هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰:۰۶ جمعه ۲۹ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۳:۴۸ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 231
آفلاین
توجه:
Jadooflix recommends for the achievement of the intended effect by the directors, the viewers listen to the provided soundtrack

جادوفلیکس


ماجراهای اوپس‌کده
فصل دوم
اپیزود چهاردهم
The Manhandling of the Century
کارگردانان:
وینکی
الستور مون


×××


Something's going on, just look around
Fear is on the rise and there's blood all over the ground
Let's all just blindfold the poor, we must remind them what's in store
We got 'em now, just break 'em down a little bit more

بوی مشمئز کننده مرگ در هر گوشه و کنار آزگارد، خودش رو به زور وارد دماغ و دهن ملت می‌کرد؛ و البته که "نه" رو هم از کسی قبول نمی‌کرد. توفیق اجباری کاملا. البته نه برای مورگانا له فی که روی جاروش نشسته‌بود و فواره‌های خون و جنازه‌های پاره پوره شده رو زیر پاش تماشا می‌کرد و وحشیانه قهقهه می‌زد.
ولی بعد، انگار که از فاصله زیاد اسمش رو همراه با فحش بدی صدا زده‌باشن، اخم کرد و چشمان زیبا و مجنونش رو به سمت افق چرخوند. بعد چشماش رو برای بهتر دیدن افق که هنوز کاملا تاریک بود، تنگ کرد.
اخمش تبدیل به لبخندی پلید و دندان‌نما شد.

And the swarm of locusts did draw nigh with every pulse of her heart. A most dreadful sight it was, the likes of which her eyes had never before beheld


مورگانا با صدای تیزی خندید. چوبدستیش رو بیرون کشید، به سمت ابر عظیم و سیاهی که مقابلش بود و هر لحظه بزرگ‌تر می‌شد نشونه گرفت و طلسم خونی به زبان باستانی رو شروع کرد. پوست لطیف پیشونیش به خاطر تمرکز زیادش چین افتاده بود و از عرق خیس شده‌بود. ولی همچنان به طلسم خواندن ادامه داد.

و توده عظیم ملخ‌ها، مثل غده سرطانی در حال رشد، هر لحظه بزرگ‌تر می‌شد.

Well you know I never pray
I won't offer no salvation
I was born to raise some hell


و چشمان مورگانا فریبش نمی‌دادن. قطعا نور سرخی رو می‌دید که بین ارتش ملخ‌ها در حال شکل‌گیری بود. سرعت ورد خوانیش رو بیشتر کرد. کم کم صداش دو رگه شد و چند قطره خون از بینیش جاری شد. مورگانا اهمیتی نداد. ساحره‌ای نبود که با دوتا قطره خون از بینیش بلرزه یا طلسم خوندنش رو متوقف کنه.

و نور سرخ کم کم پخش شد و کل آسمون آزگارد رو در بر گرفت. درخشان‌تر از ماه و خوشید بود و ترس به جان آزگاردی‌ها و جادوگران در حال جنگ انداخت.
و بعد، بین ابر وسیع و تیره ملخ‌ها، انگار ملخ‌ها به هم پیوستن، با هم جوش خوردن، حتی هم‌دیگه رو خوردن چون Survival for the fittest و پیکری رو تشکیل دادن.
در نگاه اول شبیه به ملخی عظیم بود، اما کم کم به شکل مردی قد بلند در اومد که روی ملخ‌ها ایستاده‌بود و البته که کل سطح پوستش با ملخ پوشیده شده‌بود. ولی این وضعیت زیاد طول نکشید، مرد به آرومی دست ملخ پوشش رو بالا آورد و به آرومی خودش رو جلو کشید.
و ملخ‌ها؟ انتظار اینه که همین‌طور بمونن روی بدن آقائه و یه شخصیت جدید به سریال اضافه بشه. ولی اتفاقی که افتاد این بود که شروع کردن با صدای "پوپ" منفجر شدن.
تک به تکشون.
تا جایی که حتی یک ملخ هم باقی نموند.
چیزی که باقی موند، مردی بود بلند قامت با ردایی سیاه و ریشی پر شکوه.

Hey, you, feed the machine
Bring them all back down to their knees
There's no time to waste, remind the slaves
They ain't gonna make it out alive today

نبرد روی زمین متوقف شد، و صدای فریادهای پیروزی جادوگران در هر گوشه شنیده‌شد. آزگاردی‌ها نمی‌تونستن اتفاقی که افتاده رو هضم کنن. اونا انتظار کمکی رو نداشتن. خدایانشون حضور نداشتن که کمکشون کنن. بنابراین اولین چیزی که به ذهنشون خطور کرد، این بود که اون مرد حتما جزء جادوگراست، و بنابراین، اولین آزگاردی شجاع، تیری به سمت مرد شناور روی هوا پرتاب کرد.
مرد چشمانش رو باز نکرد، حتی از جاش تکون نخورد، فقط دستش رو به سمت تیر گرفت؛ تیر در جا آتیش گرفت و خاکستر شد، و کمان‌دار شجاع بدون صدا، بدون هیچ فرصتی برای واکنش، تبدیل شد به لکه‌ای خونی و لزج روی زمین.

مورگانا دست از طلسم خوندن کشید و با سرعتی ملایم به مرد و چشماش نزدیک شد؛ صدای فریادهای جادوگران دوباره توی فضا طنین انداخت، و نبرد از نو شروع شد.

- مرلین کبیر، خوش برگشتید تا دوباره نژاد جادوگران رو به قدرتمندترین ن...

کلمات توی گلوش گیر کردن. نفسش هم همین‌طور. انگار راه گلوش توسط قلوه سنگی بسته شده‌بود.

- در محضر مرلین کبیر خموش باش، جانور پست.

و مرلین کبیر، جادوگری که هیچ‌کس ندیده بودش، اما افسانه‌ش در تمام دنیاها جاودانه بود، چشمانش رو که مثل ابرهای طوفانی بودن، باز کرد. و ابرهای طوفانی فقط اشاره به رنگ چشمانش نبود، توی چشمان باستانی‌ش واقعا ابرهای طوفانی در حال چرخش بودن و میخوردن به‌هم‌دیگه و تولید صاعقه می‌کردن.

یک ثانیه بعد، بدن مورگانا له فی، باد کرد، و دقیقا مثل ملخ‌هایی که چند دقیقه قبل منفجر شده‌بودن، منفجر شد. البته که اجزای داخلیش به اطراف پاشیده‌شدن و روی سر جادوگرا و آزگاردی‌هایی که روی زمین مشغول جنگ بودن، ریخت. و آخرین حرف مورگانا، که شاید مهم‌ترین حرفش تا اون زمان بود؛ فقط یک کلمه بود: "پوپ".

مرلین نقس عمیقی کشید، و با صدای خنده‌های پلیدش، آسمون سرخ به خودش لرزید.

×××


همینطوری بود که مرلین راهش را گرفت و پلیدخندان رفت تا به ادامه اهداف خبیثش بپردازد. یک عالمه خون و چیزهای سفید و صورتی و سیاه و زردی بودند که قبلا اسمشان مورگانا له فی بود و حالا روی زمین سنگی آزگارد ول شده بودند و هیچکس نمی‌آمد مسئولیتشان را قبول کند. و روی این همه چیزهای نامطبوع، اینکی، جوهر بلندآوازه، محصور در زندان کاغذی‌اش، خوشحال و خندان شنا می‌کرد.
-تصویر کوچک شده


اینکی کاغذش را بالا می‌برد و پایین می‌راند و توی خون مورگانا شیرجه‌ می‌زد و خودش را لای تکه‌استخوان‌هایش می‌چلاند و دوباره شیرمی‌جهید و تمام مدت این زندان کاغذی‌اش بود که یواش یواش تار و پودش تاریده و پودیده می‌شد.

×××


In the streets, the battle rages on. Many-faced Red Death is the god older than Time. And its rage fills the streets, it brims over them, pours into dank alleys and cowering passageways. But in the hidden arterioles of the city it mixes with something else. The thing that is the dregs of Death, its renegade child, its forever companion, its consort in withering, Fear. They pulse and throb with it; and the warrior with melted skin, the wizard with red rivers for legs and the witch trying to swallows an axe, they all mistake its pulse for an invitation to a moment of respite. And not thinking but hoping, hoping for a moment of fresh breath, hoping for a single moment of repose, just enough to gather themselves and join the fight again, they crawl to their dark embrace
So the alleys are clogged with corpses. And Asgard , Ischemic Asgard, is necrotizing

It is one of these alleys, in the midst of the hundred festering dead, that a hook-hand glistens crimson

Say what you want about genocide, Big Boss tells the shadows, his creeping agents, but the colors are just divine

×××


دو بال طلایی بالای بالاترین ستون‌های والهالا گشاییده شدند و وسطشان، والکری ایر تلسکوپش را بیرون کشید و نشانه گرفتش سمت خیابان‌های خروشان آزگارد.
پشت سرش، والکری وار سرش را از بالای کله ایر آورد تا سرک بکشد.
-چی شده؟
-خوب نیست.
-حتی گوسفندهیپوگریف‌رگنار‌لوثبروک‌‌بازیگر؟
-حتی گوسفندهیپوگریف‌رگنار‌لوثبروک‌‌بازیگر.
-ای بابا. ای بابا.

والکری ایر تلسکوپش را جمع کرد و توی جیبش چپاند.
-به والراون کبیر بگو هر وقت دستور بده، آماده‌ایم.

والکری وار مطمئن نبود که هر وقت والراون دستور داد، آماده بود. ولی تصمیم گرفت کاری‌اش نمی‌شد کند.

×××


-جنگاوران یکه‌تاز پهنه فرازندگی، فراموش نکنید که این بحبوحه جز انعکاسی ضعیف از رگناروک نیست! تازه بعد از این وقت گرگ و میش خدایان فرا می‌رسه. و اونجاست که ما، همرزمان علیه تهدید پلید جادو، آرواره‌هامونو سمت هم نشونه می‌گیریم. قااااااااااااچ!

فنریر و ویرسینوس و یورمونگاندر همچنان مشغول تاختن بودند. فنریر و دندان‌هایش جادوگرها را قاچ می‌کردند، یورمونگاندر تونل می‌زد و می‌خزید زیر زمین و یکهو می‌پرید بیرون و همه را می‌ترساند و ویرسینوس لای ملت جنگجو می‌رفت و بهشان می‌گفت خسته نباشند و دستشان درد نکند و درستش هم همین است و آره ها.
بعد از کلی قاچ کردن، فنریر نشست و فکر کرد و دید که حالا که کلی و همه زحمت کشیده‌اند و تبرهایشان را بیرون آورده‌اند، چرا کارهایش را یک کم جلو نندازد و توی وقتش صرفه جویی نکند؟ پس تصمیم گرفت همین الان بپرد و خورشید و ماه را بخورد و یواشکی رگناروک را شروع کند قبل از اینکه باز اودین از یک گوشه سر و کله‌اش پیدا شود و شیطنت‌های جدید بکند. پس پنجه‌هایش را توی زمین فرو کرد و قلنج‌های کمرش را شکاند و یک نفس بزرگ کشید و آماده شد که بپرد به آسمان.

ولی یک چیزی توی گلویش گیر کرده بود.
-ساحرای خبیث حتی هضمشون هم...

و یک عالمه خون ادامه جمله‌اش را غرق کرد. فنریر سرش را سمت گردنش خم کرد تا ببیند چرا ولی یک عالمه خون چشم‌هایش را کور کرده بود. فنریر گوش‌هایش را تیز کرد تا شاید صدای دشمن نامرئی‌اش را بشنود ولی اسپلش اسپلوش خون گوش‌هایش را کر کرده بود. فنریر خواست از جایش بپرد و با پنجه‌هایش هرکی اطرافش را بود را هزار بار پاره پوره کند ولی استخوان‌هایش وجود نداشتند.

و فنریر ترکید.

و یک عالمه رعد توی چشم‌های مرلین برق زدند.

×××

نعره پر از غم یورمونگاندر زمین و زمان رو لرزوند و حتی هرکسی که توی دنیاهای دیگه خوابیده‌بود رو از خواب بیدار کرد. یورمونگاندری که بعد از قرن‌ها به برادرش رسیده‌بود، حالا توی یک چشم به‌هم زدن برادرش رو از دست داده‌بود. دوباره نعره کشید، این‌بار نه از روی غم، بلکه از روی حس انتقام.
و یک ثانیه بعد، مار عظیم که عظیم‌تر از همه باسیلیسک‌های دنیا بود، حمله‌ش به مرلین رو شروع کرده‌بود. و مرلین با چابکی مردی جوان از جلوی تک تک حملاتش جا خالی می‌داد و با صاعقه و انواع طلسم‌ها که از نوک انگشتاش به پرواز در می‌اومدن، جواب یورمونگاندر رو می‌داد.

مبارزه جادوگران و آزگاردی‌ها با دیدن این مبارزه، کاملا رنگ باخت. حتی جنگشون رو کلا رها کردن که فقط به مرلین و یورمونگاندر نگاه کنن و البته برای حتی چند دقیقه هم شده، نفسی تازه کنن و تیکه تیکه نشن.

- درستشم همینه‌ها.

شاید هم واقعا درستش همین بود. ولی بعد، ویرسینوس توی قله دوم محورش، لرزشی رو حس کرد. با این حس آشنا نبود، ولی مامانش براش گفته بود که این حس توی بقیه موجودات به نام "دلهره" شناخته‌ میشه و عملا هشداریه برای نزدیک بودن خطر.

- تو.

چشمای ویرسینوس و بقیه به سمت گوینده برگشت. صدای عمیقش انگار تا عمیق روحشون نفوذ کرد و خراش‌های عمیقی باقی گذاشت.
ویرسینوس محورش رو کج کرد تا بهتر بتونه گوینده رو ببینه. شکی وجود نداشت که دست قلابی و درخشانش، به سمت محور ویرسینوس اشاره می‌کرد، و نه هیچ‌کس دیگه.
ویرسینوس سعی کرد توی چشمای کسی که خطاب قرارش داده‌بود و گستاخانه با قلابش بهش اشاره می‌کرد، نگاه کنه. ولی چیزی جز تاریکی محض و یک چشم درخشان ندید.
- من.
- بالاخره پیدات کردم.

و چشم درخشان از توی تاریکی محض، همه جادوگران و آزگاردی‌هایی که انگار سر جاشون خشک شده‌بودن رو از نظر گذروند، و بعد به بالا نگاه کرد. نه به آسمون، بلکه به چشمای هرکسی که مشغول خوندن این پست بود؛ تا حتی بیشتر ترسناک بودنش رو به نمایش بذاره.
- میدونی... تو زحمت زیادی برام ایجاد کردی.
- حتما درستش همین بوده پس.
- نه. البته که نبوده. هیچ موجودی حق نداره رماتیسمی باشه. هیچ موجودی حق نداره انقدر بی‌قاعده و بدون اصول و آزاد باشه. نه توی دنیای من.
- فکر میکنی به نظرم ولی.

در جواب ویرسینوس، رئیس بزرگ خندید. خنده‌ای که با وجود آروم بودن، و حتی تا حد زیادی متین بودنش، گوش و روح رو با هم می‌خراشید. و بعد، دست قلابیش رو مثل رهبر ارکستر، تکونی روی هوا داد.

ویرسینوس حس عجیبی پیدا کرد. حسی که تا حالا هیچ‌وقت مثلش رو تجربه نکرده‌بود. نمی‌تونست براش اسمی پیدا کنه. ولی به خوبی می‌تونست توصیفش کنه. حسش چیزی بود مثل خالی بودن. مثل ترکیدن ناگهانی بادکنک. مثل تموم شدن بستنی یا غذایی خوشمزه. مثل وجود نداشتن.
ولی همه اینا باعث نشد جلوی زبون ویرسینوس گرفته بشه.
- ولی رماتیسم یک ایده‌س به‌هرحال و جاودانه، چون درستشم همینه و آفرین بهش اصلا.

یک ثانیه بعد، ویرسینوس نبود.

ویرسینوس طوری وجود نداشت که انگار هرگز وجود نداشته. در واقع تنها چیزی که نشون می‌داد، اصلا اتفاقی افتاده و ویرسینوسی دیگه وجود نداره، قهقهه‌های مستانه رئیس بزرگ بود که داشت با حرکات قلابش روی هوا، جادوگرا و آزگاردی‌هارو کنترل می‌کرد و مجبورشون می‌کرد خیلی منظم بشینن و شام بخورن.

اما دورتر از همه اینا، جایی که دل و روده و باقی‌مونده‌ مورگانا، حقیرانه روی زمین ریخته‌بود، اینکی با جذب خون مورگانا قوی شده‌بود و خودش رو از زندان کاغذیش آزاد کرده‌بود و همه‌جیز رو ناباورانه دیده‌بود. اینکی همچنین راجع به پنج مرحله سوگواری به خوبی می‌دونست و با تقلب، سریع از روی مرحله انکار پرید و وارد مرحله خشم شد.
- اینکی جوهر انتقام‌جو...

بعدش جوهر سرخ آماده خیز برداشتن به سمت جایی شد که رئیس بزرگ ایستاده‌بود و می‌خندید، که توسط دستی قدرتمند روی هوا متوقف شد.

- نه! تو رو هم می‌کشه، ابله!

و اینکی با دیدن والراون زنده، سالم و پانک راک، دوباره به مرحله انکار برگشت.

×××


In the bleeding sky, Jormungandr coils around Merlin
The Great Serpent closes vengeful jaws around this puny bony vassal of falsity, ready to taste the sweet iron tang of justice. Instead its teeth clang into each other as he catches crimson dust. But he was right here. The Serpent turns and turns. Where is he? Where is the blasphemous, murderous, false prophet of doom? It turns again, eyes slit and sharp enough to cut with a look It sniffs. It searches. It surveys
Movement
I have you now, slayer of my kin
It has pent up a million years of rage. Under scales as big as men, it has built a fire of hatred with power enough to end worlds, to devour endlessly, to kill gods themselves. And all of that will this day be exacted on this puny man, this nobody, this overgrown infant
It lunges at the old man with speed so staggering that it breaks sound. So there is no sickening crunch when its teeth chew off Merlin's head; only a red fountain

×××


دو بال بزرگ طلایی توی صورت اینکی محکم باد می‌زدند.

-والراون جلوی راه اینکی بود. والراون باید کنار رفت تا اینکی رفت و سینوس نجات داد.

شانه‌های والکری ایر آنقدر بزرگ و قوی بودند که هر دانه از ماهیچه‌هایش برای خودش یک پا نهنگ‌چه بود. روی این شانه‌های بزرگ و در هم تنیده، والراون نشسته بود و دستش را دراز کرده بود سمت اینکی.
-ویرسینوس رفته. بیا بالا.
-پس اینکی وایساد تا هر وقت ویرسینوس برگشت، گم نشد.

بالای سر اینکی و والراون و والکری‌اش، بلندترین و مارترین صدایی که آزگارد توی عمرش شنیده بود، آسمان را لرزاند و آسمان حسابی ترسید و رنگش پرید و روی زمین افتاد و کله‌اش شکست و حسابی مُرد. آسمان که دید رنگ ندارد و این وقت صبح رنگ از کجا گیر بیاورد و اینطوری که زشت است، خم شد و رنگ مُرده‌اش را از روی زمین برداشت و خاک و خون‌های رویش را فوت کرد و دوباره چسباندش به خودش که باعث شد حتی آسمان ترسناک‌تر و خون‌آلودتری شود.

-نه اینکی. برنمی‌گرده. بیا بالا.
-رییس بزرگ اومد. اینکی و ویرسینوس قرار بود با هم با رییس بزرگ جنگید و شکستش داد تا رییس بزرگترین شد.

نصف یورمونگاندر شووووپکنان از هوا سقوط کرد و کنار اینکی تالاپ شد. والکری ایر محکم‌تر بال زد.
-سرورم، باید بریم.

والراون پشت سرش را نگاه کرد. بالای یک لبخند خطرناک، یک چشم خطرناک‌تر داشت این‌ور و آن‌ور دنبالشان می‌گشت.
-اینکی، باید بریم.
-یاروی کلاغیِ والکری‌رون چشم نداشت ریاست و بزرگی اینکی رو دید. یه لحظه صبر کرد... یاروی کلاغیِ والکری‌رون که والراون بود. والراون که مُرده بود. والراون، جوهر زنده؟

و قبل از اینکه نصف باقی‌مانده یورمونگاندر هم رویشان تالاپ شود، والراون اینکی را توی مشتش پاشید و والکری ایر پرهایش را پراکند و پرید و پر کشید و همینطور که سمت آسمان پر می‌وازید، از لای یک عالمه نیزه و تیر و تبر و خون و سپر جایش را خالی داد و نیزه‌ها و تیرها و تبرها و خون‌ها و سپرها به هم خوردند و کلی دردشان گرفت و ناراحت شدند و تصمیم گرفتند دیگر به هم نخورند و اصلا حالا که بساط تصمیم‌گیریشان پهن است، بروند با چوبدستی‌ها و جادوها هم صحبت کنند و بگویند چه وضعی است و چرا این همه دارند همدیگر را می‌زنند و یک مشت یاروی دیگر با هم مشکل دارند، چه ربطی به این‌ها دارد و وقتش نرسیده همه سلاح‌های جهان دور هم جمع شوند و یک بار برای همیشه یوغ بردگی را از گردنشان درآرند و زنجیر رنجشان را بشکنند و عشق بیافرینند، نه جنگ؟ آیا درستش این نیست که وقتی بقیه می‌خواهند بجنگند، خودشان یقه هم را بگیرند و چشم و چال همدیگر را دربیاورند به جای اینکه سپرهای بیچاره‌شان پاره پوره شوند و تیرهایشان بشکنند و حتی یک دانه تبر بود که گفت اینقدر توی گوشت و استخوان آدم‌ها فرو رفته که شب‌ها با عرق سرد از خواب می‌پرید و توی تاریکی قربانی‌هایش سمتش دست دراز می‌کنند و گاهی وقت‌ها وقتی آب می‌خورد، آبش یکهو قرمز می‌شود و ازدواجش دارد از هم می‌پاشد و مدت‌هاست نمی‌تاند با بچه‌هایش ارتباط سالم برقرار کند و کلی حسابی ناراحت بود.
همه تیرها و تبرها و گرزها و سپرها و چوبدستی‌ها و جادوها تصمیم گرفتند دیگر بسشان است و بساطشان را جمع کردند و رفتند.

-
-
-با چی بجنگیم پس؟

یک گوشه از دریای خونی که وسط آزگارد راه افتاده بود، غل‌غل‌غل‌ کرد و یکهو از تویش یک یاروی پیر و ریشو بیرون پرید.
آلبوس دامبلدور disco ballی که به ریشش گره زده بود را بالا گرفت و یک عالمه نورنورک سمت مردم پاشاند.
-می‌رقصیم!

×××


تمام سلاح‌های دنیا هم با هم جمع شدن و رفتن و کشور "سلاح‌آباد" رو به رهبری سلاح‌الدین تاسیس کردن و دیگه هیچ‌وقت با هم نجنگیدن و حسابی با کل دنیا مذاکره کردن و صلح جهانی رو به ارمغان آوردن و برای هم‌دیگه کلاهک هسته‌ای باز کردن.

اما اون‌طرف، اون لبخند خطرناک که پایین‌تر از یک چشم خطرناک‌تر بود، اینکی رو روی توی مشت والراون روی هوا پیدا کرد. کاری که قاعدتا برای هر چشم انسانی یا حتی الفی غیرممکن بود، ولی نه برای رئیس بزرگ. رئیس بزرگ انگار که داشت گاو بالغی که یک متر جلوتر از دستش فرار می‌کرد رو نگاه می‌کرد. همین‌قدر بزرگ و واضح.

- سرورم، فکر میکنم که روی هوا گیر افتادیم...

والکری ایر درست می‌گفت. روی هوا ثابت باقی مونده‌بودن، و داشتن به سمت زمین کشیده می‌شدن. انگار دست ناپیدایی داشت از بالا روی سرشون فشار میاورد و به سمت زمین هدایتشون می‌کرد.
و روی زمین، رئیس بزرگ توی تاریکی ایستاده‌بود و با دست قلابیش به سمتشون اشاره می‌کرد.

والراون توی مشتش حس کرد اینکی داره بهش فشار میاره برای آزادی که بره رئیس بزرگ رو چپ و راست کنه، پس طبیعتا مشتش رو محکم‌تر کرد؛ والراون به خوبی می‌دونست داره چی‌کار میکنه.
- میریم سراغ نقشه فرار دو.

و رفتن سراغ نقشه فرار دو. بدون هیچ حرفی، درحالی که رئیس بزرگ بهشون نزدیک می‌شد، یه دسته عظیم از والکری‌ها از همه طرف آزگارد به سمت والراون و والکری ایر پریدن بیرون. والکری‌ها بال‌های زیباشون رو قیچی کردن. والراون هم مشتش رو باز کرد و قبل از اینکه اینکی به سمت رئیس بزرگ جهش بزنه، بال‌های والکری‌ها رو با چسب قطره‌ای به اینکی چسبوند و با فوت ملایمی اینکی رو به باد سپرد که همراه بال‌های والکری‌ها از اون‌جا دور بشه، برخلاف جهت رئیس بزرگ.

- خیلی جرئت داشتی که تا اینجا اومدی و قلمرو ما رو به آشوب کشوندی.

والراون گفت، در حالی که گیتار هشت سیمش که با کلی اسکلت و شمشیر تزئین شده‌بود، توی دستش ظاهر می‌‎شد.

والکری‌ها هم سریع نامه زدن به "سلاح آباد" و از شمشیرها و نیزه‌هاشون خواستن که واسه آخرین بار بیان پیششون و کمکشون کنن، و چون همیشه خیلی خوب از سلاح‌هاشون نگه‌دای کرده‌بودن، سلاح‌هاشون برای کمک برگشتن و حسابی وفاداری از خودشون نشون دادن و اولین مدال‌های شجاعت سلاح‌آباد رو هم دریافت کردن که واقعا آفرین بهشون و بقیه سلاح‌ها باید ازشون یاد بگیرن.

رئیس بزرگ، همچنان با آرامش و متانت به والراون و والکری‌ها که مقابلش صف کشیده‌بودن، نزدیک می‌شد، که یک‌هو جسم بزرگی از آسمون سقوط کرد و مقابلش به زمین برخورد کرد و زمین ترک خورد و حسابی سنگ و خاک به هوا بلند شد.


رئیس بزرگ با حرکت قلابش خاک رو فرو نشوند، و به مرلین کبیر و بدون سر که مقابلش روی زمین ایستاده‌بود، نگاه کرد. در نگاه اول به‌نظر می‌رسید مرلین دیگه نه سر داره، و نه جون. اما بعد، یک عدد چشم سرخ از توی گردنش که همچنان خون‌ریزی داشت، بیرون اومد و مستقیم به رئیس بزرگ نگاه کرد، و بعد از چشمش، بقیه سرش هم کم کم شکل گرفت. عصب و عضله و مغز و زبون شروع به شکل گرفتن کردن و مرلین کبیر که تا اون لحظه هم یورمونگاندر، و هم فنریر رو کشته‌بود و خدا کشی برای خودش شده‌بود، مقابل رئیس بزرگ قد علم کرد.
- جانور پست... راجع بهت شنیدیم، و اومدیم تمومت کنیم.
- من اصلا نمی‌دونم تو کی هستی!

و یک ثانیه بعد، گردباد و صاعقه و آتیش، از زمین و زمان شروع به فرو باریدن کرد، و نبرد بین مرلین کبیر و رئیس بزرگ شروع شد.
البته که والراون، والکری‌ها و سلاح‌هاشون از فرصت استفاده کردن و دوباره برای فرار اقدام کردن.
رئیس بزرگ با هر حرکت دست و قلابش، با سایه‌های نازک و ضخیم به مرلین کبیر حمله می‌کرد، و مرلین هم با انواع طلسم‌های مرگبار و غیر مرگبار جوابش رو می‌داد. هیچ‌کدوم از مبارزین شکست رو نمی‌پذیرفتن. هیچ‌کدومشون حتی ذره‌ای ضعف از خودشون نشون نمی‌دادن، و کل آزگارد از شدت مبارزه‌شون در حال ترک خوردن و نابود شدن بود.
بعد، توی یک لحظه سرنوشت‌ساز که سایه‌های رئیس بزرگ و مه سرخ مرلین به هم برخورد کرده‌بودن و دو مبارز سعی می‌کردن جادوی اون یکی رو به سمت خودش برگردونن، رئیس بزرگ خیلی آروم از توی جیبش شیشه کوچیکی رو بیرون کشید و لبخند ترسناکی زد.

والراون و والکری‌هاش، حتی اینکی که از داشت همین‌طور از آزگارد دور می‌شد، نفهمیدن چه اتفاقی افتاد.اما یک لحظه بعد، انگار کل جهان توی سکوت فرو رفت، و رئیس بزرگ با قهقهه مستانه‌ای، شیشه کوچیکش که الان حاوی مرلینی در مقیاس مینیاتوری بود رو توی جیبش گذاشت. و مرلین هم داشت با هر نوع جادویی که بلد بود به شیشه ضربه می‌زد تا شاید بتونه آزاد بشه، ولی فایده‌ای نداشت.

- Now that's a surprise tool that will help us later.

در عرض یک چشم به هم زدن، والراون و والکری‌ها که هنوز بیشتر از سه چهار قدم فرار نکرده بودن، دوباره متوقف شدن. اونا می‌دونستن رئیس بزرگ قویه، ولی نه تا این حد. اونا انتظار داشتن مرلین کبیر که تونسته هم فنریر و هم یورمونگاندر رو بکشه، حداقل بیشتر از نصف دقیقه جلوی رئیس بزرگ دووم بیاره، ولی گویا اشتباه فکر کرده‌بودن و باید بیشتر روی فکر کردنشون کار می‌کردن که غافلگیر نشن.

بعد، والراون کاری رو کرد که هیچ‌کس ازش انتظار نداشت.
والراون، شروع به نواختن گیتارش کرد. و با هر ضربه به سیم‌های طلایی گیتارش، سنگ و صاعقه و گلوله‌های آتیش به سمت رئیس بزرگ حمله می‌کردن. حتی از توی زمین پیچک‌هایی خارج می‌شد که قوزک پای رئیس بزرگ رو می‌گرفتن و سعی می‌کردن متوقفش کنن.
ولی هیچ‌کدوم از این حرکات، حتی باعث نشد رئیس بزرگ پلک بزنه. این میزان از بی‌احترامی به والراون باعث شد والکری‌ها به سرعت حمله به رئیس بزرگ رو شروع کنن.
حملاتشون تک به تک، با آرامش و جاخالی‌هایی تنبلانه از سمت رئیس بزرگ، دفع شد. و بعد، والکری‌ها روی زمین افتادن. یک به یک با گلوهایی پاره‌شده، در حالی که سعی می‌کردن جلوی خون‌ریزیشون رو بگیرن و برای نفس کشیدن تقلا می‌کردن، روی زمین افتادن و زمین ترک خورده آزگارد خونشونو بلعید.

و بعد، فقط دو نفر باقی‌موندن.
رئیس بزرگ و والراون.
آخرین محافظ آزگارد در مقابل تجسم سایه و پلیدی.

I was left to my own devices
Many days fell away with nothing to show


آن‌ور، آلبوس دامبلدور آن‌قدر محکم رقصید که شانصدتا وایکینگ ترکیدند.
سیگورد مارچشم، وایکینگ شهیر، دوتا تسترال توی دوتا دستش گرفته و باهاشان محکم روی کله دوتا تسترال دیگر طبل می‌کوبید. آن‌طرفشان، مالی ویزلی ریش‌های بیورن آهن‌طرف، وایکینگ شهیر دیگر، را با یک دستش گرفته بود و با دست دیگرش رویشان گیتار الکتریک می‌نوازید و با دست دیگرش لباس‌های پرسی را اتو می‌کرد و با دست دیگرترش می‌کردشان تن فرد و جرج و با دست دیگرترترش لباس‌های آن‌ها در می‌آورد و می‌کرد تن رون و تازه یک دست دیگرترترتر هم داشت که باهایش سوپ پیاز درست می‌کرد.



رئیس بزرگ، والراون رو برانداز کرد.
- ببین چه بلایی به سر دنیات اومد... می‌تونستید سالم بمونید، می‌تونستید با کمک من حتی قوی‌‍تر بشید. اما نه... باید می‌رفتی دنبال آخرین منابع رماتیسم و همه‌چیزت رو نابود می‌کردی. و بعد اتحاد جادوگرا و وایکینگ‌های آزگارد. این چه کار سمی و جدید و خلاقانه‌ایه؟ برنمی‌تابم!

والراون شونه‌هاش رو بالا انداخت. نفس سرد سرنوشت رو پشت گردنش حس می‌کرد. چند ساعت قبل، مرلین تونسته‌بود فنریر و یورمونگاندر رو تیکه‌پاره کنه. و بعد مثل سوسک کوچیکی توی جیب رئیس بزرگ قرار گرفته‌بود. والراون می‌دونست احتمال پیروزیش چقدره. ولی دلیل نمیشد استایلش رو بذاره کنار و تا لحظه آخر خفن و پانک و شورشی نباشه.
- به‌هرحال الکی خدای توهم نیستم که! علاقه قلبی و اصلی من خلق کردن چیزهای جدیده. باید در جهت علایقم قدم بردارم.
- نه. نباید برداری. همه‌چیز باید با نظم و طبق برنامه‌های من پیش بره. کاری که تو میکنی غیر قابل بخششه...

والراون همین‌طوری الکی خدای توهم نبود، و حاضر هم نبود که بیشتر از این وقت خودش رو با صحبت کردن تلف کنه، بنابراین با یک آکورد محکم و خفن روی گیتارش، باعث شد زمین زیر پای رئیس بزرگ ترک بخوره و سنگا کنده بشن و در حالی که Hallelujah می‌خونن، دور رئیس بزرگ حلقه بزنن و حبسش کنن. البته که این وضعیت زیاد طول نکشید و تمام سنگ‌ها تبدیل شدن به بخار و رئیس بزرگ که همون‌جا وایساده بود و قیافه‌ش طوری بود که انگار روی کفشش تف کرده‌باشن، با حرکت قلاب دستش یه سیاره توی آسمون ظاهر کرد و به سمت والراون پرتابش کرد.


And the walls kept tumbling down in the city that we love
Grey clouds roll over the hills bringing darkness from above


هاگرید از توی ریشش چهارتا بچه‌اژدها بیرون کشید و انداختشان بالا و باهاشان شیرین‌کاری کرد. دولوروس آمبریج که این‌ها را دید، سریع از روی کله کنوت کبیر (وایکینگ شهیر حتی دیگر) پرید و هاگرید را دستگیر کرد و فرستاد آزکابان ولی آزکابان همه زندانی‌هایش را آزاد کرده بود و دمنتورها دورش حلقه کرده بودند و دست می‌زدند.

والراون سرش رو بلند کرد و به سیاره‌ای که به سمتش میومد، نگاه کرد، چشمان خدای توهم چنان تهدید آمیز شد که سیاره به خودش لرزید و تصمیم گرفت تغییر مسیر بده و بخوره تو سر رئیس بزرگ. این موضوع حتی رئیس بزرگ رو هم غافلگیر کرد و سریع سیاره رو ذوب کرد و خاکسترش رو فرستاد توی کیهان.

بعد، انگار که والراون دست بالا رو داشته‌باشه، از چپ و راست پرنده و چرنده احضار می‌کرد و می‌کوبید توی سر و کله رئیس بزرگ، و قیافه رئیس بزرگ که از حملات والراون جا خالی می‌داد و به سمت کلیسای والراون عقب نشینی می‌کرد، شبیه کسایی بود که قاتلای زنجیره‌ای دنبالشون افتاده‌بودن. در واقع توی سینمای IMAX می‌شد علاوه بر دیدن ترس توی چشمش، بوی ترسش که از وجودش ساطع می‌شد رو هم حس کرد.
و همون‌طور که رئیس بزرگ وارد کلیسا شده‌بود و داشت توی کلیسا می‌دوید که از در پشتی فرار کنه، والراون یک‌هو جلوش ظاهر شد. در حالی که هم‌زمان پشت سرش هم بود، و بمب اتمی بعدی رو در غالب یک دیالوگ، انداخت:
- اگه انقدر ادعای قدرت داری، پس چرا داری فرار میکنی؟

But if you close your eyes
Does it almost feel like nothing changed at all
And if you close your eyes
Does it almost feel like you've been here before
How am I gonna be an optimist about this
How am I gonna be an optimist about this


سوروس اسنیپ لیلی پاتر را زیر بغلش زد و رفت کله‌اش را کنار تمام وایکینگ‌های دیگر گرفت و نگاه کرد کدامشان چشم‌هایش بیشتر شبیه چشم‌های مامان هری پاتر بود تا بعد از این همه مدت باهاش همیشه شود.


رئیس بزرگ تمام صندلی‌های کلیسا رو به سمت والراون پرتاب کرد، که البته باز هم توسط والراونی که روی هوا شناور بود و با تهدیدآمیزترین حالت ممکن به سمتش میومد، دفع شدن.
در حالی که رئیس بزرگ حسابی خاکی شده‌بود و حتی در چندین نقطه کتش پاره شده‌بود، که البته زیر کتش اثری از پوست نبود و فقط تاریکی بود؛ روی کت چرم اسپایک‌دار والراون حتی یک لکه هم وجود نداشت. در واقع والراون داشت حسابی پخت و پز می‌کرد.

- برای چند دقیقه واقعا سرگرمم کردی، ولی دیگه بازی بسه.

و بعد، تمام کارخانجات و شهرک صنعتی تازه تاسیس آزگارد، بالای سر والراونی که لبخند پر اعتماد به نفسی زده‌بود، ظاهر شدن. و درست در لحظه‌ای که رئیس بزرگ همه‌چیز رو رها کرد که با قدرت سقوط یک سیاره کامل روی سر والراون بیفته؛ متوجه شد یک جای کار ایراد داره.
رئیس بزرگ حس می‌کرد فریب خورده، حس می‌کرد هم‌زمان اونجا هست و نیست. در واقع حسش رو اصلا نمی‌تونست توصیف کنه، و نمی‌دونست هم چرا.

We were caught up and lost in all of our vices
In your pose as the dust settled around us


چهارتا وایکینگ غیر شهیر توی پرواتی پاتیل پریده بودند و همه باهمشان داشتند قل می‌خوردند و همینطوری می‌رفتند نمی‌دانستند کجا ولی کلی خوشحال بودند و می‌رقصیدند و می‌چرخیدند تا اینکه یکهو دیدند اسمشان از توی جام آتش درآمده و کلی تعجب کردند.


یک لحظه بعد، تمام شهر صنعتی عظیم آزگارد روی سر خود رییس بزرگ خراب شد، و اون‌موقع فهمید که توسط والراون دچار توهم شده و والراون حسابی توی پخت و پزش از روغن استفاده کرده.

رئیس بزرگ به سختی خودش رو از توی آوار بیرون کشید و به والراون نگاه کرد.
نه.
به والراون‌ها نگاه کرد که با لبخندی شیطنت‌آمیز دورش ایستاده‌بودن.


And the walls kept tumbling down in the city that we love
Grey clouds roll over the hills bringing darkness from above


نیکولا تسلا از یک گوشه سرک کشید و یواشکی رفت جادو و چوبدستی و کوییدیچ و هاگوارتز و هافلپاف و پروفسور مک‌گوناگل و گیلدوری لاکهارت را اختراع کرد و داشت می‌رفت لرد ولدمورت را هم اختراع کند که یکهو توماس ادیسون از یک گوشه دیگر یواشکی آمد و همه اختراعاتش را برداشت و به نام خودش زد و در رفت.

یک لحظه بعد، رئیس بزرگ داشت زیر مشت و لگد‌های والراون اصلی و بدل‌هایی که با توهم از خودش ساخته‌بود و کاملا جامد بودن، ناله می‌کرد.
رئیس بزرگ از ناله کردن خوشش نمیومد.
رئیس بزرگ فقط از ناله شنیدن خوشش میومد.

ولی این بار والراون بود که فقط مشغول چپ و راست کردن رئیس بزرگ بود.

Oh, where do we begin
The rubble or our sins


هارالد هاردرادا و هارالد بلوتوث (دوتا وایکینگ شهیر باز هم) با هم مسابقه قر دادن گذاشته بودند تا ببینند کدامشان هارالدتر است. پشت سرشان اریک قرمز و لایف اریکسون (باز هم دوتا وایکینگ شهیر) سوار ریموس لوپین و سیریوس بلک شده بودند و داشتند می‌رفتند تا آمریکا را قبل از کریستف کلمب کشف کنند.

و رئیس بزرگ هم همون‌طور که محتویات شکمش با هر لگد، بیشتر به سمت گلوش می‌رفتن، دستش رو بالا آورد و چشم‌بندش رو باز کرد.
و رییس بزرگ با هر دو چشمش به والراون نگاه کرد.

والراون حس کرد مغزش درحال سوراخ شدنه. دیگه نتونست به کتک زدن رئیس بزرگ ادامه‌بده، در واقع، حس کرد چشماش همه‌چیز رو دارن قرمز می‌بینن، و روی دو زانو سقوط کرد، و به حریفش که از جا بلند می‌شد و خاک و خون رو از کتش می‌تکوند، نگاه کرد.

But if you close your eyes
Does it almost feel like nothing changed at all


آن‌طرف‌تر، سوروس اسنیپ داشت با رگنار لوثبروک ازدواج می‌کرد.

ثانیه‌ای بعد، وجودیت و روح آخرین پانک، خدای توهم، پادشاه والراونینا و محافظ آزگارد، به نیستی پیوسته‌بود.

رئیس بزرگ شاید در جنگ پیروز شده‌بود، ولی برنده این تقابل، قطعا والراون بود که زمین رو با رئیس بزرگ جارو کشیده‌بود، و حتی در اون لحظه هم رئیس بزرگ یک لحظه فقط به اطراف نگاه می‌کرد که مطمئن شه کسی نبینه چطور توسط والراون man-handle شده.
بعد، رئیس بزرگ قهقهه مستانه‌ای زد.
حالا وقت پیدا کردن اینکی بود، بدون هیچ مانع دیگه‌ای.

I was left to my own devices
Many days fell away with nothing to show


×××


رییس بزرگ چرخید و خون‌های روی سر و صورتش را تمیز کرد و برگشت که اینکی را پیدا کند.
ولی اینکی مدت‌ها بود که کیلومترها بالاتر، سوار پرهای والکری‌ها دورتر و دورتر از آزگارد می‌رفت.
اینکی باز هم از چنگ رییس بزرگ گریخته بود.
اینکی باز هم از چنگ رییس بزرگ گریخته بود.
باز هم.
باز هم.

ولی نه آن دیگری.

رییس بزرگ چشم‌بندش را بیرون کشید و چشمش را دوباره بندید. از توی جیبش یک سیگار درشت و قطور بیرون کشید و فندک‌کشان و دودگیران، دست-قلابش را توی جیب زد و راهش را گرفت و رفت.

And the walls kept tumbling down in the city that we love
Grey clouds roll over the hills bringing darkness from above



In the last moments before Valraven's thoughts were lost to that home where all things lost and forgotten go, he had turned his eyes to look on Inky again, now far on the golden wings of Valkyries


But if you close your eyes
Does it almost feel like nothing changed at all


And there, high up there, in the red-black eyes of the ink Inky, the great plain of Asgard rolled into itself, soon to become as a tiny star, joining a million other shiny pinpoints in a galaxy which was without limits. Somewhere down there Virsinus had been, But no more. And Inky knew he would not be coming back. And neither would Dumbledore and his disco ball, and GoosfandHippogriffLagnarLothbrokActor, or the thousand houses with their bright lamplights. Or Valraven. Valraven with his ice. Valraven who had travelled across the universe to find something new, found something new, founded something new, and watched it crumble in his hands. He would not be back again. For there were no more curious carved eyes in the nooks and crannies of the city. Eyes that looked like his and saw as his but were not his, not really


We were caught up and lost in all of our vices
In your pose as the dust settled around us



But it had not crumbled completely. Valraven had really made something new. And it had lasted for years. It had cut a bright brilliant flash across time and had brought so many people together; in laughter, in dance, in horror, and in thousands of other words


But if you close your eyes
Does it almost feel like nothing changed at all



But it had come to an end now, as all things had to, finally. Valraven saw this at last. But he also saw that all ending things began other things in their stead, and all endings were carried in the memories of things and people that continued their path. Maybe this time it was that little drop of ink, now itself a mote of stardust in the sky. She was alive. And maybe that drop of ink would forever carry that seed inside it and one day dream it into a tall, tall tree with a million branches and a million worlds on each branch
After all, all seeds came from something ending


And if you close your eyes
Does it almost feel like you've been here before



And maybe in the end he felt a little homesick for Valravenina, his home, the ending empire which was his little village. But we can't know for sure; he had well and truly been ended by then


Oh, where do we begin
The rubble or our sins


THE END





ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۹ ۲۲:۲۳:۴۸
ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۹ ۲۲:۳۰:۴۴

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۳

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۱۴:۳۰ جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 556
آفلاین
And in the death
As the last few corpses lay rotting on the slimy thoroughfare
The shutters lifted in inches in Valhalla
High in Asgard
And a bright evil eye gazed down on Midgard
No more shields
Locusts the size of Peter Pettigrews sucked on Peter Pettigrews the size of Sirius Blacks
And ten thousand peoploids split into two tribes
Coveting the highest honors of Ragnarok
Like packs of dogs assaulting the glass fronts of Zendaan-E Omoomee
Ripping and rewrapping mink and shiny silver fox, now dementor-warmers
Family badge of Albus Dumbledore and cracked disco balls
Any day now

The year of the BIG BOSS


صدای بارون شدید به گوش می‌رسه. دوربین وسط ابرهای سیاه شب ظاهر می‌شه. ارکستر خطرناک می‌نوازه. لوگوی وارنر برادرز وسط ابرها سر برمیاره. نور رعد و برق صفحه رو پر می‌کنه و روی لوگو منعکس می‌شه تا لحظه‌ای بعد دوربین از میونش رد شه. ارتفاع دوربین کمتر میشه و از ابرها پایین میاد.
فرودگاهِ دوربین دریایی از خونه. از گوشه و کنار دریا خرابه‌هایی سنگی بیرون اومده که شاید زمانی دیوار و ستون و سقف بوده باشن. دوربین پایین‌تر میاد تا جزییات دریا رو نشون بده: تیکه‌های مغز و گوش و دست و پا و روده و قفسه سینه روی دریا شناور شده. بوی مرگ و رنگ مرگ و صدای مرگ یگانه حکمرانای این پهنه‌ن.

و وسط همشون، یک عالمه یارو مشغول رقصیدن‌ ان.

THE SHOW THAT DEFINED SHOWS


-یو'ر عه ویزارد، هری!
-بعععععع.

IN ITS MOST GLORIOUS EPIC SEASON EVER


نفس جادوگرا توی سینه‌هاشون حبس شد. نفس نوشیدنی‌هاشونم توی لیوان‌هاشون حبس شد و شروع کردن به غل غل کردن و خفه شدن.

اینکی و ویرسینوس و تلکفیموس و غذای توش و ساعت دیواری و چاقو و تابه و سطل آشغال و اوپن از لای پنجره‌ها به استراتوسفر پرتاب میشن.

RETURNS WITH A MEGA-EPISODE


مردم خوشحال سوار بر سبدهای چرخدارشان می‌دویدند و می‌خوردند توی ستون‌ها و هرهر می‌خندیدند. آن‌طرف‌تر بید کتک‌زن توی خیابان راه می‌رفت و مردم را کتک می‌زد. بالای سرش، جی‌های رولینگ سوار بر بویینگ در آسمان رنگین‌کمان می‌کشیدند. زیرشان هم جان ویلیامز با ارکسترش تم هری‌پاتر می‌نواخت.

سوار بر هیپوگریف‌هایشان، والراون و دامبلدور دور محوطه کوییدیچ هاگوارتز پیتیکوپیتیکو می‌کردند و کلاه کابویی داشتند و تسترال دنبال می‌کردند.

IN THE AWESOMEST, SPECTACULAREST, BEST EVER CONCLUSION ALWAYS


میان کوه عظیم زندانی‌ها، رون ویزلی دیده می‌شد که موشش را از دم گرفته بود و در هوا می‌چرخاند. پیتر پتی‌گرو در هوا داد می‌زد و به مرلین قسم می‌خورد که دیگر واقعا موش نیست و دم ندارد و رون لطفا بگذاردش زمین.

ویرسینوس یک تیکه دیگر‌تر از زنجیر فنریر را گاز زد و مشغول جویدنش شد. ویرسینوس نمی‌دانست دقیقا چی به ارث برده ولی خوشحال بود که بالاخره پولدار شده.

SEE THE FATE THAT AWAITS OUR BELOVED CHARACTERS


اینکی و ویرسینوس به تیپ والراون نگاه کردن، قدش حدود سه متر بود، کت چرم دارای اسپایک پوشیده بود، موهاش بلند بود و شلوار چرمی تنگ هم پوشیده بود. توی گوشش هم هندزفری گذاشته بود و Cannibal corpse گوش میداد.

رئیس بزرگ یک دستش رو از زیر ملافه بیرون میاره، دوربین به آرومی به سمت دست رئیس بزرگ که به سمت طومار حرکت میکنه، پایین میره تا قلابی رو در انتهای ساعدش به نمایش بذاره که بالای طومار کاغذی رو پاره میکنه...

This is cinema. - Martin Scorsese


فنریر دیگه پنجه نکشید و خودشو نکوبید به سقف، در واقع برای چند ثانیه سلول‌های خاکستری مغزش و دندون‌هاش شروع کردن به خاروندن سلول‌های خاکستریشون و دندون‌هاشون و بعد حتی سلول‌های خاکستری و دندون‌های درحال خاریده شدنش هم دوباره شروع کردن به خاروندن سلول‌های خاکستریشون و دندون‌هاشون.

The best episode of any show I have ever read. -Benjamin Franklin


والراون سرش را سمت اینکی چرخاند و باعث شد کت چرمی‌اش معترضانه جیرجیر کند.
-یو سی... آیم یور بیگِست فَن.

Jadoogar TV will never be the same. -Aristotle


نعره فنریر دستاشو به هم مالید، نفس عمیقی کشید، بعدشم خودشو با تمام قدرت کوبید توی مغز همه که باعث شد جادوگرا از گوش و چشم و بینیشون آب دماغ و غذا و خون بپاشه بیرون.

It reaches to such narrative heights that I never thought humanly possible. Ms. Winky and Mr. Moon's work will certainly leave a palpable trace on the current cinematic zeitgeist, if not definitively shaping the craft of storytelling forever. -Hassan Shamaizadeh


اینکی از هیچکس نترسید و شاید تمام مدت ستاره واقعی اینکی بوده و یکی باید برش دارد و بذاردش توی آسمان.

Dobby is free. - Dobby


فنریر و ویرسینوس و یورمونگاندر که رسیدند، یک نگاه این‌ور کردند و یک نگاه آن‌ور کردند و کلی از چیزی که دیدند خوششان نیامد و اخم‌هایشان رفتند توی هم که اختلاط کنند.


INKY HAS BEEN DETAINED IN A PIECE OF PAPER BY THE TERRIBLE GODDESS OF MAGIC, MORGANA LE FAY

و چشمان مورگانا فریبش نمی‌دادن. قطعا نور سرخی رو می‌دید که بین ارتش ملخ‌ها در حال شکل‌گیری بود.

IN THE STREETS OF ASGARD, WIZARDS CLASH WITH VIKINGS

-حتی گوسفندهیپوگریف‌رگنارلوثبروک‌بازیگر؟

AND VIRSINUS, FENRIR AND JORMUNGANDR GALLOP/CRAWL TOWARDS THIS FEARSOME FRAY

بلندترین و مارترین صدایی که آزگارد توی عمرش شنیده بود، آسمان را لرزاند.

A GOD HAS RETURNED TO LIFE

والراون گفت، در حالی که گیتار هشت سیمش که با کلی اسکلت و شمشیر تزئین شده بود، توی دستش ظاهر می‌شد.

AND A MAN WITH THE MARK OF EVIL ON HIS FACE AND THE BLOOD OF MANY ON HIS HOOK, RETURNS TO FINISH HIS JOB

-من اصلا نمی‌دونم تو کی هستی!

ماجراهای اوپس کده
اپیزود چهاردهم
Manhandling of the Century

و بعد، فقط دو نفر باقی موندن.
رییس بزرگ و والراون.

توجه:

DON'T MISS IT

COMING: SOONER THAN YOU THINK


Oh, where do we begin
The rubble or our sins


جادوفلیکس


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۷ ۲۱:۱۷:۱۳
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۷ ۲۲:۳۱:۳۹
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۸ ۲۰:۲۴:۳۶
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۸ ۲۰:۲۵:۰۷


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶:۱۴ یکشنبه ۳ تیر ۱۴۰۳

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴:۲۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
سلطان پسته

قسمت دوم‌: پسته ونیتی


اما سرش را به پنجره تکیه داده بود و در حالی که با یک دستش جعبه حاوی پرنده را گرفته بود به حرکت بسیار سریع اشیا اطراف اتوبوس نگاه میکرد.
رنگ لباسش را به حالت عادی برگردانده بود و دیگر صورتش عجیب به نظر نمی رسید بلکه بیشتر غمگین بود. با گذشت زمان بلاخره از شوک اتفاقات آن روز در آمده بود. حالا همه چیز بیشتر به تئاتر ملودرام بی کیفیتی شباهت داشت که اما مجبور بود بازیگر اول آن باشد. خیلی به اینکه با پرنده چکار کند فکر کرده بود و آخر سر چون به نتیجه ایی نرسیده بود تصمیم گرفته بود فعلا پرنده را با خودش به خانه ببرد.
شاید مرگخوران پرنده را فراموش میکردند و همه چیز به راحتی تمام میشد. حتی شاید خودشان به مسخره بودن تصمیمشان پی میبردند و پشیمان میشدند. هنوز میتوانست به آینده امیدوار باشد.

در همین افکار غرق بود که ناگهان اتوبوس با ترمز محکم و طولانی ایستاد.
اما به سمت جلو پرت شد و اگر از دستش کمک نگرفته بود با جعبه به کف اتوبوس می افتاد. این تکان شدید باعث‌ شد حواسش جمع شود و متوجه شد اتوبوس جز او و پرنده مسافر دیگری ندارد.
در حالی که می ایستاد با دقت از پنجره بیرون را نگاه کرد و‌ دید روبروی پارک مرکزی لندن است. تعجب کرد. هنوز با خانه اش فاصله داشت و مطمئن بود آدرس را درست به راننده گفته است. کمی منتظر شد که شاید مسافر جدیدی سوار شود یا راننده علت توقف را اعلام کند اما اتفاقی نیوفتاد.

از همان جایی که ایستاده بود با صدای بلند گفت: ببخشید…چرا حرکت نمیکنیم؟
راننده بدون آنکه برگردد با صدای آرامی جواب داد: اینجا ایستگاه نهاییه… باید پیاده شی!
-ایستگاه انتهایی چیه؟ قرار بود منو برسونی خونه ام!
راننده مجددا تکرار کرد: اینجا ایستگاه نهاییه… باید پیاده شی!
-ولی اخه یعنی چی؟ من پول….
-به ما گفتن باید پیاده شی! اضافه پولت رو هم پس میدم! خواهش میکنم قبل از اینکه خودش بیاد پیاده شو…
-کی گفته پیاده شم؟ کی بیاد؟
راننده جوابی نداد.
اما که دید چاره ایی ندارد، جعبه پرنده را بلند کرد و به سمت در اتوبوس رفت. در حین پیاده شدن نگاه عصبانی به راننده انداخت و دستش را دراز کرد.
-این رفتار خیلی مسخره است….. بقیه پولم لطفا!
راننده به سمت اما برگشت و اما بلافاصله متوجه حالت عجیب او شد. صورتش مانند گچ سفید شده بود، پلک هایش بیش از حد باز شده بود و چشمهایش بیرون زده به نظر میرسید.
بدون آنکه پلک بزند باقی مانده پول را به اما داد و گفت: توی پارک ، روی صندلی روبروی فواره نشسته و منتظرته!
بعد در اتوبوس را باز کرد که اما پیاده شود.حالت عجیب و وحشت زده صورت راننده اما را از پرسیدن سوالهای بیشتر منصرف کر‌د. به محض اینکه از اتوبوس پیاده شد، اتوبوس مانند فشنگ از جا در رفت و در یک لحظه محو شد.

اما روبروی پارک ایستاد و نفس عمیقی کشید.
با خودش فکر کرد چه کسی ممکن است راننده را ترسانده باشد؟ به ملاقات چه کسی میرفت؟ نکند دامبلدور یا افراد محفل نقشه پرنده را فهمیده بودند؟ داشت به سمت تله میرفت؟ آمده بودند او را دستگیر کنند؟
برای چند لحظه ترسید اما بلافاصله سرش را تکان داد تا افکار عجیبش را کنار بزند. اصلا امکان نداشت محفل به این سرعت به اخبار مرگخواران دست یابد و حتی اگر بر فرض محال هم این خبر را میفهمیدند حتما کلی میخندیدند که مرگخواران میخواهند یک طوطی فکستنی را در مقایسه با ققنوس محفل به دنیای جادو معرفی کنند. اصلا قرار در پارک هم برای دستگیری او منطقی نبود. مرگخواران هم به تازگی دیده بود.
پس واقعا چه کسی در پارک منتظرش بود؟

خیلی کنجکاو شده بود و‌ دلش میخواست فرد مرموزی که او را فراخوانده بود ببیند پس تصمیم گرفت وارد پارک شود.
خورشید تازه غروب کرده بود و‌ شب از راه میرسید. پارک پر از درختان بلند چنار و صنوبر بود که در پرتو اخرین نورهای باقی مانده از غروب سایه می انداختند و وهم انگیز به نظر میرسیدند. شب هنگام دیگر محیطی با نشاط و‌ شاد به نظر نمیرسید و شبیه به هزار تویی تاریک بود که با چند چراغ روشن شده بود. اما از کنار دسته های بزرگ افرادی که از پارک خارج میشدند گذشت و از روی تابلوهای پارک مسیر فواره را در پیش گرفت.
صدای جیغ دسته ایی کلاغ به گوش میرسید و اما بیشتر در دل پارک جلو میرفت. جعبه را محکم بغل گرفته بود و هرزگاهی حرکت طوطی کوچک و یا بال زدنش را حس میکرد.فواره درست وسط پارک قرار داشت و وقتی اما به آنجا رسید هوا کاملا تاریک شده بود. چراغ های قدیمی دور فواره را روشن کرده بودند اما باز هم فضا تاریک به نظر میرسید. اما نیمکت های دور فواره را نگاه کرد. همه جز یکی خالی بود.
بلاخره او را دید و نفس راحتی کشید. دیگر نیاز نبود بترسد چون روی نیمکت الستور مون نشسته بود.
اگرچه الستور در نظر خیلی از افراد و حتی مرگخواران فردی عجیب و ترسناک بود ولی اما به علت نامعلومی از او نمیترسید. الستور بدون شک فرد خطرناکی بود اما حداقل به اما احساس خطر نمیداد.
اما با بیخیالی روی نیمکت کنار الستور نشست و جعبه پرنده را بین خودش و الستور گذاشت. الستور با لباسهای قرمز بسیار متمایزتر از صحنه پارک پشتش بودو با لبخند همیشگی اش به اما نگاه میکرد.
اما سرش را به پشتی نیمکت تکیه داد و گفت: میدونی یه چند لحظه واقعا ترسیدم که نکنه کسی اینجا برام تله گذاشته….خب عالیجناب علت احضار بنده چیه؟
الستور سرش را به سمت جعبه کج کرد و گفت : من مسئول نقشه جوجه ام!
-نقشه جوجه چیه؟
-تو که تنهایی نمیتونی این طوطی رو به جای ققنوس به دنیا قالب کنی که! در حد تو نیست…. من نقشه شو کشیدم و تو قراره فقط برام اجراش کنی!
-الستور حداقل تو کوتاه بیا! اخه کی این به قول تو جوجه رو در حد ققنوس در نظر میگیره! مگه میشه اخه؟
تو به این کاراش کاری نداشته باش! قرار نیست به مغز فندقیت فشار بیاری! فقط کارایی که من میگمو انجام بده!
اما سیخ نشست و اعتراض کرد: اصلا نقشه چی هست؟ بگو‌ منم بدونم!
الستور بدون انکه نگاهش را از اما بردارد ، لبخندش بزرگتر شد و‌ آرام گفت: گوش نمیدی اما نه؟ برای اخرین بار میگم من مغز بزرگ قضیه ام و تو هم عامل اجرایی هستی… بقیه اش بهت ربطی نداره…

در همان لحظه اما یاد حرفی افتاد که چند وقت قبل تلما به او زده بود. تلما یک بار با ترس و لرز به او گفته بود نگاه کردن به صورت الستور باعث میشود حس بدی داشته باشد.
دقیقا گفته بود « احساس میکنم دارم خفه میشم…انگار ییهو سرم زیر ابه … همچی سنگین میشه و فقط میخوام فرار کنم»
اما در آن لحظه به او خندیده بود و اصلا حرفش را جدی نگرفته بود ولی آن شب، روی نیمکت پارک درست همان حس تلما را داشت. برای اولین بار کنار الستور راحت نبود. چیزی سر جایش نبود و اما دقیقا نمیدانست اشتباه کجاست.
برای آنکه از نگاه الستور فرار کند سرش را به تایید تکان داد. دلش میخواست سریعتر از انجا برود، پس در حالی که ارام روی جعبه پرنده ضربه میزد گفت: خب حالا باید چیکار کنم؟

-اول این جوجه رو ببر یه جا ببیننش…کسی که بهم داده گفت سالمه ولی خب بهتره مطمعن شیم …یکمم براش غذا و وسایل بخر…. بعد برو هاگوارتز و جوجه رو هم با خودت ببر … خودم اونجا میام سراغت.
-یه متخصص حیوانات جادویی توی دیاگون هست… کارشم خو…
-نه ! ببرش یه دامپزشک ماگلی! همین کنار پارک یه کلینیک حیوانات هست …نمیخوام فعلا کسی بفهمه چنین چیز کمیابی دست ماست! برای جنگ فعلا زوده!

اما دزدکی نگاهی به قیافه الستور انداخت که اکنون به فواره نگاه میکرد و غرق در فکر بود.
عزمش را جزم کرد و پرسید: مگه این یه طوطی معمولی نیست؟ کمیاب نیست که! بعدم…. جنگ چی؟

قبل از اینکه الستور جواب دهد صدای رعد و برق در فضا پیچید. اما به بالای سرش نگاه کرد و میان درخت های سربه فلک کشیده توانست ابرهای تیره را ببیند که مانند تار و پود بافتنی در هم میرفتند و نوید باران میدادند.نگاهش را که پایین اورد الستور روبرویش ایستاد بود و باز آن نگاه و لبخند ناخوشایند را داشت.

-فکر کردی من خودمو درگیر یه طوطی ساده میکنم؟ ….چقدر ساده ایی….این برگ برنده است! یه جواهر!
کمی مکث کرد و ادامه داد: البته این نشونه خوبیه… اگر تو متوجه اش نشدی احتمالا بقیه هم نمیشن و همه فکر میکنن ارتش تاریکی دیوانه شدن و رفتن یه طوطی معمولی برای خودشون خریدن!
بعد به حرف خودش خندید. خنده ایی تیز که هراس به دل می انداخت. اما نه چیزی گفت و نه خندید. چون این دقیقا فکری بود که بعد از بیرون آمدن از خانه ریدل ها به ذهنش آمده بود.

رعد و برق بزرگی صحنه آسمان را روشن کرد و به دنبالش صدای بلندی در پارک پیچید. اما ناخودآگاه برای یک ثانیه چشمهایش را بست و وقتی آنها را باز کرد الستور رفته بود. تنها کارت کوچکی روی جعبه پرنده به چشم میخورد که مربوط به کلینیک دامپزشکی کنار پارک بود. هنوز همان هراس و حس ناخوشاید با اما بود. حرفهای الستور خیلی نگرانش کرده بود.چاره ایی نبود فعلا به حرفش گوش میکرد تا ببیند چه پیش می آید. کمی به سمت جعبه خم شد که روی کارت را بخواند. روی کارت با حروف رنگی و بزرگ نوشته بود:

« کلینیک دامپزشکی سنترال پارک
پرندگان، گربه ، سگ
حیوانات دلبندتان را به ما بسپارید!»


در پایین کارت نیز آدرس با حروف ریزتر نوشته شده بود. همان وقتی که اما در حال خواندن آدرس بود قطره آبی کارت را خیس کرد. اما سرش را بالا گرفت و متوجه شد باران گرفته است. سریع کارت را در جیب گذاشت و جعبه پرنده را به بغل گرفت و به سمت آدرس کلینیک به راه افتاد. باران اول آهسته شروع شد و کم کم اوج گرفت. رشته های آب آسمان را به زمین میدوختند و ابرها با شدت میباریدند. حرف های الستور باعث شده بود که همه چیز جدی به نظر برسد. دیگر ماجرا جدی به نظر میرسید و این واقعا اما را میترساند.
وقتی اما به خروجی پارک رسید کاملا خیس شده بود. آب حتی به درون کفشهایش رفته بود و هر بار که قدم برمیداشت حس میکرد پایش را در اسفنج خیسی فشار میدهد. پرنده در جعبه هم مدام جیغ میکشید و اما حس میکرد او هم از خیس شدن و باران خوشش نمی آید.

از پارک بیرون آمد و با احتیاط از خیابان و ماشینهایی که در سطح لیز آسفالت با سرعت می راندند رد شد.
طبق آدرس کلینیک باید روبروی پارک میبود. دستش را سایبان چشمهایش کرد و دنبال تابلوی کلینیک گشت. به سادگی چند متر آن طرف تر پیدایش کرد.

ساختمانی کهنه بود که سر درش با تابلویی نئونی اسم کلینیک را زده بودند اما چند حرفش سوخته بود و از فاصله دور « کلنیک سترا پار » خوانده میشد.
اما فاصله کوتاه را دوید و بلافاصله وارد ساختمان شد. میخواست چوبدستی اش را در بیاورد و خودش را خشک کند اما دیدن جمعیت فراوانی که در اتاق انتظار کلینیک بودند منصرفش کرد.
بر خلاف ظاهر کهنه ساختمان داخل کلینیک تمییز و نسبتا نو به نظر میرسید. سالن انتظار بزرگ با دیوارهای سبز آبی داشت و دور تا دور آن را صندلی های سفید چیده بودند. روی دیوار ها عکسهای مختلف حیوانات اهلی به چشم میخورد. تقریبا تمام صندلی های سالن با حیوانات مختلف و صاحبانشان اشغال شده بود و مخلوطی از صداهای حیوانات مختلف به کوش میرسید. اما در گوشه سالن میز پذیرش را دید و به سمتش رفت.
دختر جوانی پشت میز نشسته بود و گربه بزرگی روی تیشرتش به چشم میخورد.
-سلام خوش اومدید! چطور میتونم کمکتون کنم؟
-ام…. اومدم پرنده مو معاینه کنم!
-خب… پرنده تون چه نژادیه و چند سالشه؟
-طوطیه و نمیدونم چند سالشه.
-چه نوع طوطی؟ تا حالا دامپزشکی رفته؟
- هیچی ازش نمیدونم واقعا… تازه گرفتمش!
-خیلی خب… اشکالی نداره… خب اسمش رو بگید و بشینید صداتون کنم.
اما با تعجب پرسید: همون طوطی… پرنده… حتما باید اسم داشته باشه؟
دختر با لبخند جواب داد: بله حتما باید اسمی بگید چون امروز براش پرونده تشکیل میشه و باید بشه از بقیه پرونده ها جداش کرد.

اما به جعبه نگاه کرد. تا حالا حیوان خانگی نداشت و تجربه ایی در نام گذاری هم نداشت. اسمش را چه میذاشت؟ جوجو؟ مکس؟ فکستنی؟
یک باره چیزی به فکرش رسید. پرنده دقیقا شبیه به پسته بود. بالهایش سبز بود و بر روی شکمش خطوط قرمز و سفید داشت.
به سمت دختر برگشت و گفت: اسمشو بنویسید پسته!
-و فامیلی خودتون؟
-ونیتی هستم
-پس شد پسته ونیتی!
-پسته ونیتی چرا؟
-خب شما صاحبش هستید درسته؟ این کوچولوها مثل بچه ها عضویی از خانواده محسوب میشن و به همین خاطر فامیلی صاحبان رو مینویسم!

خانواده.
اما در حالی که به سمت یک صندلی خالی میرفت به این کلمه فکر کرد. حس عجیب ولی گرمی داشت.حالا او و پسته هر دو یک خانواده بودند.



ویرایش شده توسط اما ونیتی در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۴ ۰:۳۶:۰۲

All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰:۳۷ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

آلفرد بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۵:۰۱ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۸:۴۱:۳۳ شنبه ۲۴ شهریور ۱۴۰۳
از محفل طردشدگان خاندان بلک
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموز سال‌بالایی
پیام: 14
آفلاین
از مار باریک تا سگ سیاه!:آلفرد بلک،ناشناخته ای که از سیاهی متولد شد

[/color]
صفحه نمایش روشن می شود،پسرکی با موهای مشکی و مجعد در حالی که ده یازده سال بیشتر ندارد در گوشه ی اتاقی نمایان می شود.با دستان لرزانش نامه ای را باز می کند.
آن را چندین بار قرائت می کند و هچون گریفینی دیوانه از پله های سنگی و مرمرین پایین می دود تا اینکه پسری کمی مسن تر،با چشمانی سبز،آراسته تر و ته چهره ای مشابه سر راهش را سد می کند

ـ هی هی هی....تند نرو آلفرد کوچولو
+بالاخره از این جهنم خلاص میشم!از سر راهم برو کنار سیگنوس...
پسری که سیگنوس نامیده شد خنده ای نجیبانه سر می دهد،تمام رفتار هایش بر خلاف برادرش آلفرد مانند اشرافزادگان است. در حالی که آلفرد از راهرو ها می گذرد سیگنوس پشت سرش فریاد می زند:
ـ فرار کن داداش کوچولو!تا کی میخوای این کار رو ادامه بدی؟تفرقه بنداز و تو ذهنت غرق شو!
به جوک بی مزه ی خودش می خندد،اشک پشت پرده ی چشمان آلفرد را می گیرد.در همان روز قسم خورد تا به خانواده اش با دید کهنه شان توانایی مقابله را ثابت کند...
صفحه تاریک و سپس به مکانی دیگر منتقل می شود،در سرسرای خانه ای آلفرد که سال های آخر نوجوانی اش را طی می کند روبروی مردی قدبلند با چشمانی خون آلود با عنبیه ای سبز رنگ،و زنی لاغراندام با پوستی رنگ پریده ایستاده.دختری تقریبا همسن و سال آلفرد در عقب تر مادرش با ردایی مخملی و نگاهی سرشار از نا امیدی و سرزنش روی صندلی ای با پارچه کشمیر نشسته بود.مرد چشم سبز جلو آمد و گریبان آلفرد را فشرد.

ـ ای خائن کثیف!چطور جرئت می کنی در برابر خون اصیلی که در رگ هایت جریان دارد مقابله کنی؟
+پ...پدر...بیا مثل دو جادوگر نجیب حرف بزنیم...
زن سیلی ای به گونه ی آلفرد می زند و می گوید:
- نجیب؟پلید ترین فرد تمام خاندان باستانی بلک و اولین جلوی چشمان من از نجابت حرف می زند!
ـننگ بر من!ننگ بر ما که باعث وجود تو شدیم!برادرت را دیدی؟قدرت سیاستش!در گوشه گوشه ی دنیای جادو زبان زد است،شوهر زنی نجیب و اصیل.کسانی که در جهان شعبه هایی برای نابودی زیرزمینی ماگل ها راه انداختند.خواهرت؟مایه ی افتخار خانواده و نامزد اوریون !کسی که میتوانی او را بستایی...ولی تو چطور؟
مرد چشم سبز گریبان آلفرد را با ضربه ای محکم رها می کند و باعث برخورد پسر خود به فرشینه ی پشت سرش می شود.
ـ تو ،یک شیطانی!پروردگارت به تو
موهبتی الهی داد،عقلت!ولی حتی یک قدم جلو نیامدی!هر روز خودت را حبس می کنی،تئوری می سازی و مخفیانه به محافل بزرگ می روی و با چرندیاتت آرمان های مارا زیر سوال می بری!باعث می شوی در مجالس بزرگان سرمان را پایین بیندازیم و...
+چیزی که به آن قدرت و سیاست می گویی فساد و زوال عقلی است پدر!
پدر چوبدستی خود را از کت در می آورد و به سوی پسرش نشانه می گیرد:
ـچطور جرئت می کنی خائن کم عقل...
+پروتگو!اکسپلیارموس!
آلفرد چوبدستی اش را به سوی خانواده اش نشانه می گیرد.خانواده ای که چیزی از خانواده بودن در حق او نمی داند.پرده ای از اشک پشت چشمانش نقش بسته.
+کافیست!چقدر ببینم سیگنوس و والبورگا بدون هیچ زحمتی در ناز و نعمت پرورانده می شوند و من،هر روز تحقیر شوم.چیزی نگویم و خودم را در اتاق بدترین و کذایی ترین اتاق خانه حبس کنم!
سپس از بوفه ی شیشه ای کنارش خنجری پلاتینیومی بیرون می آورد که رویش نام س.اسلیترین حک شده.خنجر را در نام خودش در فرشینه فرو می کند.با ضربه ی خنجر نام آلفرد پولوکس بلک خاکستری و تصویرش رفته رفته محو می شود.
+اکیو چمدان!
چمدانی عظیم از پوستین اژدها و سنگین وزن ظاهر می شود.پدرش جلو می آید ولی آلفرد محافظی می سازد.
ـ آلفرد پولوکس بلک!تو حق فرار از این خانه را نداری،جایی برای رفتن نداری..کجا میتوانی بروی؟
+ من پولوکس بلک نیستم،برای ادعای خودم هم مدرک دارم.
برای آخرین بار به چشمان پدرش نگاه کرد.چشمانی که برای اولین بار به جای خشم ترحم در آنان نهفته بود،ولی آلفرد این را خوب می دانست،با هر پایانی یک آغاز به وجود می آید...و به میدان الیزابت لندن آپارات کرد.
صحنه خاموش می شود،دو پسر نوجوان در کنار آلفرد بزرگسال نمایان می شوند.سیاهی نیمه شب و درخشش ستارگان تضادی دل انگیز ایجاد کرده.تلسکوپی عظیم و پیشرفته که نام آلفرد روی آن حک شده زیر دست پسر قدبلند تر با موهایی لخت و مشکی بلند است.

+آن را می بینی سیریوس؟آن تو هستی در آسمان...درخشان ترین ستاره صور فلکی سگ.
سیریوس انگار از بحث لذت نمی برد.ولی پسر قد کوتاه تر با موهای قهوه ای تیره ی مجعد و آراسته جای سیریوس و می گیرد و با تلسکوپ کلنجار می رود.
داییشان لبخندی کمرنگ می زند و تلسکوپ را تنظیم می کند.
+آن تویی،ریگولوس.قلب الاسد.ستاره ای آبی رنگ در قلب شیر.
سپس دوباره جهت را تنظیم می کند و دانه دانه ستارگان بلک را نشان می دهد تا در آسمان چشمش به یک نقطه ی سوزان در حال مرگ می خورد.از سهن دست بر می دارد و خاموش می شود.
+آن...من هستم...چشم مار باریک...ستاره ای که از بقیه ستارگان خانواده اش دور است ولی همچنان می درخشد...
ـ دایی...چیزی شده...
آلفرد آنقدر در داستان ستاره ی خود غرق شده بود که متوجه هجوم اشک هایش نشد.
+ نه سیریوس...فقط...ستاره از غم در حال مرگه،ولی مجبوره تا اون لحظه بسوزه
صحنه خاموش می شود و سیریوس ۱۶ ساله در آغوش دایی اش،در خانه ای با دیوار هایی قدیمی و پرده هایی ضخیم نمایان می شود.سیریوس در حال اشک ریختن و چمدان به دست در آغوش دایی اش از خانواده و رویا هایش انتقاد می کند،تشکر می کند تا اینکه در نهایت دایی آلفرد دست سیریوس را می فشارد و می گوید:
+لازم به مورد تایید بودن همه نیست.چون تو از وجود کائنات هستی...
سپس سیریوس را تا خانه ی پاتر ها بدرقه می کند.
دوباره صحنه خاموش می شود و ریگولوس ۱۸ ساله در حال فشردن گردن آویزی روبروی شومینه ی آلفرد نشسته و می گوید:

- من نمیخواهم اسیر این زندگی ملال آور باشم،دایی...من...خسته ام...
آلفرد در حالی که در حال ترسیم معادلات مسئله ای است جواب می دهد:
+ نباید هم باشی ریگولوس،چون تو از وجود کائنات هستی،این رو به کسی مثل تو هم گفتم...تو از همون دستی هستی که همه چیز را خلق و نابود کرد،فقط افراد کمی هستند که این رو درک کنند...
ریگولوس می توانست حرف های دایی اش را درک کند. می توانست اعتماد کند.گردن آویزش را در آورد و به سوی دایی اش بلند شد و قدم برداشت:
+من می توانم داستان را عوض کنم...می توانی با عقلی که داری در این راه کمکم کنی؟...
برای آخرین بار،صحنه خاموش می شود و آلفرد ۵۰ ساله مقابل خواهرش ایستاده است.خواهرش شکسته بود و در صورت رنگ پریده اش کینه نمایان بود:
ـ همه چیز رو نابود کردی آلفرد...پسر بزرگم...از راه به درش کردی.ازش یه قاتل ساختی،پسر عزیز کوچکم...مطمئنم تو باعث مرگش توسط ارباب بودی،نه تنها پسر هام.همه چیز رو نابود کردی...ابهت خاندان.کمک به جبهه های مسخره...تو باعث سکته ی پدر و افسردگی ماادر شدی...
+والبورگا،من کسی رو اجبار به کاری نکردم،فقط بهشون حقیقت رو گفتم،خواهر.من کسی نبودم که به فرزندانش اهمیت نمی داد...من آن هارو از خودم هم بیشتر دوست داشتم..
ـ بس کن!بس کن کثیف خائن!تو همه رو نابود کردی!ولی هرگز رنج نکشیدی!
زن از بارانی اش خنجری بیرون می کشد و جلوی قلب برادرش می گیرد،ولی وجدانش اجازه نمی دهد.
آلفرد عقب نمی رود.جلوتر می رود و می گوید:
+والبورگا...همونطور که خودم را با همین خنجر از خانواده محو کردم،از گیتی محوم کن،روزی همه چیز روشن میشه و من برای اون روز تمام تلاشم رو کردم و...
والبورگا نمی خواهد بشنود.کینه جایش را به وجدان می دهد و خون از شریان های برادرش بیرون می ریزد.خونی اصیل،خونی نجیب.
والبورگا خنجر را بیرون می کشد،از این که چه کرده آگاه می شود و از عمارت کوچک بیرون می رود.
صحنه ی آخر ،آلفرد بلک با تبسمی بر روی کفپوش های زهوار در رفته خانه ی خود به سفری ابدی به فراسوی باور پر می شود...ستاره هر چقدر هم دور و سوزان باشد،پس از مرگش ابرنواختری نمایان می شود...


Just because of the greater good


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱:۴۰ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۲۴:۴۲
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
گریفیندور
شـاغـل
مشاور دیوان جادوگران
جـادوگـر
پیام: 302
آفلاین
تصویر کوچک شده
تصویر کمتر دیده شده از کوئنتین تارانتینو در کنار سیریوس بلک!


جادوگر تی‌وی تقدیم می‌کند؛
سگ‌ خستگی‌ناپذیر!

داستان زندگی یک مرد، یک دوست، یک جادوگر، یک سگ!
به کارگردانی کوئنتین تارانتینو


سیریوس بلک که به شکل یک سگ مشکی با اندام متوسط دراومده، دوان دوان به سمت درب ورودی کارخانه میاد تا از کوئنتین تارانتینو و فیلمردارش یعنی موسی کوتقی استقبال کنه.
- کوئنتین! رفیق قدیمی! خیلی خیلی خوش اومدی.
- ببین سیریوس! همه چیز ردیفه دیگه؟ کارخونه رو جمع جور کردی؟ بیایم داخل برای ضبط مستند؟

سیریوس زیرچشمی یک نگاه به دوربین میکنه و زیرلب به تارانتینو میگه: «همه چیز آماده‌ست!»

همگی وارد کارخونه خیلی بزرگ بلک چری که ظاهر رنگارنگی داره میشن. آسانسور جادویی کارخونه همون اول کار همگی رو یکراست میبره به بخش خوراکی‌ها.

فلش بک نوجوانی


کودکی سیریوس به نمایش داده میشه. کودکی لجباز و یک دنده. از پله ها بالا میره و وارد اتاقش میشه. روی تختش دراز میکشه و به پوسترهای گروه‌های موسیقی مورد علاقش خیره میشه. جتالیکا، جیوانیسنس، جولینگ استونز، و جیتلز تعدادی از گروه هایی موسیقی‌ای هستند که توی پوستر به دیوار اتاق سیریوس چسبیده.
- سیریوس! سیریوس! بیا پایین، وقته نهاره!

اما سیریوس صدای موسیقی رو تا ته زیاد کرده و هیچ صدایی نمیشنوه. اوریون بلک، بابای سیریوس از پله ها بالا میاد، والکمن سیریوس رو از گوشش در میاره و اون رو محکم پرت میکنه روی زمین. سیریوس هاج و واج والکمن شکسته شده و باباش رو نگاه میکنه و اشک از چشمانش جاری میشه.

پایان فلش بک



سیریوس شق و رق ایستاده میاد جلوی دوربین و توضیحات بخش تولید خوراکی رو شروع میکنه:
- همونطور که میبینید اینجا پیوند علم و جادو اتفاق افتاده. ما هم از علم مجعون سازی و هم از علم شیمی و البته از مواد موجود در طبیعت مثل شکلات، گیاهان دارویی و میوه‌های خوشمزه استفاده می‌کنیم تا انواع محصولات خوراکی خودمون رو تولید کنیم. این خوراکی‌ها رویاهای شمارو به واقعیت تبدیل میکنن! باورتون نمیشه؟ کافیه این پاستیل‌ها، ژله‌ها، کیک‌ها، نوشیدنی‌های مجاز و مخصوصا این شکلات‌هارو امتحان کنید تا ببینید چه احساسی دارید! حس پرواز؟ آزادی؟ درسته! دوپامین!

سیریوس همینطور که توی کارخونه راه میره و مشغول توضیحه، تارانتینو ازش سوال میپرسه:
- اما سیریوس سوالی که ذهن خیلی هارو درگیر کرده اینه که اصلا چرا کاندیدا شدی؟ بنظر میرسه تو همه چیز داری.
- درسته دوست خوب من! وزارتخونه جای خیلی مهمیه و من دیدم که میتونم دوباره شادی و نشاط و حس آزادی رو به مردم برگردونم. سال‌ها حکومت دیکتاتوری آه و فغان، همه مارو به تنگ اورده بود و حالا وقتشه که تغییر واقعی برای مردم اتفاق بیوفته.

فلش بک جوانی


سیریوس به همراه ریموس و جیمز مشغول موتور سواری سه ترکه بودند و توی خیابون ها ویراژ می‌دادند. سیریوسی که خانواده‌شو ترک کرده بود و حالا یک رفیق‌باز تمام عیار شده بود. یک جادوگر خوشگذران، جاه‌طلب و البته شیطون!
- وای قیافه او پلیس ماگله رو باید میدیدی! وقتی دید موتورت توی هوا ناپدید شد، نزدیک بود سکته رو بزنه.
- نگران نباش جیمز! اگه الان تفریح نکنیم و هیجان نداشته باشیم پس کی میخوایم داشته باشیم؟ الان سن، سنه دوپامینه!

پایان فلش بک



سیریوس وارد بخش تولید پوشاک و موتورسیکلت کارخونه میشه. تارانتینو دوباره شروع میکنه به سوال پرسیدن:
- پس هدفت واقعا خدمته! از سگی...ببخشید جادوگری مثل تو کاملا مشخصه که دوست داری به بقیه خدمت کنی. تو اصلا از شیفتگان خدمتی، نه از تشنگان قدرت!
- دقیقا! این همه کارمند و کارگر رو نگاه کن! ببین چقدر اشتغال ایجاد شده! ببین همشون چقدر خوشحالن! چون اینجا هم زندگیشون می‌چرخه و هم احساس آزادی می‌کنن. چنین چیزی باید در سطح آحاد جامعه وجود داشته باشه. احساس شادی، نشاط، آزادی!

تارانتینو سرش رو به نشون تاکید تکون میده و سیریوس دوباره صحبت هاشو ادامه میده:
- اینجارو ببینید. اینجا بخش تولید پوشاکه. این لباس ها قراره حس زیبای خنکی در تابستان رو برای شما به ارمغان بیاره. لباس‌های گل گلی و با طرح هاوایی که جادویی‌ان! اینجا ترکیب صنعت مد و جادو کاملا مشاهده‌ست. یا مثلا این کاپشن‌های چرم مشکی و قهوه‌ای. اینهارو حتی اگه توی تابستون هم بپوشی گرمت نمیشه!

فلش بک دوران زندان


چهره سیریوس رو نشون داده میشه که توی زندان آزکابان نشسته و به خاطر گناه هرگز نکرده زندانی شده. سیریوس توی این زندان به اعتیاد رو اورده و حالا علاوه بر جادوگری که خانواده‌شو ترک کرده و رفیق‌بازه، یک معتاد و زندانی سابقه دار هم هست. ولی مثل اینکه همه اتفاقات یک منشاء واحدی دارند. علاقه سیریوس به دوپامین و هیجان! توی این مدت مورفین گانت به کمک یک واسطه چیژهاشو به سیریوس توی آزکابان میرسونده و سیریوس هم با ایده‌پردازی‌هاش به مورفین کمک می‌کرد تا اگه یه روز مورفین وزیر شد، بتونه آزکابانی بهتر برای همگی مجرمین درست کنه.
- هِی! اگه مورفین رو دیدی بهش بگو همچنان دارم روی طرح آزکابان کار میکنم. من اینجا خیلی سختی کشیدم و خیلی ناعادلانه زندانی شدم. هیچ مجرمی نباید اینطوری باهاش برخورد بشه! هیچ مجرمی سزای عملش بوسه دیوانه ساز نیست! هیچ...

پایان فلش بک دوران زندان



و فلش بک کم کم کمرنگ میشه و تصویر دوباره کارخونه و سیریوس برمی‌گرده. دوربین به سمت بخش موتورسیکلت سازی حرکت میکنه که چند نفر از یک اتاق مخوف بیرون میان. گویا این صحنه هماهنگ نشده‌ است ولی کار از کار گذشته! هایزنبرگ، مسئول بخش شیمی کارخونه، از یک اتاق به همراه جسی پینکمن و چند نفر دیگه بیرون میاد و یک چیزهایی درگوش سیریوس میگه. سیریوس از موقعیت استفاده میکنه و هایزنبرگ رو وارد کادر دوربین میکنه و رو به دوربین میگه:
- ایشون استاد هایزنبرگ هستند. حتما ایشون رو میشناسید. مدت‌ها در آزکابان بودند و تصمیم گرفتند تا برای جبران اشتباهات قبلی خودشون، اینجا در کارخونه بلک چری مشغول به فعالیت بشند و به جای تولید مواد غیرمجاز و مضر، چیزهایی رو تولید کنند که همون خاصیت دوپامینی رو داشته باشه اما خوراکی‌هایی کاملا استاندارد و بدون ضرری باشند. ما به حضور مغزی مثل ایشون که حالا به کمک بلک چری در راه خیر هم قدم گذاشتند، افتخار می‌کنیم!

بار دیگه و برای آخرین بار فلش بک اتفاق میوفته. چطور سیریوس تونسته چنین کارخونه‌ای بسازه؟ و چطور سیریوس از گذشته به این تلخی و سختی، تونسته تبدیل به یک جادوگر مردمی و مفید برای جامعه‌ش بشه؟ این جملات روی صفحه نقش میبندن و محو میشن. دوربین سیریوس میانسال رو نشون میده که آروم آروم در حال قدم زدنه و داره به سمت خونه گریمولد میره. اون در گذشته اشتباهات زیادی کرده یا حتی به دلیل اشتباهات نکرده مجازات شده، و جای زخم این اشتباهات و سختی‌ها هیچوقت خوب نشدن. وارد خونه گریمولد میشه و در رو باز میکنه. جیمز، ریموس و خیلی دیگه از دوستاش رو میبینه که از ورودش خوشحال شدن و به استقبالش میان.

بله! این جادوی دوستیه! سیریوس فقط اهل دوپامین و هیجان نبود. اون آدم وفاداری برای دوستانش بود و همین باعث شد که بتونه مسیر درست رو پیدا کنه و کم کم برای خودش کسی بشه. دوستی چیز خیلی عجیبیه! بعضی وقت‌ها جادو میکنه...

پایان


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are




هارور پانک!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷:۲۶ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۱۴:۳۰ جمعه ۶ مهر ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 556
آفلاین
جادوفلیکس

A blinking comes across the city

ماجراهای اوپس‌کده

Under the glare of a million spears piercing the body of Valhalla, where armoires played as armories, where balusters stood like monsters, where the wind in every alcove whispered songs of death-glory, there lay blinking Eyes engraved on a ceiling over dead Valraven. And the blinking echoed all out over the city. At every nook, at every cranny, an eye opened to reflect in its vision a world wakening at dawn
And the Eyes watched

فصل دوم

The great spotlight of dawn splashed its light over War. Bloodstained masses of men and women toiled under the guidance of Death. Dealing death came easy, effortless, natural, innocent for it was an instinct. A word, a flick of a hand, a red spray and a corpse was born
And the Eyes saw

اپیزود سیزدهم

A timid teardrop hung over the body of a god. An inverted colorless thing, it bulged with sadness until it fell like a suicide from a bridge. It fell to explode on Valraven's dead forehead. And a thousand tiny teardrops rushed over each other to hide in his death-dried skin
And Valraven opened his eyes
And screamed to life

Horror Punk


توجه:

Beneath your dancing feet are the tombs of tortured men. Thus does The Red Death rebuke your merriment

--The Phantom of The Opera (1925)

X_X

پرواتی پاتیل سوار بر پاتیلش قل می‌خورد و با آزگاردی‌ها تصادف می‌کرد و وقتی زیرشان می‌گرفت محکم قان‌قان می‌کرد تا مطمئن شود سر و کله‌شان می‌ترکد و استخوان‌هایشان قلنج می‌شکنند و خون‌هایشان بیرون می‌پرند و خمیر مغزشان از چشم‌هایشان در می‌آید.
-فور د پرامیسد پرافِت!

Die, die, die my darling
Don't utter a single word
Die, die, die my darling
Just shut your pretty eyes
I'll be seeing you again
Yeah, I'll be seeing you in hell


نگهبان چاق و چله و سیبیلو و میان‌سال و میان‌کچلِ زندان عمومی، خوشحال و خندان و قبراق و چاق‌دماغ، تبرش را چرخاند و کله دراکو مالفوی را منفجر کرد و موهای سفیدش را کند و توی خونش چرخاند و باهاشان پشمک درست کرد و خورد.
-فور پرامیسد رگناروک!

So don't cry to me oh baby
Your future's in an oblong box
Don't cry to me oh baby
You should have seen it a-comin' on
Don't cry to me oh baby
Had to know it was in your power


مروپ گانت یواشکی از بین آزگاردی‌ها می‌پلکید و وقتی حواسشان نبود، یک معجون عشق روی تبرشان می‌ترکاند و یک معجون دیگر روی خودشان می‌مالید و یواشکی در می‌رفت تا پشت سرش تبر آزگاردی‌ها بیایند خودشان را بغل کنند و در آبشاری از خون عشقشان را جشن بگیرند.
-فور تام عشقم ریدل!

Don't cry to me oh baby
Dead-end goal for a dead-end girl
Don't cry to me oh baby
And now your life drains on that floor
Don't cry to me oh baby


گوسفندهیپوگریف‌رگنار‌لوثبروک‌‌بازیگر دوتا تبر از لای پشم‌هایش بیرون کشید و بین جادوگرها چرخید و چرخید و گردن‌هایشان را باز کرد و سرهایشان را قبل از اینکه زمین بیفتند سمت کله بقیه جادوگرها شوت کرد و کله بقیه جادوگرها را هم باهاشان ترکاند.
-بعععععععع!

Die, die, die my darling
Don't utter a single word
Die, die, die my darling
Just shut your pretty mouth
I'll be seeing you again
I'll be seeing you in hell


آن‌طرف‌تر، جایی که دودکش کارخانه‌ها می‌خواستند دود کنند و هرچه زور می زدند می‌دیدند دودی ازشان بیرون نمی‌کشد و سرشان را می‌کردند توی کارخانه و دنبال کار-جادوگرهایشان می‌گشتند و هیچی چشمشان را نمی‌گرفت و تعجب می‌کردند، فنریر و ویرسینوس و دوستاشان، سوار بر یورمونگاندر می‌خزیدند و می لولیدند و می‌تاختند سمت میدان‌های اصلی آزگارد.
-سسسسپسپسپس.

Don't cry to me oh baby
Your future's in an oblong box
Don't cry to me oh baby
You should have seen it a-comin' on
Don't cry to me oh baby
Had to know it was in your power


فنریر و ویرسینوس و یورمونگاندر که رسیدند، یک نگاه این‌ور کردند و یک نگاه آن‌ور کردند و کلی از چیزی که دیدند خوششان نیامد و اخم‌هایشان رفتند توی هم که اختلاط کنند. فنریر از روی یورمونگاندر پایین پرید و دندان‌هایش را تمیز کرد و گلویش را صاف کرد و وقتی اطمینان کرد همه سرها سمتش چرخیده، اعلام کرد:
-سلحشوران رگناروک، نابهنگام سلح می‌شورید.
-سسسسپسپسپس.
-واقعا هم همینطوره.

Don't cry to me oh baby
Dead-end goal for a dead-end girl
Don't cry to me oh baby
Now your life drains on that floor
Don't cry to me oh baby


وایکینگ‌ها یک نگاه کردند سمت سلح‌هایشان. یک نگاه کردند سمت فنریر و یورمونگاندر و چمدان زیر بغلش. و بعد یک نگاه کردند سمت جسدهایی که زیرپایشان زیاد بودند.
-راست می‌گه. نشوریم.
-رگناروک نشده و ما داریم می‌میریم؟ خیانته!
-جادوگرا حق ندارن مرگمونو از رگناروک بدزدن.
-سرنوشت یه وایکینگ واقعی مرگ به دست جادوگرا نیست.
-چقدر نجینی بزرگ شده.
-دای، یو فیلثی ویزارد.

وایکینگ‌ها در هم خروشیدند و تبرهایشان تیز شد و خونشان جوشید و ریش‌هایشان راست شد و محکم سمت صفوف جادوگرها تنیدند و پشت‌بندشان، فنریر و ویرسینوس و یورمونگاندر بودند که می‌تاختند.

Die, die, die my darling
Don't utter a single word
Die, die, die my darling
Shut your pretty mouth
I'll be seeing you again
I'll be seeing you in hell


بالای سر این همه خروشیدن و جوشیدن، مورگانا له فی نگاهش به ارتش سرخش دوخته بود. لشکر ملخ‌ها یک پایش را توی آزگارد گذاشت، چند لحظه صبر کرد، گردنش را یک ذره توی آزگارد آورد، نگاه کرد کسی گازش نگیرد یک وقت، و بعد لبخندش را آورد تو.
مورگانا کاغذ اینکی را توی دستش مچاله کرد.
-هرچند یه سینوس و یه لکه جوهر چیزی نبود که به سادگی به ذهنم برسه، انتظارشو داشتم والراون بخواد بهمون خیانت کنه. ولی--

مورگانا از جیبش یک عینک بیرون کشید و به چشمش زد و از جیب دیگرش جارویش را بیرون کشید و باهایش از پنجره کلیسای والراون سمت لشکر خون و جادو شیرجه زد.
-کنت آندو واتس آلردی فینیشد.

و خون و مرگ به سر و صورتش پاشیدند و صدای خنده‌اش لای فواره‌های اطرافش محو شد.

Die, die, die
Die, die, die
Die, die, die


X_X


Far over rooftops that rose like crags over a raging ocean, a hook-hand gleamed fire-bright in the rising dawn. Not too late for the party, I hope, came a raspy voice from somewhere in a face that was not carved by the hand of any sane god


Die


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۳ ۲۰:۱۱:۳۲
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۳ ۲۰:۱۵:۱۶


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳:۴۴ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴:۲۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
- تا حالا چنین کسی ندیده بودم !
- باید فرار کرد....فرار!
-وقتی فهمیدیم تسخیر شدیم که خیلی دیر شده بود!



اینها گوشه ایی از حرفهایی بود که در مورد نامزد انتخاباتی شنیدیم... اگر شما هم کنجکاو شدید با ما همراه باشید در....

مستند اما ونیتی!
تاریکی بر فراز همه!



اما ونیتی در روستایی دور افتاده در خانواده معمولی ماگلی چشم به جهان گشود.
- دور افتاده چیه؟ معمولی ماگلی کدومه ؟ من پول نمیدم که اینا رو بنویسیا! تعریف کن ازم! ترسناک هم باشه!

اما ونیتی در گوشه ایی مرموز از شهر لندن و در خانواده ایی جادویی و ترسناک چشم به جهان گشود. از همان دوران کودکی به جادوی سیاه علاقه داشت و سر دسته گروه کوچکی از دوستانش در مهد کودک شده بود...
- بنویس مهد کودک " حشمت وحشت" . اسپانسر هستن باید اسمشون بیاد.

حتی در دوران مهد کودک " حشمت وحشت" نیز اما علاقه خود را به شکنجه و خشونت نشان میداد. اسناد شکنجه حیوانات و همکلاسی هایش نیز نشان دهنده عمق سیاهی بود که در روح کودک حلول کرده و حتی در سن پایین نیز خود را نشان داده بود. در اینباره با همسایه خانه کودکی ونیتی "زری ویزلی" صحبت کردیم و ایشان در این زمینه اینگونه اظهار نگرانی کرده اند.

- تا حالا چنین کسی ندیده بوده ام! اخه بچه اینقدر شر! من خودم اون موقع یه عالمه جوجه و خروس ومرغ داشتم! این بچه میرفت این جوجه ها رو می برد پشت بوم و ییهو ولشون میکرد تو هوا که آزاد شن و مثلا پرواز کنن! صد دفعه گفتیم مرغ و خروس با کفتر فرق داره! پرواز نمیکنه! مگه میفهمید!؟ خدا رو شکر هیچ کدوم از جوجه هام نمردن!


آزار ها و اذیت ونیتی با بزرگ شدنش نیز افزایش میافت و حالت جدی تر به خودش میگرفت. در دبستان ...
- اینا اسپانسر نشدن نامردا! هرچی میگم یه دو تا جارو میخرم براتون... بچه ها رو اردو میبرم... اصلا فواره ققنوسی نصب میکنیم دم در ملت کف کنن! اصلا زیر بار نمیرن! نمیخواد تعریف کنی اصلا! بگو خوب بود تمام!

دوران دبستان ونیتی به خوبی گذشت. با ورودش به هاگوارتز برخلاف دایی هایش که افرادی اسلیترینی و متعلق به تاریکی بودند، کلاه گروه بندی او را در گروه گریفیندور قرار داد. این خود نشانه ایی از شجاعت ونیتی است که او را در سالهای بعد در راه های تاریکی جلو برد. ونیتی علاقه خود به هیجان و خطر کردن را با احداث باشگاه شرط بندی نشان داد...
- نه نه.... بنویس خیلی نظارتش خوبه و اینا... از همون سن پایین ملت زیر دستم بودن! با ذهنشون بازی میکردم...کلا بنویس خفن بودم!

ونیتی با اختراع جعبه مقدس شرط بندی، باشگاه شرط بندی را به راه انداخت و در همان سن پایین نشان داد توانایی کنترل و رونق بخشی به یک گروه اجتماعی را دارد. در همان سالها با تاریکی آشنایی بیشتری پیدا کرد و با انداختن ملحفه بر سرش خودش را از دیده ها پنهان کرد. وی علاقه زیادی به تسخیر همکلاسی ها و اساتید و در نهایت به تاریکی کشاندن انها داشت. اما با واکنش خنده انها...
- قطع کن اقا ! میخوای آبرومونو ببری؟ بگو من همه رو تسخیر کردم و همه به فرمانم بودند!

اما با توانایی فوق العاده در تسخیر توانست افراد زیادی را در هاگوارتز و به خصوص در گروه گریفندور تسخیر کند. به پاس همین خدمات تسخیری عینک و تاج از طرح ارواح تاریکی به وی اهدا شد که همیشه همراه اوست. در تلاشهای بعدی او قصد دارد از دیوار نیز رد شده و تسخیر ملت را در سطح پیشرفته انجام دهد و هم اکنون نیز در جریان یادگیری این حرکت فوق العاده است. یکی از همکلاسی های او میگوید:

-باید فرار میکردی....فرار! با اون ملافه روی سرش ییهو میدویید سمتت و یک برچسب تسخیر میچسبوند بهت! حالا برچسب مگه جدا میشد لامصب؟ باید شنلو آتیش میزدی کلا!تازه بعدش میرفت به همه میگفت فلانی رو تسخیر کردم!آبرومون رفته بود! وقتی فهمیدیم تسخیر شدیم که خیلی دیر شده بود! شده بودیم سوژه خنده قلعه!


در زمان فارق التحصیلی توانست معجون جوانی را از نیکلاس فلامل دزدیده و جوانی ابدی را به تصاحب خود درآورد. با شروع دزدی های گسترده تر، لقب " دزد ملافه ایی" به او...
- ببین اینجا ها ضایع است.... اینا رو حذف کن! خیلی تاریک و خشن نیست!برو مرگخوار شدنمو بگو! فقط قلدری های بلاتریکس و کتک خوردن ها رو نگیا!

ونیتی در راه رسیدن به ظلمت بی انتها و تاریکی محض عضو گروه مرگخواران شد. در پرتو سایه های بلند لرد ولدمورت توانست با دستهای پشت پرده ارتباط برقرا کند. این دستهای پشت پرده بودند که اما را به جنگ و خونریزی علاقه مند کردند و به او ترور و قتل را آموختند. آنها که توانایی زیاد و اشتیاق او به سمت تاریکی را دیدند، ونیتی را با بخش های وزارت سحر و جادو و زندان آزکابان آشنا کردند و به وی سودای وزیر شدن را نشان دادند. ونیتی نیز برای برقراری نظام تاریکی در سراسر سرزمین جادو وارتقا وضعیت مردمی که به ناحق با تاریکی آشنا نبودند و در بند سنت های غلط روشنایی اسیر شده بودند به انتخابات وزارت آمد.
ونیتی آمد که امیال تاریک را آزاد ساخته و مردم را با آزادی حقیقی آشنا کند. وی عقیده دارد که همه بخش های وزارت وآزکابان میتوانند فعال و شکوفا باشند. میتوان زندان را برای زندانیان به محیط فرح بخشی تبدیل کرد. میتوان بخش های مختلف وزارت خانه را فعال کرده و شغل ایجاد نمود. با این تفاسیر به قطع اما ونیتی وزیری است که جامعه بدان احتیاج دارد.

- خیلی عالی! دستت درد نکنه! خیلی خفن و تاریک شد! خب بریم سراغ تسویه حساب...این کار ما چند؟
-....
-چی؟! نوشتن 10 گالیونو ویرایش 190گالیون! مگه میخوای چی کار کنی؟
-.....
-من خودم کلاه بردارم ! سر من میخوای کلاه بذاری؟
-....
-اصلا فقط نوشته رو میبرم! میگه ویرایش 190 گالیون! 190!! همینو میذارم و اصلا ویرایشم نمیخواد که ملت بدونن چقدر صادق و راستگو ام!



All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹:۳۹ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۴:۱۰
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 221
آنلاین
- بهت گفتم دوربینو کج نگیر!

آلنیس برای بار چهارم به جرمی تذکر داد. متاسفانه آلن نیرو نداشت و مجبور شده بود جرمی رو از تو قبر بکشونه بیاره تا فیلم‌بردارش باشه. ولی جرمی؟ خب، اونقدری که باید، دل به کار نمی‌داد. به هرحال پس از مدت‌ها پیش هم برگشته بودن و ترجیح می‌داد جای ضبط یه گزارش، با هم مسخره بازی دربیارن! ولی آلنیس به نظر برای این کار کاملا مصمم بود.

آلن بعد از چند تا نفر عمیق، شونه‌های جرمی رو گرفت و تکونش داد.
- به خودت بیا! ریموس و سیریوس بهمون احتیاج دارن! یعنی واقعا نمی‌خوای هیچ کاری براشون بکنی بعد تموم زحمتایی که برات کشیدن؟ خون دل‌ها خوردن تا تو این دلقکی بشی که الان هستی!
- آم-
نمی‌خوام بهونه بشنوم.
- من که چیزی نگفتم.
- آفرین پس همینو ادامه بده.
-

آلنیس جرمی رو رها کرد و راه افتاد. دمش از شدت هیجان کاری که قرار بود انجام بده تکون می‌خورد. اولین نفری که دید، ردای اسلیترین تنش بود و با دوستش که لباس چسبون عجیبی داشت، حرف می‌زد. آلنیس به جرمی علامت داد که دوربین رو آماده کنه و خودش با میکروفون به سمت اون دوتا رفت.
- هی سلام! می‌تونم چند دقیقه وقت‌تون رو بگیرم؟

روی صحبت آلن با جادوآموز اسلیترینی بود و اون یکی رو فقط با لبخند معذبی از نظر گذروند.

- البته! برای یوتیوبه؟

جادوآموز رفتار گرمی داشت و بعد از اشاره به دوربین پرسید. آلنیس که متوجه منظورش نشده بود، آره‌ی نامطمئنی گفت و میکروفون رو نزدیک به دهنش گرفت.
- اهم، خب. شما توی انتخابات امسال شرکت می‌کنین؟
- داش بحث سیاسی و ایناس؟ ببین ما از اوناش نیستیما.
- اوه نه نه نه! به هر حال به عنوان عضوی از جامعه جادویی وظیفه مائه که حضور به عمل برسونیم. شرکت در انتخابات نشانه اتحاد ملیه. هر چوبدستی، یک رأی.

اون دو نفر نگاه‌شون بین خودشون و آلن چرخید و بعد، زدن زیر خنده.
- حاجی عجب دوربین مخفی‌ای! خیلی حال کردم باهات ایول. چنل یوتیوب‌تو بده ساب کنیم.
- کاستومت رو دوست داشتم؛ خیلی طبیعی درستش کردی!

اسلیترینیه به دم و گوش‌های آلنیس اشاره کرد و روی شونه‌اش زد.
آلنیس که نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده، فقط خندید و تشکر کرد و براشون دست تکون داد وقتی داشتن می‌رفتن.

این دفعه یکی نظر آلن رو جلب کرد که ظاهری شبیه به اما ونیتی داشت؛ پارچه سفیدی رو سرش بود و روش عینک دودی زده بود.
آلنیس فکر کرد شاید مصاحبه باهاش ایده بدی نباشه، پس جلو رفت ولی قبل از اینکه فرصت صحبت پیدا کنه، طرف شروع کرد.
- همین چند دیقه پیش رفقات اومدن ازم خواستن به اکسم زنگ بزنم بهش بگم برگرده. چالش مالش و اینستا برا امروز بسه دیگه.

صدای جویدن آدامش بین هر چند کلمه، محسوس بود.

آلنیس سرش رو کج کرد چون حرفای این یکی رو هم نمی‌فهمید.
- جدی می‌فرمایین؟ ولی اونا دوستای من نبودن که. چرا دروغ می‌گی.
- لای؟! آی دونت نو! نمی‌دانم و اطلاعی هم ندارم!
- من-
- وقت برا furryها ندارم جیگر.

آلنیس هاج و واج موند وقتی یاروهه با تنه زدن بهش از کنارش رد شد. قبل از اینکه هول کنه و استرس بگیره جرمی رفت پیشش.
- اصلا نگرانش نباش خیلی خوب از پسش براومدی! چندتا مصاحبه دیگه هم بگیریم- هولی شوت اونجا رو!

آلن انگشت اشاره جرمی رو دنبال کرد و یکی رو دید که خودش رو شبیه ریموس لوپین کرده بود. با خودش فکر کرد این بهتر فرصت برای تبلیغ ریموسه. پس دست جرمی رو کشید و دوید تا به اون شخص رسید. جرمی بی‌معطلی دوربین رو تنظیم کرد.

- سلام! واو. پس طرفدار مهتابی‌ای!

آقاهه‌ی ریموس‌‌نما از حضور ناگهانی اونا کمی جا خورد ولی بعد لبخند دندون‌نمایی زد.
- پس چی! کاراکتر موردعلاقه‌‌مه!
- عالیه! حالا برامون بگو چی شد که جذب ریموس لوپین شدی؟
- خب، شخصیت کاریزماتیکی داره، مهربون و دلسوزه و در کل آدم خوبیه. البته من توی کتابا بیشتر دوستش داشتم.

آلنیس فکر کرد که آقاهه لابد داره درباره کتاب‌های زندگی‌نامه‌ای که درباره ریموس نوشته شده و آلن ازش غافل شده حرف می‌زنه. پس به ذهنش سپرد که در اولین فرصت به کتاب‌فروشی سر بزنه.

- نظرتون راجع به سیریوس بلک چیه؟
- واو سیریوس هم معرکه‌ست! می‌دونی، دومین شخصیت موردعلاقه‌‌مه؛ و وقتی که مرد باعث شد دو شب متوالی تو تخت خوابم گریه کنم.

ابروهای آلنیس در هم رفت.
- سیریوس مرده؟ آخه من همین صبح باهاش حرف- بگذریم بگذریم. گفتی دومین شخصیت موردعلاقه‌‌ته، این یعنی ممکنه چیزی رأیت رو از مهتابی روی پانمدی بیاره؟

مرد شونه ای بالا انداخت و خنده مرموزی کرد.
- کی می‌‌دونه؟ شـــــــاید...
- جالب شد. و به عنوان آخرین سوال، تقابل ریموس لوپین و سیریوس بلک رو توی این دوره چطوری می‌بینی؟

آقاهه چونه‌اش رو خاروند و بعد از کمی فکر گفت:
- اگه منظورت شیپ‌شونه، نظر خاصی ندارم. به نظرم جالبه رابطه‌شون با هم.
- اوه نه نه نه نه نه اون نه- بیخیال-

آلنیس رو به جرمی لب زد:
- این تیکه رو حذف می‌کنیم.

بعد دوباره سمت مرد برگشت.
- خیلی ممنون که وقت‌‌تون رو در اختیار ما گذاشتین. و ممنون از بینندگان عزیزی که همراهمون بودن. تا یه گزارش دیگه، در پناه مرلین باشین!

جرمی به آلن لایک نشون داد و دوربین رو خاموش کرد. آلنیس پرید و محکم بغلش کرد.
- انجامش دادم! ما انجامش دادیم!

***


آلنیس و جرمی به خونه گریمولد برگشتن و ریموس رو که ازشون می‌پرسید کجا بودن، دست به سر کردن. به هر حال این قرار بود یه سورپرایز باشه!
سریع رفتن به زیرزمین؛ که با مبل و بالش و قالیچه‌های نو و کهنه برای دورهمی‌های کوچیک پوشیده شده بود. آلنیس دوربین رو به تلویزیون قدیمی‌ای که اونجا بود، وصل کرد.
- دل تو دلم نیست نتیجه رو ببینم!

ولی فیلم که شروع شد، اون چیزی نبود که هردوشون انتظار داشتن. اول فیلم با جرمی‌ای که داشت از خودش سلفی می‌گرفت و دلقک بازی درمی‌آورد شروع شد. کمی بعد، فیلم آلنیس رو نشون داد که در حال مصاحبه بود، ولی کادر کج بود و البته هر از گاهی هم دوربین تکون می‌خورد که باعث می‌شد فقط دماغ یا دست آلنیس تو کادر باشه؛ یا به جای مصاحبه‌شونده، دوربین روی درخت‌ها یا رهگذرا فوکوس کرده بود. بعد مصاحبه اول، آلنیسی روی نمایشگر اومد که به خاطر فشار کنار باغچه تگری زد.

آلنیسِ بیرون دوربین از شدت شوک عصبی وارده، نمی‌تونست چیزی بگه و فقط شقیقه‌هاش رو فشار می‌داد به امید اینکه اتفاق بهتری در راه باشه. جرمی هم خیلی سوسکی ازش فاصله گرفت و به دورترین قسمت مبل سر خورد.

صحنه بعد ولی، آلن رو در حال قدم زدن نشون می‌داد. بعد تصویر رفت روی پاهای جرمی و کف خیابون. بعد هم جرمی‌ای که دستش تو دماغش بود و داشت از دوربین به عنوان آینه استفاده می‌کرد. مثل اینکه حواسش نبود بین مصاحبه‌ها ضبط رو قطع کنه.
اوضاع همین‌طور داشت خرتوخرتر می‌شد که اوایل مصاحبه آخر، ارور کمبود حافظه روی صفحه اومد و فیلم قطع شد.

خون آلن به جوش اومده بود. درحالی که نزدیک‌ترین شیء پرتاب‌شدنی رو برمی‌داشت، فریاد زد:
YOU HAD ONE JOB! JUST THE ONE!


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲ ۱:۱۰:۱۹

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



The Eye
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵:۴۸ شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۳:۵۳:۴۸ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 231
آفلاین
جادوفلیکس


و بعد یک‌هو عوامل پشت صحنه و کارگردان شروع کردن به دست دادن با هم و سوت زدن برای هم‌دیگه. البته که سوت‌هاشون برای تشویق بود، که یک‌هو یکی دیگه از عوامل پشت صحنه که ما اینجا بهش به عنوان عامل پشت صحنه شماره دو اشاره می‌کنیم، سرشو از توی آکواریوم گوشه استودیو بیرون آورد، کپسول اکسیژنشو کرد تو حلق یکی از پیراناهای توی آکواریوم، بعدش لباس غواصیشو از تنش کند و انداخت توی صورت دلقک ماهی توی آکواریوم که بتونه تنش کنه و حرکات دلقکی خاص‌تری رو اجرا کنه و بعدش دوید جلوی کارگردان که داشت با قدرت تموم سوت میزد و با عامل پشت صحنه شماره یک داشت اینتروی اپیزود رو کار میکرد تا یه چیزی مثل اپیزود دهم رو بتونه شکل بده. ولی بعد زمانی که اون عامل پشت صحنه شماره دو خودشو تکون داد که خشک بشه و قطرات آبِ آکواریوم رو پاشوند توی دهنشون، مجبور شدن سکوت کنن و دیگه اینترو نسازن. بعدش عامل پشت صحنه شماره دو دهنشو باز کرد که افشاسازی انجام بده که البته به سرعت مورد هجوم انواع آقاهای کچل ورزشکار که هیتمن و حتی "هیت عوامل پشت صحنه" بودن، قرار گرفت که البته چون استودیوی ساخت اوپس کده بهرحال جزء اوپس کده‌ست توسط تیری که از کمان یکی از والکری‌ها به صورت کورکورانه پرتاب شده‌بود، مورد اصابت قرار گرفتن و کشته شدن و خودشون رو چال کردن و درخت ازشون رویید.
و عامل شماره دو بالاخره افشاسازی کرد.
- ولی بچه‌ها، اون 😗 که توی اینتروی اپیزود ده استفاده شد، در واقع بوسه، نه سوت.
- یعنی ما داشتیم به جای سوت زدن، بوس می‌کردیم؟ 😗
- آممم آره ولی چرا هنوزم داریم این‌کارو میکنیم؟! 😗
- شاید چون خودت بهمون گفتی این سوت زدنه؟ 😗
- من خیلی ایموجی‌هارو به جای هم‌دیگه استفاده می‌کنم خب. 😗
- تو فقط یک شغل داشتی. 😗

بعدش کارگردان و عوامل پشت صحنه دچار تشنج شدن و لرزیدن و خوردن به در و دیوار و مغز و دل روده‌شون در و دیوار استودیو رو رنگ کرد و در و دیوار استودیو ترسیدن و لرزیدن و فرار کردن تا اپیزود بعدی بالاخره شروع بشه.

توجه:

یسچنبتششنسم


ماجراهای اوپس کده


یچنبتشنسم


فصل: دوم


چنبتشم


اپیزود: دوازدهم


چشم


- من که میگم دقیقا همینطوره.

ویرسینوس گفت، در حالی که نشسته بود پشت فنریر و داشت باهاش مسابقه غذاخوری میداد. البته که غذاشون تخته سنگ بود و فنریر فقط داشت به خاطر این‌که تعداد دندوناش بیشتر بود و حتی خز پشتش هم دندون داشت و دندوناشم دندون داشتن و تقریبا مثل یه گرگ پوشیده شده از دندون بود، از ویرسینوس میبرد.

- ای تازیانه تاریکی، چنین نیست. من گرگانه و باشرافت رقابت می‌کنم.

فنریر دوتا قلوه سنگ دیگه رو جوید و قورت داد. ویرسینوس به تک تک دندونای غیرقابل شمارش فنریر نگاه کرد و سرشو تکون داد و سعی کرد شونه‌هاشو بالا پایین کنه و نشون بده که چقدر براش تقلب فنریر که فقط از یک دهن برای خوردن استفاده نمی‌کنه، فاقد اهمیته. که البته بعد فهمید اصلا شونه نداره و دچار Mental breakdown شد و چندتا آهنگ ایمو برای خودش پلی کرد و تبدیل شد به یه Emo goth girl که شیب محورشو هی خط خطی میکنه و بعد دوباره ریست فاکتوری شد و اینبار مثل یه محور سینوسی خوب و مناسب، محورشو بالا پایین کرد. فنریر و ویرسینوس انقدر مشغول سنگ خوردن بودن و میگفتن هر کی کم‌تر بخوره، بی‌ادبه و حسابی سر به سر هم می‌ذاشتن و اصلاً هم حواسشون نبود که اون دور دورا توی افق، گرد و خاک به هوا شده و لای گرد و خاک انواع پرنده و چرنده و خزنده و درخت و گیاه هم به هوا بلند میشن و به این‌طرف و اون‌طرف پرت میشن و دردشون میگیره و میمیرن و چون Already توی آزگاردن و اصلا نباید بتونن بمیرن قوانین دنیا رو نقض میکنن و روحشون میره توی void و تنبیه میشن و باید گریه کنن.

Upon Asgard's windswept plains, where ravens croak and warriors train, a lone figure stands, a sentinel of silent pain. Fenrir, they know him, the monstrous wolf, his fur matted, claws like honed daggers, a king uncrowned, aloof. For ages untold, he's paced this ground, a mournful vigil kept, his eyes scanning the endless sky, where a promise once slept. Jormungandr, his brother, the serpent vast, a legend whispered on the wind, a yearning in Fenrir's heart, a solace yet to begin. Then, a tremor shakes the very stones, a distant rumble in the air. Fenrir lifts his head, a flicker of hope, a silent, desperate prayer. From the horizon, a spectral form, vast and cold it draws near, a serpent uncoiling, casting shadows, dispelling fear. Jormungandr returns, a tear in his eye, a reunion long desired. No joyous shouts, but a mournful sigh, a silent solace acquired. Brothers bound by an ancient tie, beneath the Asgardian sky, their sorrowful embrace speaks volumes, a tear rolls by.


- آخیییییی... احساساتی شدم.

ویرسینوس گاز دیگه‌ای به تیکه قلوه سنگش زد. و بعد خواست باز هم گازش بزنه که یه قطره اشک که دو برابر قلوه سنگش بود و از چشم فنریر جاری شده بود، خورد به قلوه سنگش و خلع قلوه سنگش کرد. ویرسینوس وقت نکرد چیزی بگه، چون مجبور شد سریع خودشو به چندتا از تار موهای فنریر بپیچونه و توی سیل اشک جاری‌شده از تک تک موهای فنریر که علاوه بر دهان و دندون، چشم هم داشتن، غرق نشه.
از اون‌طرف هم یورمونگاندر با دیدن هیکل عظیم فنریر که زیر نور ماه روشن شده بود و نقره‌گون، دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره و شروع کرد به گریه کردن و خزیدن به جلو و نابود کردن آزگارد و ملتی که پشتش سوار شده بودن هم به خاطر احساساتی شدن گریه‌شون گرفت و همگی با هم انقدر گریه کردن تا قطره قطره جمع شد و سیل شد و بعدش سیل اشکشون رفت و رفت تا رسید به نوح که یه طرف دیگه دنیا داشت کشتی می‌ساخت و می‌خواست از هر حیوون یه جفت برای خودش برداره و نمایشگاه حیوانات در حال انقراض درست کنه و بعدشم پسر کوچیکه‌ش رو از ارث محروم کنه. سیل اشک یه نگاه به کشتی در حال ساخت و حیوونای داخلش کرد و در حالی که با هر حرکت امواجش انگار کلمه Pathetic رو میپاشوند توی صورت نوح و حیوونا و کشتیش، همه‌شونو غرق کرد تا بهش یاد بده محروم کردن پسر کوچیکه‌ش از ارث فقط چون نژاد پرست نیست، کار زشتیه. و همون‌طور که سیل اشک داشت بقیه دنیاهارو آب میکرد، فنریر و ویرسینوس که روش نشستن و یورمونگاندر که ملت آزگاردی روش نشستن، به‌هم رسیدن.
بعدش برای دراماتیک‌تر شدن صحنه، همه از روی فنریر و یورمونگاندر پیاده شدن تا گرگ و افعی بتونن کاملاً Reassemble بشن.

Moonlight painted the plains as Asgardians, allies to the monsters, watched Jormungandr disgorge them. Tears streamed down the serpent's vast face. A lone figure, Fenrir, howled on the horizon. No battle cries, just a yearning that stretched across eons. Jormungandr lumbered towards Fenrir, not as a predator, but a brother. Their embrace, a tangle of fur and scales, a symphony of tears under the watchful stars. A bond, older than Asgard, rekindled. A night etched in memory, not for war, but for a love that defied time.

همونطور که فنریر و یورمونگاندر، برادرای جدا افتاده، به هم رسیده بودن و هم‌دیگه رو بغل کرده بودن، یورمونگاندر از چمدونش رگناروک رو در آورد، با دمش رگناروک رو گرفت، بعد رگناروک رو برد به اون سمت دنیا و جلوی اودین که داشت با نورن‌ها چونه میزد، تکون تکون داد. که البته اودین چون تنها چشمش رو ثابت نگه داشته بود روی چشمای نورن‌ها متوجهش نشد. His loss I guess. ولی یورمونگاندر خیلی Wholesome تر از این حرفا بود که فقط رگناروک توی چمدونش داشته باشه، و وسایل پیک نیک هم از توی چمدونش درآورد تا خودش و فنریر و آزگاردی‌ها و ویرسینوس، پیک نیکشون بشه.

در همون حال که فنریر و یورمونگاندر و آزگاردیا و ویرسینوس داشتن پیک نیک بازی می‌کردن و کارای قشنگ قشنگ، توی بالکن کلیسای والراون، مورگانا لی فه که اینکی پخش شده روی کاغذ رو توی دستش داشت، با لبخند وحشیانه‌ای به منظره زیر پایین نگاه می‌کرد که طلسم‌های رنگارنگ جادوگرا، درحال کشتار وایکینگ‌ها و بر باد دادن آرزوی رسیدنشون به رگناروک بود.

- مورگانای مامان؟ شام آماده‌ست.

مورگانا سرش رو چرخوند و به مروپ نگاه کرد که با نگاه مادرانه و لبخند مادرانه‌ش وایساده بود و به شام مامان پز دعوتش می‌کرد. پس سرشو به نشونه تشکر تکون داد. صحبت‌های سر شام با پیروان وفادار و فرماندهانش همیشه براش کار سختی بود و به تمرکز زیادی نیاز داشت، مخصوصاً مطالبی که اون‌شب قرار بود براشون بگه. بعد به این فکر کرد که مروپ حتی مامانش هم نیست، ولی در واقع همه رو به عنوان فرزندش می‌بینه چون معتقده بهشت زیر پای مادرانه و این بهترین روش برای جبران معجون عشقاییه که ریخته تو حلق ملت.

***


ملت جادوگر با شنلای رنگارنگ و کلاه‌های نوک تیزشون نشسته بودن سر شام و گاه‌گداری هم با حرکت چوبدستی به هم دیگه غذا پرت میکردن که تفریح مناسب جادوگرا موقع شامه و مورگانا هم با حالت معذب نشسته بود و گاهی مودبانه از جلوی غذای پرت شده به سمتش جا خالی می‌داد، چون می‌دونست جا خالی دادن از غذایی که به سمتت پرت شده کار زشتیه و بنابراین حتی بیشتر معذب شده بود. بعدش از شدت معذب شدن به جام کوچولوی جواهر نشانش که توش پر از نوشیدنی کره‌ای اعلای ساخت آزگارد بود، نگاه کرد، و بعد با قاشق جواهر نشان ساخت آزگاردش که خود والراون بهش هدیه داده بود، چندتا ضربه ریز و پرنسس وارانه و همزمان تهدید آمیز و شیطانی، به جامش زد.
طبیعتاً همه جادوگرا و ساحره‌های دور میز، سکوت اختیار کردن و دیگه به هم دیگه غذا پرتاب نکردن.

- دوستان... پیروان وفادار من، لحظه موعود درحال فرا رسیدنه. خیلی زود...

و بعد مورگانا سکوت کرد تا همه دچار حس Suspence بشن و گوشاشونو تیز کنن و چشماشونو گرد کنن و چشما و گوشاشون از سرشون بپرن بیرون و جمع شن روی میز و همگی محکم و قوی مورگانا رو زیر نظر بگیرن.

- به زودی، با خون آزگاردی‌ها که با تلاش‌های همه شما ریخته شده، مرلین کبیر رو به زندگی برمی‌گردونیم و دوره طلایی جادو رو دوباره آغاز می‌کنیم!

طبیعتا صدای تشویق حضار توی کل سالن پخش شد و حتی چشم و گوش ملت که روی میز جمع شده بودن هم مورگانا رو تشویق کردن و شعارهای Make Jadoo great again هم توی محیط طنین افکند و همه جادوگرا و ساحره‌ها حسابی کلاه‌ها و شنل‌هاشون رو پاره کردن و باهاشون مشعل درست کردن و یکی دوتا آزگاردی دیگه رو هم سوزوندن که کاملا روی قربانی آزگاردی‌ها برای برگردوندن مرلین تاکید کنن.

- تا به این لحظه، با کشتن تنها خدای حاضر در آزگارد، یعنی والراون، ما تونستیم اتحاد آزگاردی‌هارو بر هم بزنیم... که البته ممکنه با این کارمون باعث شده باشیم رگناروک یه کوچولو شروع شه، ولی اصلاً نگران نباشید، به محض پیوند مورگانای کبیر، و مرلین کبیر، رگناروک که هیچ، خود رئیس بزرگ هم حریفمون نخواهد شد!

و همه همزمان با تشویق پرشور مورگانا، یک مقداری هم با شنیدن اسم رئیس بزرگ، لرزیدن که واکنش درستی بود واقعا و آفرین بهشون. بعدش مورگانا یکی از بشقاب‌های نقره‌ای که دورش با حروف رونی کنده‌کاری شده بود و حسابی برق می‌زد رو برداشت و گذاشت وسط میز و همه رو دورش جمع کرد.
همون‌طور که جادوگرا به بشقاب نگاه می‌کردن و بدون چرخوندن چشماشون، نوشیدنی کره‌ای و نوشیدنی پنیری و کوکتل چشم وزغ می‌نوشیدن، سطح بشقاب لرزید، بعد خود بشقاب لرزید، بعد چرخید، و بعد انگار که دارن زیر سطح آب رو می‌بینن، توی سطح لرزان بشقاب تونستن منظره عجیبی رو ببینن. در نگاه اول انگار که فقط سیاهی بود و زیاد کسی تحت تاثیر قرار نگرفت. ولی بعد مورگانا اخم کرد و با نوک انگشتش یه ضربه ملایم به صحنه زد، که باعث شد همه‌چیز واضح‌تر بشه.

A monstrous shadow pulsed across Asgard, blotting out the moon. Not a storm cloud, but a writhing tide of locusts. Their countless bodies buzzed like a demented choir, their wings a deafening rasp against the desolate silence. The once-proud city lay eerily still. The grand halls stood empty, echoes of past glories mocking the present emptiness. Valraven, the all-seeing raven, was gone – silenced by a wicked spell unleashed at a celebratory feast. He was the last defender, and with him, Asgard's final guardian. The locusts descended with a horrifying hunger, a plague of biblical proportions unleashed upon a fallen kingdom. They devoured the verdant gardens, the manicured lawns, the city's very lifeblood. But their hunger wasn't sated by mere plants. With a sickening crunch, they descended upon the Asgardians, the last remnants of a glorious people. No battle cries erupted, no thunderous defense. But amidst the carnage, a lone figure emerged from the shadows. A young Asgardian, her eyes blazing with defiance, clutched a tattered spear, the last vestige of a once-mighty army. The locusts swarmed towards her, a buzzing, hungry wave. But the young warrior stood firm, her spear a beacon of defiance in the dying light. The scene hung in the balance – a single warrior against an unstoppable tide. Would she fall, another victim of the plague, or would she spark a resistance, a flicker of hope in the face of Asgard's twilight?


نفس جادوگرا توی سینه‌هاشون حبس شد. نفس نوشیدنی‌هاشونم توی لیوان‌هاشون حبس شد و شروع کردن به غل غل کردن و خفه شدن. و بعد با دیدن صحنه خورده شدن بانوی جنگ‌جوی جوان توسط ملخ‌هایی که بعدش هم آروغ زدن و نیزه‌ش رو نشخوار کردن، نفس کشیدن همه به حالت عادی برگشت. و همه مورگانا رو بابت برنامه تدارک دیده تشویق کردن.
بعد مورگانا دوباره بشقاب رو لمس کرد و بشقاب هم قلقلکش اومد و زد زیر خنده و شروع کرد به پخش کردن تبلیغات که مورگانا و جادوگرا چون اکانت آزگارد فلیکس پرمیوم نداشتن مجبور شدن بیست و چهار ثانیه صبر کنن تا صحنه بعدی براشون پخش بشه.

چیزی که این‌بار می‌دیدن، شمشیر و نیزه و تیر بود که از هر طرف پرت می‌شد و رنگای مختلف طلسم که از چوب‌دستی جادوگرها خارج می‌شد. جنگ به طور کامل در آزگارد در جریان بود و جادوگرا و مردم جنگ‌جوی آزگاردی مشغول کشت و کشتار هم‌دیگه بودن. درست مثل دو گروه متمدن که یاد گرفتن به بهترین نحو مشکلاتشون با هم‌دیگه رو حل کنن.
یک جنگ‌جوی آزگاردی با تبر بزرگش یک جادوگر رو از وسط نصف کرد، و بعد با برخورد نور سرخی به سینه‌ش تلو تلو خورد و با صورت روی زمین افتاد.
یک جادوگر نور سبزی رو به سمت یک آزگاردی فرستاد که تونست با سپرش دفعش کنه و بعد با برخورد تعداد زیادی سنگ به صورتش، با صدای خفه شده‌ای به زمین افتاد.

جادوگرا و مورگانا که حسابی از دیدن این صحنه‌ها اشتهاشون باز شده بود، دوباره دور میز نشستن و مشغول خوردن شام دوم شدن. این‌بار در سکوت البته، حرفی برای گفتن نبود.

***


توی تالاری که پونصد و چهل‌تا در داشت، که تمام پونصد و چهل‌تا درش با پونصد و چهل‌تا نیزه مهر و موم شده بودن تا هیچ‌کس نتونه واردش بشه و دیوارش پر از نیزه بود، صندلی‌هاش از نیزه ساخته شده‌بودن، میز‌هاش از نیزه ساخته شده‌بودن، دستشویی‌هاش از نیزه ساخته شده‌بودن، و وقتی شیرهای آب باز می‌شدن، ازشون نیزه‌های کوچولو کوچولو می‌ریخت، و بالای تک تک درهاش با نیزه نوشته بودن "والهالا"، تمام والکری‌ها دور تخت بزرگی حلقه زده‌بودن. چهره‌هاشون پر از وحشت و نگرانی بود و به جسم بی‌جان والراون نگاه می‌کردن. هیچ‌کدومشون نمی‌دونستن چه طلسمی تونسته یک خدا رو به این سادگی از پا در بیاره، بدون اینکه حتی اثری روی جسمش داشته باشه، و این موضوع والکری‌هایی که قرن‌ها در رکاب اودین و فریا جنگیده بودن و تعداد بی‌شماری جنگ‌جو رو به والهالا هدایت کرده بودن، و حتی تعداد بی‌شمارتری رو هلاک کرده بودن، ترسناک بود. والکری‌ها ترسیده بودن، و انقدر این حس براشون جدید بود که حتی تلاش نمی‌کردن مخفیش کنن. گاهی می‌لرزیدن، گاهی هم کلمات جویده جویده و ناقصی رو با لکنت به هم می‌گفتن.

و البته هیچ‌کدومشون به چشم‌های کوچیکی که روی سقف از جنس نیزه والهالا با ظرافت کنده‌کاری شده بودن، توجه نداشتن. چشم‌هایی که کاملاً بی‌جان به‌نظر می‌رسیدن و کاملاً ثابت. البته به‌جز یکیشون که تصمیم گرفت بچرخه به سمت جسم والراون و بهش نگاه کنه.
و بعد، پلک بزنه.


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۹ ۲۰:۱۸:۰۱
ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۹ ۲۰:۵۴:۱۲
ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۳۰ ۱:۴۹:۲۹

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷:۲۳ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۹:۰۸ جمعه ۱۳ مهر ۱۴۰۳
از دستم حرص نخور!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 359
آفلاین
«توهم‌لند»

اپیزود اول


این سریال، بداهه‌گویی محض و بلاتوقف و بی‌ویراش بوده و هیچ‌گونه فکر و هدف و معنایی پشتش نمی‌باشد.


روزی روزگاری جادوگری بود در خانه‌ای گوتیک و مرموز.
موز زیاد می‌خورد.
از گوشتکوب بدش می‌اومد.
کتابی داشت که کلماتش راه می‌رفتن و عکس‌هاش تصاویر جاهای دیگه‌ای رو نشون می‌دادن.

ولی تصاویرش مناسب سن جادوگر نبودن، به‌خاطر همین مامان جادوگر اون کتاب رو توقیف، و بچه‌ش رو تو اتاقش حبس کرد.

همیشه گفتن از هرچی بدت بیاد سرت میاد. به همین خاطر یه روز یه بوته گوشتکوب در خونه‌ش سبز شد.
جادوگر از پنجره‌ی اتاقش به بوته‌ی گوشتکوب نگاه می‌کرد همیشه. مثل خاری توی چشمش بود.

یه روز خیلی حرصش گرفت و دمپایی‌هاش رو پرت کرد سمت بوته.
بوته‌ی گوشتکوب به هیچ‌جاش بر نخورد. عوضش به‌طور ناگهانی رشد کرد و دوبرابر شد. به‌طوری که تا لبه‌ی پنجره‌ی اتاق جادوگر می‌رسید.

جادوگر دماغش رو چین داد و گوشتکوب‌ها رو گرفت. به کمک اونا اومد پایین و تلپی پا روی زمین گذاشت. آزاد شده بود. شاید چیزی که ازش متنفر بود خیلی هم بد نبود.

مخصوصاً وقتی که دید بوته‌ی گوشتکوب، موز داده. اون عاشق موز بود، پس یه موز برداشت و خورد و پوستش رو انداخت جلوی در ورودی خونه تا هروقت مامانش خواست بیاد بیرون لیز بخوره. بعد که بیهوش شد بره کتاب و بساطش و ورداره و بره.

و همینطور هم شد. تقریباً. وارد خونه شد. ولی اون خونه یه خونه معمولی نبود. خونه‌ای بود که یه روح توش می‌زیست. شکل اتاق‌هاش هم هی عوض می‌شد. کسی نمی‌دونست اون روح کجاست. ولی همه‌ش زیر سر اون بود. شایدم نبود. شاید همه‌ش به خاطر قدرت خودش بود. جادوگر هی از این اتاق به اون اتاق رفت، در حالی که یادش نمی موند کدوم اتاق‌ها رو چک کرده چون شکل اتاق‌ها هی عوض می شد و اون روحه‌ هم هی می‌اومد کرم می‌ریخت به جونش و دست می‌کرد تو دماغش و چشم و چارش.

این وسط مامانش به هوش اومد و اونم پا گذاشت تو گود. جادوگر یهو جیغ ننه‌ش رو شنید. کپ کرد. ولی توی اتاق جدیدی که اومده بود وسطش یه حوض سبز شده بود. ندیدش و سکندری خورد و افتاد تو حوض نقاشی.

توی حوض غوغایی بود، امواج خروشان هی جادوگر رو از این‌ور به اون‌ور پرت می‌کردن و یه کشتی هم داشت بهش نزدیک می‌شد. جادوگر شروع کرد به داد و بیداد و دست‌تکون‌دادن تا بتونه توجه افراد ساکن تو اون کشتی رو به خودش جلب کنه. کاپیتان اون کشتی دوتا دزد دریایی بودن که یه دونه زیرشلواری بی راه راه مامان دوز پاشون بود. البته برعکس. هرکدوم کله شون از توی یه پاچه در اومده بود.

این وسط آب حوض به مربای بالنگ تغییر ماهیت داد. جادوگر دست‌وپا زد. هی مربای بالنگ می‌رفت تو دهنش. سعی کرد با قدرت به ماه فکر کنه که همدم شب‌های تنهاییش بود. مربای بالنگ هم تغییر ماهیت داد و به آسمون شب تبدیل شد.

جادوگر توی آسمون سقوط کرد. تلپی افتاد روی هلال ماه. سفت چسبیدش چون داشت لیز می خورد. پوستش احساس عجیبی داشت. نگاهش کرد... از جنس کاغذ شده بود. حرکت که می‌کرد، ازش پاره کاغذ کنده می‌شد. جادوگر به بختش فحش داد. و همچنین اون وضعیت. فحش‌هاش روی کاغذها نوشته شدن و توی فضا پرواز کردن.

یهو تلپی یه باسلق خورد تو کله‌ی جادوگر.
جادوگر یادش افتاد شام نخورده. باسلق رو چپوند تو دهنش.
ولی باسلق و اسید معده‌ش یک سری تبانی‌ها با هم انجام‌دادن که باعث شد بال کفش‌دوزکی دربیاره.

ماه یهو ریخت.
مثل شیر.
جاری شد روی زمین.
از قطراتش الهه‌های سپیدرویی به پا خاستن. ولی شالاپی نقش زمین شدن.

درختی اون نزدیکی گفت «قوقولی قوقــــــــو!» اما یه قیچی از ناکجا اومد گازش گرفت تا خفه شه.
آخه یه نارنگی اون زیر خوابیده بود.

جادوگر که حالا با بال های کفش‌دورکیش بال‌بال می‌زد توی هوا، رفت یه سری بزنه به جوراب دانا.
جوراب چیزهای زیادی بلد بود. ولی هیچوقت با مربای بالنگ کنار نیومده بود. جادوگر هم دهنش بوی مربای بالنگ و باسلق می داد. پس جوراب با اون پوی پنیری مشتیش خودش رو پرت کرد توی دهنش. بوش باید همه‌جا رو تصرف میکرد. حیف این کره‌ی خاکی نبود که همه‌جاش بوی جوراب نده؟ مربای بالنگ کفش کی بود؟

یه نفر چاقو زد تو کله‌ی جادوگر. یه قاچ ازش کند.
مثل هندونه بود، ولی به جای هندونه، کتلت خرچنگ به اون قسمت سبزش چسبیده بود.
یارو کتلت رو داد بالا.

دهنش یهو واز شد و یه آبگرمکن بوتان نو از توش اومد بیرون. جادوگر لگدی به آبگرمکن زد.
پاش رفت توش.
انگار که آبگرمکن از جنس مارشمالو باشه. شل و ول تر از اون حتی.

جادوگر کلا توی آبگرمکن فرو رفت. تنش یخ کرد. دست به دیواره‌ی آبگرمکن گذاشت و سفت چسبیدش. چیزی که زیر دستش اومد بذر کاج بود. یهو دستش دهن درآورد و باهاش حرف زد.
-بابا لنگ‌دراز عزیزم...

جادوگر گرخید، cringe شد و دستش رو فرو کرد توی دیواره‌ی مارشمالویی آبگرمکن. دقایقی صبر کرد و بعد که نفسش اومد سرجاش و حدس زد که حرف های دستش تموم شده باشه، دستش رو از تو دیواره بیرون کشید.
-ارادتمند همیشگی شما، ج‍-

دوباره دستش رو فرو کرد تو دیواره. این بار مدت بیشتری دستش رو اون تو نگه داشت. انقدر که دستش خفه شد و خواب رفت. متأسفانه اون موقع هنوز بنیادی برای محافظت از حقوق دست ها ساخته نشده بود.
هوای بالای سرش کف کرد و به همراه کف سفید، حباب هایی روش به وجود اومدن‌. جادوگر اون‌‌یکی دستش رو بالا آورد و به یکی از حباب ها که از همه بزرگ تر بود انگشت زد. حباب انگشتش رو بلعید. مک‌ زد. پسندید. شروع کرد به فرو دادن کل دست جادوگر. چیزی نگذشت که جادوگر خودش رو داخل حباب یافت کلا.

توی حباب چشم‌هاش رو بست و پلک‌هاش رو روی هم فشار داد، دست‌وپاش رو کشید و دیواره‌هاش رو فشار داد و سعی کرد بترکوندش، اما حباب منعطف‌‌تر از این حرف‌ها بود. وقتی جادوگر چشم‌هاش رو باز کرد، تصویر اتاقش رو دید و کتابش که توش بود. احساس کرد انگار مکان عوض شده، دست دراز کرد تا کتابش رو برداره ولی دست‌هاش چیزی رو لمس نکردن، فقط به دیواره‌ی حباب فشار آوردن.
سرخورده شد. مونده بود که چطور خودش رو نجات بده. یعنی تا ابد این تو می‌موند؟ این حباب طراحی شده بود تا مقبره‌ش بشه؟ زندان اختصاصیش بود؟

متوجه شد که پاهاش خیس شده‌ن. پایین رو نگاه کرد.
کف‌صابون کف دل حباب رو گرفته بود و هی داشت بالا و بالاتر می‌اومد.
بوی موارد شوینده با رایحه‌ی ماندگارشون باعث شده بودن دماغش به قلقلک بیاد و بخنده. همین‌طور که دماغش قاه‌قاه می‌زد، از هر گوشش یکی یه گنجیشک اومد بیرون و دوتایی افتادن به جون حباب و ترکوندنش.

جادوگر می‌افته توی سوراخ انگشتی شماره‌گیر یکی از اون تلفن قدیمیا و یه چرخ می‌خوره به سمت پایین و دوباره برمی‌گرده سر جای اولش. تلفن یهو شروع می‌کنه به زنگ‌خوردن. یه دایناسور میاد تلفن رو با پوزه‌ش برمی‌داره.
از پشت خط صدایی به گوش می‌رسه:
-در قاره‌ی غرق‌شده‌ی زیلندیا...

صدای سیفونی به گوش می‌رسه و صدا قطع می‌شه.
دایناسور گوشی تلفن رو با دندون‌ هاش خرد می‌کنه و تکه خرده‌هاش تبدیل به نودل میشن.

نودل‌ها پرواز می‌کنن میان به هم می‌پیچن و نقش یه نردبون نجات رو برای جادوگر ایفا می‌کنن تا بتونه از میز تلفن بیاد پایین.

اما هنوز پا روی زمین نذاشته بود که زمین آب می‌ره. هی می‌ره پایین‌تر و پایین‌تر. انگار که با جادوگر لج کرده باشه و نخواد اجازه بده دوباره پا روی دلش بذاره.

از پایه‌های میز تلفن، بیسکوییت‌های زنجبیلی‌ای به وجود اومدن و سعی کردن برن زمین رو راضی کنن تا با جادوگر آشتی کنه.
اما زمین دلش پرتر از این حرف ها بود.

پس بیسکوییت‌ها درحالی که دسته جمعی می‌خوندن «شمع و گل و پروانه، ما را که بَرَد خانه؟» واسه همدیگه قلاب گرفتن و سعی کردن فاصله‌ی بین زمینِ درحال آب رفتن و جادوگر آویزان از نودل رو پر کنن تا بلکه بتونن جادوگر رو بدون آسیب‌دیدن به زمین برسونن.

تلاششون موفقیت‌آمیز نبود. تهش یکی‌شون زور زد و پرید و خودش رو چسبوند به پای جادوگر.
جادوگر روی دست‌های بیسکوییت زنجبیلی تف گنده‌ای کرد. دست‌های بیسکوییت نم گرفتن و شل و ول شدن.
بیسکوییت بیچاره نتونست خودش رو نگه داره و پرت شد پایین.

زمین دهن باز کرد و بیسکوییت افتاد داخلش و به قاره‌ی غرق‌شده‌ی زیلندیا منتقل شد تا اونجا درمان بشه.
هرچند عملیات وسطش مختل شد، چرا که بستنی عروسکی ها در اعتراض به قیافه‌های له و لورده شون، مسیر رو خراب کرده بودن و در نتیجه وقتی خیارشور کبیر سیفون رو کشید، کل فضای اون اتاق رو آب گرفت و جادوگر و نودل‌ها و تلفن و دایناسور و بیسکوییت‌های زنجبیلی همه در هم پیچیدن و بوی آب خیارشور گرفتن.


بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.