پیشنهاد روشه بهتون داد! بزارید داخل صورت جلسه بنویسم

قاضی محترم که برای چند ثانیه حواسش پرت شده بود، حواسش را سر جایش گذاشت.

- هی پسر! یادت نری اون قسمتی من رشوه رو قبول نکردم رو درشت بنویسی
-اما قربان اگه من...
-عه گفتم درشت بنویس دیگه! بریم سر محاکمه. خانم کران از خودتون دفاع کنید.
-قربان من که الکی الکی نمیتونم از خودم دفاع کنم! خوانندگان و استاد دلاکور گرامی و خودم باید بدونیم که جرم من چیه یا نه؟
- شما به جرم کلاهبرداری کلان از مردم بیچاره در اینجا حضور دارید.
-با تشکر !
-حالا بفرمائید از خودتون دفاع کنید!

دیزی دوباره سرش را پائین انداخت. بغض قوی را در گلویش انداخت.
-میدونید قربان... من یه نوجون پونزده سالم... نه پدری دارم و نه مادری... باید یه جوری خرج خودمو در بیارم یا نه؟
-طبق لیستی که اداره مالیات به ما داده شما تا مدارس بازه داخل هاگوارتز سکونت داری، برای تابستونم که میری خونه ارباب اینایی که خودت گفتی، دیگه آیا خرجی برات می مونه؟

کف گیر دیزی به ته دیگ خورده بود!

- میدونید قربان همش تقصیره طَمعَمه! اصلا آدم نمیشه!
-بیشتر توضیح بده بفهمم چی میگی.
- با اجازه.
فلش بک- دو هفته پیش

- فک کن چقدر پول گیرم بیاد! آهان همینه، بزار الان می برمش
چیک
برق ورزشگاه اداره کل ورزش های جادویی به کل قطع شد.

صبح روز بعد _ کلوپ خانم های درست گو

- خانم های محترم! دیدید که پیشگویی خانم کران درست از آب در اومد

منشی کلوپ صفحه اول روزنامه را در مرکز دید ساحره های خندان گذاشت.
نقل قول:
بازی کوییدیچ تیم ایکس و وای به دلیل قطع برق های زنجیره ای در بازی های قبل کنسل شد.

-دقیقا مثل همون جمله ای که خود خانم کران گفت.
- دستش طلا! همون ساعت قرار بود قسمت آخر سریال مورد علاقم پخش شه!
- تو ام می بینی؟ بنظرم که آخرش دختره می میره
-عه وا! نگو....
- ساحره گرامی لطفا وسط اظهار نظراتون هزینه پیشگویی رو هم بدید بیاد!

ساحره های گرامی همانطور که درمورد سریال بحث می کردند، یکی یکی جلو آمده و هزینه را روی میز منشی می گذاشتند.
پایان فلش بک

-همش همین بود! میدونید من نیتم کمک کردن به اون خانمای محترم بود، همین!
- عه وا! دستت درد نکنه! اگه بازی پخش میشد دیگه از پخش سریال خبری نبود که!
-خواهش میکنم! وظیفه بود!

پیرزنی که جز هیئت شاکی بود بلند شد و برگه رضایت خود را روی میز قاضی گذاشت.

-بنظرم نیت ایشون مهم بوده و نه هیچ چیز دیگه ای! مرسی اه!

پشت سر پیرزن ساحره های دیگری هم آمدند و رضایت خود اعلام کرده و به سادگی از حق خود گذشتند.
دیزی کم کم داشت به تبرئه شدن نزدیک می شد.

قاضی که هنگ کرده بود، دوباره چکشش را روی میز کوبید.

- اصلا به جز جرم اول شما جرم دیگری هم داشتید. ما بهش میگیم خسارت زدن به اموال دولتی! درمورد این چی میگی؟
- مثل آب خوردن قابل حله! میدونستید وزیر ایوانا از آشنا های بنده هستند؟ اصلا من از ایشون پروانه کسب قطع برق دارم.

دیزی به سمت میز قاضی رفت وپروانه کسب را روی برگه های رضایت نامه گذاشت.
نقل قول:
پروانه کسب
اینجانب الکساندر ایوانا بدین وسیله اجازه هرگونه قطع برق در هر مکانی را به خانم کران و دستیاران ایشان خواهم داد.
وزیر دولت هجدهم
الکساندر ایوانا

پسر صورت جلسه نویس چکش را از قاضی هنگ کرده گرفت و خودش ضربه نهایی را زد.
- خانم کران با رفع کامل اتهامات تبرئه شد.
-با اجازه! ببخشید جناب قاضی لطفا به همسرتون بگید امشب در کلوپ جلسه داریم، حتما تشریف بیارند. خوشحال میشم.
دیزی پروانه کسب را برداشت و از دادگاه بیرون زد.
او خیلی راحت تبرئه شده بود.
در همان لحظه تلفن ماگلی اش زنگ خورد.

-جعل امضای وزیر راحت تراز چیزی بود که فکر می کردم! دستت طلا کیت! بعدا بهت زنگ میزنم!

دیزی تماس را قطع کرد و رفت تا به حساب پر گالیونش در گرینگوتز سری بزند.

تامام



ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۳ ۱۴:۳۷:۳۱

تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱:۵۷ چهارشنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۰

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
روز گرمی بود. کتی بعد از خرابکاری ای که با پسر همسایه ماگل جرمی کرده بود، مدت ها بود که به خانه او نیامده بود. کتی مانند یک دهه شصتی داشت جلوی پنکه صدا در می آورد. قاقارو هم گوشه ای راحت لم داده بود و بیخیال از هر چیزی چرت می زد. این کار جرمی را حسابی کفری می کرد. جرمی زیر لب غر غر کرد:
- تن لش!

جرمی و کتی از کلاس پیشگویی بازگشته بودند. کلاس واقعا جرمی را خسته کرده بود. مخصوصا از اینکه گابریل با آن کارش باعث زمین خوردن پلاکس شده بود، حسابی ناراحت بود. گابریل واقعا حقش بود اگر که جرمی با معجون مرکب پیچیده خود را جای کتی جا می زد و از قاقارو می خواست که برود و طوری پای گابریل را گاز بگیرد که سر دیگر جلسه ها نتواند حاضر شود!

- آخه مگه چه پدرکشتگی ای با پلاکس داشت که حتما باید پیشگویی های مسخرش رو روی اون انجام می داد؟ رابطه پلاکس و گابریل که مثل من و قاقارو نبوده آخه!

وقتی حرف از شباهت رابطه جرمی و قاقارو و رابطه گابریل و پلاکس شد، فکری به ذهنش رسید. بله! جرمی می توانست کاری که گابریل با پلاکس کرده بود را با قاقارو انجام بدهد تا بتواند حداقل کمی از حرصش در آن لحظه را بکاهد. فقط نیاز بود تا پیشگویی کند و پیشگویی هایش را عملی کند! پیامدش بیشتر از این بود که مورد عنایت دمپایی کتی قرار بگیرد؟

- کتی!

کتی که هنوز پشت پنکه نشسته بود با صدای رباتی ای که پنکه ایجاد می کرد گفت:
- بـ ـ ـ لـ ـ ـه!
- پاشو کتی می خوام برات پیشگویی کنم.
- مثل گابریل که نمی خوای مسخره بازی در بیاری، می خوای؟
- اطمینان میدم که اینطور نیست! مطمئن باش عزیزم!

آن نقشه شوم آنقدر ناگهانی بود که حتی خود جرمی هم نمی دانست چه کاری باید انجام دهد. با این وجود که هنوز نقشه اش عملی نشده بود، می خواست خنده اش بگیرد ولی جلوی این کار را گرفت و لب هایش را به هم فشرد، که منجر شد به ریختن چند قطره تف روی صورت کتی.

- خب کتی! پیشگویی من از این قراره که قاقارو قراره تا کمتر از یک دقیقه دیگه، همون بلایی سرش بیاد که تو سر پسر همسایه مون آوردی.

منصفانه بود! کتی وسط سر پسر همسایه جرمی جاده ای باز کرده بود و برایش مصیبت تراشیده بود و حالا جرمی می توانست با این کار هم تلافی کند، هم حرصش را خالی. تا می خواست ماشین ریش تراش را بیاورد، کتی قاقارو را زیر بقل زده و فرار کرده بود؛ به همین دلیل جرمی قیچی ای که روی میز کنار دستش بود و قبلا داشت با آن عکس هایی که کتی از قاقارو گرفته و آنجا جا گزاشته بود را می برید را به سرعت برداشت و به سمت قاقارو حمله ور شد. چشم هایش را بست و سریع از نقاط مختلف بدنش هر چقدر مو می توانست قیچی کرد.
قچ قچ قچ قچ!

جرمی ابتدا زیر چشمی نگاه کرد تا ببیند خطری نباشد. وقتی که مطمئن شد خطری نیست، چشم هایش را کامل باز کرد. کتی با کله ای که نصفش کچل بود، داشت طوری به جرمی نگاه می کرد که انگار آدم کشته. آدم که نکشته بود! فقط به جای یک جاده وسط کله قاقارو، چندین و چند جاده کج و کوله وسط سر کتی باز کرده بود! این به اون در!


ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام پروفسور! خوبید پروفسور؟ پیشگویی با موفقیت انجام شد پروفسور!


RainbowClaw




پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ مرداد ۱۴۰۰

رابرت هیلیارد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۲ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۲ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
از بغل ریش بابا دامبلدور!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
سلام پروفسور دراکولا... عه نه دلاکور!
تکلیف:
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.
_______________________________
رابرت به عنوان آخرین نفر از کلاس خارج شد، او همیشه به عنوان آخرین نفر از کلاس خارج می شد چرا که اعتقاد داشت در خلوت بهتر می تواند وسایلش را جمع کند!
وقتی که داشت خارج می شد با خودش به پروفسور دلاکور بد و بیراه می گفت، بدون آنکه بداند پروفسور پشت اوست!
-رابرت چیزی می گفتی؟
رابرت که از ترس گرخیده بود با چهره ای رنگ پریده صورتش را برگرداند و با صدایی ریز گفت:
-نه پروفسور، چرا شما الان از کلاس بیرون اومدید؟
-باید به تو جواب پس بدم که چرا این موقع از کلاس خودم بیرون اومدم؟
-نه پروفسور، اما آخه...
-رو حرف استادت اما میاری؟ به استادت بد و بیراه میگی؟ رابرت تو باید سخت ترین تنبیه عمر بی ارزشت رو بشی! تو...
-پروفسور! تو رو خدا سخت نباشه!
-حرف استادت رو قطع می کنی؟ به تنبیه استادت اعتراض می کنی؟ رابرت جرمات داره سنگین تر میشه!
رابرت که نزدیک بود بزند زیر گریه ناگهان پروفسور را دید که با صدای بلند گفت:
-همه بیاین اینجا!
جادو آموزان که همگی به مرز دیوانگی رسیده بودند، خود را به کری و کوری زدند اما پروفسور به این راحتی پا پس نکشید او شخصا به دنبال جادو آموز های کر و کور رفت و آنها را هم آورد! تا اینکه با صدای بلند گفت:
-جادو آموزان، امروز رابرت می خواد برای اینکه از جرم هاش تبرئه بشه سه تا پیشگویی کوتاه مدت بکنه...
رابرت با شنیدن پیشگویی ناگهان بر خود لرزید، پروفسور با چشم و ابرو به رابرت علامت داد که بیاید و رابرت که نمی دانست چی کار کنه رفته وسط جماعت جادو آموز!
-عه خب چیز... سلام!
جادو آموزان با نگاه اتهام آمیزی به او نگاه کردند و بعد رابرت گفت:
-عه خب من پیشگویی می کنم... آهان!
رابرت ایده نابی به ذهنش رسید او رو به جادو آموز ها گفت:
-الان باید قهوه بخورید تا من پیشگویی کنم!
و بعد ناگهان با یک تکان دادن چوبدستی اش قهوه ها ظاهر شدند...
-خب بیاشامید!
پروفسور دلاکور و جادو آموزان با نگاهی اتهام آمیز تر به رابرت نگاه کردند و بعد با هم فنجون را هورت کشیدند:
-هورتتتتتتت!
رابرت سعی می کرد آرامشش را حفظ کند اما این کار بدون پول هایش بسیار سخت و طاقت فرسا بود، بلاخره رابرت به خودش آمد و گفت:
-خب الان همه قهوه‌شون رو خورده‌ن نوبت پیشگویی رسید، می خوام اولین پیشگویی ام رو درباره پروفسور بکنم، پروفسور لطفا فنجونتون رو بدید.
پروفسور با حالتی اتهام آمیز تر گفت:
-بیا رابرت.
و بعد فنجون را داد، رابرت به فکر این بود که چه خالی ای ببندد تا اینکه ناگهان چشمش به لرد افتاد، که در صد متری آنها داشت راه می رفت و به سمتشان می آمد، رابرت با صدای بلند گفت:
-پروفسور، پروفسور، الان یکی میاد که شما با دیدنش ویبره می رید و ناگهان لرد آمد و پروفسور شروع به ویبره رفتن کرد...
-وااای!
رابرت خواست از کلاس در برود اما نتوانست چرا که پروفسور یقه اش را از پشت به ستون گره زده بود...
-پیش بینی دوم!
رابرت یک آن گرخید به جادو آموزان و پروفسور نگاه کرد، او با یقه گره زده اش زیاد جایی نمی توانست برود بنابراین به سمت جادو آموز مورد نظر یعنی تری، چشمک زد و گفت:
-فنجونت رو بده تری!
تری پا شد و فنجان را آورد و بعد هم نشست و بعد رابرت گفت:
-هوممممم! تا دو دقیقه دیگه صندلیت میشکنه!
رابرت عاشق فن ها بی چوبدستی بود و سریع یک بشکن زد به سمت صندلی تری، تری گفت:
-اینکه چیزی نشد؟
شترققق!
صندلی تری شکست! رابرت خوشحال بود اما پروفسور نه! پروفسور رو به او گفت:
-خب بدک نبود، سومی هم بگو...
رابرت سه باره گرخید او دوباره فنجان پروفسور رو برداشت و بعد نگاه به وایتکس های آن طرف سالن کرد...
-پروفسور، پورفسور، بشکه وایتکس هاتون تا بیست ثانیه دیگه می ریزه...
-امکان نداره!
پلخخخخخخ!
تمام وایتکس ها ریخت، این پیش بینی رابرت درست از آب در اومده بود و او خیلی خوشحال بود، پروفسور شبیه دیوانه ها شده بود و گفت:
-آآآآآآآآآ!
و بعد با جیغ و داد شروع به دیویدن در سالن کرد، و جادوآموزان با لبخند به او نگاه کردند و رابرت هم ‌شروع به قهقهه زدن کرد!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۴۹:۱۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ناظر انجمن
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 119
آفلاین
سلام پروفسور عزیزم!
___________
به عنوان تکلیف، مثل گابریل که به زور پیشگوییشو واقعی کرد، شما هم در قالب رول پیشگویی کنید و برای تبدیلش به واقعیت دست به کارای مختلف بزنید.
___________

اما باورش نمیشد که این بهترین کلاس عمرش باشد.

در واقع ملانی مجبورش کرده بود سر کلاس پیشگویی باشد وگرنه اما هم قبلا این کلاس را گذرانده بود و هم علاقه ایی به این جور کارها نداشت، چون به نظرش همه این پیشگویی ها رسما یک نوع کلاهبرداری بود، خب او که خودش در این زمینه خبره بود، دیگر نیازی به این کلاس ها نداشت.
قسمت بدتر قضیه این بود که افراد پیشگو اصلا این حرفها را قبول نداشتند و کارشان را هنری و مهم میدانستند.

ولی انگار این کلاس فرق داشت. استادشان، پرفسور دلاکور، رسما داشت به آن ها کلاهبرداری یاد میداد و این چیزی بود که اما عاشقش بود. حالا که قرار بود اینطور پیشگویی کنند؛ اما بزرگترین پیشگوی قرن میشد.

بنابراین دستش را بالا گرفت و با حالت داراماتیکی گفت:
_استاد.....من فکر کنم چیزی رو دیدم که جادوکار ناخودآگاهم بهم میگه .....اوه اوه....داره واضح میشه! .....یخ! قراره همه قلعه یخ بزنه!همه جا  قطعه های بزرگ یخ میبینم!

همه با نگاهی پر از " این دیگه رد داده" به اما خیره شدند و پرفسور گفت:
_ امم... این خیلی خوبه داری تلاش میکنی ولی فکر  میکنم جادوکار ناخودگاهت اون طرفه کره زمینه! چون الان اینجا تابستونه عزیزم!

همه کلاس خندید و اما با اعتماد به نفس گفت:
_به زودی اتفاق میوفته پرفسور! پیشگوی درونم هیچ وقت اشتباه نکرده!

در همین لحظه زنگ خورد و پرفسور در اخرین لحظه گفت:
_همه تکالیفتونو بیارید....منتظر پیشگویی تو هم هستم وینیتی!

اما به محض تمام شدن کلاس به سرعت به خوابگاه برگشت و به زیر تختش شیرجه رفت و جعبه آبی کوچکی را بیرون کشید. چند وقت بود میخواست از آن استفاده کند و بلاخره زمان مناسبش فرا رسیده بود.
با ذوق در جعبه را باز کرد و پارچه چرمی تا شده ایی را از آن بیرون کشید.
در لای پارچه؛ چند تیکه مو بود. اما یکی از موها را بیرون کشید و با دقت در جیبش گذاشت و به سمت سرسرای بزرگ دوید.

در هاگوارتز میتوان به چند طریق چیزهای ممنوعه را به دست آورد.
یا اینکه خودتان آنها را بسازید؛ یا از بیرون بیاورید و یا بخرید.اما در اثر تجربه متوجه شده بود که دو راه اول دردسر فروانی داردو بهترین راه گزینه سوم است. بنابراین به جای ساختن معجون تغییر شکل با هزاران دردسر به راحتی یک شیشه از ان را از "جیمی جون دل" که از بچه های هافلپاف بود،خرید. در واقع این پسر میتوانست هرچیزی در جواب سوالش که "چی میخوای جون دل؟" بود را در ازای مبلغ مناسب تهیه کند.
اما تا شب صبر کرد و بعد از خوردن معجون و عوض کردن لباسهایش به سمت کلبه هاگرید به راه افتاد.

بعد از در زدن؛ هاگرید در را باز کرد:
_عه پروفوسور مک گونگال! سلوم! خوش اومدین! چی شده  که شوما این موقع اینجا اومدین؟

اما که الان در ظاهر پرفسور مک گونگال بود سعی کرد مثل او خشک و رسمی حرف بزند:
_ سلام هاگرید! راستش من برای ارتقا دانش بچه ها و آشتی جادوکاران و طبیعت وحشی یه فکری داشتم که فکر میکنم فقط تو میتونی عملیش کنی.

_ منو موگویی؟ چی هست؟

اما که سعی میکرد مشکوک به نظر نرسد با لحن غمگینی گفت:
_ خب راستش یه سری اژدهای کله غازی اهل داهات اطراف یورکشایر رو دست وزرات خوته موندن! حیوونکیا جایی برای موندن و تخم گذاری ندارن! از اونجایی که قلبم خیلی براشون گیلی ویلی میره میخواستم بگم بیاریمشون اینجا! هم اونا خونه دار میشن و هم بچه ها تجربه بزرگ کردن اژدها رو پیدا میکنن! برای همین ازت میخوام بری بیاریشون!

در حقیقت اگر هاگرید کمی دقت میکرد  متوجه میشد که اما نه تنها شبیه به پرفسور مک گونگال حرف نمیزد بلکه ایده اش بسیار دورتر از منطق پرفسور و حتی مدرسه بود ،ولی ایده بزرگ کردن اژدها مانند تفی بود که شمع منطق هاگرید را در همان ثانیه  اول خاموش کرده بود، بنابراین با فریاد هیجان زده ایی گفت:
_ یا خودا! من خیلی دلم تنگ شوده واسه بزرگ کردن آژدها! اسمشو بذاریم نوربرت؟

اما که خیالش راحت شده بود، گفت:
_اره اره هرچی تو بگی!فقط یه چیزی این باید یه راز بین ماها بمونه! که همه با دیدن اژدها سوپرایز بشن! بعدا هرچی شد بگو من گفتم. بعدم زود وسایلتو جمع کن که راه بیوفتی به سمت یورکشایر!
هاگرید که رسما داشت بالا و پایین میپرید گفت:
_ باوشه حتما! اخ جوون قراره بازم نوربرت داشته باوشم!

و بعد بدون خداحافظی برای جمع کردن وسایلش به درون کلبه دویید.
اما که قسمت اصلی نقشه اش را به خوبی انجام داده بود با آرامش به سمت قلعه قدم زد. حالا فقط باید منتظر آمدن اژدها میشد.
............

_هاگرید! عقلتو از دست دادی؟ این چیه با خودت آوردی؟ بدبختمون کردی!!!
پروفسور مک گونگال حقیقی با چهره قرمز شده داشت سر هاگرید فریاد میکشید.

چند اژدهای سبز آبی بزرگ با چشمهای عجیب چپ شده به طور عمودی به دیواره قلعه چسبیده بودند و یکی به صورت برعکس در آب دیارچه شناور شده بود.

قبل از آنکه هاگرید بتواند جواب دهد، ملانی که از اساتید تازه وارد بود گفت:
_اینا کله غازی دهاتی اند ....و بله بدبخت شدیم.

مک گونگال به سمت او برگشت و پرسید:
_ واقعا؟ نمیشه بفرستیمشون برن؟

_ دقیقا مشکل همینه! چشمهای چپ شونو دیدیدن؟ خنگ اند خنگ! نمیبینین مثل پشه چسبیدن به دیوار قلعه؟ اونیکی که معلوم نیست چرا تو دریاچه برعکسه!؟   مثل بقیه اژدها ها پرواز  نمیکنن که، عاشق سنگ های گرم اند که بچسبن بهش! و تادا! قلعه ما بهترین جاست!
بعد از حرف های ملانی، دیگر نه تنها مک گونگال بلکه بقیه اساتید مثل پاپکورن قرمز شده و منفجر شدند. در کنار آنها دانش آموزان هم وحشت کرده بودند و بیرون قلعه جمع شده بودند و به اژدها های عجیب نگاه میکردند.

هاگرید که برای دفعه ۱۲۴ ام به مک گونگال گفته بود که از خودش اجازه گرفته و با فریاد جدیدی مواجه شده بود، یک باره گفت:
_ اها، فهمیدم! باید کاری کونیم که قلعه یخ بزنه! اینا از یخ و سرما فراری اند!

بعد از پیشنهاد هاگرید؛ یکی از اساتید هم در یکی  از کتابهای کتابخانه مطلب مشابهی را پیدا کرد. ولی از آنجا که منجمد کردن  همه قلعه عملا غیر ممکن بود؛ تصمیم بر این شد که جاهایی که استفاده ندارد را منجمد کنند و در بقیه جاها برای دور کردن اژدها تکه های بزرگ یخ بگذارند.

در میان تعجب و چشم های درشت شده همه بچه های کلاس؛ پیشگویی اما به واقعیت عجیبی تبدیل شد. ولی نکته مهم این بود که هدف اصلی اما نمره کلاس پیشگویی نبود. در حقیقت  هاگوارتز تکه های یخ  را از " آقای یخ زاده اصل" که فردی از قطب شمال بود خریده بود. برای اما که حتی نقش پروفسور مک گونگال را بازی کرده بود، تبدیل شدن به آقای یخ زاده مرموز که کاری نداشت.



All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
دانش آموز ها در راه کلاس پیشگویی بودند، بیشترشان در حال پچ پچ کردن درباره ی پیشگویی شان بودند، بعضی ها هم که تکلبفشان را انجام ندداده بودند مانند آلانیس در حال سر هم کردن یک پیشگویی بودند.

- چطوره که بگم فردا آسمان ابری است؟ اووم، نه فکر نکنم باشه؟
ناگهان فکری به ذهنش زد.

با عجله از دانش آموزان دیگر جلو زد و خیلی زود خودش را به کلاس رساند. پروفسور دلاکور در حال تمیز کردن لکه ای از روی پنجره بود. بی سر و صدا به پشت میز معلم رفت، آرام کشوی میز را باز کرد، در همان هنگام دانش آموزان وارد شدند.

- سلام پروفسور.
- سلام پروفسور دلاکور.
- صبحتون بخیر پروفسور.

- بچه ها! اومدید؟ خب، بشینید.
سپس به سمت میزش آمد.

آلانیس با عجله کاغذی را از کشو بیرون کشید.
- خیلی خب، قبل من لاوندر براون هست ، بعد منم پروتی پتیل. خوبه!

سپس لیست دانش اموزان را دوباره در کشو گذاشت و سپس خیلی آرام به صندلی اش برگشت.

- خب بچه ها به ترتیب لیست جلو می ریم. امیدوارم تکلیف هاتون را انجام داده باشید.

پنج دقیقه بعد

-آلانیس شپلی، نوت توئه.

آلانیس نفس عمیقی کشید و آرزو کرد پیشگویی اش درست باشد.
- پیشگویی میکنم قراره بعد از من پروتی پتیل رو صدا کنید.

پروفسور دلاکور با تعجب به لیستش نگاه کرد.
- درسته! بسیار خب، نفر بعد پروتی پتیل.





پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰

جسیکا ترینگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
سلام پروفسور دلاکور ! اینم تکلیف من

پروفسور گفت:
- خب یک دقیقه دیگه وقت داریم تا کلاس تموم بشه کی می خواد یه پیش گویی کوتاه مدت انجام بده ؟
بغل دستیم فورا دستشو برد بالا ولی از اونجایی که هم ته کلاس بودیم و هم به شدت به من چسبیده بود پروفسور دلاکور فکر کرد من دستم را بالا بردم . گفت :
- عالیه جسیکا ! عزیزم می شه بیایی اینجا ؟
- آآآآ خب خانم اممممم آها الان زنگ می خوره .
همان موقع زنگ خورد .
- دیدید گفتم !
آمدم به بیرون بروم که گفت :
- بچه ها همه صبر کنید جسیکا پیشگوییش رو بکنه بعد بریم . خب جسیکا حالا یه پیشگویی درست حسابی بکن .
- چشم پروفسور خب.....
یک نگاه به کل کلاس انداختم و ناگهان ایده ای به ذهنم رسید ! آرام آرام شروع کردم به دور کلاس راه رفتن و گفتم :
- خب پروفسور فکر کنم تازه چشم درونم باز شد . خب.....
به همه بچه ها نگاهی می انداختم و وقتی به بغل دستیم رسیدم ایستادم و قیافه ای نگران به خودم گرفتم :
- وای وای وای ! عجب چیزی می بینم ! یه اتفاقی برات می افته که خیلی وحشتناکه ! یه بیماری بد که اول..... چشمات، بعد موهات و بعد پوستت قرمز می شه و بعد صدات در نمی آد ! درست.... 3 ثانیه دیگه . بعد 3 ثانیه با تکان چوبدستی شروع به تغییر رنگ دادن کردم و بغل دستیم که داشت بهم می خندید متوجه شد همه به او زل زدند بعد دید که کاملا قرمز شده است و دقیقا موقعی که نزدیک بود از جیغ بنفش او همگی کر بشوی او را ساکت کردم . وقتی دید صدایش هم در نمی آید از جا پرید و از کلاس به بیرون دوید . گفت :
- خب پروفسور. حالا می تونیم بریم ؟
- بله فکر کنم....
به بیرون رفتم و از خنده منفجر شدم این هم یه نتقام خیلی قشنگ

امیدوارم خوب بوده باشه



در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!
تصویر کوچک شده
بله تا زنده ایم واسه هافل می جنگیم.
123 هافل برنده می شه !


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۰

دراکو مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۱ یکشنبه ۶ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۴:۵۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
دراکو در درس پیشگویی استعداد نداشت. در واقع اکثر جادو آموزها این گونه بودند.تکلیف این جلسه انجام دادن یک پیشگویی بود که در کوتاه مدت به وقوع به پیوندد.
دراکو در این هفته مشغول تمرینات کوییدیچ بود و فرصتی برای انجام تکلیفش نداشت اما در نهایت فکری به ذهن او رسید که با یک تیر دو نشان میزد.
آن روز جادو آموز ها به کلاس پیشگویی رفتند‌.
بعد از ضد عفونی شدن توسط پرفسور دلاکور سر جای خود نشستند.
پروفسور از میز اول شروع کرد و پیشگویی های آن ها را شنید تا به میزی که دراکو پشت ان نشسته بود رسید.

_دراکو تو چه پیشگویی کردی.

- من پیشگویی میکنم پاتح نمیتونه فردا توی مسابقه کوییدیچ شرکت کنه.
دراکو پوزخندی به هری زد.

روز بعد

هری و رون به سمت زمین کوییدیچ می‌رفتند.
دراکو که پشت یک ستون کمین کرده بود ارام از پشت ستون بیرون امد و طلسمی که از کتاب های بخش ممنوعه یادگرفته بود ارام زمزمه کرد.
دراکو به سمت هری رفت گفت:چه خوشکل شدی پاتح.

-منظو...

ناگهان بدن هری شروع به خارش وحشتناکی کرد.

روی صورت و بدن هری جوش های بزرگ و سیاهی زده بود که از آن ها بوی نفرت انگیزی به مشام میرسید.
هری دستش را روی صورتش گذاشت و ناسزا گویان همراه رون به سمت درمانگاه رفت.

به نظر می‌رسید باید چند روز در درمانگاه بماند.

دراکو لبخندی زد و با خودش گفت:فکر هوشمندانه ای بود .

او به سمت زمین کویدییچ به راه
افتاد.










شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.