آیلین خیلی خوشحال از اینکه زنده مانده خواست برود تا آرام مرگخواران را بیاورد اما ناگهان غرورش به او گفت:« ای بچه ضعیف نمیتونی ،در مقابل یک آدم وایستی؟» آیلین توجهی نکرد و به راهش ادامه داد اما فریاد های غرورش تبدیل به غرش شد و به او غلبه کرد از راهش برگشت و به سمت بلاتریکس رفت .
-ببخشید ولی من اصلا از اینکه وسط حرف شما پریدم ناراحت و پشیمان نیستم. وسط حرفتان میپرم خوب هم میپرم.
- چی باعث شد به چنین نتیجه ای برسی؟
- غرورم.
-خب مطمعنی که نظرتو عوض نمیکنی؟
- نه اصلا ،میخواد مگه چه بشود ؟
- خب پس خودت خواستی!
و بلاتریکس چوب دستی خود را با وقاری توصیف نکردنی در آورد و به آیلین نشانه رفت.
- مثلا میخواهی با آن چوبدستی کجت چه کار کنی؟
رنگ صورت بلاتریکس به قرمزی گرایید . اصلا دوست نداشت کسی به چوبدستی او توهین کند. صد عدد کروشیو نثار آیلین کرد و آیلین جیغ کشید و بلاتریکس هم در همان حین داشت به الیوندر فحش میداد که چرا همچنین چوبدستی به او داده.
- خب تو هم از ماموریت بر کناری.
و آیلین را با درد زیاد تنها گذاشت تا خودش فکر کند ببیند چه کسی لایق این ماموریت است. نگاهش را در اطراف چرخاند که نگاهش به یک خفاش افتاد، فهمید ربکا است.
- هی ربکا میتوانی این کاری را که میگویم انجام دهی؟
- بله بلا بفرمایید.
- خب برو آرام تمام مرگخواران را آرام به اینجا بیاور.
- چشم!
ربکا رفت تا جمعیت مرگخواران را با آرامش به صدا کند ولی ناگهان چند انسان توجه ربکا را جلب کردند. او دقت کرد و دید آنها بوباتونی هستند.
-
- هی چرا داد میزنی؟
و بلا مجبور بود دوباره دنبال مرگخوارا دیگر بگردد.