توجه:
Jadooflix recommends for the achievement of the intended effect by the directors, the viewers listen to the provided soundtrack
جادوفلیکس
ماجراهای اوپسکده
فصل دوم
اپیزود چهاردهم
The Manhandling of the Century
کارگردانان:
وینکی
الستور مون
×××
Something's going on, just look around
Fear is on the rise and there's blood all over the ground
Let's all just blindfold the poor, we must remind them what's in store
We got 'em now, just break 'em down a little bit more
بوی مشمئز کننده مرگ در هر گوشه و کنار آزگارد، خودش رو به زور وارد دماغ و دهن ملت میکرد؛ و البته که "نه" رو هم از کسی قبول نمیکرد. توفیق اجباری کاملا. البته نه برای مورگانا له فی که روی جاروش نشستهبود و فوارههای خون و جنازههای پاره پوره شده رو زیر پاش تماشا میکرد و وحشیانه قهقهه میزد.
ولی بعد، انگار که از فاصله زیاد اسمش رو همراه با فحش بدی صدا زدهباشن، اخم کرد و چشمان زیبا و مجنونش رو به سمت افق چرخوند. بعد چشماش رو برای بهتر دیدن افق که هنوز کاملا تاریک بود، تنگ کرد.
اخمش تبدیل به لبخندی پلید و دنداننما شد.
And the swarm of locusts did draw nigh with every pulse of her heart. A most dreadful sight it was, the likes of which her eyes had never before beheld
مورگانا با صدای تیزی خندید. چوبدستیش رو بیرون کشید، به سمت ابر عظیم و سیاهی که مقابلش بود و هر لحظه بزرگتر میشد نشونه گرفت و طلسم خونی به زبان باستانی رو شروع کرد. پوست لطیف پیشونیش به خاطر تمرکز زیادش چین افتاده بود و از عرق خیس شدهبود. ولی همچنان به طلسم خواندن ادامه داد.
و توده عظیم ملخها، مثل غده سرطانی در حال رشد، هر لحظه بزرگتر میشد.
Well you know I never pray
I won't offer no salvation
I was born to raise some hell
و چشمان مورگانا فریبش نمیدادن. قطعا نور سرخی رو میدید که بین ارتش ملخها در حال شکلگیری بود. سرعت ورد خوانیش رو بیشتر کرد. کم کم صداش دو رگه شد و چند قطره خون از بینیش جاری شد. مورگانا اهمیتی نداد. ساحرهای نبود که با دوتا قطره خون از بینیش بلرزه یا طلسم خوندنش رو متوقف کنه.
و نور سرخ کم کم پخش شد و کل آسمون آزگارد رو در بر گرفت. درخشانتر از ماه و خوشید بود و ترس به جان آزگاردیها و جادوگران در حال جنگ انداخت.
و بعد، بین ابر وسیع و تیره ملخها، انگار ملخها به هم پیوستن، با هم جوش خوردن، حتی همدیگه رو خوردن چون Survival for the fittest و پیکری رو تشکیل دادن.
در نگاه اول شبیه به ملخی عظیم بود، اما کم کم به شکل مردی قد بلند در اومد که روی ملخها ایستادهبود و البته که کل سطح پوستش با ملخ پوشیده شدهبود. ولی این وضعیت زیاد طول نکشید، مرد به آرومی دست ملخ پوشش رو بالا آورد و به آرومی خودش رو جلو کشید.
و ملخها؟ انتظار اینه که همینطور بمونن روی بدن آقائه و یه شخصیت جدید به سریال اضافه بشه. ولی اتفاقی که افتاد این بود که شروع کردن با صدای "پوپ" منفجر شدن.
تک به تکشون.
تا جایی که حتی یک ملخ هم باقی نموند.
چیزی که باقی موند، مردی بود بلند قامت با ردایی سیاه و ریشی پر شکوه.
Hey, you, feed the machine
Bring them all back down to their knees
There's no time to waste, remind the slaves
They ain't gonna make it out alive today
نبرد روی زمین متوقف شد، و صدای فریادهای پیروزی جادوگران در هر گوشه شنیدهشد. آزگاردیها نمیتونستن اتفاقی که افتاده رو هضم کنن. اونا انتظار کمکی رو نداشتن. خدایانشون حضور نداشتن که کمکشون کنن. بنابراین اولین چیزی که به ذهنشون خطور کرد، این بود که اون مرد حتما جزء جادوگراست، و بنابراین، اولین آزگاردی شجاع، تیری به سمت مرد شناور روی هوا پرتاب کرد.
مرد چشمانش رو باز نکرد، حتی از جاش تکون نخورد، فقط دستش رو به سمت تیر گرفت؛ تیر در جا آتیش گرفت و خاکستر شد، و کماندار شجاع بدون صدا، بدون هیچ فرصتی برای واکنش، تبدیل شد به لکهای خونی و لزج روی زمین.
مورگانا دست از طلسم خوندن کشید و با سرعتی ملایم به مرد و چشماش نزدیک شد؛ صدای فریادهای جادوگران دوباره توی فضا طنین انداخت، و نبرد از نو شروع شد.
- مرلین کبیر، خوش برگشتید تا دوباره نژاد جادوگران رو به قدرتمندترین ن...
کلمات توی گلوش گیر کردن. نفسش هم همینطور. انگار راه گلوش توسط قلوه سنگی بسته شدهبود.
- در محضر مرلین کبیر خموش باش، جانور پست.
و مرلین کبیر، جادوگری که هیچکس ندیده بودش، اما افسانهش در تمام دنیاها جاودانه بود، چشمانش رو که مثل ابرهای طوفانی بودن، باز کرد. و ابرهای طوفانی فقط اشاره به رنگ چشمانش نبود، توی چشمان باستانیش واقعا ابرهای طوفانی در حال چرخش بودن و میخوردن بههمدیگه و تولید صاعقه میکردن.
یک ثانیه بعد، بدن مورگانا له فی، باد کرد، و دقیقا مثل ملخهایی که چند دقیقه قبل منفجر شدهبودن، منفجر شد. البته که اجزای داخلیش به اطراف پاشیدهشدن و روی سر جادوگرا و آزگاردیهایی که روی زمین مشغول جنگ بودن، ریخت. و آخرین حرف مورگانا، که شاید مهمترین حرفش تا اون زمان بود؛ فقط یک کلمه بود: "پوپ".
مرلین نقس عمیقی کشید، و با صدای خندههای پلیدش، آسمون سرخ به خودش لرزید.
×××
همینطوری بود که مرلین راهش را گرفت و پلیدخندان رفت تا به ادامه اهداف خبیثش بپردازد. یک عالمه خون و چیزهای سفید و صورتی و سیاه و زردی بودند که قبلا اسمشان مورگانا له فی بود و حالا روی زمین سنگی آزگارد ول شده بودند و هیچکس نمیآمد مسئولیتشان را قبول کند. و روی این همه چیزهای نامطبوع، اینکی، جوهر بلندآوازه، محصور در زندان کاغذیاش، خوشحال و خندان شنا میکرد.
-
اینکی کاغذش را بالا میبرد و پایین میراند و توی خون مورگانا شیرجه میزد و خودش را لای تکهاستخوانهایش میچلاند و دوباره شیرمیجهید و تمام مدت این زندان کاغذیاش بود که یواش یواش تار و پودش تاریده و پودیده میشد.
×××
In the streets, the battle rages on. Many-faced Red Death is the god older than Time. And its rage fills the streets, it brims over them, pours into dank alleys and cowering passageways. But in the hidden arterioles of the city it mixes with something else. The thing that is the dregs of Death, its renegade child, its forever companion, its consort in withering, Fear. They pulse and throb with it; and the warrior with melted skin, the wizard with red rivers for legs and the witch trying to swallows an axe, they all mistake its pulse for an invitation to a moment of respite. And not thinking but hoping, hoping for a moment of fresh breath, hoping for a single moment of repose, just enough to gather themselves and join the fight again, they crawl to their dark embrace
So the alleys are clogged with corpses. And Asgard , Ischemic Asgard, is necrotizing
It is one of these alleys, in the midst of the hundred festering dead, that a hook-hand glistens crimson
Say what you want about genocide, Big Boss tells the shadows, his creeping agents, but the colors are just divine
×××
دو بال طلایی بالای بالاترین ستونهای والهالا گشاییده شدند و وسطشان، والکری
ایر تلسکوپش را بیرون کشید و نشانه گرفتش سمت خیابانهای خروشان آزگارد.
پشت سرش، والکری
وار سرش را از بالای کله ایر آورد تا سرک بکشد.
-چی شده؟
-خوب نیست.
-حتی گوسفندهیپوگریفرگنارلوثبروکبازیگر؟
-حتی گوسفندهیپوگریفرگنارلوثبروکبازیگر.
-ای بابا. ای بابا.
والکری ایر تلسکوپش را جمع کرد و توی جیبش چپاند.
-به والراون کبیر بگو هر وقت دستور بده، آمادهایم.
والکری وار مطمئن نبود که هر وقت والراون دستور داد، آماده بود. ولی تصمیم گرفت کاریاش نمیشد کند.
×××
-جنگاوران یکهتاز پهنه فرازندگی، فراموش نکنید که این بحبوحه جز انعکاسی ضعیف از رگناروک نیست! تازه بعد از این وقت گرگ و میش خدایان فرا میرسه. و اونجاست که ما، همرزمان علیه تهدید پلید جادو، آروارههامونو سمت هم نشونه میگیریم.
قااااااااااااچ!
فنریر و ویرسینوس و یورمونگاندر همچنان مشغول تاختن بودند. فنریر و دندانهایش جادوگرها را قاچ میکردند، یورمونگاندر تونل میزد و میخزید زیر زمین و یکهو میپرید بیرون و همه را میترساند و ویرسینوس لای ملت جنگجو میرفت و بهشان میگفت
خسته نباشند و
دستشان درد نکند و
درستش هم همین است و
آره ها.
بعد از کلی قاچ کردن، فنریر نشست و فکر کرد و دید که حالا که کلی و همه زحمت کشیدهاند و تبرهایشان را بیرون آوردهاند، چرا کارهایش را یک کم جلو نندازد و توی وقتش صرفه جویی نکند؟ پس تصمیم گرفت همین الان بپرد و خورشید و ماه را بخورد و یواشکی رگناروک را شروع کند قبل از اینکه باز اودین از یک گوشه سر و کلهاش پیدا شود و شیطنتهای جدید بکند. پس پنجههایش را توی زمین فرو کرد و قلنجهای کمرش را شکاند و یک نفس بزرگ کشید و آماده شد که بپرد به آسمان.
ولی یک چیزی توی گلویش گیر کرده بود.
-ساحرای خبیث حتی هضمشون هم...
و یک عالمه خون ادامه جملهاش را غرق کرد. فنریر سرش را سمت گردنش خم کرد تا ببیند چرا ولی یک عالمه خون چشمهایش را کور کرده بود. فنریر گوشهایش را تیز کرد تا شاید صدای دشمن نامرئیاش را بشنود ولی
اسپلش اسپلوش خون گوشهایش را کر کرده بود. فنریر خواست از جایش بپرد و با پنجههایش هرکی اطرافش را بود را هزار بار پاره پوره کند ولی استخوانهایش وجود نداشتند.
و فنریر ترکید.
و یک عالمه رعد توی چشمهای مرلین برق زدند.
×××
نعره پر از غم یورمونگاندر زمین و زمان رو لرزوند و حتی هرکسی که توی دنیاهای دیگه خوابیدهبود رو از خواب بیدار کرد. یورمونگاندری که بعد از قرنها به برادرش رسیدهبود، حالا توی یک چشم بههم زدن برادرش رو از دست دادهبود. دوباره نعره کشید، اینبار نه از روی غم، بلکه از روی حس انتقام.
و یک ثانیه بعد، مار عظیم که عظیمتر از همه باسیلیسکهای دنیا بود، حملهش به مرلین رو شروع کردهبود. و مرلین با چابکی مردی جوان از جلوی تک تک حملاتش جا خالی میداد و با صاعقه و انواع طلسمها که از نوک انگشتاش به پرواز در میاومدن، جواب یورمونگاندر رو میداد.
مبارزه جادوگران و آزگاردیها با دیدن این مبارزه، کاملا رنگ باخت. حتی جنگشون رو کلا رها کردن که فقط به مرلین و یورمونگاندر نگاه کنن و البته برای حتی چند دقیقه هم شده، نفسی تازه کنن و تیکه تیکه نشن.
- درستشم همینهها.
شاید هم واقعا درستش همین بود. ولی بعد، ویرسینوس توی قله دوم محورش، لرزشی رو حس کرد. با این حس آشنا نبود، ولی مامانش براش گفته بود که این حس توی بقیه موجودات به نام "دلهره" شناخته میشه و عملا هشداریه برای نزدیک بودن خطر.
- تو.
چشمای ویرسینوس و بقیه به سمت گوینده برگشت. صدای عمیقش انگار تا عمیق روحشون نفوذ کرد و خراشهای عمیقی باقی گذاشت.
ویرسینوس محورش رو کج کرد تا بهتر بتونه گوینده رو ببینه. شکی وجود نداشت که دست قلابی و درخشانش، به سمت محور ویرسینوس اشاره میکرد، و نه هیچکس دیگه.
ویرسینوس سعی کرد توی چشمای کسی که خطاب قرارش دادهبود و گستاخانه با قلابش بهش اشاره میکرد، نگاه کنه. ولی چیزی جز تاریکی محض و یک چشم درخشان ندید.
- من.
- بالاخره پیدات کردم.
و چشم درخشان از توی تاریکی محض، همه جادوگران و آزگاردیهایی که انگار سر جاشون خشک شدهبودن رو از نظر گذروند، و بعد به بالا نگاه کرد. نه به آسمون، بلکه به چشمای هرکسی که مشغول خوندن این پست بود؛ تا حتی بیشتر ترسناک بودنش رو به نمایش بذاره.
- میدونی... تو زحمت زیادی برام ایجاد کردی.
- حتما درستش همین بوده پس.
- نه. البته که نبوده. هیچ موجودی حق نداره رماتیسمی باشه. هیچ موجودی حق نداره انقدر بیقاعده و بدون اصول و آزاد باشه. نه توی دنیای من.
- فکر میکنی به نظرم ولی.
در جواب ویرسینوس، رئیس بزرگ خندید. خندهای که با وجود آروم بودن، و حتی تا حد زیادی متین بودنش، گوش و روح رو با هم میخراشید. و بعد، دست قلابیش رو مثل رهبر ارکستر، تکونی روی هوا داد.
ویرسینوس حس عجیبی پیدا کرد. حسی که تا حالا هیچوقت مثلش رو تجربه نکردهبود. نمیتونست براش اسمی پیدا کنه. ولی به خوبی میتونست توصیفش کنه. حسش چیزی بود مثل خالی بودن. مثل ترکیدن ناگهانی بادکنک. مثل تموم شدن بستنی یا غذایی خوشمزه. مثل وجود نداشتن.
ولی همه اینا باعث نشد جلوی زبون ویرسینوس گرفته بشه.
- ولی رماتیسم یک ایدهس بههرحال و جاودانه، چون درستشم همینه و آفرین بهش اصلا.
یک ثانیه بعد، ویرسینوس نبود.
ویرسینوس طوری وجود نداشت که انگار هرگز وجود نداشته. در واقع تنها چیزی که نشون میداد، اصلا اتفاقی افتاده و ویرسینوسی دیگه وجود نداره، قهقهههای مستانه رئیس بزرگ بود که داشت با حرکات قلابش روی هوا، جادوگرا و آزگاردیهارو کنترل میکرد و مجبورشون میکرد خیلی منظم بشینن و شام بخورن.
اما دورتر از همه اینا، جایی که دل و روده و باقیمونده مورگانا، حقیرانه روی زمین ریختهبود، اینکی با جذب خون مورگانا قوی شدهبود و خودش رو از زندان کاغذیش آزاد کردهبود و همهجیز رو ناباورانه دیدهبود. اینکی همچنین راجع به پنج مرحله سوگواری به خوبی میدونست و با تقلب، سریع از روی مرحله انکار پرید و وارد مرحله خشم شد.
- اینکی جوهر انتقامجو...
بعدش جوهر سرخ آماده خیز برداشتن به سمت جایی شد که رئیس بزرگ ایستادهبود و میخندید، که توسط دستی قدرتمند روی هوا متوقف شد.
- نه! تو رو هم میکشه، ابله!
و اینکی با دیدن والراون زنده، سالم و پانک راک، دوباره به مرحله انکار برگشت.
×××
In the bleeding sky, Jormungandr coils around Merlin
The Great Serpent closes vengeful jaws around this puny bony vassal of falsity, ready to taste the sweet iron tang of justice. Instead its teeth clang into each other as he catches crimson dust. But he was right here. The Serpent turns and turns. Where is he? Where is the blasphemous, murderous, false prophet of doom? It turns again, eyes slit and sharp enough to cut with a look It sniffs. It searches. It surveys
Movement
I have you now, slayer of my kin
It has pent up a million years of rage. Under scales as big as men, it has built a fire of hatred with power enough to end worlds, to devour endlessly, to kill gods themselves. And all of that will this day be exacted on this puny man, this nobody, this overgrown infant
It lunges at the old man with speed so staggering that it breaks sound. So there is no sickening crunch when its teeth chew off Merlin's head; only a red fountain
×××
دو بال بزرگ طلایی توی صورت اینکی محکم باد میزدند.
-والراون جلوی راه اینکی بود. والراون باید کنار رفت تا اینکی رفت و سینوس نجات داد.
شانههای والکری
ایر آنقدر بزرگ و قوی بودند که هر دانه از ماهیچههایش برای خودش یک پا نهنگچه بود. روی این شانههای بزرگ و در هم تنیده، والراون نشسته بود و دستش را دراز کرده بود سمت اینکی.
-ویرسینوس رفته. بیا بالا.
-پس اینکی وایساد تا هر وقت ویرسینوس برگشت، گم نشد.
بالای سر اینکی و والراون و والکریاش، بلندترین و مارترین صدایی که آزگارد توی عمرش شنیده بود، آسمان را لرزاند و آسمان حسابی ترسید و رنگش پرید و روی زمین افتاد و کلهاش شکست و حسابی مُرد. آسمان که دید رنگ ندارد و این وقت صبح رنگ از کجا گیر بیاورد و اینطوری که زشت است، خم شد و رنگ مُردهاش را از روی زمین برداشت و خاک و خونهای رویش را فوت کرد و دوباره چسباندش به خودش که باعث شد حتی آسمان ترسناکتر و خونآلودتری شود.
-نه اینکی. برنمیگرده. بیا بالا.
-رییس بزرگ اومد. اینکی و ویرسینوس قرار بود با هم با رییس بزرگ جنگید و شکستش داد تا رییس بزرگترین شد.
نصف یورمونگاندر
شووووپکنان از هوا سقوط کرد و کنار اینکی
تالاپ شد. والکری ایر محکمتر بال زد.
-سرورم، باید بریم.
والراون پشت سرش را نگاه کرد. بالای یک لبخند خطرناک، یک چشم خطرناکتر داشت اینور و آنور دنبالشان میگشت.
-اینکی، باید بریم.
-یاروی کلاغیِ والکریرون چشم نداشت ریاست و بزرگی اینکی رو دید.
یه لحظه صبر کرد... یاروی کلاغیِ والکریرون که والراون بود. والراون که مُرده بود. والراون، جوهر زنده؟
و قبل از اینکه نصف باقیمانده یورمونگاندر هم رویشان
تالاپ شود، والراون اینکی را توی مشتش پاشید و والکری ایر پرهایش را پراکند و پرید و پر کشید و همینطور که سمت آسمان پر میوازید، از لای یک عالمه نیزه و تیر و تبر و خون و سپر جایش را خالی داد و نیزهها و تیرها و تبرها و خونها و سپرها به هم خوردند و کلی دردشان گرفت و ناراحت شدند و تصمیم گرفتند دیگر به هم نخورند و اصلا حالا که بساط تصمیمگیریشان پهن است، بروند با چوبدستیها و جادوها هم صحبت کنند و بگویند چه وضعی است و چرا این همه دارند همدیگر را میزنند و یک مشت یاروی دیگر با هم مشکل دارند، چه ربطی به اینها دارد و وقتش نرسیده همه سلاحهای جهان دور هم جمع شوند و یک بار برای همیشه یوغ بردگی را از گردنشان درآرند و زنجیر رنجشان را بشکنند و عشق بیافرینند، نه جنگ؟ آیا درستش این نیست که وقتی بقیه میخواهند بجنگند، خودشان یقه هم را بگیرند و چشم و چال همدیگر را دربیاورند به جای اینکه سپرهای بیچارهشان پاره پوره شوند و تیرهایشان بشکنند و حتی یک دانه تبر بود که گفت اینقدر توی گوشت و استخوان آدمها فرو رفته که شبها با عرق سرد از خواب میپرید و توی تاریکی قربانیهایش سمتش دست دراز میکنند و گاهی وقتها وقتی آب میخورد، آبش یکهو قرمز میشود و ازدواجش دارد از هم میپاشد و مدتهاست نمیتاند با بچههایش ارتباط سالم برقرار کند و کلی حسابی ناراحت بود.
همه تیرها و تبرها و گرزها و سپرها و چوبدستیها و جادوها تصمیم گرفتند دیگر بسشان است و بساطشان را جمع کردند و رفتند.
-
-
-با چی بجنگیم پس؟
یک گوشه از دریای خونی که وسط آزگارد راه افتاده بود، غلغلغل کرد و یکهو از تویش یک یاروی پیر و ریشو بیرون پرید.
آلبوس دامبلدور disco ballی که به ریشش گره زده بود را بالا گرفت و یک عالمه نورنورک سمت مردم پاشاند.
-میرقصیم!
×××
تمام سلاحهای دنیا هم با هم جمع شدن و رفتن و کشور "سلاحآباد" رو به رهبری سلاحالدین تاسیس کردن و دیگه هیچوقت با هم نجنگیدن و حسابی با کل دنیا مذاکره کردن و صلح جهانی رو به ارمغان آوردن و برای همدیگه کلاهک هستهای باز کردن.
اما اونطرف، اون لبخند خطرناک که پایینتر از یک چشم خطرناکتر بود، اینکی رو روی توی مشت والراون روی هوا پیدا کرد. کاری که قاعدتا برای هر چشم انسانی یا حتی الفی غیرممکن بود، ولی نه برای رئیس بزرگ. رئیس بزرگ انگار که داشت گاو بالغی که یک متر جلوتر از دستش فرار میکرد رو نگاه میکرد. همینقدر بزرگ و واضح.
- سرورم، فکر میکنم که روی هوا گیر افتادیم...
والکری ایر درست میگفت. روی هوا ثابت باقی موندهبودن، و داشتن به سمت زمین کشیده میشدن. انگار دست ناپیدایی داشت از بالا روی سرشون فشار میاورد و به سمت زمین هدایتشون میکرد.
و روی زمین، رئیس بزرگ توی تاریکی ایستادهبود و با دست قلابیش به سمتشون اشاره میکرد.
والراون توی مشتش حس کرد اینکی داره بهش فشار میاره برای آزادی که بره رئیس بزرگ رو چپ و راست کنه، پس طبیعتا مشتش رو محکمتر کرد؛ والراون به خوبی میدونست داره چیکار میکنه.
- میریم سراغ نقشه فرار دو.
و رفتن سراغ نقشه فرار دو. بدون هیچ حرفی، درحالی که رئیس بزرگ بهشون نزدیک میشد، یه دسته عظیم از والکریها از همه طرف آزگارد به سمت والراون و والکری ایر پریدن بیرون. والکریها بالهای زیباشون رو قیچی کردن. والراون هم مشتش رو باز کرد و قبل از اینکه اینکی به سمت رئیس بزرگ جهش بزنه، بالهای والکریها رو با چسب قطرهای به اینکی چسبوند و با فوت ملایمی اینکی رو به باد سپرد که همراه بالهای والکریها از اونجا دور بشه، برخلاف جهت رئیس بزرگ.
- خیلی جرئت داشتی که تا اینجا اومدی و قلمرو ما رو به آشوب کشوندی.
والراون گفت، در حالی که گیتار هشت سیمش که با کلی اسکلت و شمشیر تزئین شدهبود، توی دستش ظاهر میشد.
والکریها هم سریع نامه زدن به "سلاح آباد" و از شمشیرها و نیزههاشون خواستن که واسه آخرین بار بیان پیششون و کمکشون کنن، و چون همیشه خیلی خوب از سلاحهاشون نگهدای کردهبودن، سلاحهاشون برای کمک برگشتن و حسابی وفاداری از خودشون نشون دادن و اولین مدالهای شجاعت سلاحآباد رو هم دریافت کردن که واقعا آفرین بهشون و بقیه سلاحها باید ازشون یاد بگیرن.
رئیس بزرگ، همچنان با آرامش و متانت به والراون و والکریها که مقابلش صف کشیدهبودن، نزدیک میشد، که یکهو جسم بزرگی از آسمون سقوط کرد و مقابلش به زمین برخورد کرد و زمین ترک خورد و حسابی سنگ و خاک به هوا بلند شد.
رئیس بزرگ با حرکت قلابش خاک رو فرو نشوند، و به مرلین کبیر و بدون سر که مقابلش روی زمین ایستادهبود، نگاه کرد. در نگاه اول بهنظر میرسید مرلین دیگه نه سر داره، و نه جون. اما بعد، یک عدد چشم سرخ از توی گردنش که همچنان خونریزی داشت، بیرون اومد و مستقیم به رئیس بزرگ نگاه کرد، و بعد از چشمش، بقیه سرش هم کم کم شکل گرفت. عصب و عضله و مغز و زبون شروع به شکل گرفتن کردن و مرلین کبیر که تا اون لحظه هم یورمونگاندر، و هم فنریر رو کشتهبود و خدا کشی برای خودش شدهبود، مقابل رئیس بزرگ قد علم کرد.
- جانور پست... راجع بهت شنیدیم، و اومدیم تمومت کنیم.
- من اصلا نمیدونم تو کی هستی!
و یک ثانیه بعد، گردباد و صاعقه و آتیش، از زمین و زمان شروع به فرو باریدن کرد، و نبرد بین مرلین کبیر و رئیس بزرگ شروع شد.
البته که والراون، والکریها و سلاحهاشون از فرصت استفاده کردن و دوباره برای فرار اقدام کردن.
رئیس بزرگ با هر حرکت دست و قلابش، با سایههای نازک و ضخیم به مرلین کبیر حمله میکرد، و مرلین هم با انواع طلسمهای مرگبار و غیر مرگبار جوابش رو میداد. هیچکدوم از مبارزین شکست رو نمیپذیرفتن. هیچکدومشون حتی ذرهای ضعف از خودشون نشون نمیدادن، و کل آزگارد از شدت مبارزهشون در حال ترک خوردن و نابود شدن بود.
بعد، توی یک لحظه سرنوشتساز که سایههای رئیس بزرگ و مه سرخ مرلین به هم برخورد کردهبودن و دو مبارز سعی میکردن جادوی اون یکی رو به سمت خودش برگردونن، رئیس بزرگ خیلی آروم از توی جیبش شیشه کوچیکی رو بیرون کشید و لبخند ترسناکی زد.
والراون و والکریهاش، حتی اینکی که از داشت همینطور از آزگارد دور میشد، نفهمیدن چه اتفاقی افتاد.اما یک لحظه بعد، انگار کل جهان توی سکوت فرو رفت، و رئیس بزرگ با قهقهه مستانهای، شیشه کوچیکش که الان حاوی مرلینی در مقیاس مینیاتوری بود رو توی جیبش گذاشت. و مرلین هم داشت با هر نوع جادویی که بلد بود به شیشه ضربه میزد تا شاید بتونه آزاد بشه، ولی فایدهای نداشت.
- Now that's a surprise tool that will help us later.
در عرض یک چشم به هم زدن، والراون و والکریها که هنوز بیشتر از سه چهار قدم فرار نکرده بودن، دوباره متوقف شدن. اونا میدونستن رئیس بزرگ قویه، ولی نه تا این حد. اونا انتظار داشتن مرلین کبیر که تونسته هم فنریر و هم یورمونگاندر رو بکشه، حداقل بیشتر از نصف دقیقه جلوی رئیس بزرگ دووم بیاره، ولی گویا اشتباه فکر کردهبودن و باید بیشتر روی فکر کردنشون کار میکردن که غافلگیر نشن.
بعد، والراون کاری رو کرد که هیچکس ازش انتظار نداشت.
والراون، شروع به نواختن گیتارش کرد. و با هر ضربه به سیمهای طلایی گیتارش، سنگ و صاعقه و گلولههای آتیش به سمت رئیس بزرگ حمله میکردن. حتی از توی زمین پیچکهایی خارج میشد که قوزک پای رئیس بزرگ رو میگرفتن و سعی میکردن متوقفش کنن.
ولی هیچکدوم از این حرکات، حتی باعث نشد رئیس بزرگ پلک بزنه. این میزان از بیاحترامی به والراون باعث شد والکریها به سرعت حمله به رئیس بزرگ رو شروع کنن.
حملاتشون تک به تک، با آرامش و جاخالیهایی تنبلانه از سمت رئیس بزرگ، دفع شد. و بعد، والکریها روی زمین افتادن. یک به یک با گلوهایی پارهشده، در حالی که سعی میکردن جلوی خونریزیشون رو بگیرن و برای نفس کشیدن تقلا میکردن، روی زمین افتادن و زمین ترک خورده آزگارد خونشونو بلعید.
و بعد، فقط دو نفر باقیموندن.
رئیس بزرگ و والراون.
آخرین محافظ آزگارد در مقابل تجسم سایه و پلیدی.
آنور، آلبوس دامبلدور آنقدر محکم رقصید که شانصدتا وایکینگ ترکیدند.
سیگورد مارچشم، وایکینگ شهیر، دوتا تسترال توی دوتا دستش گرفته و باهاشان محکم روی کله دوتا تسترال دیگر طبل میکوبید. آنطرفشان، مالی ویزلی ریشهای بیورن آهنطرف، وایکینگ شهیر دیگر، را با یک دستش گرفته بود و با دست دیگرش رویشان گیتار الکتریک مینوازید و با دست دیگرش لباسهای پرسی را اتو میکرد و با دست دیگرترش میکردشان تن فرد و جرج و با دست دیگرترترش لباسهای آنها در میآورد و میکرد تن رون و تازه یک دست دیگرترترتر هم داشت که باهایش سوپ پیاز درست میکرد.رئیس بزرگ، والراون رو برانداز کرد.
- ببین چه بلایی به سر دنیات اومد... میتونستید سالم بمونید، میتونستید با کمک من حتی قویتر بشید. اما نه... باید میرفتی دنبال آخرین منابع رماتیسم و همهچیزت رو نابود میکردی. و بعد اتحاد جادوگرا و وایکینگهای آزگارد. این چه کار سمی و جدید و خلاقانهایه؟ برنمیتابم!
والراون شونههاش رو بالا انداخت. نفس سرد سرنوشت رو پشت گردنش حس میکرد. چند ساعت قبل، مرلین تونستهبود فنریر و یورمونگاندر رو تیکهپاره کنه. و بعد مثل سوسک کوچیکی توی جیب رئیس بزرگ قرار گرفتهبود. والراون میدونست احتمال پیروزیش چقدره. ولی دلیل نمیشد استایلش رو بذاره کنار و تا لحظه آخر خفن و پانک و شورشی نباشه.
- بههرحال الکی خدای توهم نیستم که! علاقه قلبی و اصلی من خلق کردن چیزهای جدیده. باید در جهت علایقم قدم بردارم.
- نه. نباید برداری. همهچیز باید با نظم و طبق برنامههای من پیش بره. کاری که تو میکنی غیر قابل بخششه...
والراون همینطوری الکی خدای توهم نبود، و حاضر هم نبود که بیشتر از این وقت خودش رو با صحبت کردن تلف کنه، بنابراین با یک آکورد محکم و خفن روی گیتارش، باعث شد زمین زیر پای رئیس بزرگ ترک بخوره و سنگا کنده بشن و در حالی که Hallelujah میخونن، دور رئیس بزرگ حلقه بزنن و حبسش کنن. البته که این وضعیت زیاد طول نکشید و تمام سنگها تبدیل شدن به بخار و رئیس بزرگ که همونجا وایساده بود و قیافهش طوری بود که انگار روی کفشش تف کردهباشن، با حرکت قلاب دستش یه سیاره توی آسمون ظاهر کرد و به سمت والراون پرتابش کرد.
And the walls kept tumbling down in the city that we love
Grey clouds roll over the hills bringing darkness from above
هاگرید از توی ریشش چهارتا بچهاژدها بیرون کشید و انداختشان بالا و باهاشان شیرینکاری کرد. دولوروس آمبریج که اینها را دید، سریع از روی کله کنوت کبیر (وایکینگ شهیر حتی دیگر) پرید و هاگرید را دستگیر کرد و فرستاد آزکابان ولی آزکابان همه زندانیهایش را آزاد کرده بود و دمنتورها دورش حلقه کرده بودند و دست میزدند.والراون سرش رو بلند کرد و به سیارهای که به سمتش میومد، نگاه کرد، چشمان خدای توهم چنان تهدید آمیز شد که سیاره به خودش لرزید و تصمیم گرفت تغییر مسیر بده و بخوره تو سر رئیس بزرگ. این موضوع حتی رئیس بزرگ رو هم غافلگیر کرد و سریع سیاره رو ذوب کرد و خاکسترش رو فرستاد توی کیهان.
بعد، انگار که والراون دست بالا رو داشتهباشه، از چپ و راست پرنده و چرنده احضار میکرد و میکوبید توی سر و کله رئیس بزرگ، و قیافه رئیس بزرگ که از حملات والراون جا خالی میداد و به سمت کلیسای والراون عقب نشینی میکرد، شبیه کسایی بود که قاتلای زنجیرهای دنبالشون افتادهبودن. در واقع توی سینمای IMAX میشد علاوه بر دیدن ترس توی چشمش، بوی ترسش که از وجودش ساطع میشد رو هم حس کرد.
و همونطور که رئیس بزرگ وارد کلیسا شدهبود و داشت توی کلیسا میدوید که از در پشتی فرار کنه، والراون یکهو جلوش ظاهر شد. در حالی که همزمان پشت سرش هم بود، و بمب اتمی بعدی رو در غالب یک دیالوگ، انداخت:
- اگه انقدر ادعای قدرت داری، پس چرا داری فرار میکنی؟
But if you close your eyes
Does it almost feel like nothing changed at all
And if you close your eyes
Does it almost feel like you've been here before
How am I gonna be an optimist about this
How am I gonna be an optimist about this
سوروس اسنیپ لیلی پاتر را زیر بغلش زد و رفت کلهاش را کنار تمام وایکینگهای دیگر گرفت و نگاه کرد کدامشان چشمهایش بیشتر شبیه چشمهای مامان هری پاتر بود تا بعد از این همه مدت باهاش
همیشه شود.
رئیس بزرگ تمام صندلیهای کلیسا رو به سمت والراون پرتاب کرد، که البته باز هم توسط والراونی که روی هوا شناور بود و با تهدیدآمیزترین حالت ممکن به سمتش میومد، دفع شدن.
در حالی که رئیس بزرگ حسابی خاکی شدهبود و حتی در چندین نقطه کتش پاره شدهبود، که البته زیر کتش اثری از پوست نبود و فقط تاریکی بود؛ روی کت چرم اسپایکدار والراون حتی یک لکه هم وجود نداشت. در واقع والراون داشت حسابی پخت و پز میکرد.
- برای چند دقیقه واقعا سرگرمم کردی، ولی دیگه بازی بسه.
و بعد، تمام کارخانجات و شهرک صنعتی تازه تاسیس آزگارد، بالای سر والراونی که لبخند پر اعتماد به نفسی زدهبود، ظاهر شدن. و درست در لحظهای که رئیس بزرگ همهچیز رو رها کرد که با قدرت سقوط یک سیاره کامل روی سر والراون بیفته؛ متوجه شد یک جای کار ایراد داره.
رئیس بزرگ حس میکرد فریب خورده، حس میکرد همزمان اونجا هست و نیست. در واقع حسش رو اصلا نمیتونست توصیف کنه، و نمیدونست هم چرا.
We were caught up and lost in all of our vices
In your pose as the dust settled around us
چهارتا وایکینگ غیر شهیر توی پرواتی پاتیل پریده بودند و همه باهمشان داشتند قل میخوردند و همینطوری میرفتند نمیدانستند کجا ولی کلی خوشحال بودند و میرقصیدند و میچرخیدند تا اینکه یکهو دیدند اسمشان از توی جام آتش درآمده و کلی تعجب کردند.یک لحظه بعد، تمام شهر صنعتی عظیم آزگارد روی سر خود رییس بزرگ خراب شد، و اونموقع فهمید که توسط والراون دچار توهم شده و والراون حسابی توی پخت و پزش از روغن استفاده کرده.
رئیس بزرگ به سختی خودش رو از توی آوار بیرون کشید و به والراون نگاه کرد.
نه.
به والراونها نگاه کرد که با لبخندی شیطنتآمیز دورش ایستادهبودن.
And the walls kept tumbling down in the city that we love
Grey clouds roll over the hills bringing darkness from above
نیکولا تسلا از یک گوشه سرک کشید و یواشکی رفت جادو و چوبدستی و کوییدیچ و هاگوارتز و هافلپاف و پروفسور مکگوناگل و گیلدوری لاکهارت را اختراع کرد و داشت میرفت لرد ولدمورت را هم اختراع کند که یکهو توماس ادیسون از یک گوشه دیگر یواشکی آمد و همه اختراعاتش را برداشت و به نام خودش زد و در رفت.یک لحظه بعد، رئیس بزرگ داشت زیر مشت و لگدهای والراون اصلی و بدلهایی که با توهم از خودش ساختهبود و کاملا جامد بودن، ناله میکرد.
رئیس بزرگ از ناله کردن خوشش نمیومد.
رئیس بزرگ فقط از ناله شنیدن خوشش میومد.
ولی این بار والراون بود که فقط مشغول چپ و راست کردن رئیس بزرگ بود.
Oh, where do we begin
The rubble or our sins
هارالد هاردرادا و هارالد بلوتوث (دوتا وایکینگ شهیر باز هم) با هم مسابقه قر دادن گذاشته بودند تا ببینند کدامشان هارالدتر است. پشت سرشان اریک قرمز و لایف اریکسون (باز هم دوتا وایکینگ شهیر) سوار ریموس لوپین و سیریوس بلک شده بودند و داشتند میرفتند تا آمریکا را قبل از کریستف کلمب کشف کنند.و رئیس بزرگ هم همونطور که محتویات شکمش با هر لگد، بیشتر به سمت گلوش میرفتن، دستش رو بالا آورد و چشمبندش رو باز کرد.
و رییس بزرگ با هر دو چشمش به والراون نگاه کرد.
والراون حس کرد مغزش درحال سوراخ شدنه. دیگه نتونست به کتک زدن رئیس بزرگ ادامهبده، در واقع، حس کرد چشماش همهچیز رو دارن قرمز میبینن، و روی دو زانو سقوط کرد، و به حریفش که از جا بلند میشد و خاک و خون رو از کتش میتکوند، نگاه کرد.
But if you close your eyes
Does it almost feel like nothing changed at all
آنطرفتر، سوروس اسنیپ داشت با رگنار لوثبروک ازدواج میکرد.ثانیهای بعد، وجودیت و روح آخرین پانک، خدای توهم، پادشاه والراونینا و محافظ آزگارد، به نیستی پیوستهبود.
رئیس بزرگ شاید در جنگ پیروز شدهبود، ولی برنده این تقابل، قطعا والراون بود که زمین رو با رئیس بزرگ جارو کشیدهبود، و حتی در اون لحظه هم رئیس بزرگ یک لحظه فقط به اطراف نگاه میکرد که مطمئن شه کسی نبینه چطور توسط والراون man-handle شده.
بعد، رئیس بزرگ قهقهه مستانهای زد.
حالا وقت پیدا کردن اینکی بود، بدون هیچ مانع دیگهای.
×××
رییس بزرگ چرخید و خونهای روی سر و صورتش را تمیز کرد و برگشت که اینکی را پیدا کند.
ولی اینکی مدتها بود که کیلومترها بالاتر، سوار پرهای والکریها دورتر و دورتر از آزگارد میرفت.
اینکی باز هم از چنگ رییس بزرگ گریخته بود.
اینکی باز هم از چنگ رییس بزرگ گریخته بود.
باز هم.
باز هم.
ولی نه آن دیگری.
رییس بزرگ چشمبندش را بیرون کشید و چشمش را دوباره بندید. از توی جیبش یک سیگار درشت و قطور بیرون کشید و فندککشان و دودگیران، دست-قلابش را توی جیب زد و راهش را گرفت و رفت.
And the walls kept tumbling down in the city that we love
Grey clouds roll over the hills bringing darkness from above
In the last moments before Valraven's thoughts were lost to that home where all things lost and forgotten go, he had turned his eyes to look on Inky again, now far on the golden wings of Valkyries
But if you close your eyes
Does it almost feel like nothing changed at all
And there, high up there, in the red-black eyes of the ink Inky, the great plain of Asgard rolled into itself, soon to become as a tiny star, joining a million other shiny pinpoints in a galaxy which was without limits. Somewhere down there Virsinus had been, But no more. And Inky knew he would not be coming back. And neither would Dumbledore and his disco ball, and GoosfandHippogriffLagnarLothbrokActor, or the thousand houses with their bright lamplights. Or Valraven. Valraven with his ice. Valraven who had travelled across the universe to find something new, found something new, founded something new, and watched it crumble in his hands. He would not be back again. For there were no more curious carved eyes in the nooks and crannies of the city. Eyes that looked like his and saw as his but were not his, not really
We were caught up and lost in all of our vices
In your pose as the dust settled around us
But it had not crumbled completely. Valraven had really made something new. And it had lasted for years. It had cut a bright brilliant flash across time and had brought so many people together; in laughter, in dance, in horror, and in thousands of other words
But if you close your eyes
Does it almost feel like nothing changed at all
But it had come to an end now, as all things had to, finally. Valraven saw this at last. But he also saw that all ending things began other things in their stead, and all endings were carried in the memories of things and people that continued their path. Maybe this time it was that little drop of ink, now itself a mote of stardust in the sky. She was alive. And maybe that drop of ink would forever carry that seed inside it and one day dream it into a tall, tall tree with a million branches and a million worlds on each branch
After all, all seeds came from something ending
And if you close your eyes
Does it almost feel like you've been here before
And maybe in the end he felt a little homesick for Valravenina, his home, the ending empire which was his little village. But we can't know for sure; he had well and truly been ended by then
Oh, where do we begin
The rubble or our sins
THE END