مسابقات جام آتش
مأموریت هوش و ذکاوت | تولید فیلم جادویی در «هالیویزارد»
She Wasn't Always Her
سکانس اول – «مهمانخانهی کاستلویرت»[نمای بیرونی – شب – کوچههای مهآلود لندن]
مه، غلیظ و زمخت، روی سطح خیابان خزیده. بارانی سرد، بیوقفه و نازک، مثل خاطرهای کهنه، از آسمان میبارد. نور فانوسهای خیابانی، چون سایهی روحی گمشده در مه، لرزان و زرد میدرخشد و محو میشود. صدای گامهایی آهسته، منظم اما سنگین، روی سنگفرشهای خیس طنینانداز است — انگار قدمهایی که از گذشته بازمیگردند، نه بهسوی آینده.
دوربین آرام حرکت میکند.
تابلویی چوبی، قدیمی و پوستهپوسته، در باد تکان میخورد. رنگ آن محو شده، اما واژههایی هنوز پیدایند — نه کامل، نه واضح، اما کافی:
«مهمانخانهی جادویی کاستلویرت فقط برای مسافران خاص...»لحظهای باد شدیدی میوزد. تابلوی چوبی صدا میدهد — صدایی مثل گریهی چوب خشکشده. در، باز است. انگار همیشه باز بوده. انگار سالها کسی از آن عبور نکرده... یا همیشه کسی در آن منتظر بوده.
[نمای داخلی – ورودی مهمانخانه]
فضا سنگین است. دیوارها بلند، پوشیده از چوب تیره و مخمل بنفش سوختهاند. کف سالن اصلی با فرشهایی از نقشهای حلزونی و با رنگهایی محو، همچون خوابهایی فراموششده، پوشیده شده. هوا، بوی مومیایی، چوب مرطوب، و جوهر سوخته میدهد.
بر دیوارها، قابهایی آویزاناند — درونشان، عکسهایی سیاه و خاکستری از چهرههایی مبهم. اما آنچه آزاردهنده است، تغییر آهستهی این چهرههاست؛ چشمها جابهجا میشوند، دهانها اندکی میجنبند، گویی کسی را صدا میزنند، اما صدایی به گوش نمیرسد.
در گوشهوکنار، شمعهایی با شعلههایی سبزآبی و بیقرار روشناند. نورشان آنقدر کمجان است که بهجای روشنایی، سایه میسازند.
[صدای راوی – زن، با لحنی سنگین، زمزمهوار، سرد، و بیاحساس:]
«همهی راهها، در نهایت به یک در ختم میشوند. اما بعضی درها… نباید باز شوند.»
[کات – نمای راهرو – دوربین حرکت میکند در امتداد دیوار]
راهرویی باریک، با درهایی بهصف:
۲۱... ۲۲... ۲۴... اما ۲۳؟ نیست.
جایی که باید باشد، فقط دیواری است ساده. اما زن — که حالا از سایهها ظاهر شده — بیآنکه مکث کند، دستش را بالا میآورد.
ضربهای آرام به دیوار میزند. نه با انگشت، بلکه با بند انگشت اول، شبیه رمزگشایی یک طلسم فراموششده.
لحظهای، سکوت مطلق. سپس، صدا بازتاب مییابد. دیوار میلرزد — نه چون سنگ، بلکه چون پوستی که زخمی در آن باز میشود.
از دل دیوار، درِ چوبی و قدیمی بیرون میآید. چوب تیره، دستهای برنزی و زنگزده، با علامتی محو که شبیه مارپیچی است که به درون خودش پیچیده.
درِ شمارهی ۲۳.
[نمای داخلی – اتاق ۲۳]
فضا ساکت، بیحرکت. اما سکوتش از نوعی نیست که آرامش بیاورد — بلکه از آن سکوتهایی است که انگار چیزی منتظر است تا شنیده شود. هوا، غبارآلود و سنگین است. بویی غریب دارد؛ فلز زنگزده، دود خاموششده، و عطر پژمردهی گلهایی که دیگر نامشان در خاطرهها نیست.
روی تخت، پارچهای سفید کشیده شده — پارچهای نه نو و تمیز، بلکه کهنه و خاکگرفته. ساعت دیواری، بیوقفه و نرم، در جهت معکوس میچرخد. پردههای ضخیم و سنگین، آرام و منظم، نفس میکشند — انگار اتاق زنده است.
[نمای بالا – زن در مرکز اتاق]
او ایستاده. نه کنجکاو، نه ترسان، فقط حضور دارد. هیچ چمدانی همراهش نیست. لباسی غیرزمینی پوشیده؛ شنلی بلند و بنفش کهنه، با یقهای ایستاده و طرحهایی سوزندوزیشده شبیه ستارهها، که هنگام حرکتش اندکی میدرخشند.
گردنبندی با آویز شیشهای بر گردن دارد — داخل آویز، مادهای مایع، آرام میلرزد، انگار چیزی در آن بیدار است.
[صدای راوی – آرام، زمزمهوار، حالا با لحن کمی شخصیتر:]
«من اینجا بودهام. بارها. و هیچوقت. این اتاق، آینهایست... اما تصویر را اشتباه نشان میدهد.»
[نمای بسته – زن پلک نمیزند. دوربین آرام جلو میرود.]
چشمهایش خشکاند. نگاهش در اتاق میچرخد، اما نه بهدنبال چیزی مشخص — بلکه انگار با چشم ذهن دنبال چیزی میگردد که تنها خودش آن را به یاد دارد. یا شاید هرگز واقعاً به یاد نیاورده. اما حسش کرده. در خواب؟ در پیشگویی؟ در آن لحظهای که هنوز رویا از واقعیت جدا نشده؟
سکانس دوم – "مردی با چشمهای شیشهای"[نمای داخلی – لابی مهمانخانه – بامداد روز بعد]
هوا هنوز روشن نشده، اما تاریکی کامل هم نیست. آنگونه که نه میتوان نام "صبح" بر آن گذاشت، نه شب. نور خاکستری مردهای از پنجرههای بلند عبور میکند، اما دیوارهای نمور و کاغذدیواریهای رنگباختهی مهمانخانه آن را میبلعند. ساعت روی دیوار، عقربهاش را از حرکت انداخته، در لحظهای نامعلوم.
صدای تقتق پاشنههای کفش زن روی پلههای چوبی طنین میاندازد. او آرام، انگار با احتیاطی غیرطبیعی، از پلهها پایین میآید.
موهایش ژولیدهاند، رد بالشتکاش بر صورتش نمانده — نه انگار که از خواب بیدار شده باشد، بلکه انگار اصلاً نخوابیده.
چشمهایش سرخاند. اما نه از بیخوابی؛ بلکه از چیزی که در تاریکی دیده — یا در خودش کشف کرده.
[زاویه دید دوربین از بالای پلهها – زن در میانهی پله، با سایهی خودش روبهرو میشود.]
سایهای که با او حرکت نمیکند. سایهای که اندکی دیرتر از گامهای او واکنش نشان میدهد.
[نمای داخلی – میز پذیرش]
میز پذیرش، درست مثل قبل، خالیست. زنگ کوچک طلاییرنگ، کهنه و کدر، چند بار با انگشت زن فشرده میشود. اما صدا نمیدهد. نه تقی، نه دینگ ملایمی. انگار مهمانخانه دیگر نفس نمیکشد.
زن به اطراف نگاه میکند. صدای تیکتاکی نمیآید. حتی دیوارها نیز سکوت کردهاند.
[ناگهان: از انتهای راهرو، مردی ظاهر میشود.]
نه با قدم، نه با حرکت واضح. او از دل تاریکی بیرون میلغزد؛ پیرمردی بلندقد، با موهای سفید براق که صاف به عقب شانه شدهاند، صورتی استخوانی با گونههایی فرو رفته، و چشمانی که زیر شعلههای سبز کمنور دیوار، همانند دو تیلهی شیشهای میدرخشند.
لبخند ندارد. حتی وانمود به لبخند هم نمیکند. اما حضورش، بیآنکه سخنی بگوید، فضا را قبض میکند.
او خود را "میزبان" مینامد.
کت و شلوار سیاهاش مثل لباس تشییع جنازه است. پیراهن سفیدش بیلک، ولی خیس، انگار از طوفانی بازگشته. اما پاهایش، برخلاف بقیهی ظاهرش، کاملاً گلآلودند.
[دیالوگ:]
زن (با صدای گرفته).
- اینجا... اتاق شماره ۲۳...
مرد (بیهیچ پلکی، آهسته).
- وجود نداره.
زن (عصبی، اما محکم).
- من دیشب اونجا خوابیدم. در اون اتاق...
مرد (صدایش آرام، مثل بخار).
- خواب؟ یا بیداری؟ در کاستلویرت، مرز این دو... سستتر از بخار چایـه.
[نمای نزدیک – صورت زن]
چشمهای زن میلرزند. برای لحظهای، تصویر مرد در مردمکهای زن بازتاب مییابد — اما آنچه در بازتاب دیده میشود، همان مرد نیست. مردی دیگر است؛ در ردای بلند سبززمردی، با پوستی خاکستری و چشمانی درخشان چون زهر، و مارهایی که از آستینش بیرون خزیدهاند.
زن عقب میرود. پاشنهاش روی پله خالی میلغزد، اما تعادلش را حفظ میکند.
[در آن لحظه – چراغها قطع میشوند.]
نور سبز شعلهها سوسو میزند و سپس خاموش میشود. فقط صدای زوزهی بادی میماند که از شکاف پنجرهها عبور میکند.
[راوی – صدایی در ذهن زن:]
«او را پیش از این دیده بودم. نه در این چهره. نه در این زمان. او، از گذشتهای بود که هنوز نیامده... مردی که قرار بود آغازگر سقوط باشد.»
[میزبان جلو میآید. لبهایش بهسختی حرکت میکنند؛ اما صدایش، صاف و واضح، در ذهن زن طنین میاندازد.]
میزبان:
-اتاق ۲۳، فقط برای آنان باز میشود... که چیزی برای پنهانکردن دارند.
[مکث. زن بیحرکت.]
میزبان (با لحن آرام و تهدیدآمیز):
- و شما، خانم تریلانی... رازهای زیادی دارید.
[صورت زن یخ میزند.]
او نامش را نگفته بود. حتی ثبتنام نکرده بود.
اما مرد... میدانست.
[نورها بازمیگردند – اما تغییر یافته.]
هالهی سبز بر همهچیز سایه انداخته. لحظهای، چهرهی زن روی دیوار روبهرو بازتاب مییابد — و آن تصویر دیگر او نیست.
موی زن حالا بلندتر شده، موجدار، رگههایی از سپیدی در آن پیدا شده. پوست صورتش کشیده و استخوانیتر است. چشمهایش برافروختهاند، و در آنها، انعکاس چیزی فراتر از "دیدن" دیده میشود — چیزی شبیه به پیشبینی. یا نفرین.
برای نخستین بار، ما شکلی از آیندهی او را میبینیم.
سیبل تریلانی.
اما شکستهتر. تاریکتر. زنی که دیگر در پی پیشگویی نیست — بلکه خود تجسم یک پیشگوییست.
[راوی:]
- اون میدونست من چه کسیام. یا... چی خواهم شد.
[میزبان آرام عقب میرود. اما چشمانش، هنوز بیحرکت، زن را میکاوند.]
[چراغها خاموش میشوند. دوباره.]
[سکوت.]
سکانس سوم – «آینهی حافظه»[نمای داخلی – راهروی طبقهی بالا – شب دوم]
نور چراغهای دیواری، به زحمت روشنتر از سایههاست. شعلهها درون فانوسهای شیشهای که ترکخوردهاند، میلرزند و خطهای لرزان نور را روی دیوارهای ترکخورده میرقصانند.
کف چوبی زیر پای زن، ناله میکند — صدایی که بیشتر به نالهی خاطرهای فراموششده میماند تا چوب.
زن، قدمبهقدم نزدیک میشود. چشمهایش قرمزتر از قبلاند. نفسهایش کوتاه. گویی هوای اطرافش، هر لحظه سنگینتر میشود.
او مقابل درِ همان اتاق میایستد:
اتاق شمارهی ۲۳.
دستش روی دستگیره مکث میکند. آن را لمس نمیکند. در، خودش باز میشود — بیصدا، بیمقاومت، مثل دعوتی از اعماق چیزی نادیدنی.
[نمای داخلی – اتاق ۲۳ – شب]
اتاق، دیگر آن اتاق نیست.
دیوارها با آینههایی قدیمی، کهنه و بیقاعده پوشیده شدهاند. هر آینه شکلی متفاوت دارد — یکی بیضی، دیگری مستطیلی با قاب طلایی زنگزده، یکی ترکخورده، دیگری بیقاب. سطوح آینهها غبار گرفتهاند، اما از زیر لایهی نازک مه، تصاویر تکانخوران و مبهمی به چشم میخورند. نه بازتاب زن. بلکه بازتاب زمانهایی دیگر. مکانهایی دیگر. و زنهایی دیگر.
[نور شمعها روی دیوار میرقصند.]
هوا در اتاق بوی کهنگی، مرگ و جوهر خشکشدهی خاطره میدهد. در، پشت سر زن خودبهخود بسته میشود. صدایی نمیدهد، اما زن حس میکند چیزی قطع شده — شاید ارتباطی با دنیای بیرون.
زن، مردد، اما بیاختیار، به جلو قدم برمیدارد.
[دوربین آرام حرکت میکند – زن جلوی یکی از آینهها میایستد.]
آینهای بزرگ، بیقاب، ترکدار. سطحش موجدار و نقرهایِ مرده است. زن، برای لحظهای نفسش را حبس میکند.
تصویر واضح میشود:
دختری جوان – خودش، سالها پیش – در برج پیشگویی هاگوارتز. در نور لرزان فانوس، با دستهایی لرزان، روی کاغذی ناتمام مینویسد. چشمهایش، هراسان، بارها به عقب نگاه میکنند.
[ناگهان، در تصویر: مردی پشت سرش ظاهر میشود.]
قد بلند، با ردای تیره. از صورتش چیزی پیدا نیست. فقط دستی دراز، با انگشتانی سیاه و استخوانی، که آرام بر شانهی دختر مینشیند.
[زن از آینه عقب میکشد. نفسنفسزنان. انگار چیزی به او دست زده باشد.]
[راوی:]
«آنچه در آینههاست، گذشته نیست. حقیقت است. بیپرده. بیرحم. حقیقتی که برای دیدنش، باید بخشی از خود را فراموش کرد.»
[زن آرام به آینهی دوم نزدیک میشود.]
این یکی کوچکتر است. قاب چوبیاش پیچخورده و سیاهشده.
در آن، دفتر مدیر هاگوارتز دیده میشود. آلبوس دامبلدور پشت میز نشسته. چهرهاش جدی، اما اندکی غمگین است.
[درِ اتاق باز میشود – نسخهای از زن وارد میشود. موهایش کوتاهتر، جوانتر.]
میان آن دو، سکوتی سنگین برقرار است. بدون کلام، دامبلدور کلیدی نقرهای را از کشوی میز بیرون میآورد. به زن میدهد. آویزی از شیشهی سبز، شفاف، با جادویی پنهان، از آن آویزان است.
[صدایی از درون آینه شنیده میشود – نه صدای دامبلدور، بلکه انگار خود آینه زمزمه میکند.]
- با این، حقیقت را خواهی دید.
اما... هر حقیقتی سزاوار دیدهشدن نیست.
[دوربین – نمای نزدیک: زن گردنبند را لمس میکند. همان کلید حالا به گردنش آویزان است.]
برای لحظهای، چهرهاش منقبض میشود. چیزی را به یاد آورده. یا چیزی را دیگر نمیتواند فراموش کند.
[زن به آینهی سوم نزدیک میشود – بزرگترین آینهی اتاق.]
این آینه، بیقاب، شفاف، اما خاموش است. روی سطح آن، فقط یک چیز دیده میشود:
درِ اتاق شمارهی ۲۳. همان دری که پشت زن بسته شده است.
اما صداهایی از درون آینه میآیند. خندهی کودکی، گریهای بینام، صدای شعلههایی آرام، و وردی جادویی — آوایی غریب، به زبانی ناشناس و منقرضشده.
زن قدمی جلو میرود. دستش را به سطح آینه نزدیک میکند.
[سطح آینه، بهجای بازتاب، مثل آب میلرزد.]
او انگشتانش را روی آن میگذارد — و آینه، ناگهان او را در خود میکشد.
[کات – نمای داخلی: راهرویی تاریک و مهآلود]
زن درون راهرویی ایستاده که نه سقفش پیدا است، نه انتهایش. دیوارها از بخار پوشیده شدهاند. نور وجود ندارد، اما فضا روشن است.
صداهایی در اطرافش میچرخند — صداهایی نامشخص، آشنا، اما مبهم. صدای خودش، وقتی برای اولینبار چیزی را پیشگویی کرد. صدای کسی که از او خواسته بود، ساکت بماند. صدای وردی که هیچگاه نیاموخته، اما اکنون در ذهنش نجوا میشود.
او دیگر در اتاق نیست. نه در کاستلویرت. نه حتی در زمان.
بلکه درون ذهن خودش است — در حافظهای که شاید هرگز نزیسته باشد، اما همیشه از زیستنش میترسیده.
[صدای راوی:]
«درون این آینهها، آنچه دیده میشود، آن چیزی نیست که بود. بلکه آن چیزیست که باید پنهان میماند. اما وقتی آینه تو را ببلعد، دیگر مرزی باقی نمیماند... میان حقیقت و توهم، میان گذشته و آینده، میان پیشگویی و حقیقتی که هنوز رخ نداده.»
سکانس چهارم – "پیشگویی وارونه"[نمای داخلی – راهروی درون آینه – شب ابدی]
زن در میان مه و تاریکی گام برمیدارد. دیوارهای این راهرو، مثل مغز استخوان پیچیده و زندهاند. گاه صداهایی از میان آنها بیرون میریزد؛ جملاتی از گذشتهی دور، وردهای جادویی، و حتی صدای خودش.
در انتهای راهرو، اتاقی است. نه با دیوار، بلکه با پردههای ضخیم سیاه که از سقف آویزاناند. درون اتاق، تنها یک میز است و روی آن: گوی پیشگویی.
گوی، به رنگ سیاهمرواریدی میدرخشد. درونش مه تیره میچرخد، نه نقرهای. زن نزدیک میشود. نفسش در سینه حبس میشود.
[صدایی از گوی شنیده میشود – صدای خودش.]
- آنکه آینده را دید، در گذشته دفن شد. آنکه از مرگ گفت، خود هرگز زنده نبود.
[زن وحشتزده عقب میرود.]
[در این لحظه، صحنه تاریک میشود و نور نقطهای تنها روی زن میافتد.]
[راوی:]
«پیشگویی، نه نوریست برای راه… که سایهایست بر روح.»
[گوی میلرزد. از درون آن، تصویرهای تند و شکنندهای سرازیر میشوند.]
چهرهی جوان سیبل، در حال فرار از برج خودش، حلقهای از آتش، در اطراف میز پیشگویی، سالازار اسلیترین، در هیبتی جهنمی، که در آینهی زمان لبخند میزند، دفتر هاگوارتز، زیر آب، و پنجرهای که میشکند
[گوی، ناگهان میترکد.]
مهی سیاه اتاق را پر میکند.
[در مه، سیبلِ جوان ظاهر میشود – اما ساکت است. چشمهایش بستهاند.]
زنِ آینده با خودش روبرو شده. لحظهای، زمان درهم میپیچد.
[صدای راوی – آرام، زمزمهوار:]
«پیشگویی، وقتی بی راوی بماند، به نفرین بدل میشود.»
[زن فریاد میزند – نور قطع میشود.]
سکانس پنجم – "بازگشت نهایی"[نمای داخلی – لابی مهمانخانه – سحرگاه]
زن ناگهان روی زمین سقوط میکند. سینهاش به تندی بالا و پایین میرود. انگار از خوابی سنگین برخاسته باشد — اما بدنش خاکیست، موهایش درهم، رد ناخنهایی سیاه روی بازویش جا مانده. گردنبند نقرهای که دامبلدور به او داده بود، ترک خورده است.
[میزبان، حالا آنجاست – با همان لبخند بیاحساس.]
میزبان:
- دیدی؟ هر کس روزی، با خودش روبرو میشود. تو اما... زودتر از همه.
[زن بلند میشود. قدمهایش محکمتر است. انگار ترس جایش را به چیزی دیگر داده — اطمینان؟ یا جنون؟]
زن (آرام).
-اون اتاق وجود نداشت... اما منو ساخت.
[کات به نمای بیرونی مهمانخانه – روز روشن، برای اولین بار.]
بنای آجری، میان خیابانهای جادویی لندن، حالا متروکه است. پردهها پاره، شیشهها شکسته، و تابلویی روی زمین افتاده:
"کاستلویرت" – مهمانخانهای برای فراموششدهها.[زن در پیادهرو قدم میزند – انگار همهچیز عادیست. اما دوربین پشت سر او بالا میرود... بالا و بالاتر...]
از این ارتفاع، چیزی دیده میشود که تا این لحظه پنهان مانده بود:
ساختمان مهمانخانه از بالا، دقیقاً شبیه به یک چشم است. و اتاق شماره ۲۳... مرکز مردمک.
[راوی:]
«ما گاه به جاهایی سفر میکنیم که هرگز وجود نداشتند. اما آن مکانها، از درون ما ساخته شدهاند. و وقتی بازمیگردیم... آنچه برگشته، دیگر ما نیستیم.»
[صحنه آهسته محو میشود – زن، در دوردست، میان جمعیت گم میشود.]
[برای یک لحظه، تصویری کوتاه از او – در آینده – در برج خودش، تنها، با چشمانی خیره به آینه.]
اپیلوگ – "اتاقی که وجود نداشت"[تصویر بسته – دفتر پیشگویی هاگوارتز – سالها بعد]
جوانی با موهای کوتاه، دانشآموزی کنجکاو، پروندهی کهنهای را ورق میزند. بین صفحات، نقشهای قدیمی پیدا میکند – نقشهای از لندن جادویی، با علامتی دور یک نقطه:
"کاستلویرت – ورود ممنوع تحت فرمان وزارت"[دانشآموز. ]
- عجیبه... اینجا که وجود نداره...
[صحنه میچرخد. پشت سر دانشآموز، زنی ایستاده — پیر، با ردایی بنفشرنگ و گردنبندی شکسته.]
سیبل تریلانی.سیبل (آرام):
- نه... دیگه نه. اما زمانی، اونجا همهچیز بود.
[فید به سیاه – صدای قلب، آرام، ناپایدار.]
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
نشان طلای ریونکلاو