جام آتش!

قهرمانی اسلیترین
تصویر قهرمانی اسلیترین

اسلیترین قهرمان جام آتش شد!

اسلیترین با اقتدار کامل به قهرمانی جام آتش دست یافت و بار دیگر نشان داد که جاه‌طلبی، استراتژی و انسجام گروهی می‌تواند عامل پیروزی باشد. در این موفقیت چشم‌گیر، دو چهره‌ی برجسته نقش کلیدی ایفا کردند: لرد ولدمورت، با تسلط کم‌نظیر بر فضای رقابت و توانایی در جهت‌دهی ذهنی و تخریب روانی رقبا، و لوسیوس مالفوی، با زیرکی و درایت سیاسی مثال‌زدنی که مسیر گروه را با دقت هدایت کرد. این پیروزی نه‌تنها حاصل عملکرد فردی چشم‌گیر بود، بلکه نمادی از هماهنگی هوشمندانه درون گروه اسلیترین و شایستگی بی‌چون‌وچرای آن‌ها در میدان رقابت به شمار می‌رود.

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ: هالی‌ویزارد
ارسال شده در: جمعه 26 اردیبهشت 1404 23:11
تاریخ عضویت: 1396/06/18
تولد نقش: 1396/08/13
آخرین ورود: دیروز ساعت 20:00
از: شبانگاه توی سایه ها.
پست‌ها: 339
ارشد گریفیندور
آفلاین
مسابقه جام آتش | ماموریت هوش و ذکاوت.



عنوان: "به نشانه‌ی پر"
ژانر: معمایی - کمدی

صحنه اول: تالار کوچک مربی‌گری جغدها – شب جشن مردگان (Dia de los Muertos)

زاویه دوربین: نمای اسلوموشن از شمع‌هایی که در حال سوختن‌اند، درخشش رنگ‌ها و بوی صمغ و گل‌ها در فضا پیچیده. صدای آرام نواهای سنتی مکزیکی در پس‌زمینه.

(نمای داخلی)
کاسپر، مربی جغدهای نامه‌بر، با پیراهنی سنتی از ایالت اُآخاکا-مکزیک با دوخت‌دوزهای رنگین، شلوار پشمی گشاد، کمربند چرمی با سگک نقره‌ای، و کلاه پهن مکزیکی (سومبررو) که در لبه‌هایش دانه‌های خشک ذرت و دانه‌های آفتابگردان برای خوراک پرندگان چیده شده‌اند، در حال تغذیه جوان‌ترین جغد خود، "پیکو" است.
تالار با تزئین مخصوص جشن مردگان، فضای مرموزی دارد، اما بزرگترین راز امروز، غیبت "نورما" اولین و زیرک‌ترین جغد دست‌آموز اوست.

کاسپر احترام به طبیعت و ارتباط گرفتن با پرندگان و قوه درکشان را از پدربزرگش آموخته بود و نورما بعنوان تنها جغدی که پدربزرگ را از نزدیک دیده بود همه ساله در این جشن برای ادای احترام روی شانه‌های کاسپر جلوی سفره‌ی یادبود (آلتار) مینشست.

اما امسال کاسپر تنها جلوی شمع‌ها، عکسی محو از اجدادش، و تکه‌ای پارچه‌ی گلدوزی شده دیده می‌شود.

[در سکوت، دستش را بالا می‌برد و مشت کوچکی از دانه‌های ذرت را روی پارچه می‌پاشد.]

کاسپر (زیرلب): «پدربزرگم... یه نشونه بده. نورما کجاست؟»

[دوربین بالا می‌رود. ذرت‌ها الگویی شبیه پنجه‌ی جغد درست می‌کنند. یکی از دانه‌ها قل می‌خورد و به سمت گنجه‌ی گوشه‌ی اتاق می‌لغزد.
کاسپر به گنجه نزدیک می‌شود. گنجه‌ای چوبی با قفل طلسم‌شده. زیر لب وردی آرام میخواند، قفل باز می‌شود و نور شمع های معلق طومارهای قدیمی، پوشه‌هایی با مهر قرمز، ورق های تاروت و گوی بلورینی را نمایان می‌کند.]

[پیکو، جغد سیاه با چشمان زرد روی گوی بلورین میپرد و ناگهان گوی شروع به درخشیدن میکند.در گوی، تصویری مبهم: چشم‌انداز قدیمی از تالار خون‌آشامان و صدای زمزمه‌ای که می‌گوید: «همه‌چیز از یک نامه شروع شد...» سپس گوی خاموش می‌شود]

کاسپر (آهسته): باید ردش رو پیدا کنم [از صندوق طوماری برمی‌دارد که در آن زمان دقیق ارسال نامه و جواب های دریافت شده ثبت شده است]بنظر میاد نامه‌ای که از نورما به تالار خون‌آشام ها رفته هیچوقت پاسخی ازش نیومده شاید حتی باز هم نشده، ولی این تالار برای من ناآشناست، مثل اینکه وقتشه دست از تک‌روی بردارم و به رفیق اوبلیکس یه سر بزنم. [زیر لب لبخندی شیطنت آمیز میزند‌]

[کات به سیاهی. صدای جغد. موسیقی سنتی آرام مکزیکی در بک‌گراند.]

صحنه دوم: تالار خون‌آشام‌ها – شب – نمای داخلی.

زاویه دوربین: نمای تراولینگ از راهروهای تاریک تالار. مشعل‌ها خودبه‌خود روشن می‌شوند. صدای قطرات آبی که از سقف می‌چکند. صدای گام‌های موزون کاسپر با صدای برخورد مهره‌های کفش چوبی‌اش با سنگ‌فرش.

در باز می‌شود. کاسپر وارد می‌شود.

کاسپر (با لبخند شیطنت‌آمیز):
سلام اوبلیکس! می‌بینم که هاپوفونیکس هم اینجاست!

[نمای باز: آستریکس روی مبل چرمی عمیق، در حال نوشیدن قهوه‌ی بخارآلود. کنار پایش، سگی عظیم‌الجثه، نژاد جرمن، نشسته. گوش‌های تیز، چشم‌هایی نافذ و یقه‌ای با مهر خون‌آشام‌ها.]

آستریکس (ابرو بالا می‌اندازد، فنجان را آرام روی نعلبکی می‌گذارد):
اولا: آستریکس. دوما: حالا من هیچی، به شوخی‌های بیمزه‌ات تو این سال‌ها عادت کردم…
اما چطور جرأت می‌کنی فالکون‌درا، سگ سلطنتی خون‌آشام‌های برن، نگهبان گنجینه شب، رو با اون فسقلی بی‌خاصیت اوبلیکس یکی بدونی؟

کاسپر (با لبخند عمیق‌تری می‌نشیند، کلاهش را برمی‌دارد):
اوخی... یه کم دیگه بترکه از غرور، بال در میاره می‌ره جای نورما!

آستریکس:
نورما؟ جغد نامه‌برت؟ اون هنوز هم زنده‌ست؟ یا بالاخره یه‌بار به جای هوا، توی دیگ سوپ افتاده؟

کاسپر:
نه تنها زنده‌ست، که گم‌شده. و آخرین نامه‌ای که ازش بی‌پاسخ مونده، اومده اینجا. به تالار تو.

آستریکس (ساکت می‌شود، جدی):
اسم فرستنده نورما بوده؟

کاسپر (طوماری از داخل شنلش بیرون می‌کشد، باز می‌کند):
نه. فقط مهر من رو داره. ولی یه جمله روی گوی دیدم... “همه‌چیز از یک نامه شروع شد.”

آستریکس (آهسته):
و تو از اون برداشت کردی بیای سراغ من؟

کاسپر:
نه. ذرتا بهم گفتن.

آستریکس (چشم ریز می‌کند):
باز اون فال‌ذرت‌هات... یه روزی یکی از اون دونه‌ها توی مغزت جوونه می‌زنه.

[فالکون‌درا خرخر می‌کند. دوربین از صورت کاسپر به سمت اتاق می‌چرخد.]

آستریکس (بلند می‌شود، به یکی از دیوارهای کتابخانه ضربه می‌زند. قفسه‌ای به طرفین باز می‌شود. پشت آن، راهرویی باریک با درهای متعدد.):
اگر نامه‌ای بوده، فقط توی آرشیو خون می‌تونیم پیداش کنیم.

کاسپر (با تعجب):
آرشیو خون؟

آستریکس:
هر چیزی که وارد این تالار بشه، ذره‌ای از ردش توی حافظه‌ی خونی دیوارها می‌مونه... ولی فعال کردنش نیاز به دو چیز داره.
یکی نشونه‌ای از فرستنده. یکی هم… رد خونت.

کاسپر:
رد خون من؟ یعنی باید خودمو...

آستریکس (با خونسردی، یک خنجر جادویی درمی‌آورد):
فقط یه قطره کافیه.

[دوربین به آرامی روی صورت کاسپر زوم می‌کند. بعد به پیکو که روی شانه‌اش نشسته.]

کاسپر (زیر لب، به پیکو):
خدا کنه تهش پشیمون نشم که سراغ اوبلیکس اومدم...

[خنجر می‌برد. قطره‌ای خون روی سنگ. نور قرمز از زمین بلند می‌شود. دیوارها شروع به لرزیدن می‌کنند.]

آستریکس (در تاریکی، به آرامی):
بی‌رحمانه‌ترین حقیقت‌ها همیشه از روی خون آشکار می‌شن.

[کات به نمای داخلی آرشیو. صدها طومار معلق در هوا. یک نامه درخشان‌تر از بقیه، آرام پایین می‌افتد.]

[کاسپر نامه را در هوا می‌گیرد. دوربین روی گوشه‌ی پاکت زوم می‌کند: اثری محو از پنجه‌ی یک جغد، با رگه‌هایی از جوهر طلایی جادویی.]

کاسپر (زیر لب):
مهر نورما...

[او انگشت اشاره‌اش را آرام روی اثر پنجه می‌گذارد. در لحظه‌ای که تماس برقرار می‌شود، نور آبی ملایمی از مهر ساطع می‌شود. صدای محیط محو می‌شود و کات به دنیای ذهنی.]

[در ذهن کاسپر: تصاویر فلاش‌گونه – نورما در حال پرواز میان مه، رد خونی که روی سنگ‌ها کشیده می‌شود، سایه‌ای نامعلوم که تعقیبش می‌کند، و مهم‌تر از همه: تصویری گذرا از آلتار جشن مردگان و گلبرگ‌هایی که ناگهان آتش می‌گیرند.]

صدای نورما (بسیار آهسته، مبهم):
…اگه منو نمی‌بینی، دنبال رد سرخ بگرد...

[کات به کاسپر که ناگهان نفس‌نفس‌زنان عقب می‌کشد. پیکو با نگرانی نوک به شانه‌اش می‌زند.]

آستریکس (با دقت نگاهش می‌کند):
چی دیدی؟

کاسپر (زیر لب، چهره‌اش جدی):
نورما داره رد خون می‌کشه... نه برای کمک... برای اینکه منو برسونه به چیزی.

آستریکس:
پس یه جغد داره معمایی می‌سازه... برای استادش.

کاسپر (آهسته، لبخند محوی می‌زند):
نه... داره درسی می‌ده. شاید وقتشه نقش‌هامون عوض بشه.
---


[صحنه سوم – تالار خون، راهرو پنهان زیر آرشیو]

[دوربین نمای بالایی از دو شخصیت را در حال قدم‌زدن در راهرویی با دیوارهای سنگی قدیمی و شمع‌هایی معلق که با نزدیک‌شدن روشن می‌شوند، نشان می‌دهد.]

کاسپر (درحال بررسی خون خشک‌شده روی دیوار):
این خون... جوهری نیست. انگار زنده‌ست، هرجا نور کمتره، تیره‌تر میشه.
آستریکس (دست به دیوار می‌کشه، چشم‌هاش کمی قرمز می‌شن):
چیزهایی که دیده نمی‌شن... همیشه اونجان. فقط باید بلد باشی بخونی‌شون.

[آستریکس با نوک انگشت، خراشی روی کف دستش ایجاد می‌کنه. چند قطره خون روی دیوار می‌چکه، دیوار شروع به لرزیدن می‌کنه. ناگهان خطوطی طلایی بین لکه‌های خون نورانی می‌شن، انگار نقشه‌ای در حال شکل‌گیری‌ست.]

کاسپر (با حیرت):
داری با خونِ خودت رمز رو فعال می‌کنی؟
آستریکس:
وقتی خون یکی از ما با نشونه‌ی یکی از اونا ترکیب شه... جادو کامل میشه.

[پیکو از شانه‌ی کاسپر پرواز می‌کنه، چندبار دایره‌وار دور دیوار می‌چرخه و جیغی تیز می‌کشه. همزمان فالکون‌درا با غرشی آروم از روی یکی از قفسه‌های کتابخانه میپرد.]

کاسپر (چشم از جغدش برنمی‌داره):
پیکو به من نشون می‌ده کجا نگاه کنم... ولی فالکون‌درا می‌فهمه چی رو باید دید.

[دو حیوان کنار هم روی قفسه مدارک آرشیو شده می‌نشینند. مجموع وزن پیکو با فالکون‌درا ناگهان انگار اهرمی نامرئی را پایین میبرد و راهرویی مخفی با صدایی خفیف باز می‌شه.]

آستریکس (با لبخند طعنه‌آمیز):
تا حالا جغدی دیدی که از خون‌نوش‌ها رمز بشکنه؟
کاسپر (نیشخند):
فقط وقتی با یه خون‌نوش لج‌باز هم‌تیمی باشه.

[داخل اتاق مخفی: صندوقی کوچک، با پارچه‌ای از جنس همان گلدوزی اُآخاکا، وسط نور کم شمع‌ها منتظر باز شدن است.]

[کات به نمای بالا. موسیقی معمایی
با ریتم آرام مکزیکی در پس‌زمینه.]

[دوربین نمای داخلی اتاقی مخفی با سقف کوتاه و دیوارهایی از سنگ تیره. شمع‌های نیم‌سوخته و گرد‌گرفته در گوشه‌ها، صندوقی با پارچه‌ای گلدوزی‌شده در مرکز. هوایی سنگین و متراکم فضا را پر کرده.]

کاسپر (نگاه به صندوق):
اینجا بوی خاک کهنه میاد... و خاطره.

آستریکس (آهسته نزدیک میشود):
همه‌چیز رو میشه در خون خوند...
اگه بدونی دنبال چی می‌گردی.

[با ناخن انگشتش زخمی سطحی روی دستش ایجاد می‌کنه. چند قطره خون روی صندوق می‌چکه. بلافاصله نمادهای روی صندوق کمی روشن می‌شن، اما ناقص.]

آستریکس (ابرو در هم):
خاطره‌ی این خون تنها کافی نیست... انگار چیزی کم داره.

[همان لحظه، صدای بال‌زدن از ورودی تونل. پیکو وارد می‌شود. در منقارش، گلبرگی از گل همیشه‌بهار (marigold) که در جشن مردگان استفاده می‌شود. گلبرگ را روی زمین می‌اندازد.]

کاسپر (نفس‌گیر):
پیکو همیشه می‌دونه کجا باید برم...

[در سکوت، فالکون‌درا قدم‌زنان جلو میاد، پارس نمی‌کنه. بینی‌اش را به زمین نزدیک می‌کنه، مستقیم به سمت بخشی از دیوار می‌ره و پنجه‌اش را روی نقش محوی از ماه فشار می‌ده. نماد ماه روی دیوار روشن می‌شود.]

کاسپر (با لبخند):
...و فالکون‌درا می‌فهمه چی رو باید دید.

[پیکو با بال زدن آرام، گلبرگ را به سمت نماد ماه می‌برد و روی آن می‌گذارد. ناگهان ماه روی دیوار نورانی می‌شود، نور نقره‌ای به گلبرگ می‌تابد و گلبرگ شروع به سوختن می‌کند – اما آتشی بی‌دود و آبی‌رنگ.]

[تصویر جادویی روی دیوار نقش می‌بندد: نقشه‌ای ناتمام از تالارهای زیرزمینی، علامتی با طرح «چشم بسته‌ی پرنده» و صدایی در گوش کاسپر می‌پیچد:]

صدای ذهنی نورما (زمزمه):
استاد عزیز... حالا نوبت شماست که دنبالم بیاید...

[نور محو می‌شود. آستریکس و کاسپر به‌هم نگاه می‌کنند.]

آستریکس (با پوزخند):
اگه جغدت بتونه آتیش دربیاره، ترجیح می‌دم سگم شعری از دانته بخونه تا کمتر تحقیر شم.

کاسپر (نیش‌خند):
نکنه بترسی هاپوفونیکس ازش عقب بیفته؟

[فالکون‌درا زیر لب غرش می‌کنه. پیکو با غرور روی شانه‌ی کاسپر می‌نشیند.]

[کات به نقشه‌ی سوخته‌ای که حالا روی زمین افتاده. نشانی از مرحله‌ی بعد روی آن نقش بسته.]
---

صحنه‌ی پایانی – «صدای بی‌پر»

[فضا نیمه‌تاریک. تالار مخفی در اعماق قلعه. نقشه سوخته به ورودی یک محراب کوچک می‌رسه. دیوارها پوشیده از نقوش کهنه، نمادهایی از جغدها، ماه، و جادوگران فراموش‌شده.]

[کاسپر با گوی در دست و آستریکس با فالکون‌درا همراهش، به محراب نزدیک می‌شن. صدای آرام نواختی از ساز سنتی مکزیکی در پس‌زمینه.]

کاسپر (درحالی که گلبرگ نیم‌سوخته را در یک حفره روی محراب می‌ذاره):
آخرین نشونه... نورما، حاضرم.

[لحظه‌ای سکوت. سپس، محراب باز می‌شود و محفظه‌ای کوچک از سنگ بیرون می‌جهد. یک طومار پیچیده با مهر پنجه‌ی نورما. کاسپر با احترام مهر را لمس می‌کند.]

[چشم‌هایش بسته می‌شوند. صدایی در ذهنش می‌پیچد. صدای نورما:]

نورما (ذهنی):
گاهی برای آموزش، باید وانمود کرد که گم شدی... اما حالا وقتشه حقیقت رو بخونی.

[کاسپر طومار رو باز می‌کنه. دوربین به‌جای نشون دادن متن، روی صورت کاسپر زوم می‌کنه. چهره‌اش از تعجب به شوک، و سپس سکوت مطلق می‌رسه.]

آستریکس (با اخم):
چیه؟ چی نوشته؟ یه پیش‌بینی آخرالزمانی دیگه‌ست یا دعوت‌نامه به بالماسکه‌ی جغدها؟

[کاسپر طومار رو آروم می‌بره سمت نور شمع، و بدون اینکه چیزی بگه، برمی‌گردونه به آستریکس.]

[دوربین بالا می‌ره، و فقط یک جمله‌ی عجیب روی کاغذ دیده می‌شه – با دستخطی روان و انسانی، نه رد پنجه یه جغد:]

«کاسپر... تو هرگز مربی من نبودی. فقط مأمور مراقبتم بودی تا برنگردم.
اما حالا... من برگشتم.»

[ناگهان گوی در دست کاسپر شروع به لرزیدن می‌کنه. نور آبی‌اش شکسته می‌شه. صدای جغد – اما نه پیکو – درون تالار می‌پیچه.]

صدای مرموز:
همه‌چیز از یک نامه شروع شد... اما پایان، هنوز نوشته نشده.

[نورها خاموش می‌شن. تصویر تاریک می‌شه. فقط صدای بال‌زدن پرنده‌ای ناشناس در پس‌زمینه، و نواختی آرام از ساز در انتهای تونل.]

کات به سیاهی. لوگوی داستان ظاهر می‌شه: «به نشانه‌ی پر»

پایان...؟
Life flows in the veins.

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: هالی‌ویزارد
ارسال شده در: جمعه 26 اردیبهشت 1404 01:48
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: سه‌شنبه 30 اردیبهشت 1404 18:48
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 189
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران
آفلاین
توجه: خواندن این پست ممکن است برای همه مناسب نباشد.


پرونده قبیله موتو


در ابتدا، صفحه‌ای سیاه دیده می‌شود که کلمات زیر به آرامی به رنگ قرمز در آن ظاهر می‌شوند:

فردریک وایزمن:
این بزرگترین تراژدی تاریخ مستند سازی است...


و مستند آغاز می‌گردد.

در شروع، صفحه سیاه است و تنها صدای خش‌خش به گوش می‌رسد. تصویر به مرور روشن می‌شود و شروع به تکان خوردن می‌کند. دوربین زوم نیست و تنها سایه‌ای از یک شیء قهوه‌ای پیداست. تصویر بیشتر تکان می‌خورد و بالاخره فیکس می‌شود. تصویر زوم شده و مبلی قهوه‌ای رنگ در آن نمایان می‌شود.

صورتی از قسمت بالای کادر وارد دید می‌شود. مردی جوان با صورتی سرخ و سفید و موهای خرمایی. روی دوربین خم شده و انگار در حال تنظیم دوربین است. مرد از بالای تصویر خارج می‌شود و چند ثانیه بعد با لبخندی کودکانه‌ای جلوی دوربین می‌آید. تی‌شرت سفید و شلوارک آبی‌اش او را شبیه به یک کودک بسیار قد بلند کرده است. مرد با صدای بلند فریاد می‌زند:

- تونی! تونی! بیا! دوربینمون شارژ شده و آماده است!... تو...

تصویر به یک باره قطع می‌شود و خطوط رنگی روی صفحه به نمایش در می‌آیند. چند لحظه بعد تصویر دوباره ظاهر می‌شود. کادر تصویر همچنان بر روی مبل قهوه‌ای تنظیم شده است اما این بار مردی میانسال روی مبل نشسته است. بدنش ورزیده است. شلوار کارگو و جلیقه شش جیب قهوه‌ای بر روی پیراهن سبز مردانه به تن کرده است. موهایش کوتاه و خاکستری است. چشمان آبی‌اش در میان چروک‌های صورت برنزه‌اش می‌درخشد.

صدای مرد جوان‌تر از فرای تصویر به گوش می‌رسد که می‌گوید:

- الان دیگه تصویر داریم تونی!

مرد میانسال که تونی نام دارد، لبخند جذابی می‌زند و با صدای بم می‌گوید:

- مطمئنی الفرد؟ این دیگه یه حلقه فیلم جدیده؟ چون داریم میریم بیرون و فقط این یک دفعه می‌تونیم فیلم بگیریم، پس خیلی مهمه دوربین بی‌نقص باشه!

آلفرد جواب می‌دهد:

- آره بابا! مطمئنم!.... خب تونی فیلم اصلی رو از اینجا کات می‌زنم... بریم... سه، دو، یک ...حرکت!

تونی صاف می‌نشیند، با صلابت خاصی به دوربین خیره می‌شود و می‌گوید:

- سلام به همه بینندگان برنامه "چیزهایی که باور نمی‌کنید"! تونی تاکر هستم، جهانگرد عجیب شما!... امروز به یک قسمت آفریقا اومدیم که با یه قبیله خاص آشنا بشیم! به دلایلی که نمی‌دونم، مسئولین این منطقه نمی‌خوان اسمی از کشور یا شهر و حتی خود قبیله ببرم و به همین شرط هم اجازه دادن که بیاییم اینجا و فیلم‌برداری کنیم! فقط می‌تونم بگم... ما الان در یک منطقه کوهستانی و بسیار سرسبز هستیم. اینجا زندگی به ساده‌ترین شکلش جریان داره و خیلی از مردم برق و آب لوله‌کشی هم ندارن! ما اومدیم اینجا که به یکی از خطرناک‌ترین و بکرترین نقاط کره زمین سفر کنیم و شما رو هم همراه خودمون به این سفر ببریم!

به اطراف نگاهی می‌اندازد. دست‌هایش را به طرفین باز می‌کند و ادامه می‌دهد:

- خب... من و آلفرد، فیلم‌بردار و دوست عزیزم، اومدیم به نزدیک‌ترین روستای مسکونی این منطقه و الان تو یه خونه یکی از محلی‌ها هستیم. قراره یک راهنما که منطقه رو می‌شناسه با ما به قبیله بیاد و در کل مسیر همراهمون باشه. هی آلفرد، بیا یه سلامی به بیننده‌ها بکن و نظرتو در مورد خونه لاکچری‌مون بگو!

آلفرد از پشت دوربین بیرون می‌آید و با خنده روی مبل و کنار تونی می‌نشیند. تونی دستش را دور شانه‌های او حلقه می‌کند.

- اینجا همه چی خاکی و کهنه است! خیلی پشه داره و وای خدای من... اینجا خیلی گرم و مرطوبه! در کل داره خوش می‌گذره!

بعد هر دو می‌خندند.

تصویر کاملاً عوض می‌شود.


مرد سفیدپوست نسبتا مسنی در اتاق نشیمنی روبروی دوربین نشسته است. تصویر با کیفیت بالا روی او زوم شده و نمای اتاق پشت سرش به صورت محو پیدا است. زیرنویسی در پایین تصویر سمت چپ ظاهر می‌شود و فرد را معرفی می‌کند:

"دکتر هافمن، دکتری بوم‌شناسی آفریقا، استاد دانشگاه سیدنی"


مرد با لحنی جدی شروع به صحبت می‌کند:

-اینکه اونا چطور قبیله موتو رو پیدا کردن واقعاً عجیبه! قبیله موتو در تمام این سال‌ها برای من و همکارانم یک افسانه بوده. هیچ وقت فکر نکردم ممکنه واقعی باشه و در واقع همیشه باور داشتم که مثل هزاران افسانه، قبیله موتو هم یک داستان خیالی برای ترسوندن بچه‌ها باشه. البته درستش اینکه قبیله اونها رو پیدا کرده. همه چیز این پرونده عجیبه و غیر منطقیه.

تصویر عوض می‌شود و زن جوان سیاه‌پوستی را نشان می‌دهد که روی صندلی مشابه نشسته است. زیرنویس بلافاصله نمایان می‌شود.

"ماریا راندین، متولد روستای گالاتینا، ساکن نیویورک"


- روستای ما هم کنار اون کوه بود و همه خانواده‌ها در مورد قبیله موتو می‌دونستن. همه ازش وحشت داشتن. اونا هر چند وقت یک بار میومدن و ازمون غرامت می‌خواستن. ما به مسئولین محلی گفتیم ولی هیچ کس کاری برای ما نکرد، انگار قبیله روی اونا هم تسلط داشت. کم‌کم همه خانواده‌ها یا دزیده شدن و یا مثل خانواده من از اونجا مهاجرت کردن. فقط چند روستا باقی موندن. اونا با قبیله موتو معامله کردن... دلم نمی‌خواد هرگز به اونجا برگردم. هرگز.


تصویر به دوربین آلفرد برمی‌گردد. او دوربین را پایین گرفته و تصویر پاهایش را هنگام راه رفتن نشان می‌دهد. یک کفش ورزشی سفید پوشیده که کاملاً خاکی شده و همچنان شلوارک آبی تیره‌ای به پا دارد. کمی بعد تصویر بالا می‌آید و اطراف را نشان می‌دهد. چندین خانه روستایی گلی در اطراف به چشم می‌خورد و راه میانه روستا خاکی و سربالایی است. چندین زن و بچه در سکوت کنار هم جمع شده‌اند و به دیوار یکی از خانه‌ها تکیه داده و به دوربین زل زده‌اند.

آلفرد می‌گوید:
- همون طور که می‌بینین، خونه‌های روستا کاملاً گلی‌اند، اینجا جز جاده‌های محلی، جاده‌ای وجود نداره و مردم انگار صد سال از دنیا عقبن!... نمی‌دونم چرا ولی فکر می‌کنم از دوربین می‌ترسن!

در همین لحظه تونی همراه با مرد سیاه‌پوستی وارد کادر می‌شود. مرد بسیار لاغر است و لباس بسیار گشاد سفیدی با خطوط آبی پوشیده است که رنگ چهره‌اش را تیره‌تر نیز می‌کند. تونی با همان لبخند شاد رو به دوربین می‌گوید:
-خب ایشون راهنمای ما آقای آپی هستن! و ما رفتیم که یه چیز جالب رو برای سفرمون تهیه کنیم!... خون بز!

- چی؟

- خب آقای آپی می‌گن که برای اینکه قبیله ما رو به عنوان دشمن حساب نکنه باید با خون بز رو پیشونی‌مون یه علامت خاص بزنیم! این علامت رو همه افراد روستا هم دارن و این باعث می‌شه ما رو هم از خودشون حساب کنن! باورتون نمی‌شه اینا یه چیز جالب دارن... یک پارچه خاصه که طرح قبلاً با یک نخ متفاوت روش دوخته شده... که خون بز رو روش می‌زنند و بعد روی پوست می‌ذارن! کاملاً یک تاتوی موقته!

آپی نگاه ترسناکی دارد، چشمان سفیدش در میان پوست سیاهش عجیب به نظر می‌رسند. او با تکان دادن سرش تأیید می‌کند. تونی و آلفرد می‌خندند و تصویر تکان می‌خورد و می‌چرخد.

اکنون آلفرد نیز در کادر است و انگار دوربین به دست آپی داده شده است. تونی چیز ناواضحی می‌گوید و دستمال سفیدی را به دست آلفرد می‌دهد و خود نیز دستمالی را به دست می‌گیرد. هر دو با خنده دستمال را به پیشانی می‌گذارند و چند لحظه فشار می‌دهند. دستمال را که برمی‌دارند، نمای خونین اسکلتی که مار از آن بیرون زده در روی پیشانی‌شان به چشم می‌خورد.

تصویر اتاق نشیمن را نشان می‌دهد.


این بار زن سفیدپوست نسبتا چاقی روی صندلی نشسته است. صورتی جدی دارد و موهای بورش را محکم پشت سرش جمع کرده است. زیرنویس نام او را نشان می‌دهد.

"آنا ساندی، کاراگاه حوزه بین‌الملل، متخصص جرایم بسیار خشن و ناهنجار"


-ما با مسئولین منطقه حرف زدیم ولی کسی اصلاً ورود اونها به منطقه یا حتی کشور رو تایید نمی‌کنه. اطلاعات پاسپورتشون نشون می‌ده که اونا اصلاً از امریکا خارج نشدن و اگر فیلم‌ها نبودن اصلاً نمی‌تونستیم بودنشون در اون منطقه رو اثبات کنیم. تنها خوش‌شانسی ما در این پرونده این بوده که اونها از یه موبایل و اینترنت ماهواره‌ای با لوکیشن مشخص استفاده می‌کردن و انگار دوربینشون هم به نحوی به این اینترنت وصل بوده. برای همینم تصاویر بلافاصله مخابره و در سیستم اصلی ثبت می‌شده. ولی... واقعیت اینکه ما هنوزم نمی‌دونیم اونا چطوری اونجا رفتن.

تصویر عوض می‌شود.

"دکتر هافمن، دکتری بوم‌شناسی آفریقا، استاد دانشگاه سیدنی"


- در حقیقت ما قبیله‌های زیادی در آفریقا داریم که عادات عجیبی دارند. این عادات و رسوم عجیب می‌توانند در قسمت شکار، جنگ و یا حتی ازدواج باشند ولی هیچ قبیله‌ای به اندازه موتو باستانی نیست. اینکه چطور در تموم این سال‌ها این قبیله تونسته خودشو مخفی کنه واقعاً شگفت‌انگیزه. اونها به قدری باستانی هستن که زبان خودشون، خط خودشون و آداب خودشون رو دارن و به خاطر همینم افسانه به نظر می‌رسند. همکارانم بعد از دیدن فیلم‌ها ازم پرسیدن چطور یک قبیله تا حالا با دیگران داد و ستد نکرده؟ چطور با هیچ قبیله‌ای وصلت نکرده؟... همه معتقد بودن این خیلی عجیبه... البته وقتی آخر فیلم رو دیدن فکر می‌کنم جواب سوالشونو گرفتن... و اون نشان روی پیشانی که مجبور شدن بذارن... من هیچ چیز مشابه اونو پیدا نکردم. به هیچ چیز شبیه نیست. کاملاً جدیده.


تصویر به دوربین آلفرد برمی‌گردد.
یک جنگل بسیار سرسبز دیده می‌شود که پوشیده از خزه و گیاهان استوایی است. آپی و پشت سرش تونی گیاه‌های بلند را کنار می‌زنند و جلو می‌روند. صدای نفس‌زدن‌های آلفرد در فیلم به گوش می‌رسد.

آلفرد با صدای خسته‌ای می‌گوید:
- تقریباً دو ساعته که داریم بدون توقف راه می‌رویم... الان به ظهر نزدیکیم و واقعاً امیدوارم عصر هوا خنک‌تر باشد... آپی دارد ما را از یک مسیر محلی می‌برد که فقط خودش و اهالی روستا بلدند... اینجا هیچ جاده‌ای ندارد چون گیاه‌ها مدام رشد می‌کنند و مسیر را می‌پوشانند... فکر کنم موقع غروب برگردیم و احتمالاً یه عالمه برگ و شاخه قراره بخورد تو صورتم!

خنده خفه‌ای می‌کند.

تصویر عوض می‌شود و این بار تونی را نشان می‌دهد که روی چند برگ بزرگ نشسته است. خیس از عرق است و لباسش به تنش چسبیده است. به دوربین لبخند می‌زند.

0خب ما یک پیاده‌روی فوق‌العاده داشتیم! نزدیک به پنج ساعت یک مسیر پرشیب را آمدیم بالا و آپی...(نفس می‌گیرد) به من گفت که فاصله خیلی کمی با قبیله داریم. الان اون جلوتر رفته که با نگهبان‌ها صحبت کند. چون اگر این کار را نکند ممکن است با تیر سمی و یا یه چیزی مثل این به ما حمله کنند... من و آلفرد اینجا یکم استراحت می‌کنیم و منتظر آپی می‌مانیم... اگر قبیله قبول کند می‌رویم اونجا و اگر نه مسیر را به سمت روستا برمی‌گردیم! واقعاً امیدوارم این پنج ساعت را بیخودی نیامده باشیم!

تصویر اتاق نشیمن را نشان می‌دهد.


کاراگاه ساندی روی صندلی نشسته است.

- ما فیلم را حدود ۲۰ بار یا حتی بیشتر هم دیدیم و چیزی که مسلم است اینکه این کار کاملاً برنامه‌ریزی شده بوده. ما کسی به نام آپی را پیدا نکردیم. این شخص وجود خارجی ندارد. نه اسمش جایی ثبت شده و نه صورتش در پایگاه داده پلیس آفریقا است. محلی‌ها هم هیچ کدام شناسایی‌اش نمی‌کنند. به هر حال... اون کسیه که کلید اصلی ماجرا بوده... و اونقدر آرام و با اعتماد به نفس این کار را انجام داده که ما فکر می‌کنیم این اتفاق برای افراد زیادی تکرار شده... جدا... وحشتناکه.

تصویر عوض می‌شود و مرد جدیدی را نشان می‌دهد. مرد صورتی تیره دارد و میانسال است. سبیل سیاه بزرگی دارد و چشمان کوچک سیاهش برق می‌زنند. زیرنویس در سمت چپ ظاهر می‌شود.

"سولو نیرین، کشاورز منطقه بارین، یکی از مناطق نزدیک به کوه موتو"


حرف‌های ایشان به صورت ترجمه‌شده پخش می‌شود.

- ما تو زمین‌هامون ذرت می‌کاریم و وقتی رشد می‌کنند و بلند می‌شن یه استتار عالی درست می‌کنند... گاهی اوقات نوجون‌ها یا معتادها رو آنجا پیدا می‌کنیم ولی قبل از آن روز هرگز چنین چیزی را پیدا نکرده بودیم. معمولاً وقتی مردم وارد مزرعه می‌شن گیاه‌ها رو در مسیرشون له می‌کنند ولی اونها فقط آن وسط بودند... مسیری نبود... نمی‌دونم چطوری اونجا آومدن... یکی از کارگرها شروع کرد به جیغ زدن و بعد من پلیس را خبر کردم.


تصویر به دوربین آلفرد برمی‌گردد. تصویر دو در چوبی بزرگ را نشان می‌دهد که از کنده‌های درخت ساخته شده‌اند. کنده‌ها در قسمت بالای در تراشیده شده و کاملاً تیز هستند. این کنده‌های نوک تیز در دو سمت در امتداد دارند و یک حصار را ایجاد می‌کنند. دو مشعل در دو سمت در آویزان شده‌اند. دو نگهبان قوی هیکل جلوی در ایستاده‌اند و جز تکه پارچه‌ای که به کمرشان بسته‌اند چیزی بر تن ندارند. هر دو به افق نگاه می‌کنند.

صدای زمزمه‌وار تونی از پشت دوربین به گوش می‌رسد.

-خب خیلی خوش‌شانسیم!... نه تنها قبیله حاضر شده به ما اجازه ورود بده، بلکه می‌خواهند بگذارند ما شاهد یکی از مراسم‌های عرفانی‌شان باشیم. انگار یک مراسم قبل از تولد نوزاد است. یک جور قربانی برای خوش‌شانسی... خدای من... باورم نمی‌شود می‌توانیم همچنین چیزی را ضبط کنیم.

تصویر عوض می‌شود.


دکتر هافمن در تصویر ظاهر می‌شود. قیافه‌اش خسته و غمگین است.

-کسانی که در مورد آفریقا مطالعه داشتند می‌دونن که معمولاً قبیله‌ها مراسم‌های روحانی رو کاملاً ایزوله و در خفا انجام می‌دن... حتی همه افراد در آن قبیله هم اجازه رفتن به این مراسم‌ها رو ندارند... اونها باید همون موقع برمی‌گشتند و فرار می‌کردند... البته با توجه به مسیرشون احتمالاً باز هم عاقبت خوبی نداشتند... همه چیز در این تراژدی وحشتناکه.

این بار ماریا راندین روی صندلی نشسته است.

- بعضی اوقات افراد روستایی یا افراد قبیله‌های خاص بچه‌های ناخواسته رو در جنگل یا کوه برای یک شبانه‌روز رها می‌کنند... بعد از یک روز کامل برمی‌گردند و اگر نوزاد زنده مونده باشه، اعتقاد دارند که جسمش با ارواح روحانی تسخیر شده... این بچه‌ها رو معمولاً کاهن‌ها یا جادوگران قبیله بزرگ می‌کنند. نه اسم دارن و نه شناسنامه‌... چون همه فکر می‌کنند این‌ها روحن... فکر می‌کنم آپی هم از این بچه‌ها بوده. این توجیح می‌کند که چرا نمی‌تونن پیدایش کنند و اینکه چرا به راحتی به قبیله رفت و آمد می‌کنه.


تصویر دوربین آلفرد، یک آتش بزرگ را نشان می‌دهد که افراد قبیله دور آن جمع شده‌اند. همه افراد به شکل یک دایره، در سکوت ایستاده‌اند و مانند نگهبانان پوشش درستی ندارند. جلوی همه آنها یک پیرمرد ایستاده که شعله‌های آتش بر روی صورتش می‌رقصند. مرد چندین گردنبند مهره‌دار به گردن دارد. ریشش سفید و بلند است. درست مقابل او یک زن باردار با شکم بسیار برآمده قرار دارد. پیرمرد دست‌هایش را روی شانه‌های زن گذاشته و چشم‌هایش را بسته است. سرش را به عقب انداخته و با صدای زمخت مشغول خواندن یک شعر است. زن نیز در مقابل او شکمش را بغل کرده و چشم‌هایش را روی هم فشار می‌دهد.

صدای بم جدیدی به گوش می‌رسد و دوربین بلافاصله می‌چرخد و مشخص می‌شود که آپی است که صحبت می‌کند. انگلیسی حرف می‌زند اما لهجه‌ای محلی دارد.

-اون مرد جادوگر قبیله است. داره برای الهه‌ای که می‌پرستند نیایش می‌کنه که بچه رو تقدیس کنن. اینها همه نیایش‌های محلی برای لرد ولدمورت هستند. یک جادوگر کهن و بسیار قوی و مقدس که این قبیله می‌پرستنش. اونا دارن دعا می‌کنن که بچه با نظر و احترام لرد متولد بشه.

جادوگر قبیله ناگهان فریادی می‌زند و آپی صحبتش را قطع می‌کند. جادوگر سرش را به سمت یکی از مردان قبیله تکان می‌دهد و مرد در جمعیت گم می‌شود. چند ثانیه بعد، آن مرد به همراه دیگری، مرد سومی را به صحنه می‌آورند. مرد توسط آن دو تن نگه داشته شده و پاهایش روی زمین کشیده می‌شود. مرد لاغر و بسیار نحیف است و بیمار به نظر می‌رسد. مرد گریه می‌کند و می‌خواهد خودش را از دست آن دو تن نجات دهد ولی آنها او را رها نمی‌کنند.

مرد را به نزد جادوگر می‌برند و او را مقابل آتش روی زمین می‌خوابانند. ناگهان جمعیت شروع به ناله کردن می‌کنند و صداهای نامفهومشان کم‌کم به کلمه "لرد" تبدیل می‌شود.

تونی می‌پرسد:
- آپی اینجا داره چه اتفاقی می‌افته؟ چه خبره؟

آپی با صدای خونسردی جواب می‌دهد:

- اون مرد خیلی وقته مریضه و خوب نشده. می‌خوان روحش رو به روح لرد تقدیم کنن که این قربانی بچه رو تقدیس کنه. البته این کافی نیست... ولی خب... شروع مراسمه.

تونی با صدای متعجب دوباره می‌پرسد:
- تقدیم کنن یعنی چی؟ یعنی ...

صدایش قطع می‌شود. دوربین کمی میلرزد. جادوگر دستش را بالا می‌برد و صدای جمعیت بلندتر می‌شود. به همراه زن حامله زانو می‌زند. مردی که روی زمین خوابانده شده، بیشتر تقلا می‌کند و جیغ می‌زند ولی هر دو مرد او را بسیار محکم نگاه داشته‌اند. زنی از داخل جمعیت جلو می‌آید و در دستش جادوگر که بالا است چاقویی می‌گذارد.

صحنه‌های بعدی با لرزش شدید دوربین ثبت شده و کاملاً واضح نیست اما مشخص است که جادوگر مرد را به صورت وحشیانه می‌کشد و صورتش را قطعه‌قطعه می‌کند. بعد جادوگر دست خونی مرد مرده را به شکم زن حامله می‌کشد و رد خونی به جا می‌گذارد.

مکالمه ترسناکی از آلفرد و تونی به گوش می‌رسد.

- تونی!

- خفه شو آلفرد! الان باید ساکت باشیم!

- ولی تونی...

- آلفرد!

- پیشونی مرده رو دیدی؟ اون از علامت‌های پیشونی ما داشت!

صدای جمعیت قطع می‌شود و این بار جادوگر با دست‌های خونی به دوربین نگاه می‌کند. دوربین پایین می‌آید و قیافه تونی و آلفرد را از نمای پایین نشان می‌دهد. بالای سرشان آسمان غروب پیدا است.

تونی می‌گوید:
- ببین آپی... بهشون بگو که ما با مسئولین هماهنگ کردیم... ما می‌خواییم بریم خونه... فقط همین... ما چیزی نمی‌گیم... به هیچ کس!

سکوت می‌شود و بعد آپی با صدای سرخوشی می‌گوید.

- کدوم مسئولین؟

تونی و آلفرد با قیافه‌های ترسیده و شوکه تنها به جلو خیره‌اند. تصویری از چیزی که به آن می‌نگرند پیدا نیست.

- یادتون هست چطوری اومدین اینجا؟... اصلاً چرا اومدین اینجا؟... یادتون هست ما چطور آشنا شدیم؟ می‌دونین اینجا کجاست؟

تونی و آلفرد با چهره‌های وحشت‌زده تنها خیره مانده‌اند و چیزی نمی‌گویند.

آپی ادامه می‌دهد:
- خودتونو اذیت نکنین! قرار نیست چیزی یادتون بیاد... شما فقط هدایای ما به روح لرد ولدمورت هستین... امیدوارم پسرم با قربانی کردن شما تقدیس بشه و سالم به دنیا بیاد.... روحش تاریک بشه و یک خادم خوب برای لرد عزیزم باشه...

دست‌هایی وارد تصویر می‌شوند و تونی و آلفرد را می‌گیرند و محکم نگه می‌دارند. هر دو دست و پا می‌زنند و کمک می‌خواهند. دوربین میلرزد و روی زمین می‌افتد. تونی و آلفرد روی زمین کشیده می‌شوند و با زور پیش جادوگر برده می‌شوند.

تصویر سیاه می‌شود و کلمات به رنگ قرمز نمایان می‌شوند.

"تصاویر بعدی دوربین شامل صحنه‌های بسیار دلخراش قتل دو مستند ساز هالیوود، تونی کالر و آلفرد پیر است که قابل پخش نمی‌باشد."


تصویر عوض میشود.


تصویر کارآگاه سانی را نشان می‌دهد. قیافه‌اش رنگی از خجالت و حسرت دارد.

- ما هیچ چیز در مورد لرد ولدمورت پیدا نکردیم. تمام کوهستان چند دفعه زیر و رو شد و باز هم اثری از قبیله یا هر گونه تمدن دیگری پیدا نکردیم. ما... در مزرعه‌های بارین فقط دو جنازه بدون چهره پیدا کردیم که اصلاً نمی‌دونیم چطور آنجا رفتند و نمی‌دونیم چطور کشته شدند... پرونده این قتل‌ها فعلاً باز می‌مونن...

هافمن برای بار آخر در تصویر ظاهر می‌شود.

- قبیله موتو به پرستش یک جادوگر بزرگ به نام لرد ولدمورت معروفند. اینکه لرد ولدمورت کیه یا حتی چیه رو هیچ کس نمی‌دونه. اونها به قربانی کردن انسان‌ها باور داشتند... ما هر چه در موردشان می‌دونیم از افسانه‌های محلیه و جز این فیلم هیچ چیزی نمی‌دونیم. یعنی در مورد اینکه چرا قربانی می‌کنند... چطوری قربانی‌ها رو انتخاب می‌کنند و یا چرا صورت‌هاشون را می‌برند، چیزی نمی‌دونیم... نمی‌دونم هرگز خواهیم فهمید یا نه...

ماریا در تصویر ظاهر می‌شود.
می‌خواهد صحبت کند اما بغض امانش نمی‌دهد. به گریه می‌افتد و از روی صندلی بلند می‌شود.


مستند با تصویر صندلی خالی تمام می‌شود.
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در 1404/2/26 11:29:36
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: هالی‌ویزارد
ارسال شده در: جمعه 26 اردیبهشت 1404 00:30
تاریخ عضویت: 1398/02/25
تولد نقش: 1398/03/01
آخرین ورود: دوشنبه 29 اردیبهشت 1404 22:06
از: دستم حرص نخور!
پست‌ها: 390
داور دوئل، فروشنده
آفلاین
توهمستان (نسخه سینمایی)


دوربین روی دماغ جوزفین زوم می‌کنه و منافذ درشتش به دوربین چشمک می‌زنن. یه چیزی توی دل دوربین می‌لرزه و ضعف خوشایندی حس می‌کنه که فیلم‌بردار می‌زنه پس کله‌ش تا کارش رو درست انجام بده چون هوا گرم بود و گرما مرگ بود و مرگا گیاهی بود که پسر شجاع سعی داشت برای درمان پدرش پیدا کنه.

رگ‌های خونی توی دوربین ریشه دووندن و لنزش جوونه زد و غنچه کرد و غنچه شکفت و شازده کوچولویی نبود که نازش رو بخره و براش تجیر بکشه. پس یه ببعی راست شکمش رو گرفت و اومد و یه لقمه‌ی چپش کرد. بعد خانوم گرگه اومد سراغ ببعی تا اغفالش کنه، ولی ببعی خانوم گرگه رو هم خورد. چون در واقع گرگی در لباس گوسفند بود و کسی خبر نداشت به جز دماغ جوزفین.

دماغ جوزفین اون روز امتحان ریاضیش رو خراب کرده بود و حسابی گریه‌ش گرفته بود و فرت فرت آب می‌ریخت و آب‌ها کش اومدن و کش اومدن و چشم درآوردن و گوش درآوردن و دست و پا و مثانه و لوزه و آپاندیس و پرده‌ی سماخ و سماق و خیلی چیزهای دیگه و نهایتاً به شکل جوزفینِ 2 در اومدن.

اینجا بود که سیبل در نقش معلم خوبه که هوای بچه‌ها رو داشت، طلسم دفع بیماری و بازگشت معشوق زد و آب‌‌دماغ برگشت زد و جوزفین رو خورد و جوزفین اصلی از آب‌دماغ جوزفینِ آب‌دماغی به شکل مینیاتوری آویزون شد.

سپس دوربین روش زوم کرد و جوزفین مینیاتوری کاغذ درازی از جیبش درآورد و با صدایی به شدت نازک شروع کرد به خوندن:
خواهد آمد روزی
که جسدها اورانگوتان شوند
و جوجه کلاغ‌ها از سیب‌ها سربرآورند
و تولدی بمیرد
آنگاه نگاه‌ها می‌خوابند و خورشید خون ماه را می‌مکد


[در اینجا آب دماغی که جوزفین مینیاتوری ازش آویزون بود دچار لرزش شد]

و جوزفین به یاوه‌گویی ادامه داد:
-چونان که مثلث‌ها دچار تردید شدند... و تابلوی ورود ممنوعی از شاخه‌های حیرت شکوفه زد.

و شیشه‌ی دوربین شکست و جهان تماشاگران خط‌خطی شد.

در صحنه‌ی بعدی ماهی‌های قرمز تپلی با کله‌های جوزفین‌شکل توی حوض در خود می‌لویدن و ریموس پاهای خودش رو توی آب تکون می‌داد و به حماقت‌های جوانی خود می‌اندیشید.
انقدر اندیشید که حوصله‌ش از اندیشیدن سر رفت و یکی از ماهی قرمزهای کله‌جوزفینی رو برداشت انداخت تو دهنش و شروع کرد به جویدن و بعد مثل آدامس بادش کرد و ترکوند و صورتش جوزفینی شد.
جوزفین رو از صورتش کند و انداخت زمین و بلند شد رفت.
سپس اسد آمد.
اسد با اسب آمد.
اسد بادام آورد.
جوزفین چسبید به کف پای اسب اسد.
اسد با اسب جوزفین‌مال‌شده راهی یمن شد که به مادر کورش سر بزنه.

جوزفین پای اسب رو قلقلک داشت و اسبه فکر کرد جوزفین فوت‌فتیش داره و داره آزارگری می‌کنه و رم کرد و سوارش رو انداخت پایین دره تا مردم ازش فیلم بگیرن و وایرال کنن و از این کارای بد بد یاد بگیرن تا مثل جوزفین وایرال بشن.

البته فیلم‌بردار در اون لحظه دوربین رو پرت کرده بود آن‌سوی پرچین تا همچین صحنه‌هایی توی فیلمشون نباشه و کمیته ارشاد جادوگران گیر نده.
در نتیجه در اون اثنا تماشاگران شاهد سمنو پزی مورچه‌خاتون برای نوه‌هاش بودن تا سمنوها رو به همراه یه عروس جدید ببرن برای ماهی اوزون برون تا دهکده‌شون نفرین نشه.

سپس فیلم‌بردار دوباره دوربین شکسته رو برداشت و برگردوند به صحنه‌ی اصلی که توی اون اسد شده بود جسد و آب دماغ جوزفین مثل مار آناکوندا از لونه‌ی دماغیش اومده بود بیرون و سعی داشت جسد اسد رو ببلعه.

در این لحظه صحنه عوض شد و دوربین داشت تماشاگران که شکل ماهی اوزون برون بودن و روی صندلی‌های زرشکی سینما نشسته بودن و تو تاریکی با چشم‌های باباقوریشون به پرده نمایش زل زده بودن که این فیلم مزخرف بی‌معنی داشت ازش پخش می‌شد.
و تماشاچی‌های حقیقی حتی بیشتر زل زده بودن به پرده تا ببینن حداقل در پایان این همه دری وری چه اتفاقی میفته.

اما اتفاق خاصی نیفتاد. صرفاً آناناس‌الدونه واردات قند از روسیه رو ممنوع کرد و اسدها رو شلاق زد و مردم هم در اعتراض به این حرکت سینماها رو آتیش زدن.
بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...
پاسخ: هالی‌ویزارد
ارسال شده در: چهارشنبه 24 اردیبهشت 1404 01:13
تاریخ عضویت: 1401/05/11
تولد نقش: 1401/05/11
آخرین ورود: امروز ساعت 00:56
پست‌ها: 55
مدیر شبکه‌های اجتماعی دیوان جادوگران
آفلاین
سکانس اول، خارجی - محوطه هاگوارتس.

[یک نمای اولترا لانگ شات از بالای قلعه هاگوارتس گرفته میشه و آروم آروم به پایین میاد تا به محوطه می‌رسه و پایین و پایین تر میاد.]

یک زن جوان با ردای طلایی رنگ منقوش به یک گورکن با قدم‌های استوار در حال حرکت روی چمن‌های سبز محوطه است. آرام و باصلابت پیش می‌رود تا به وردی غربی قلعه می‌رسد.

[دوربین یک کلوز شات از چشم‌های هلگا می‌گیرد که تردید و ترس را به صورت همزمان در آن نشان می‌دهد.]

زن دستش را روی ورودی در می‌گذارد و با تکانی آن را باز می‌کند. درست پشت در با یک مرد جوان رو در رو می‌ شود.

[دوربین از پشت سالازار در حال که صورت هلگا هم در کادر دیده می‌شود، یک نمای از پایین به بالا می‌گیرد. چکمه‌های چرمی، ردایی که در جریان هوای ورودی به اهتزاز در آمده و یک مار عظیم الجثه روی آن نقش بسته و کلاه ردای سبز رنگ که بر سر مرد جوان است.]

هلگا نگاهی حاکی از ترس و خشم به سالازار می‌اندازد و شروع به صحبت می کند:
- من می‌دونم داری چیکار می‌کنی! می‌دونم که با نظرات گودریک و روونا مخالفی. اما این راهش نیست سالازار! بمون با همدیگه درستش می کنیم. من بهت قول می‌دم که...

نقل قول:
- بسه آقا بسه! کات کات! کات!
- وایسا ببینم مگه کار کارگردان نداره؟! تو برای چی کات می‌دی؟! سکانس به این قشنگی رو خراب کردی!
- من کیم؟ من سرمایه‌گذار این پروژه‌م که با این کارگردانی داغونت داری خرابش می‌کنی! نمی‌خوام آقا! جمع کن برو. این فیلمی که تو داری می‌سازی 10 گالیون هم نمی‌فروشه!
- ای خاک تو سر من که اومدم دارم کار فاخر می‌کنم. من دیگه یه لحظه هم اینجا نمی‌مونم. ببینم کیو میخوای بیاری این فیلم سنگین رو بسازه!
- هه! فکر کردی بچه جون. من انتخابم رو کردم! آقا منوچهر بیا اینجا ببینم! این آقا بهترین کارگردان ایرانه! چنان کاراش می‌فروشه که بیا و ببین. اینم آقای بهمن هاشمیه که قراره راوی کار باشه... عع! آقای اسپیلبرگ چرا غش کرد؟ اشکال نداره. آقا منوچهر شروع کن!


سکانس اول، داخلی- سرسرای عمومی.

[دوربین یه نمای نزدیک زمین می‌گیره و سرسرای عمومی هاگوارتس رو نشون میده که با مبلمان سلطنتی پر شده و یک پیانو رویال سفید هم گوشه تصویره.]

یک داف جوان با ظاهری بسیار مقبول در حالی که یک کت و شلوار سفید با کفش پاشنه بلند و روسری پشت سر گره زده شده پوشیده، تق تق کنان وسط سرسرا راه می‌ره. در همین حین صدای راوی به گوش می‌رسه:
- جشنواره فیلم‌های سینمایی... این فیلم هم عشقیه، هم بزن بزن داره، هم اکشنه، هم رمانتیکه! هلگا هافلپاف قلبش رو به یه آقا پسر باخته، ولی اون دم به تله نمی‌ده!

[در همین حین دوربین یک مرد جوان با یه پیراهن سفید و شلوار پارچه‌ای و کفش ورنی نشون میده که آستین‌هاشو بالا زده، گره کرواتشو شل کرده و یه سیگار توی دستشه.]

سالازار یه لیوان برمیداره و کمی نوشیدنی توش میریزه و شروع به خوردن می‌کنه که هلگا بهش می‌رسه. یکی می‌زنه توی گوشش و شروع می‌کنه همینطور که اشک می‌ریزه حرف بزنه.

- چرا سالازار؟ فقط بگو چرا؟! پس چی شد اون همه حرفای عاشقونه که بهم میزدی؟ پس چی شد اون وقت که می‌گفتی میریم یه کلبه با هم توی گودریک هالو می‌گیریم و دور از چشم همه زندگی می‌کنیم؟ این بود جواب تموم محبتای من؟!

سالازار از جاش بلند می‌شه و با پرخاش به هلگا میگه:
- اه ولم کن بابا. خسته‌م کردی دیگه! این همه دارم تلاش می‌کنم برای کی دارم می‌کنم؟ فکر می‌کنی من به خاطر کی دارم میگم ماگل‌زاده‌ها نیان توی هاگوارتس؟ من می‌خوام اینا نیان که تو راحت باشی، نخوای به همه درس بدی. بعد تو با من اینجوری می‌کنی؟

هلگا که گریه‌ش متوقف شده، چشمای خیسش رو با پشت دستش پاک می‌کنه و میگه:
- پس این قضیه روونا چیه؟ گودریک می‌گفت شما دوتا رو دیده که داشتین از دستشویی دخترا میومدین بیرون!

سالازار صورتش از عصبانیت سرخ میشه و همزمان با این که لیوان نوشیدنیش رو روی زمین می‌کوبه فریاد می‌زنه:
- صد دفعه گفتم اسم اون بی‌شرف رو جلوی من نیـــــــــــار! احمق! من با روونا بودم کثافت؟ من عاشق تو بودم زبون نفهم! حیف احساسی که من به تو داشتم. این گودریک داره سوسه میاد و تو هم باور می‌کنی!

هلگا که دست و پاش رو گم کرده بود گفت:
- اما... یعنی تو با روونا توی اون دستشویی نبودی؟

سالازار که مسیری که بحث پیش می‌رفت رو اصلاً دوست نداشت جواب داد:
- آخه هوشگله، من اصلاً روونا مثل خواهرمه. اصلاً می‌دونی چیه؟ ام... من یه چیز اونجا ساختم... امممم... اسمش توک زبونمه ها... آها! یه تالار!

هلگا که بیشتر مشکوک شده بود با تردید پرسید:
- تالار؟ توی دستشویی؟ خب اصلاً این همه تالار توی قلعه داریم!

[دوربین یه نمای بسته از سالازار رو نشون می‌ده که عرق از پیشونیش شروع به چکیدن می‌کنه و با استیصال اطرافش رو نگاه می‌کنه تا یه راه فرار پیدا کنه اما به نتیجه‌ای نمی‌رسه.]

سالازار صداش رو صاف می‌کنه و تصمیم میگیره با اعتماد به نفس کاذب بحث رو پیش ببره که کسی شک نکنه!
- سریه!

روونا که حالا دیگه داشت عصبانی می‌شد بهش نزدیک شد و گفت:
- آهان! پس برای من سریه ولی برای اون روونا سالازار قاپ زن سری نیست. آره؟!

سالازار که فهمید گند بدی زده سریع درستش کرد:
- نه میگم تالار اسراره! قراره بذارمش اینجا که اگه یه موقع نبودم نواده‌م بیاد بازش کنه رمزشو کشف کنه به خدا!

[دوربین شروع به زوم آوت می‌کنه و با یه موسیقی ملایم صدای سالازار و هلگا قطع میشه.]

راوی شروع به صحبت می‌کنه:
- اینجوری شد که آقا پسر شیطون قصه‌ی ما برای این که به هلگا خانوم ثابت کنه که داره راست میگه، مجبور شد بهش یه قول ناشکستنی بده. قول ناشکستنی چیه؟ مثل پیمان ناگسستنیه. یعنی اگه قولشو بشکنه زرپی میفته می‌میره. پس برای این که نمیره، مجبور شد یه تالار اسرار واقعاً توی هاگوارتس بسازه. در نتیجه حالا که دیگه مشکلی نیست، چشم به هم بزنید هاشمی نیست!

[با تموم شدن جمله‌ی راوی همه‌ی بازیگران، عوامل، تیم تولید، طراح صحنه و لباس، ناظر کیفی، خانواده محترم رجبی، سینه موبیل و... با هم شیرجه می‌زنن و زیر میز قایم میشن.]
پاسخ: هالی‌ویزارد
ارسال شده در: سه‌شنبه 23 اردیبهشت 1404 19:23
تاریخ عضویت: 1403/05/13
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: شنبه 27 اردیبهشت 1404 13:57
از: عمارت بلک
پست‌ها: 41
آفلاین
مأموریت هوش و ذکاوت| تولید فیلم جادویی در <<هالی ویزارد>> سایه‌های جادو - یک نمایشنامه جادویی در هالی‌ویزارد صحنه ۱: ورودی هالی‌ویزارد *نور ملایم و جادویی در ورودی انجمن هالی‌ویزارد می‌تابد. درختان جادویی با برگ‌های درخشان و رنگارنگ در اطراف ورودی قرار دارند. صدای جادوگران و جادوگران جوانی که در حال گفتگو و خندیدن هستند به گوش می‌رسد. دوربین به آرامی به سمت درب بزرگ و چوبی می‌رود که با نمادهای جادویی تزئین شده است. در اینجا، دو جادوگر جوان به نام‌های «الکس» و «سارا» در حال ورود به انجمن هستند. احساس هیجان و ترس در چهره‌های آن‌ها نمایان است.* راوی (با صدای آرام و مرموز): _«در دل لندن، جایی که جادو و واقعیت به هم می‌پیوندند، انجمن هالی‌ویزارد قرار دارد. جایی که جادوگران و جادوگران جوان به دنبال کشف رازهای جادو و قدرت‌های نهفته خود هستند. اما امشب، سایه‌ای تاریک بر این مکان جادویی افتاده است. سایه‌ای که می‌تواند سرنوشت آن‌ها را تغییر دهد.»_ صحنه ۲: داخل هالی‌ویزارد *دوربین به داخل انجمن می‌رود. جادوگران و جادوگران جوان در حال نشستن در اطراف یک میز بزرگ هستند. در وسط میز، یک کتاب بزرگ و قدیمی با جلدی چرمی و جادوئی قرار دارد. جادوگری به نام «الکس» با موهای مشکی و چشمان درخشان به کتاب نگاه می‌کند. او با دست‌های لرزان جلد کتاب را باز می‌کند و صفحات آن را ورق می‌زند.* الکس: _«بچه‌ها، این کتاب حاوی جادوهای ممنوعه است. اگر بتوانیم یکی از این جادوها را یاد بگیریم، می‌توانیم بر قدرت‌های تاریک غلبه کنیم!»_ *دوستانش، «سارا» و «مکس»، با نگاهی متعجب به او نگاه می‌کنند. سارا با صدای لرزان می‌گوید:* سارا: _«اما الکس، این جادوها خطرناک هستند! ما نمی‌دانیم چه عواقبی خواهند داشت. آیا واقعاً می‌خواهی به این خطر نزدیک شوی؟»_ *مکس با چشمان نگران به سارا نگاه می‌کند و به آرامی می‌گوید:* مکس: _«من هم با سارا موافقم. ما باید محتاط باشیم. این جادوها می‌توانند ما را به خطر بیندازند.»_ *الکس با نگاهی مصمم و پر از شجاعت به آن‌ها می‌گوید:* الکس: _«ما نمی‌توانیم از ترس عقب‌نشینی کنیم. اگر بخواهیم بر تاریکی غلبه کنیم، باید شجاعت داشته باشیم! ما نمی‌توانیم اجازه دهیم که قدرت‌های تاریک بر ما تسلط پیدا کنند.»_ صحنه ۳: ورود سایه تاریک *ناگهان، درب بزرگ با صدای بلندی باز می‌شود و یک سایه تاریک وارد می‌شود. این سایه، «دارکوس» نام دارد، یک جادوگر قدیمی و قدرتمند که به دنبال انتقام است. او با صدای خشن و تهدیدآمیز می‌گوید:* دارکوس: _«شما جادوگران جوان فکر می‌کنید که می‌توانید بر قدرت‌های تاریک غلبه کنید؟ من آمده‌ام تا نشان دهم که جادو همیشه در دستان من خواهد بود!»_ *جادوگران جوان به شدت ترسیده و به یکدیگر نگاه می‌کنند. سارا با صدای لرزان می‌گوید:* سارا: _«این چه کسی است؟»_ مکس: _«به نظر می‌رسد که او یک جادوگر قدیمی است. ما باید احتیاط کنیم!»_ *دارکوس به آرامی به سمت آن‌ها نزدیک می‌شود و جادوگران جوان به سرعت به عقب می‌روند. او با نگاهی پر از تحقیر به آن‌ها می‌نگرد.* دارکوس: _«شما هنوز خیلی جوان و ناتوانید. جادو در دستان من است!»_ صحنه ۴: نبرد جادو *جادوگران جوان به سرعت به سمت هم می‌روند و دست در دست هم می‌گذارند. الکس با شجاعت به سمت دارکوس می‌رود.* الکس: _«ما نمی‌توانیم بگذاریم که تو بر ما تسلط پیدا کنی! ما با هم متحد خواهیم شد!»_ *جادوگران جوان یک جادو قدرتمند را به سمت دارکوس پرتاب می‌کنند. جادو به شکل نورهای درخشان به سمت او می‌رود، اما دارکوس با یک حرکت دست، جادو را به سمت زمین برمی‌گرداند.* دارکوس: _«شما هنوز نمی‌دانید که چه چیزی در انتظار شماست. من از تاریکی قدرت می‌گیرم و هیچ‌کس نمی‌تواند بر من غلبه کند!»_ *جادوگران جوان به شدت ترسیده و به یکدیگر نگاه می‌کنند. سارا با صدای لرزان می‌گوید:* سارا: _«ما باید به سرعت فکر کنیم. اگر نتوانیم او را متوقف کنیم، همه چیز از دست خواهد رفت!»_ صحنه ۵: جستجوی قدرت *جادوگران جوان به سرعت به سمت کتاب بزرگ می‌روند و شروع به جستجوی جادوهای ممنوعه می‌کنند. سارا با چشمان درخشان می‌گوید:* سارا: _«باید یکی از این جادوها را پیدا کنیم که بتواند دارکوس را متوقف کند!»_ *مکس با اشاره به یک صفحه خاص در کتاب می‌گوید:* مکس: _«اینجا! این جادو می‌تواند قدرت تاریکی را به خود بازگرداند!»_ *الکس با نگاهی مصمم می‌گوید:* الکس: _«باید این جادو را یاد بگیریم. اما باید مراقب باشیم، چون ممکن است عواقب خطرناکی داشته باشد.»_ *در این لحظه، سارا به یاد می‌آورد که در کتاب اشاره‌ای به یک جادو قدیمی وجود دارد که می‌تواند قدرت تاریکی را به خود بازگرداند. او با هیجان می‌گوید:* سارا: _«بله! این جادو می‌تواند به ما کمک کند. اما برای انجام آن، باید به قلب تاریکی برویم و با آن روبرو شویم.»_ صحنه ۶: جادو نهایی *جادوگران جوان با هم جادو را آغاز می‌کنند. دوربین به آرامی به سمت دارکوس می‌رود که در حال خشمگین شدن است.* دارکوس: _«شما نمی‌توانید بر من غلبه کنید! من از تاریکی قدرت می‌گیرم!»_ *جادوگران جوان با تمام قدرت خود جادو را به سمت دارکوس پرتاب می‌کنند. نورهای درخشان در هوا می‌چرخند و سرانجام به دارکوس می‌رسند. او با فریادی بلند به زمین می‌افتد.* دارکوس: _«نه! این غیرممکن است!»_ *دارکوس به آرامی به سمت جادوگران جوان می‌چرخد و با صدای خشن می‌گوید:* دارکوس: _«شما فکر می‌کنید که می‌توانید بر من غلبه کنید؟ من هنوز قدرت دارم!»_ *جادوگران جوان به هم نگاه می‌کنند و الکس با صدای بلند می‌گوید:* الکس: _«ما باید به هم اعتماد کنیم و این جادو را کامل کنیم!»_ *جادوگران جوان با هم جادو را به سمت دارکوس پرتاب می‌کنند و نورهای درخشان به دور او می‌چرخند. دارکوس به شدت تحت فشار قرار می‌گیرد و در نهایت با فریادی بلند به زمین می‌افتد.* صحنه ۷: پیروزی و امید *جادوگران جوان به آرامی به یکدیگر نگاه می‌کنند و لبخند می‌زنند. الکس با صدای پر از امید می‌گوید:* الکس: _«ما توانستیم! ما با هم می‌توانیم بر هر تاریکی غلبه کنیم!»_ *دوربین به آرامی به سمت درختان جادویی در بیرون انجمن می‌رود و نور خورشید به آرامی در حال طلوع است.* راوی: _«در این دنیای جادو، دوستی و اتحاد همیشه بر تاریکی پیروز خواهد شد. و این داستان تنها آغاز یک ماجراجویی جدید است.»_ *پرده به آرامی پایین می‌آید و صدای تشویق و دست زدن تماشاگران به گوش می‌رسد.* صحنه ۸: بازگشت به واقعیت *جادوگران جوان در حال خروج از انجمن هستند و به یکدیگر نگاه می‌کنند. سارا با لبخند می‌گوید:* سارا: _«ما باید به دیگران بگوییم که چه اتفاقی افتاد. این داستان باید به همه گفته شود!»_ مکس: _«بله، ما باید به دیگران یادآوری کنیم که قدرت در اتحاد است.»_ *الکس با نگاهی مصمم می‌گوید:* الکس: _«ما باید همیشه آماده باشیم. تاریکی همیشه در کمین است و ما باید با هم متحد بمانیم.»_ صحنه ۹: آینده‌ای روشن *دوربین به آرامی به سمت آسمان می‌رود و نور خورشید به آرامی در حال تابیدن است. جادوگران جوان به سمت افق حرکت می‌کنند و در دل آن‌ها امید و شجاعت وجود دارد.* راوی: _«و اینگونه است که داستان جادوگران جوان در هالی‌ویزارد ادامه می‌یابد. آن‌ها با هم، بر تاریکی غلبه کردند و به سوی آینده‌ای روشن حرکت کردند. اما آیا آن‌ها همیشه قادر به حفظ این اتحاد خواهند بود؟»_ *پرده به آرامی پایین می‌آید و صدای تشویق و دست زدن تماشاگران به گوش می‌رسد. این داستان همچنان ادامه دارد و ماجراجویی‌های بیشتری در انتظار آن‌هاست.* صحنه ۱۰: بازگشت به هالی‌ویزارد *چند روز بعد، جادوگران جوان دوباره به انجمن هالی‌ویزارد بازمی‌گردند. آن‌ها در حال بحث درباره‌ی ماجراجویی‌های اخیر خود هستند. سارا با نگاهی جدی می‌گوید:* سارا: _«ما باید از این تجربه درس بگیریم. قدرت واقعی در دوستی و اتحاد است، اما ما باید همیشه مراقب باشیم.»_ *مکس با تأکید بر این موضوع می‌گوید:* مکس: _«بله، ما باید از جادوهای ممنوعه دوری کنیم. این جادوها می‌توانند ما را به خطر بیندازند.»_ *الکس با نگاهی مصمم می‌گوید:* الکس: _«اما ما همچنین باید به یاد داشته باشیم که جادو می‌تواند برای خیر استفاده شود. ما باید از آن به درستی استفاده کنیم.»_ صحنه ۱۱: تهدید جدید *در این لحظه، درب انجمن به آرامی باز می‌شود و یک جادوگر ناشناس وارد می‌شود. او با چشمان تیز و نگاهی مرموز به جادوگران جوان نگاه می‌کند.* جادوگر ناشناس: _«شما جادوگران جوان، باید آماده باشید. تاریکی دوباره در حال بازگشت است و این بار، خطر بزرگتر از همیشه است.»_ *جادوگران جوان به یکدیگر نگاه می‌کنند و احساس نگرانی در چهره‌های آن‌ها نمایان است. سارا با صدای لرزان می‌گوید:* سارا: _«ما باید آماده باشیم. این بار، ما نمی‌توانیم اشتباه کنیم.»_ *دوربین به آرامی به سمت آسمان می‌رود و نور خورشید به آرامی در حال غروب است. سایه‌ها به آرامی در حال شکل‌گیری هستند و داستان جادوگران جوان هنوز به پایان نرسیده است.* راوی: _«آیا آن‌ها خواهند توانست بر این تهدید جدید غلبه کنند؟ آیا دوستی و اتحاد آن‌ها کافی خواهد بود؟ این داستان همچنان ادامه دارد و ماجراجویی‌های بیشتری در انتظار آن‌هاست.»_ *پرده به آرامی پایین می‌آید و صدای تشویق و دست زدن تماشاگران به گوش می‌رسد. این داستان همچنان ادامه دارد و ماجراجویی‌های بیشتری در انتظار آن‌هاست.*
°نارسیسا°
° ° °
° °° °
° °
° ° °بلک°
° °
پاسخ: هالی‌ویزارد
ارسال شده در: سه‌شنبه 23 اردیبهشت 1404 00:46
تاریخ عضویت: 1403/04/30
تولد نقش: 1404/01/08
آخرین ورود: دیروز ساعت 02:49
پست‌ها: 27
آفلاین
عنوان: «سکوت مارها»


[صحنه اول: تالار بزرگ مالفوی مانور — شب] دوربین با حرکت نرم از روی کف مرمری سرد عبور می‌کند؛ شعله‌های سبز-آبی شومینه روی دیوارهای نقره‌ای می‌رقصند. صدای خفیف وزوز مارها در پس‌زمینه شنیده می‌شود.

روی صندلی بلند، لوسیوس مالفوی نشسته؛ موهای نقره‌ای‌اش روی شانه‌هایش ریخته و عصای مارشکلش را چون عصای سلطنتی در دست دارد. انگشتانش با ریتمی ناآرام روی نقره ضرب گرفته‌اند.

دوربین روی چشمان خاکستری او زوم می‌کند؛ بی‌رحم، اما در عمقشان سایه‌ای از تردید می‌درخشد.

صدای قدم‌های تند. بلاتریکس لسترنج وارد می‌شود، لبخندی دیوانه‌وار بر لب، شنلش پشت سر می‌کشد.

بلاتریکس (با زهرخند):
–ارباب، تو رو برای این مأموریت انتخاب کرده، لوسیوس. ثابت کن که هنوز مالفوی‌ها شایسته‌اند.

لوسیوس لبخندی سرد می‌زند، اما دوربین، لرزش خفیف دستش را روی عصا شکار می‌کند.

[کات به کلوزآپ شعله‌های سبز که ناگهان زبانه می‌کشند.]

[صحنه دوم: کوچه ناکترن — نیمه‌شب] مه بنفش‌رنگ خیابان را پوشانده. دوربین از بالا حرکت می‌کند؛ لوسیوس، با ردای بلند و سیاه، چون سایه‌ای در دل مه، پیش می‌رود.

چراغ‌های گاز، نور آبی لرزانی روی چهره‌ی مرموزش می‌اندازند؛ خطوط سخت، اما زیر پوست، تلاطم.

کودکی لاغر با چشمانی گودافتاده از پس‌کوچه می‌گوید:
–آقا... سکه‌ای ندارید؟

لوسیوس بی‌اعتنا عبور می‌کند. اما دوربین، عقب می‌ماند؛ نشان می‌دهد که او پلک می‌زند و برای لحظه‌ای، اخمش باز می‌شود.

صدای وزوز مارها بلندتر می‌شود.

[صحنه سوم: دفتر مخفی وزارتخانه] نور قرمز تندی از لامپ‌های جادویی، اتاق را مثل صحنه‌ی بازجویی روشن کرده. مرگ‌خواران دور میزی حلقه زده‌اند؛ روی میز، نقشه‌ها، پرونده‌ها و نشان‌های خون‌آلود.

لوسیوس وارد می‌شود. همه ساکت می‌شوند.

دوربین از بالا سایه‌ها را نشان می‌دهد که مثل مارها دور او حلقه زده‌اند.

لوسیوس (آرام اما قاطع):
–امشب... نام یک خائن از فهرست پاک می‌شود. به افتخار لرد تاریکی.

فریاد همزمان مرگ‌خواران:
–برای لرد ولدمورت!

اما دوربین زوم می‌کند روی نگاه کوتاه لوسیوس به آینه‌ی کنج اتاق؛ چهره‌اش در آینه، خسته، شکاک و ترسان.

صدای مارها به نجواهای درونی‌اش تبدیل می‌شود.

[صحنه چهارم: شب — بالکن مالفوی مانور] لوسیوس، تنها، به آسمان تاریک خیره شده. دوربین از پشت نزدیک می‌شود. باد موهای نقره‌ای‌اش را می‌رقصاند.

صدای ملایم نارسیسا از داخل شنیده می‌شود: –لوسیوس... تا کی این بازی؟ چقدر دیگه از خودت رو باید بفروشی؟

لوسیوس چشم می‌بندد، اما چیزی نمی‌گوید.

دوربین به عصای او پایین می‌آید؛ مار نقره‌ایِ سر عصا به نظر می‌رسد که واقعاً زنده است و به او زل زده.

صدای ضعیف نارسیسا:
–دراکو، پسرمون، داره نگاهت می‌کنه...

لوسیوس (زمزمه، تقریباً بی‌صدا):
–من این مسیر رو انتخاب نکردم... مارها خودشون میان...

[صحنه پنجم: فلاش‌بک کوتاه — لوسیوس جوان] رنگ تصویر گرم‌تر می‌شود.

لوسیوس جوان، تازه فارغ‌التحصیل از هاگوارتز، به لرد ولدمورت زانو می‌زند. چهره‌اش مغرور، سرشار از آرزوست.

صدای راوی (صدای مسن لوسیوس):
–وقتی جوون بودم، فکر می‌کردم قدرت یعنی جاودانگی. اما قدرت، مثل مار، اول به دستت حلقه می‌زنه... بعد گردنت رو فشار می‌ده.

[صحنه پایانی: شب — بازگشت به بالکن] دوربین آرام عقب می‌رود، لوسیوس تنها می‌ماند، عصایش را روی زمین می‌کوبد.

مار نقره‌ای روی عصا، با صدای جادویی، صدای ضمیرش را نجوا می‌کند:
–خیلی دیره... برای بازگشت.

صحنه تاریک می‌شود. فقط صدای مارها باقی می‌ماند، در دل سیاهی.

کات به سیاهی.

راوی (صدای نهایی، در تاریکی): «وقتی مارها سکوت می‌کنند، صدای وجدان آغاز می‌شود...»
«قدرت نه در فریاد، که در سکوتی‌ست که دیگران را وادار به اطاعت می‌کند...»
لوسیوس مالفوی | استاد نفوذ و جادوی سیاه | وارث خاندان اصیل‌زاده مالفوی
[پیوسته در سایه، اما همیشه در بازی]
پاسخ: هالی‌ویزارد
ارسال شده در: دوشنبه 22 اردیبهشت 1404 22:07
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 00:06
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 145
مدیر کل دیوان جادوگران، ارشد ریونکلاو، بانکدار گرینگوتز
آفلاین
~ تولدی دوباره ~


تصویر تغییر اندازه داده شده


تماشاچیان در محوطه‌ی تئاتر مانندی نشسته بودن و منتظر آغاز نمایشی بودن که ازش بعنوان "تولدی دوباره" یاد می‌شد. با خاموش شدن نوری که سرتاسر سالن رو روشن کرده بود، همهمه‌ای که بین تماشاگران در جریان بود، می‌خوابه و به جاش صدای ساحره‌ای تو سالن طنین‌انداز می‌شه.
- احتمالا همگی ماجرای ورود سالازار اسلیترین به جهنم رو می‌دونین. انسانی فانی که به چیزی فراتر از اون تبدیل شد و تونست به حکومت چندین هزار ساله‌ی لوسیفر مورنینگ‌استار در جهنم پایان بده و خودش تاج پادشاهی رو بر سر بذاره. چیزی که ما امروز تعریف می‌کنیم، چشمه‌ای از اتفاقاتیه که در جهنم، برای دختری که همراه خودش از زمین برده بود رخ داد و باعث تغییر شخصیت و هویتش شد. دختری که با نام گابریل دلاکور پا به جهنم گذاشت و با نام گابریلا پرنتیس به زمین برگشت.

خود مختار...
در میان تاریکی‌ای که تزئینات سن رو در خودش پنهان کرده بود، ناگهان نوری نقطه‌ای در مرکز سن رو روشن می‌کنه که ساحره‌ای که پیش‌تر سخن گفته بود پدیدار می‌شه. ساحره چوبدستیش رو هم‌چون بلندگو جلوی صورتش گرفته بود و آماده بود تا داستان رو جلو ببره.
- سالازار می‌دونست گابریل کودکیه که هرکس هرچی بگه باور می‌کنه و هرکاری ازش بخواد انجام می‌ده. سادگی و خوش‌خیالی گابریل در مواجهه با انسان‌های سوء‌استفاده‌گر می‌تونست براش خطرناک باشه. خصوصا که حالا دیگه در رکاب سالازار بود و هرچی قدرتت بیشتر باشه، دشمنان بیشتری هم پیدا می‌کنی. گابریل اگه می‌خواست در کنار سالازار به موفقیت برسه، باید شخصیت مستقلی پیدا می‌کرد و این چیزی بود که سالازار از جلسات روزانه‌ش با گابریل به دنبالش بود. سالازار پیش از شروع آموزش‌های تاریخی و جادوییش به گابریل، می‌خواست شخصیت اونو قوی کنه. این داستانیه که در اون، گابریل بعنوان گابریلا از نو متولد می‌شه.

راوی کنار می‌ره و نوری تمام صحنه رو روشن می‌کنه و پیاده‌سازی جایی شبیه به اتاق سالازار اسلیترین در جهنم رو نشون می‌ده. بازیگرانی که باید سالازار و گابریلِ یازده‌ساله باشن، رو به روی هم نشسته بودن.

- هرکس هرچه گفت نه باور نکن و نه قبول! همیشه به ذهن خودت رجوع کن و ببین در لحظه چه چیز را ترجیح می‌دهی انجام دهی. تو دختر باهوشی هستی. به خودت متکی شو. استقلال خودت را بدست بیاور و با ذهن خودت تصمیم بگیر کجا چه کاری باید انجام دهی. نه هرچه بقیه می‌گویند، بلکه هرچه تو می‌خواهی!

دختری که نقش گابریل رو ایفا می‌کرد، با چشمان آبی‌رنگش چنان محو تماشای سالازار شده بود که مشخص بود روح و جسمش همزمان در حال گوش دادن به گفته‌های سالازار هستن.

صدای راوی بدون این که خودش در صحنه حضور پیدا کنه، در فضا طنین‌انداز می‌شه.
- اون حالا سالازار رو به چشم الگویی می‌دید که می‌خواست همانندش بشه.

رها از بند خوب یا بد...
پرده‌ها به سرعت بسته و سپس باز می‌شن و این‌بار سالازار و گابریل در یکی از خیابونای جهنم دیده می‌شن. شیطانی در زنجیر جلوی پاشون رو زمین زانو زده بود.

- این‌قدر مثبت‌نگر نباش دختر! این شیطان به ما خیانت کرده. بهم بگو اگه تو باشی چی کارش می‌کنی؟

گابریل با اطمینان جواب می‌ده:
- باهاش صحبت می‌کنم تا بفهمه اشتباه کرده و از کارش پشیمون بشه!

سالازار بدون این که نگاهش رو از گابریل برداره، تکونی به دستاش می‌ده و هم‌چون بشکن‌زدنی، غبار سیاه رنگی از نوک انگشتانش خارج می‌شه و با سرعت به سمت شیطان حرکت می‌کنه. لحظه‌ای بعد، پیکر بی‌جان شیطان با صدای مهیبی روی زمین میفته و خونی هم‌چون گدازه‌های آتیش از بدنش خارج و روی سنگفرش خیابون جاری می‌شه.

سالازار در تمام مدت حتی لحظه‌ای به سمت شیطان خیانت‌کار برنگشته بود و مستقیم به گابریل خیره مونده بود.
- می‌کشیش. سزای خیانت، مرگه.

سالازار بعد از گفتن این حرف شروع به حرکت در خیابون می‌کنه و گابریل به دنبالش به حرکت در میاد.
- ولی این کار بدی نیست؟ کشتن؟
- کار بد؟ کار خوب؟ چه چیزی یک کار را در دسته‌ی خوب و یه کار را در دسته‌ی بد قرار می‌دهد؟ اصلا خوب یا بد یعنی چه؟

گابریل برای لحظه‌ای به فکر فرو می‌ره.
- هرکاری بقیه رو خوش‌حال کنه خوبه، هر کاری بقیه رو ناراحت کنه بده؟
- چه کسی را؟ این شیطان به ما خیانت کرد. قاعدتا با این کار کسی را که چنین دستوری به او داده بود خوش‌حال کرده است. اما ما را چه؟ ما هم خوش‌حال بودیم که او به ما خیانت کرده است؟ پس دوباره می‌پرسم، خوب یا بد یعنی چه؟

گابریل این‌بار برای مدت طولانی‌تری در فکر می‌ره. اونقد طولانی که صحنه شروع به تاریک شدن می‌کنه و تنها دو نقطه‌ی نورانی باقی می‌مونه. جایی که سالازار حالا ایستاده بود و دوباره به چشمان آبی‌رنگ گابریل خیره شده بود و جایی که راوی به سن قدم گذاشته بود.
- سالازار اثری از تردید، هرچقدر هم کمرنگ، تو چشمای گابریل می‌بینه. گفته‌هاش کم‌کم داشت روی گابریل اثر خودشو می‌ذاشت. سوالی که باقی می‌مونه اینه که، براستی معیار خوبی و بدی چیه؟

نوری که سالازار و گابریل رو روشن می‌کرد خاموش می‌شه و پرده کشیده می‌شه. راوی هنوز سرجاش ایستاده بود.
- سالازار از هر موقعیتی برای به چالش کشیدن باورها و ذهن گابریل استفاده می‌کنه و حالا، یک سال از ورود اونا به جهنم و تصاحب تاج پادشاهی لوسیفر توسط سالازار گذشته.

فقط لذت، لذت و لذت...
راوی در تاریکی فرو می‌ره و با کنار رفتن پرده، الستور، سالازار و گابریل نمایان می‌شن.

- من می‌گم شقه‌شقه‌ش کنیم! اینطوری می‌تونم دلی از عزا هم در بیارم.

گابریل با تعجب به الستور نگاه می‌کنه.
- ولی چرا فقط خیلی ساده... نمی‌کشیمش؟
- اوه گابریل، اونوقت این سرگرمیش کجاست؟

سالازار عصای الستور رو که کنارش به دیوار تکیه داده شده بود برمی‌داره و به سمت الستور پرتاب می‌کنه.
- این شیطان مال خودت. هرکار دوست داری با او بکن. ما از سرگرمی استقبال می‌کنیم و همین‌جا به تماشا می‌نشینیم.

سالازار صندلی‌ای از غیب ظاهر می‌کنه و روش می‌شینه. اما به جای نگاه کردن به الستوری که به شقه‌شقه کردن شیطان رو آورده بود، توجهش به سمت گابریل بود. گابریل در ابتدا نگاهش بین شیطان و الستور در حال جا به جا شدن بود تا جایی که با دیدن لبخند الستور که روی صورتش پهن‌تر شده بود، بهش خیره می‌مونه.

- گابریل از حسی که الستور در حین انجام کار می‌گیره خوشش میاد. اون همیشه بقیه رو اولویت گذاشته بود و نه خودش. حالا، این که می‌دید یه نفر چقد از انجام کاری که خودش می‌خواد لذت می‌بره، به وجد میاد. جرقه‌هایی توی ذهنش پدیدار می‌شن که ازش می‌خوان اونم کاری که خودش دوست داره رو انجام بده؛ و این چیزیه که سالازار از چهره‌ی گابریل می‌خونه.

صدای راوی در پس‌زمینه‌ای که الستور همچنان با شیطان مشغول بود پخش می‌شه و با پایان یافتن حرفاش، پرده دوباره به سرعت بسته و باز می‌شه.

فراتر از جادو...
روشنایی سن، بر روی دختری با موهای نقره‌ای بود که لا به لاش رنگ سرخی جریان پیدا کرده بود. درون چشمای آبی‌رنگش هم رگه‌های سرخ‌رنگی پدیدار شده بود. بازیگر عوض شده بود و این نشان از گذر زمان می‌داد.

سالازار پشت به گابریل در حال باز کردن کشویی بود. خنجری رو که مشخص بود از مدت‌ها پیش مخصوص گابریل دستور ساختشو داده، از توی صندوقچه‌ای برمی‌داره و به سمت گابریل می‌گیره.
- این برای توئه.

همزمان که گابریل دستش رو برای گرفتن خنجر جلو می‌بره، سالازار ادامه می‌ده:
- تو در تاریخ، جادو و طلسم‌ها پیشرفت زیادی داشتی. اما در کنارش ما شاهد برخی از تمریناتت با دیگر شیاطین نیز بودیم. مهارت‌های رزمی خوبی پیدا کرده‌ای. برای همین به ذهنمان رسید، چرا سلاح مخصوص به خودت را در کنار چوبدستی نداشته باشی؟

گابریل خنجرو تو دستش می‌گیره. سبک بود و درخشان. بر روی دسته‌‌ش عقاب با شکوهی در حال اوج‌گیری در آسمون دیده می‌شد و بر روی بخش بُرّان آن، ماری در جستجوی شکار بود. گابریل انگشتش رو به آرامی بر روی لبه‌ی خنجر می‌کشه و بلافاصله خون قرمز رنگی از دستش جاری می‌شه. خنجر تیزی بود.

از گابریل به گابریلا...
این‌بار پرده به مدت طولانی‌تری بسته می‌مونه. در حالی که چیزی نمونده بود تا تماشاگرا خیال کنن نقض فنی پیش اومده، صدای راوی فضا رو پر می‌کنه.
- وقت تصمیم‌گیریه. وقت دوباره متولد شدن.

با پایان یافتن سخن راوی، پرده به آرومی شروع به کنار رفتن می‌کنه. در سمت چپ دختری سیزده‌ساله با موهای نقره‌ای و چشمان آبی‌رنگ در لباسی سفید و درخشان دیده می‌شه و در سوی مخالف، دختری با همون سن اما موهای سرخ و چشمانی به رنگ بنفش که جامه‌ی سیاهی به تن کرده بود. درست مثل این بود که آتش سرخ جهنم رو از درون به دختر سمت چپی تزریق کرده باشی و شاهد ترکیب رنگ آبی چشماش با قرمز باشی تا خروجی بنفش رو تولید کنه. رنگ نقره‌ای شانسی در برابر سرخ آتشین نداشت و به طور کامل اونو در خودش بلعیده بود. نتیجه‌ی نفوذ تار و پود جهنم به درون دختر چپ، دختر سمت راست بود.

- من بخشی از تو هستم. همیشه درونت خواهم بود و تو رو به شک می‌ندازم. تا روزی که بپذیری باید مثل من می‌موندی. تا روزی که دوباره من بشی.
- هاه!

دختر چپ شروع کرده بود و دختر راست پوزخندزنان پاسخ گفته بود.
- اشتباه نکن. من از روزگاری "تو" بودن پشیمون نیستم. تو بودی که توجه سالازارو بهمون جلب کردی. اما این من بودم که اون توی چشمای تو دید.

دختر مو سرخ خنجری که سالازار بهش هدیه داده بود رو بیرون میاره که باعث می‌شه دختر مو نقره‌ای ناخودآگاه دستش به سمت جیب لباسش بره. خالی بود.

- من گابریلا هستم و حالا قصد دارم برای همیشه تو رو از وجودم بیرون کنم، گابریل.
- ولی من خود تو هستم. ما یکی هستـ...
- بودیم.

گابریلا حتی فرصتی به گابریل نمی‌دهد و در چشم به هم زدنی، با چنان سرعتی به سمت گابریل خیز برمی‌داره که ثانیه‌ی بعد، خنجر درون قلب گابریل فرو رفته بود و خون در حال پخش شدن روی لباسش بود.

گابریلا خنجرو بیرون می‌کشه و کنار گابریل که روی زمین میفته زانو می‌زنه. دستشو تو موهای نقره‌ای رنگش می‌بره و نوازشش می‌کنه.
- نگران نباش گب. داری می‌ری همون‌جایی که همیشه می‌خواستی. یه دنیای رنگین‌کمونی و ببین کی قراره تا اونجا همراهیت کنه؟

گابریلا سرش رو به سویی می‌چرخونه و گابریل نگاهشو دنبال می‌کنه. تک‌شاخ سفید زیبایی به آرومی به سمتشون میومد. با هر قدمی که به طرفشون برمی‌داشت، خون‌هایی که روی لباس گابریل نشسته بود پاک می‌شن و زخمی که برداشته بود بسته می‌شه. لبخندی روی لبای دو دختر نقش می‌بنده.

گابریل به کمک گابریلا از جاش بلند می‌شه و به سمت تک‌شاخ می‌ره. تک‌شاخ منتظر و پذیرای حضور اون بر پشتش بود. گابریل می‌دونست شانسی در برابر گابریلای جدید نداره. پس بدون هیچ‌مقاومتی سوار بر تک‌شاخ می‌شه و به سمت جایی که دروازه‌ای به شکل رنگین‌کمون داشت و از داخلش نور خیره‌کننده‌ای می‌تابید می‌تازه. بالاخره به دروازه می‌رسه و با سرعت کم‌تری ازش عبور می‌کنه. گابریلا نمی‌دید گابریل اون پشت چی دیده، اما چهره‌ی گابریل بشاش‌تر از همیشه شده بود و لبخند گرمی که رو صورتش بود، حالا عمق بیشتری پیدا کرده بود.

گابریل برای آخرین بار نگاهشو به سمت گابریلا برمی‌گردونه.
- مطمئنی... این چیزیه که می‌خوای؟
- این چیزیه که می‌خوایم. این چیزیه که بهش تبدیل شدیم. این چیزیه که بهمون قدرت می‌ده.

دروازه شروع به بسته شدن می‌کنه و گابریل پیش از بسته شدنش، همراه تک‌شاخ یورتمه‌کنان جلو می‌ره.

- این چیزیه که سالازار از من ساخته.

گابریلا رو به جمعیت تماشاچیان، در حالی که تنها روشنایی سالن روش قرار داشت این رو بیان می‌کنه. همزمان برقی تو چشماش می‌درخشه و نگاه نافذش رو به تماشاچیا ثابت می‌مونه. در همون حالت پرده‌ها کشیده می‌شن و راوی با قدم‌هایی آروم وسط سن میاد.
- از اینجا به بعدش رو می‌دونین. گابریلا می‌خواست متفاوت و خاص باشه و رنگ سرخ چیزی نبود که تو جهنم نایاب باشه، اتفاقا از هر سمتش این عمده‌ی رنگی بود که دیده می‌شد. پس رنگ موهاشو به آبی تغییر می‌ده تا در سرخ آتشین جهنم بدرخشه، اما بنفشیِ چشماش همیشه باهاش می‌مونه، تا همه بدونن اون از حالا به بعد، فرزند جهنمه.

پرده برای آخرین بار کنار می‌ره و تمام بازیگران در حالی که دستای همو گرفتن جلو میان و تعظیم کوتاهی رو به تماشاگرا می‌کنن. همزمان تماشاگرا از جاشون بلند می‌شن و با تشویقی اونا رو همراهی می‌کنن.
صحنه‌ای که یادآور لحظه‌ای بود که گابریلا هویت جدیدش رو به سالازار گفته بود و همراه شیاطینی که بینشون رشد کرده و بزرگ شده بود، در حال جشن گرفتن تولد دوباره‌ش بود. همون روزی که شیاطین، لقب فرزند جهنم رو بهش اختصاص می‌دن.

و داستان زندگی گابریلا، تازه شروع شده بود...
ویرایش شده توسط گابریلا پرنتیس در 1404/2/23 2:20:08
نشان طلای ریونکلاو
تصویر تغییر اندازه داده شده

🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: هالی‌ویزارد
ارسال شده در: چهارشنبه 17 اردیبهشت 1404 19:49
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 00:56
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 105
کدخدای هاگزمید
آنلاین
مسابقات جام آتش



مأموریت هوش و ذکاوت | تولید فیلم جادویی در «هالی‌ویزارد»


She Wasn't Always Her


سکانس اول – «مهمان‌خانه‌ی کاستل‌ویرت»

[نمای بیرونی – شب – کوچه‌های مه‌آلود لندن]

مه، غلیظ و زمخت، روی سطح خیابان خزیده. بارانی سرد، بی‌وقفه و نازک، مثل خاطره‌ای کهنه، از آسمان می‌بارد. نور فانوس‌های خیابانی، چون سایه‌ی روحی گم‌شده در مه، لرزان و زرد می‌درخشد و محو می‌شود. صدای گام‌هایی آهسته، منظم اما سنگین، روی سنگ‌فرش‌های خیس طنین‌انداز است — انگار قدم‌هایی که از گذشته بازمی‌گردند، نه به‌سوی آینده.

دوربین آرام حرکت می‌کند.
تابلویی چوبی، قدیمی و پوسته‌پوسته، در باد تکان می‌خورد. رنگ آن محو شده، اما واژه‌هایی هنوز پیدایند — نه کامل، نه واضح، اما کافی:

«مهمان‌خانه‌ی جادویی کاستل‌ویرت فقط برای مسافران خاص...»

لحظه‌ای باد شدیدی می‌وزد. تابلوی چوبی صدا می‌دهد — صدایی مثل گریه‌ی چوب خشک‌شده. در، باز است. انگار همیشه باز بوده. انگار سال‌ها کسی از آن عبور نکرده... یا همیشه کسی در آن منتظر بوده.

[نمای داخلی – ورودی مهمان‌خانه]

فضا سنگین است. دیوارها بلند، پوشیده از چوب تیره و مخمل بنفش سوخته‌اند. کف سالن اصلی با فرش‌هایی از نقش‌های حلزونی و با رنگ‌هایی محو، همچون خواب‌هایی فراموش‌شده، پوشیده شده. هوا، بوی مومیایی، چوب مرطوب، و جوهر سوخته می‌دهد.

بر دیوارها، قاب‌هایی آویزان‌اند — درونشان، عکس‌هایی سیاه و خاکستری از چهره‌هایی مبهم. اما آنچه آزاردهنده است، تغییر آهسته‌ی این چهره‌هاست؛ چشم‌ها جا‌به‌جا می‌شوند، دهان‌ها اندکی می‌جنبند، گویی کسی را صدا می‌زنند، اما صدایی به گوش نمی‌رسد.

در گوشه‌وکنار، شمع‌هایی با شعله‌هایی سبزآبی و بی‌قرار روشن‌اند. نورشان آن‌قدر کم‌جان است که به‌جای روشنایی، سایه می‌سازند.

[صدای راوی – زن، با لحنی سنگین، زمزمه‌وار، سرد، و بی‌احساس:]

«همه‌ی راه‌ها، در نهایت به یک در ختم می‌شوند. اما بعضی درها… نباید باز شوند.»

[کات – نمای راهرو – دوربین حرکت می‌کند در امتداد دیوار]

راهرویی باریک، با درهایی به‌صف:
۲۱... ۲۲... ۲۴... اما ۲۳؟ نیست.

جایی که باید باشد، فقط دیواری است ساده. اما زن — که حالا از سایه‌ها ظاهر شده — بی‌آن‌که مکث کند، دستش را بالا می‌آورد.

ضربه‌ای آرام به دیوار می‌زند. نه با انگشت، بلکه با بند انگشت اول، شبیه رمزگشایی یک طلسم فراموش‌شده.

لحظه‌ای، سکوت مطلق. سپس، صدا بازتاب می‌یابد. دیوار می‌لرزد — نه چون سنگ، بلکه چون پوستی که زخمی در آن باز می‌شود.

از دل دیوار، درِ چوبی و قدیمی بیرون می‌آید. چوب تیره، دسته‌ای برنزی و زنگ‌زده، با علامتی محو که شبیه مارپیچی است که به درون خودش پیچیده.

درِ شماره‌ی ۲۳.

[نمای داخلی – اتاق ۲۳]

فضا ساکت، بی‌حرکت. اما سکوتش از نوعی نیست که آرامش بیاورد — بلکه از آن سکوت‌هایی است که انگار چیزی منتظر است تا شنیده شود. هوا، غبارآلود و سنگین است. بویی غریب دارد؛ فلز زنگ‌زده، دود خاموش‌شده، و عطر پژمرده‌ی گل‌هایی که دیگر نام‌شان در خاطره‌ها نیست.

روی تخت، پارچه‌ای سفید کشیده شده — پارچه‌ای نه نو و تمیز، بلکه کهنه و خاک‌گرفته. ساعت دیواری، بی‌وقفه و نرم، در جهت معکوس می‌چرخد. پرده‌های ضخیم و سنگین، آرام و منظم، نفس می‌کشند — انگار اتاق زنده است.

[نمای بالا – زن در مرکز اتاق]

او ایستاده. نه کنجکاو، نه ترسان، فقط حضور دارد. هیچ چمدانی همراهش نیست. لباسی غیرزمینی پوشیده؛ شنلی بلند و بنفش کهنه، با یقه‌ای ایستاده و طرح‌هایی سوزن‌دوزی‌شده شبیه ستاره‌ها، که هنگام حرکتش اندکی می‌درخشند.

گردن‌بندی با آویز شیشه‌ای بر گردن دارد — داخل آویز، ماده‌ای مایع، آرام می‌لرزد، انگار چیزی در آن بیدار است.

[صدای راوی – آرام، زمزمه‌وار، حالا با لحن کمی شخصی‌تر:]

«من این‌جا بوده‌ام. بارها. و هیچ‌وقت. این اتاق، آینه‌ای‌ست... اما تصویر را اشتباه نشان می‌دهد.»

[نمای بسته – زن پلک نمی‌زند. دوربین آرام جلو می‌رود.]

چشم‌هایش خشک‌اند. نگاهش در اتاق می‌چرخد، اما نه به‌دنبال چیزی مشخص — بلکه انگار با چشم ذهن دنبال چیزی می‌گردد که تنها خودش آن را به یاد دارد. یا شاید هرگز واقعاً به یاد نیاورده. اما حسش کرده. در خواب؟ در پیش‌گویی؟ در آن لحظه‌ای که هنوز رویا از واقعیت جدا نشده؟

سکانس دوم – "مردی با چشم‌های شیشه‌ای"

[نمای داخلی – لابی مهمان‌خانه – بامداد روز بعد]

هوا هنوز روشن نشده، اما تاریکی کامل هم نیست. آن‌گونه که نه می‌توان نام "صبح" بر آن گذاشت، نه شب. نور خاکستری مرده‌ای از پنجره‌های بلند عبور می‌کند، اما دیوارهای نمور و کاغذدیواری‌های رنگ‌باخته‌ی مهمان‌خانه آن را می‌بلعند. ساعت روی دیوار، عقربه‌اش را از حرکت انداخته، در لحظه‌ای نامعلوم.

صدای تق‌تق پاشنه‌های کفش زن روی پله‌های چوبی طنین می‌اندازد. او آرام، انگار با احتیاطی غیرطبیعی، از پله‌ها پایین می‌آید.
موهایش ژولیده‌اند، رد بالشتک‌اش بر صورتش نمانده — نه انگار که از خواب بیدار شده باشد، بلکه انگار اصلاً نخوابیده.
چشم‌هایش سرخ‌اند. اما نه از بی‌خوابی؛ بلکه از چیزی که در تاریکی دیده — یا در خودش کشف کرده.

[زاویه دید دوربین از بالای پله‌ها – زن در میانه‌ی پله، با سایه‌ی خودش روبه‌رو می‌شود.]
سایه‌ای که با او حرکت نمی‌کند. سایه‌ای که اندکی دیرتر از گام‌های او واکنش نشان می‌دهد.

[نمای داخلی – میز پذیرش]

میز پذیرش، درست مثل قبل، خالی‌ست. زنگ کوچک طلایی‌رنگ، کهنه و کدر، چند بار با انگشت زن فشرده می‌شود. اما صدا نمی‌دهد. نه تقی، نه دینگ ملایمی. انگار مهمان‌خانه دیگر نفس نمی‌کشد.

زن به اطراف نگاه می‌کند. صدای تیک‌تاکی نمی‌آید. حتی دیوارها نیز سکوت کرده‌اند.

[ناگهان: از انتهای راهرو، مردی ظاهر می‌شود.]

نه با قدم، نه با حرکت واضح. او از دل تاریکی بیرون می‌لغزد؛ پیرمردی بلندقد، با موهای سفید براق که صاف به عقب شانه شده‌اند، صورتی استخوانی با گونه‌هایی فرو رفته، و چشمانی که زیر شعله‌های سبز کم‌نور دیوار، همانند دو تیله‌ی شیشه‌ای می‌درخشند.

لبخند ندارد. حتی وانمود به لبخند هم نمی‌کند. اما حضورش، بی‌آنکه سخنی بگوید، فضا را قبض می‌کند.

او خود را "میزبان" می‌نامد.

کت و شلوار سیاه‌اش مثل لباس تشییع جنازه است. پیراهن سفیدش بی‌لک، ولی خیس، انگار از طوفانی بازگشته. اما پاهایش، برخلاف بقیه‌ی ظاهرش، کاملاً گل‌آلودند.

[دیالوگ:]

زن (با صدای گرفته).
- این‌جا... اتاق شماره ۲۳...

مرد (بی‌هیچ پلکی، آهسته).
- وجود نداره.

زن (عصبی، اما محکم).
- من دیشب اون‌جا خوابیدم. در اون اتاق...

مرد (صدایش آرام، مثل بخار).
- خواب؟ یا بیداری؟ در کاستل‌ویرت، مرز این دو... سست‌تر از بخار چای‌ـه.

[نمای نزدیک – صورت زن]
چشم‌های زن می‌لرزند. برای لحظه‌ای، تصویر مرد در مردمک‌های زن بازتاب می‌یابد — اما آنچه در بازتاب دیده می‌شود، همان مرد نیست. مردی دیگر است؛ در ردای بلند سبززمردی، با پوستی خاکستری و چشمانی درخشان چون زهر، و مارهایی که از آستینش بیرون خزیده‌اند.

زن عقب می‌رود. پاشنه‌اش روی پله خالی می‌لغزد، اما تعادلش را حفظ می‌کند.

[در آن لحظه – چراغ‌ها قطع می‌شوند.]
نور سبز شعله‌ها سوسو می‌زند و سپس خاموش می‌شود. فقط صدای زوزه‌ی بادی می‌ماند که از شکاف پنجره‌ها عبور می‌کند.

[راوی – صدایی در ذهن زن:]

«او را پیش از این دیده بودم. نه در این چهره. نه در این زمان. او، از گذشته‌ای بود که هنوز نیامده... مردی که قرار بود آغازگر سقوط باشد.»

[میزبان جلو می‌آید. لب‌هایش به‌سختی حرکت می‌کنند؛ اما صدایش، صاف و واضح، در ذهن زن طنین می‌اندازد.]

میزبان:
-اتاق ۲۳، فقط برای آنان باز می‌شود... که چیزی برای پنهان‌کردن دارند.

[مکث. زن بی‌حرکت.]

میزبان (با لحن آرام و تهدیدآمیز):
- و شما، خانم تریلانی... رازهای زیادی دارید.

[صورت زن یخ می‌زند.]

او نامش را نگفته بود. حتی ثبت‌نام نکرده بود.
اما مرد... می‌دانست.

[نورها بازمی‌گردند – اما تغییر یافته.]
هاله‌ی سبز بر همه‌چیز سایه انداخته. لحظه‌ای، چهره‌ی زن روی دیوار روبه‌رو بازتاب می‌یابد — و آن تصویر دیگر او نیست.

موی زن حالا بلندتر شده، موج‌دار، رگه‌هایی از سپیدی در آن پیدا شده. پوست صورتش کشیده و استخوانی‌تر است. چشم‌هایش برافروخته‌اند، و در آن‌ها، انعکاس چیزی فراتر از "دیدن" دیده می‌شود — چیزی شبیه به پیش‌بینی. یا نفرین.

برای نخستین بار، ما شکلی از آینده‌ی او را می‌بینیم.

سیبل تریلانی.

اما شکسته‌تر. تاریک‌تر. زنی که دیگر در پی پیشگویی نیست — بلکه خود تجسم یک پیش‌گویی‌ست.

[راوی:]
- اون می‌دونست من چه کسی‌ام. یا... چی خواهم شد.

[میزبان آرام عقب می‌رود. اما چشمانش، هنوز بی‌حرکت، زن را می‌کاوند.]

[چراغ‌ها خاموش می‌شوند. دوباره.]

[سکوت.]

سکانس سوم – «آینه‌ی حافظه»
[نمای داخلی – راهروی طبقه‌ی بالا – شب دوم]

نور چراغ‌های دیواری، به زحمت روشن‌تر از سایه‌هاست. شعله‌ها درون فانوس‌های شیشه‌ای که ترک‌خورده‌اند، می‌لرزند و خط‌های لرزان نور را روی دیوارهای ترک‌خورده می‌رقصانند.
کف چوبی زیر پای زن، ناله می‌کند — صدایی که بیشتر به ناله‌ی خاطره‌ای فراموش‌شده می‌ماند تا چوب.

زن، قدم‌به‌قدم نزدیک می‌شود. چشم‌هایش قرمزتر از قبل‌اند. نفس‌هایش کوتاه. گویی هوای اطرافش، هر لحظه سنگین‌تر می‌شود.
او مقابل درِ همان اتاق می‌ایستد: اتاق شماره‌ی ۲۳.

دستش روی دستگیره مکث می‌کند. آن را لمس نمی‌کند. در، خودش باز می‌شود — بی‌صدا، بی‌مقاومت، مثل دعوتی از اعماق چیزی نادیدنی.

[نمای داخلی – اتاق ۲۳ – شب]

اتاق، دیگر آن اتاق نیست.

دیوارها با آینه‌هایی قدیمی، کهنه و بی‌قاعده پوشیده شده‌اند. هر آینه شکلی متفاوت دارد — یکی بیضی، دیگری مستطیلی با قاب طلایی زنگ‌زده، یکی ترک‌خورده، دیگری بی‌قاب. سطوح آینه‌ها غبار گرفته‌اند، اما از زیر لایه‌ی نازک مه، تصاویر تکان‌خوران و مبهمی به چشم می‌خورند. نه بازتاب زن. بلکه بازتاب زمان‌هایی دیگر. مکان‌هایی دیگر. و زن‌هایی دیگر.

[نور شمع‌ها روی دیوار می‌رقصند.]
هوا در اتاق بوی کهنگی، مرگ و جوهر خشک‌شده‌ی خاطره می‌دهد. در، پشت سر زن خودبه‌خود بسته می‌شود. صدایی نمی‌دهد، اما زن حس می‌کند چیزی قطع شده — شاید ارتباطی با دنیای بیرون.

زن، مردد، اما بی‌اختیار، به جلو قدم برمی‌دارد.

[دوربین آرام حرکت می‌کند – زن جلوی یکی از آینه‌ها می‌ایستد.]

آینه‌ای بزرگ، بی‌قاب، ترک‌دار. سطحش موج‌دار و نقره‌ایِ مرده است. زن، برای لحظه‌ای نفسش را حبس می‌کند.

تصویر واضح می‌شود:

دختری جوان – خودش، سال‌ها پیش – در برج پیشگویی هاگوارتز. در نور لرزان فانوس، با دست‌هایی لرزان، روی کاغذی ناتمام می‌نویسد. چشم‌هایش، هراسان، بارها به عقب نگاه می‌کنند.

[ناگهان، در تصویر: مردی پشت سرش ظاهر می‌شود.]
قد بلند، با ردای تیره. از صورتش چیزی پیدا نیست. فقط دستی دراز، با انگشتانی سیاه و استخوانی، که آرام بر شانه‌ی دختر می‌نشیند.

[زن از آینه عقب می‌کشد. نفس‌نفس‌زنان. انگار چیزی به او دست زده باشد.]

[راوی:]
«آنچه در آینه‌هاست، گذشته نیست. حقیقت است. بی‌پرده. بی‌رحم. حقیقتی که برای دیدنش، باید بخشی از خود را فراموش کرد.»

[زن آرام به آینه‌ی دوم نزدیک می‌شود.]

این یکی کوچک‌تر است. قاب چوبی‌اش پیچ‌خورده و سیاه‌شده.
در آن، دفتر مدیر هاگوارتز دیده می‌شود. آلبوس دامبلدور پشت میز نشسته. چهره‌اش جدی، اما اندکی غمگین است.

[درِ اتاق باز می‌شود – نسخه‌ای از زن وارد می‌شود. موهایش کوتاه‌تر، جوان‌تر.]
میان آن دو، سکوتی سنگین برقرار است. بدون کلام، دامبلدور کلیدی نقره‌ای را از کشوی میز بیرون می‌آورد. به زن می‌دهد. آویزی از شیشه‌ی سبز، شفاف، با جادویی پنهان، از آن آویزان است.

[صدایی از درون آینه شنیده می‌شود – نه صدای دامبلدور، بلکه انگار خود آینه زمزمه می‌کند.]
- با این، حقیقت را خواهی دید.
اما... هر حقیقتی سزاوار دیده‌شدن نیست.

[دوربین – نمای نزدیک: زن گردنبند را لمس می‌کند. همان کلید حالا به گردنش آویزان است.]

برای لحظه‌ای، چهره‌اش منقبض می‌شود. چیزی را به یاد آورده. یا چیزی را دیگر نمی‌تواند فراموش کند.

[زن به آینه‌ی سوم نزدیک می‌شود – بزرگ‌ترین آینه‌ی اتاق.]

این آینه، بی‌قاب، شفاف، اما خاموش است. روی سطح آن، فقط یک چیز دیده می‌شود:
درِ اتاق شماره‌ی ۲۳. همان دری که پشت زن بسته شده است.

اما صداهایی از درون آینه می‌آیند. خنده‌ی کودکی، گریه‌ای بی‌نام، صدای شعله‌هایی آرام، و وردی جادویی — آوایی غریب، به زبانی ناشناس و منقرض‌شده.

زن قدمی جلو می‌رود. دستش را به سطح آینه نزدیک می‌کند.

[سطح آینه، به‌جای بازتاب، مثل آب می‌لرزد.]

او انگشتانش را روی آن می‌گذارد — و آینه، ناگهان او را در خود می‌کشد.

[کات – نمای داخلی: راهرویی تاریک و مه‌آلود]

زن درون راهرویی ایستاده که نه سقفش پیدا است، نه انتهایش. دیوارها از بخار پوشیده شده‌اند. نور وجود ندارد، اما فضا روشن است.

صداهایی در اطرافش می‌چرخند — صداهایی نامشخص، آشنا، اما مبهم. صدای خودش، وقتی برای اولین‌بار چیزی را پیشگویی کرد. صدای کسی که از او خواسته بود، ساکت بماند. صدای وردی که هیچ‌گاه نیاموخته، اما اکنون در ذهنش نجوا می‌شود.

او دیگر در اتاق نیست. نه در کاستل‌ویرت. نه حتی در زمان.
بلکه درون ذهن خودش است — در حافظه‌ای که شاید هرگز نزیسته باشد، اما همیشه از زیستنش می‌ترسیده.

[صدای راوی:]
«درون این آینه‌ها، آنچه دیده می‌شود، آن چیزی نیست که بود. بلکه آن چیزی‌ست که باید پنهان می‌ماند. اما وقتی آینه تو را ببلعد، دیگر مرزی باقی نمی‌ماند... میان حقیقت و توهم، میان گذشته و آینده، میان پیش‌گویی و حقیقتی که هنوز رخ نداده.»

سکانس چهارم – "پیشگویی وارونه"

[نمای داخلی – راهروی درون آینه – شب ابدی]
زن در میان مه و تاریکی گام برمی‌دارد. دیوارهای این راهرو، مثل مغز استخوان پیچیده و زنده‌اند. گاه صداهایی از میان آنها بیرون می‌ریزد؛ جملاتی از گذشته‌ی دور، وردهای جادویی، و حتی صدای خودش.

در انتهای راهرو، اتاقی است. نه با دیوار، بلکه با پرده‌های ضخیم سیاه که از سقف آویزان‌اند. درون اتاق، تنها یک میز است و روی آن: گوی پیشگویی.

گوی، به رنگ سیاه‌مرواریدی می‌درخشد. درونش مه تیره می‌چرخد، نه نقره‌ای. زن نزدیک می‌شود. نفسش در سینه حبس می‌شود.

[صدایی از گوی شنیده می‌شود – صدای خودش.]
- آن‌که آینده را دید، در گذشته دفن شد. آن‌که از مرگ گفت، خود هرگز زنده نبود.

[زن وحشت‌زده عقب می‌رود.]

[در این لحظه، صحنه تاریک می‌شود و نور نقطه‌ای تنها روی زن می‌افتد.]

[راوی:]
«پیشگویی، نه نوری‌ست برای راه… که سایه‌ای‌ست بر روح.»

[گوی می‌لرزد. از درون آن، تصویرهای تند و شکننده‌ای سرازیر می‌شوند.]

چهره‌ی جوان سیبل، در حال فرار از برج خودش، حلقه‌ای از آتش، در اطراف میز پیشگویی، سالازار اسلیترین، در هیبتی جهنمی، که در آینه‌ی زمان لبخند می‌زند، دفتر هاگوارتز، زیر آب، و پنجره‌ای که می‌شکند

[گوی، ناگهان می‌ترکد.]
مهی سیاه اتاق را پر می‌کند.

[در مه، سیبلِ جوان ظاهر می‌شود – اما ساکت است. چشم‌هایش بسته‌اند.]

زنِ آینده با خودش روبرو شده. لحظه‌ای، زمان درهم می‌پیچد.

[صدای راوی – آرام، زمزمه‌وار:]
«پیشگویی، وقتی بی‌ راوی بماند، به نفرین بدل می‌شود.»

[زن فریاد می‌زند – نور قطع می‌شود.]

سکانس پنجم – "بازگشت نهایی"

[نمای داخلی – لابی مهمان‌خانه – سحرگاه]
زن ناگهان روی زمین سقوط می‌کند. سینه‌اش به تندی بالا و پایین می‌رود. انگار از خوابی سنگین برخاسته باشد — اما بدنش خاکی‌ست، موهایش درهم، رد ناخن‌هایی سیاه روی بازویش جا مانده. گردنبند نقره‌ای که دامبلدور به او داده بود، ترک خورده است.

[میزبان، حالا آنجاست – با همان لبخند بی‌احساس.]

میزبان:
- دیدی؟ هر کس روزی، با خودش روبرو می‌شود. تو اما... زودتر از همه.

[زن بلند می‌شود. قدم‌هایش محکم‌تر است. انگار ترس جایش را به چیزی دیگر داده — اطمینان؟ یا جنون؟]

زن (آرام).
-اون اتاق وجود نداشت... اما منو ساخت.

[کات به نمای بیرونی مهمان‌خانه – روز روشن، برای اولین بار.]
بنای آجری، میان خیابان‌های جادویی لندن، حالا متروکه است. پرده‌ها پاره، شیشه‌ها شکسته، و تابلویی روی زمین افتاده:
"کاستل‌ویرت" – مهمان‌خانه‌ای برای فراموش‌شده‌ها.

[زن در پیاده‌رو قدم می‌زند – انگار همه‌چیز عادی‌ست. اما دوربین پشت سر او بالا می‌رود... بالا و بالاتر...]

از این ارتفاع، چیزی دیده می‌شود که تا این لحظه پنهان مانده بود:
ساختمان مهمان‌خانه از بالا، دقیقاً شبیه به یک چشم است. و اتاق شماره ۲۳... مرکز مردمک.

[راوی:]
«ما گاه به جاهایی سفر می‌کنیم که هرگز وجود نداشتند. اما آن مکان‌ها، از درون ما ساخته شده‌اند. و وقتی بازمی‌گردیم... آنچه برگشته، دیگر ما نیستیم.»

[صحنه آهسته محو می‌شود – زن، در دوردست، میان جمعیت گم می‌شود.]
[برای یک لحظه، تصویری کوتاه از او – در آینده – در برج خودش، تنها، با چشمانی خیره به آینه.]

اپیلوگ – "اتاقی که وجود نداشت"

[تصویر بسته – دفتر پیشگویی هاگوارتز – سال‌ها بعد]
جوانی با موهای کوتاه، دانش‌آموزی کنجکاو، پرونده‌ی کهنه‌ای را ورق می‌زند. بین صفحات، نقشه‌ای قدیمی پیدا می‌کند – نقشه‌ای از لندن جادویی، با علامتی دور یک نقطه:

"کاستل‌ویرت – ورود ممنوع تحت فرمان وزارت"

[دانش‌آموز. ]
- عجیبه... اینجا که وجود نداره...

[صحنه می‌چرخد. پشت سر دانش‌آموز، زنی ایستاده — پیر، با ردایی بنفش‌رنگ و گردنبندی شکسته.]
سیبل تریلانی.

سیبل (آرام):
- نه... دیگه نه. اما زمانی، اونجا همه‌چیز بود.

[فید به سیاه – صدای قلب، آرام، ناپایدار.]
تصویر تغییر اندازه داده شده

تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!

نشان طلای ریونکلاو
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ: هالی‌ویزارد
ارسال شده در: شنبه 13 اردیبهشت 1404 18:23
تاریخ عضویت: 1403/01/28
تولد نقش: 1403/01/29
آخرین ورود: جمعه 26 اردیبهشت 1404 19:28
از: عمارت ریدل ها
پست‌ها: 194
ارشد هافلپاف
آفلاین
عنوان نمایشنامه: شاید هنوز دیر نشده باشد...




راوی به روی صحنه میرود و با صدایی آرام و گرم شروع به روایت مقدمه داستان میکند.
همه جا تاریک است و فقط نوری ضعیف، راوی را بر روی صحنه نشان میدهد.

راوی:
این داستانی است نه از بودن یا نبودن ها، بلکه از بودن و لحظه ها را با عمق وجود زیستن.
از احساسات با ارزشی که هرگز به آنها آنطور که باید بها داده نشد.
از کودک درونی که خواباندیم و دیگر بیدار نشد.
از جست و جوی دوباره به دنبال آنچه میان زمان و گذر عمر گم کردیم.

نور صحنه از سفید به زرد تغییر کرد.
صدای هیاهو و صحبت مردم از دور در پس زمینه پخش شد.

راوی:
در سرزمینی دور، جایی میان آرزوها و خاطرات گمشده، دختری به نام هیلدا زندگی میکرد.

نور صحنه خاموش شد. راوی از وسط صحنه خارج شد و به پشت صحنه رفت، پرده ی نمایش به آرامی بالارفت.

راوی: پرده اول. بیداری

صحنه روشن شد و دختری را پشت میز کار، در میان انبوهی کاغذ، سخت مشغول کار نشان می دهد‌. نور روی چهره ی دختره متمرکز میشود و مرتب جهت و رنگ نور به طور نمادین گذر زمان را نشان میدهد‌. دختر با هر روشنی مجدد نور، چهره اش خسته و بی روح تر از قبل میشود. همچون ماشین تحریری که جز نوشتن و کار کردن، برای چیز دیگری ساخته نشده. لحظاتی بعد نوری سرد و آبی بر روی صحنه می افتد. دخترک دیگر حتی توان بلند کردن دستش برای اتمام باقی کارش را ندارد. تمام روز را در همان حالت فقط به کوهی از کاغذ جلویش خیره می ماند. صحنه باری دیگر در خاموش و روشن میشود. این بار دختر را در حالیکه ساکت ایستاده و به رئیسش که بر سرش فریاد میزند را تماشا میکند. ظاهر رئیس خشن و پر از تنش است و گویی فریاد بلندی میزند اما آنقدر ذهن دختر خسته است فریاد ها برایش بی صدا به نظر می آید.

رئیس دختر:
من دارم با تو حرف میزنم، یه ذره ادب نداری به حرفای رئیست گوش بدی؟ مگه قرار نبود پرونده هارو دیروز تموم کنی، امروز صبح بذاری روی میزم؟ پس چرا همه ی مدارک دست نخوردش؟ از زیر کار در رفتی فکر کردی من چون ده ساله داری برام کار میکنی چیزی بهت نمیگم؟

هیلدا چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید و بعد از پایان صحبت ها و نفس نفس زدن های رئیس خشمگینش استعفایش را با احترام به او تقدیم کرد.

هیلدا:
حق با شماست. من برای بر آورده کردن توقعات شما، اون طور که مایل بودید عمل نکردم پس لطفا تقاضای استعفام رو قبول کنید. ممنون که اینهمه سال هوام رو داشتید‌، امیدوارم بعد از من کارمند بهتری پیدا کنید.

رئیس که توقع استعفای ناگهانی هیلدا را نداشت خواست مخالفت کند اما با غرور و خود خواهی همیشگی اش با خود کلنجار رفت و تعلل کرد؛ وقتی سرش را از روی نامه بالا آورد هیلدا دیگر آنجا نبود.

پرده ها پایین آمد و صحنه تاریک شد.

راوی: گاهی پرده هایی همچون پرده های نمایش جلوی چشممان را برای دیدن حقیقتی که در پشت پنهان شده، می‌بندد. اگر به خستگی روح مانند کودکی که گریه میکند و نیاز به توجه دارد نگاه کنیم، بی توجهی ما به رحمان به همان میزان دردناک و ظالمانه میشود. گاهی اتفاقی کوچک در زندگی همان نشانه ای است که مدت هاست به دنبالش میگردیم. مانند رهایی از غل و زنجیر هایی نامرئی که روحمان را فرسوده و ناتوان کرده؛ غافل از آنکه این خودمانیم که از کاه، کوهی فتح نشدنی میسازیم یا زنجیری برای روحمان میسازیم چون این مسیری بوده که از گذشته در آن بودیم و حس امنیت و مسیری تضمین شده را برایمان رقم میزد.

نور صحنه به آرامی روشن شد و پرده ها بالا رفت.

راوی: پرده دوم. جرقه ای برای تغییر.

صحنه هیلدا را درحالیکه روی نیمکتی در پارک نشسته بود و چشمانش بسته بود نفس عمیق میکشید نشان داد.

راوی: هیلدا در پارکی نزدیکی خانه اش نشسته بود تا کمی افکارش را سامان دهد. بعد از چند لحظه آرام آرام صدای همهمه های درون سرش که به طور نامفهومی پخش میشد محو شد و به جایش صدای پرندگان و صدایش باد میان گلبرگهای رنگارنگ پاییزی شنید. خیلی وقت بود که به جای مشغله های فکری و کار های روز پیش رویش به چیزی فکر نکرده بود از همه مهم تر حس کردن را فراموش کرده بود‌. دیدن چیزهایی که مدت ها جلوی چشمش بود و توجهی نمیکرد. از کی آنقدر سرش شلوغ شد که نفهمید که پاییز انقدر زیباست. یعنی چند فصل و تجربه های بی نهایت را لابه لای گذر زمان از دست داده بود؟

صحنه کودک و مادری را نشان داد که درحال بستی خوردن و خندیدن در کنار هم بودند‌. هیلدا چشمانش را باز کرد و به دخترک که با اشتیاق درباره اینکه امروز توانسته بود کلمه ای جدید در مدرسه یاد بگیرد برای مادرش توضیح میداد، نگاهی انداخت.

راوی: هیلدا آهی کشید و شروع به قدم زدن به سمت خانه کرد. حال رشته افکارش دوباره جان گرفت همچون ریشه های درختی برای یافتن آب حیات به دنبال سرنخی میگشت. کی بود که لذت یادگرفتن چیز جدید را از یاد برد؟ کی بود آخرین باری که واقعا برای خودش زیست نه برای راضی نگه داشتن دیگران؟ چیزی خرید برای دل خود؟ یا حتی با دوست قدیمی اش درباره ی ساده ترین چیز ها حرف زد؟
آنقدر گذشته بود که حتی به یاد نمی آورد.

هیلدا در طول مسیر به خیابان ها، مردم، مغازه ها، درختان، ابر های آسمان مرتب نگاه میکرد انگار که اولین بارش بود.


نور صحنه خاموش شد. پرده ها باری دیگر بی تعلل پایین آمد.

راوی: پرده‌ی سوم آغاز دوباره

نور صحنه آرام آرام روشن می‌شود و پرده بالا می‌رود. هیلدا در خانه‌ است. اتاقی ساده، اما پر از خاطره. عکس‌ها، کتاب‌ها، و جعبه‌ای پر از نامه‌ها و آلبوم‌های کهنه.
او روی زمین نشسته، آلبومی در دست دارد. عکس‌ها را با دقت ورق می‌زند. نور طلایی غروب از پنجره به آرامی روی صورتش می‌تابد.

راوی:
هیلدا برگشته بود...نه به خانه‌اش، که به گوشه‌ای از دلش که سال‌ها به آن سر نزده بود. به قاب‌هایی که پر از لبخند بودند اما گویی چیزی کم داشتند.
و آن چیز... خودش بود.

هیلدا دست روی یکی از عکس‌ها می‌گذارد، نگاهی به خودش در آینه میکند و لبخند تلخی می‌زند.

هیلدا:
این منم؟ کی انقدر تغییر کردم؟ باورم نمیشه حس میکنم مدت هاست که خودمو توی آیینه ندیده بودم...



او به آرامی از جایش بلند می‌شود و دفتر و قلمی قدیمی برمیدارد. سکوتی پر معنا در فضاست.


هیلدا:
اگر همینطوری بخوام ادامه بدم ۱۰ سال دیگه دوباره با همین حس پشیمونی به کارایی که الان میتونستم بکنم و نکردم نگاه میکنم...نه...نمیخوام اینطوری بشه.

راوی: هیلدا دفترچه را باز می‌کند. می‌نویسد:

"سفر به جایی که آسمونش بنفش می‌شه وقت غروب"

"پرواز با بالن هوای گرم"

"نوشتن یه کتاب، حتی اگه کسی نخونش"

"تماشای شنای کوسه ها"

"رفتن به اجرای اپرا"

هیلدا مکثی کرد:
بقیه ش رو میتونم بعدا بنویسم. مهم اینه از یه جا باید شروع کرد.

هیلدا چمدانی را می‌بندد. با نگاهی لبریز از عزم و اشتیاق، به پنجره نزدیک می‌شود. صدای باد می‌آید.
نور صحنه آبی کم‌کم به نارنجی غروب تبدیل می‌شود. تصویر یک کشتی، صدای امواج آرام در پس‌زمینه.
هیلدا روی عرشه‌ی کشتی ایستاده، باد میان موهایش می‌رقصد، لبخندی آرام روی لبش.

هیلدا با صدایی آرام اما مصمم:
شاید به همه‌شون نرسم...ولی مهم نیست...این بار کار ها رو فقط برای دل خودم انجام میدم پس نمیخوام دوباره به خودم سخت بگیرم...

نور صحنه آرام آرام کم می‌شود. پرده ها پایین می آید و راوی روایت پایانی را میخواند.

راوی:
و این داستانی بود از تحول...داستانی از روایت نه پایان، بلکه آغاز یک ماجرا. برای پی بردن به اینکه چقدر از زندگی را واقعا زیستیم هیچگاه دیر نیست. برای باز نویسی، دست یافتن و گشتن به دنبال رویاها نیز همینطور‌...بزرگ ترین مانع ما، افکار خودمان است.

صحنه تاریک میشود و سالن در سکوتی پر تامل فرو میرود.


S.O.S

پاسخ: هالی‌ویزارد
ارسال شده در: پنجشنبه 4 اردیبهشت 1404 15:11
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 23:31
از: هاگوارتز
پست‌ها: 691
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
مسابقات جام آتش


مأموریت هوش و ذکاوت | تولید فیلم جادویی در «هالی‌ویزارد»


در این مأموریت، شرکت‌کنندگان باید یک پست رول‌نویسی در قالب یک اثر سینمایی جادویی در انجمن «هالی‌ویزارد» واقع در شهر لندن بنویسند. این پست باید فراتر از یک رول‌نویسی عادی باشد و ساختار آن به‌گونه‌ای طراحی شود که حس تماشای یک فیلم، سریال یا حتی یک نمایش‌نامه تئاتری را القا کند. شیوه‌ی روایت کاملاً در اختیار نویسنده است: می‌تواند از زاویه‌ی دوربین روایت شود، مانند فیلمنامه صحنه به صحنه طراحی شود، یا حتی با توضیحاتی شبیه به صدای راوی، ذهن بیننده را هدایت کند.

ژانر، سبک، و لحن پست آزاد است؛ چه بخواهید یک درام عمیق بسازید، یک فیلم اکشن جادویی طراحی کنید یا حتی یک کمدی تاریک بنویسید، همه‌چیز به انتخاب و خلاقیت شما بستگی دارد. مهم‌ترین نکته در داوری این مأموریت، میزان هوشمندی در ایده‌پردازی و فرم ساختار روایی شماست.

پس دوربین‌های جادویی‌تان را آماده کنید، نور را تنظیم کنید و با خلاقیتتان صحنه‌ای بسازید که تماشاگران هاگوارتز تا مدت‌ها فراموش نکنند.


برای اطلاعات بیشتر در مورد جام آتش به اینجا مراجعه کنید.
هیچ همه خطاها (8) منسوخ‌شده (6) پرس‌وجوها (187) بلوک‌ها (9) اضافی (2) زمان‌سنج‌ها(8)
خطاها
هشدار: Constant CO_NEWBB_SHOW_SAMPLE_BUTTON already defined در فایل /modules/newbb/language/persian/modinfo.php خط 18
هشدار: Undefined array key "online_users" در فایل /home/jadoogar/xoops_data/caches/smarty_compile/5b92d3a4_system_purple_jadoogaran^a8d04f79fe73b623394de35780bc21c2fa7862c2_0.db.systemblockonline.tpl.php خط 324
هشدار: Trying to access array offset on value of type bool در فایل /include/functions.php خط 946
هشدار: Undefined array key "جادوآموز سال‌بالایی" در فایل /home/jadoogar/xoops_data/caches/smarty_compile/5b92d3a4_newbb_purple_jadoogaran^367ccb1013e640e838392b4330820bf4d6627803_0.db.newbbthread.tpl.php خط 330
هشدار: Undefined array key "جادوآموز سال‌بالایی" در فایل /home/jadoogar/xoops_data/caches/smarty_compile/5b92d3a4_newbb_purple_jadoogaran^367ccb1013e640e838392b4330820bf4d6627803_0.db.newbbthread.tpl.php خط 330
هشدار: Undefined array key "جادوآموز سال‌بالایی" در فایل /home/jadoogar/xoops_data/caches/smarty_compile/5b92d3a4_newbb_purple_jadoogaran^367ccb1013e640e838392b4330820bf4d6627803_0.db.newbbthread.tpl.php خط 330
هشدار: Undefined array key "جادوآموز سال‌بالایی" در فایل /home/jadoogar/xoops_data/caches/smarty_compile/5b92d3a4_newbb_purple_jadoogaran^367ccb1013e640e838392b4330820bf4d6627803_0.db.newbbthread.tpl.php خط 330
هشدار: Undefined array key "جادوآموز سال‌بالایی" در فایل /home/jadoogar/xoops_data/caches/smarty_compile/5b92d3a4_newbb_purple_jadoogaran^367ccb1013e640e838392b4330820bf4d6627803_0.db.newbbthread.tpl.php خط 330
منسوخ‌شده
XoopsTpl::get_template_vars is deprecated, please use getTemplateVars trace: /class/template.php:654 /modules/newbb/viewtopic.php:244
XoopsTpl::get_template_vars is deprecated, please use getTemplateVars trace: /class/template.php:654 /modules/newbb/viewtopic.php:244
XoopsTpl::get_template_vars is deprecated, please use getTemplateVars trace: /class/template.php:654 /modules/newbb/viewtopic.php:244
XoopsTpl::assign_by_ref is deprecated, please use assignByRef trace: /class/template.php:283 /modules/newbb/viewtopic.php:462
XoopsTpl::assign_by_ref is deprecated, please use assignByRef trace: /class/template.php:283 /modules/newbb/viewtopic.php:469
XoopsTpl::assign_by_ref is deprecated, please use assignByRef trace: /class/template.php:283 /modules/newbb/viewtopic.php:733
پرس‌وجوها
0.000091 - SET SQL_BIG_SELECTS = 1
0.000661 - SELECT * FROM config WHERE (`conf_modid` = '0' AND `conf_catid` = '1') ORDER BY conf_order ASC
0.000183 - SELECT sess_data, sess_ip FROM session WHERE sess_id = '3nmrc27i49js0gjbca4fra85eu'
0.000957 - SELECT COUNT(*) FROM group_permission WHERE (`gperm_modid` = '1' AND (`gperm_groupid` = '3') AND `gperm_name` = 'module_read' AND `gperm_itemid` = '188')
0.000836 - SELECT * FROM config WHERE (`conf_modid` = '188') ORDER BY conf_order ASC
0.000144 - DELETE FROM protector_access WHERE expire < UNIX_TIMESTAMP()
0.000169 - SELECT COUNT(*) FROM protector_access WHERE ip='18.97.14.90' AND request_uri='/modules/newbb/viewtopic.php?viewmode=flat&order=DESC&topic_id=813&forum=33&move=next'
0.000119 - SELECT COUNT(*) FROM protector_access WHERE ip='18.97.14.90'
0.000161 - INSERT INTO protector_access SET ip='18.97.14.90', request_uri='/modules/newbb/viewtopic.php?viewmode=flat&order=DESC&topic_id=813&forum=33&move=next', expire=UNIX_TIMESTAMP()+'30'
0.000508 - SELECT * FROM newbb_topics WHERE 1=1 AND forum_id=33 AND topic_id >813 ORDER BY topic_id ASC LIMIT 1
0.000214 - SELECT * FROM newbb_forums WHERE forum_id = '33'
0.003319 - SELECT COUNT(*) FROM `newbb_posts` WHERE (`topic_id` = '883' AND `approved` = '1')
0.004812 - SELECT p.*, t.* FROM newbb_posts p, newbb_posts_text t WHERE p.topic_id=883 AND p.post_id = t.post_id AND p.approved = 1 ORDER BY p.post_id DESC LIMIT 0, 10
0.000279 - UPDATE newbb_topics SET topic_views = LAST_INSERT_ID(topic_views + 1) WHERE topic_id =883
0.000463 - SELECT * FROM config WHERE (`conf_modid` = '1') ORDER BY conf_order ASC
0.000238 - SELECT * FROM config WHERE (`conf_modid` = '0' AND `conf_catid` = '5') ORDER BY conf_order ASC
0.000230 - SELECT * FROM config WHERE (`conf_modid` = '0' AND `conf_catid` = '3') ORDER BY conf_order ASC
0.004987 - SELECT DISTINCT gperm_itemid FROM group_permission WHERE gperm_name = 'block_read' AND gperm_modid = 1 AND gperm_groupid IN (3)
0.000959 - SELECT b.* FROM newblocks b, block_module_link m WHERE m.block_id=b.bid AND b.isactive=1 AND b.visible=1 AND m.module_id IN (0,188) AND b.bid IN (1004,993,992,991,990,989,1003,1002,1001,1000,999,998,997,996,995,994,1006,1005,951,952,953,954,955,956,957,958,959,961,960,940,950,949,941,942,943,944,945,946,947,948,929,930,931,932,933,934,935,936,937,938,939,928,927,918,919,920,921,922,923,924,925,926,868,878,869,870,872,871,873,874,876,879,880,881,883,962,866,865,231,230,984,983,982,981,610,980,641,10,9,7,6,3,2,714,712,710,708,704,713,701,711,700,699,696,697,695,698,688,687,686,680,684,678,677,674,673,672,670,669,665,660,657,656,655,654,639,643,628,625,646,624,623,607,606,599,598,597,596,592,589,588,575,573,572,570,567,566,564,558,578,555,529,528,451,449,563,445,436,435,427,466,258,221,218,176,472,470,471,467,158,140,136,644,1008,1009,1010) ORDER BY b.weight, m.block_id
0.000262 - SELECT f.*, s.tpl_source FROM tplfile f LEFT JOIN tplsource s ON s.tpl_id=f.tpl_id WHERE (`tpl_tplset` = 'jadoogaran' AND `tpl_file` = 'system_block_dummy.tpl') ORDER BY tpl_refid
0.000325 - SELECT f.*, s.tpl_source FROM tplfile f LEFT JOIN tplsource s ON s.tpl_id=f.tpl_id WHERE (`tpl_tplset` = 'default' AND `tpl_file` = 'system_block_dummy.tpl') ORDER BY tpl_refid
0.000281 - SELECT * FROM smiles
0.000180 - DELETE FROM online WHERE online_updated < 1747862624
0.000200 - SELECT COUNT(*) FROM online WHERE online_uid=0 AND online_ip='18.97.14.90'
0.000352 - UPDATE online SET online_updated = 1747862924, online_module = 188 WHERE online_uid = 0 AND online_ip='18.97.14.90'
0.000123 - SELECT * FROM online
0.000202 - SELECT * FROM users WHERE uid = '48835'
0.000178 - SELECT * FROM users WHERE uid = '46589'
0.000163 - SELECT COUNT(*) FROM online WHERE `online_module` = '188'
0.000332 - SELECT f.*, s.tpl_source FROM tplfile f LEFT JOIN tplsource s ON s.tpl_id=f.tpl_id WHERE (`tpl_tplset` = 'jadoogaran' AND `tpl_file` = 'system_block_online.tpl') ORDER BY tpl_refid
0.000346 - SELECT f.*, s.tpl_source FROM tplfile f LEFT JOIN tplsource s ON s.tpl_id=f.tpl_id WHERE (`tpl_tplset` = 'default' AND `tpl_file` = 'system_block_online.tpl') ORDER BY tpl_refid
0.001399 - SELECT t.topic_id, t.topic_replies, t.forum_id, t.topic_title, t.topic_views, t.type_id, f.forum_name,t.topic_status, p.post_id, p.post_time, p.icon, p.uid, p.poster_name FROM newbb_topics AS t LEFT JOIN newbb_posts AS p ON t.topic_last_post_id=p.post_id LEFT JOIN newbb_forums AS f ON f.forum_id=t.forum_id WHERE 1=1 AND t.forum_id IN (7) AND t.approved = 1 AND p.post_time>1716758924 ORDER BY t.topic_last_post_id DESC LIMIT 0, 3
0.000294 - SELECT uid, uname, name FROM users WHERE level > 0 AND uid IN(35656,48692)
0.000289 - SELECT f.*, s.tpl_source FROM tplfile f LEFT JOIN tplsource s ON s.tpl_id=f.tpl_id WHERE (`tpl_tplset` = 'jadoogaran' AND `tpl_file` = 'newbb_block.tpl') ORDER BY tpl_refid
0.000423 - SELECT f.*, s.tpl_source FROM tplfile f LEFT JOIN tplsource s ON s.tpl_id=f.tpl_id WHERE (`tpl_tplset` = 'default' AND `tpl_file` = 'newbb_block.tpl') ORDER BY tpl_refid
0.000537 - SELECT t.topic_id, t.topic_replies, t.forum_id, t.topic_title, t.topic_views, t.type_id, f.forum_name,t.topic_status, p.post_id, p.post_time, p.icon, p.uid, p.poster_name FROM newbb_topics AS t LEFT JOIN newbb_posts AS p ON t.topic_last_post_id=p.post_id LEFT JOIN newbb_forums AS f ON f.forum_id=t.forum_id WHERE 1=1 AND t.forum_id IN (4,23,3,5,58,13,64,29) AND t.approved = 1 AND p.post_time>1716758924 ORDER BY t.topic_last_post_id DESC LIMIT 0, 3
0.000239 - SELECT uid, uname, name FROM users WHERE level > 0 AND uid IN(37183,48630,47729)
0.002341 - SELECT t.topic_id, t.topic_replies, t.forum_id, t.topic_title, t.topic_views, t.type_id, f.forum_name,t.topic_status, p.post_id, p.post_time, p.icon, p.uid, p.poster_name FROM newbb_topics AS t LEFT JOIN newbb_posts AS p ON t.topic_last_post_id=p.post_id LEFT JOIN newbb_forums AS f ON f.forum_id=t.forum_id WHERE 1=1 AND t.forum_id IN (33,14,21,38,48,71,28,25,16,44) AND t.approved = 1 AND p.post_time>1716758924 ORDER BY t.topic_last_post_id DESC LIMIT 0, 8
0.000416 - SELECT uid, uname, name FROM users WHERE level > 0 AND uid IN(48835,48603,48630,48922,47729,62,13161)
0.000416 - SELECT t.topic_id, t.topic_replies, t.forum_id, t.topic_title, t.topic_views, t.type_id, f.forum_name,t.topic_status, p.post_id, p.post_time, p.icon, p.uid, p.poster_name FROM newbb_topics AS t LEFT JOIN newbb_posts AS p ON t.topic_last_post_id=p.post_id LEFT JOIN newbb_forums AS f ON f.forum_id=t.forum_id WHERE 1=1 AND t.forum_id IN (73) AND t.approved = 1 AND p.post_time>1716758924 ORDER BY t.topic_last_post_id DESC LIMIT 0, 2
0.000209 - SELECT uid, uname, name FROM users WHERE level > 0 AND uid IN(62,48835)
0.001925 - SELECT t.topic_id, t.topic_replies, t.forum_id, t.topic_title, t.topic_views, t.type_id, f.forum_name,t.topic_status, p.post_id, p.post_time, p.icon, p.uid, p.poster_name FROM newbb_topics AS t LEFT JOIN newbb_posts AS p ON t.topic_last_post_id=p.post_id LEFT JOIN newbb_forums AS f ON f.forum_id=t.forum_id WHERE 1=1 AND t.forum_id IN (17) AND t.approved = 1 AND p.post_time>1716758924 ORDER BY t.topic_last_post_id DESC LIMIT 0, 3
0.000265 - SELECT uid, uname, name FROM users WHERE level > 0 AND uid IN(13161,48197)
0.000155 - DELETE FROM newbb_online WHERE online_updated < 1747862774
0.000099 - DELETE FROM online WHERE online_updated < 1747862774
0.000160 - SELECT COUNT(*) FROM online WHERE online_uid=0 AND online_ip='18.97.14.90'
0.000279 - UPDATE online SET online_updated = 1747862924, online_module = 188 WHERE online_uid = 0 AND online_ip='18.97.14.90'
0.000128 - SELECT COUNT(*) FROM newbb_online WHERE online_uid=0 AND online_ip='18.97.14.90'
0.000381 - UPDATE newbb_online SET online_updated= '1747862924', online_forum = '33', online_topic = '883' WHERE online_uid = 0 AND online_ip='18.97.14.90'
0.000678 - DELETE FROM newbb_online WHERE ( online_uid > 0 AND online_uid NOT IN ( SELECT online_uid FROM online WHERE online_module =188 ) ) OR ( online_uid = 0 AND online_ip NOT IN ( SELECT online_ip FROM online WHERE online_module =188 AND online_uid = 0 ) )
0.000153 - SELECT * FROM newbb_online WHERE `online_topic` = '883'
0.000145 - SELECT cat_title, cat_id FROM newbb_categories WHERE cat_id = '5'
0.000604 - SELECT * FROM `users` WHERE `uid` IN (40324,48397,41941,46589,48373,48317,48878,48835,47975,13161)
0.000154 - SELECT rank_title AS title, rank_image AS image FROM ranks WHERE rank_id = 259
0.000152 - SELECT groupid FROM groups_users_link WHERE uid=13161
0.000110 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=58
0.000093 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=63
0.000091 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=64
0.000091 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=32
0.000103 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=19
0.000103 - SELECT rank_title AS title, rank_image AS image FROM ranks WHERE rank_id = 126
0.000125 - SELECT groupid FROM groups_users_link WHERE uid=40324
0.000107 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=58
0.000091 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=19
0.000090 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=6
0.000089 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=32
0.000097 - SELECT rank_title AS title, rank_image AS image FROM ranks WHERE rank_id = 136
0.000119 - SELECT groupid FROM groups_users_link WHERE uid=41941
0.000104 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=58
0.000093 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=8
0.000091 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=19
0.000088 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=34
0.000089 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=32
0.000096 - SELECT rank_title AS title, rank_image AS image FROM ranks WHERE rank_id = 191
0.000140 - SELECT groupid FROM groups_users_link WHERE uid=46589
0.000101 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=32
0.000091 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=19
0.000089 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=9
0.000089 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=1
0.000088 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=58
0.000141 - SELECT rank_title AS title, rank_image AS image FROM ranks WHERE rank_id = 131
0.000169 - SELECT groupid FROM groups_users_link WHERE uid=47975
0.000099 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=58
0.000091 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=19
0.000090 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=9
0.000090 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=35
0.000091 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=32
0.000160 - SELECT rank_title AS title, rank_image AS image FROM ranks WHERE rank_min <= 27 AND rank_max >= 27 AND rank_special = 0
0.000116 - SELECT groupid FROM groups_users_link WHERE uid=48317
0.000092 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=19
0.000094 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=7
0.000093 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=58
0.000114 - SELECT rank_title AS title, rank_image AS image FROM ranks WHERE rank_id = 129
0.000138 - SELECT groupid FROM groups_users_link WHERE uid=48373
0.000091 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=58
0.000089 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=7
0.000089 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=60
0.000129 - SELECT rank_title AS title, rank_image AS image FROM ranks WHERE rank_id = 133
0.000115 - SELECT groupid FROM groups_users_link WHERE uid=48397
0.000090 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=57
0.000089 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=7
0.000092 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=19
0.000106 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=32
0.000109 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=35
0.000094 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=58
0.000099 - SELECT rank_title AS title, rank_image AS image FROM ranks WHERE rank_id = 132
0.000118 - SELECT groupid FROM groups_users_link WHERE uid=48835
0.000092 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=35
0.000119 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=32
0.000093 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=58
0.000099 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=19
0.000129 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=8
0.000115 - SELECT rank_title AS title, rank_image AS image FROM ranks WHERE rank_id = 257
0.000125 - SELECT groupid FROM groups_users_link WHERE uid=48878
0.000092 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=63
0.000091 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=53
0.000097 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=58
0.000090 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=35
0.000090 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=34
0.000090 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=32
0.000088 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=19
0.000092 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=8
0.000089 - SELECT * FROM groups WHERE groupid=1
0.000147 - SELECT online_uid FROM newbb_online WHERE online_uid IN (13161, 40324, 41941, 46589, 47975, 48317, 48373, 48397, 48835, 48878)
0.000214 - SELECT user_digests, uid FROM newbb_user_stats WHERE uid IN( 13161, 40324, 41941, 46589, 47975, 48317, 48373, 48397, 48835, 48878)
0.000211 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '40324'
0.000870 - SELECT o.*,o.field_id FROM profile_field AS o LEFT JOIN profile_category AS l ON o.cat_id = l.cat_id WHERE o.field_id != '0' ORDER BY l.cat_weight ASC, o.field_weight ASC
0.000176 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '40324'
0.000134 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '40324'
0.000122 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '40324'
0.000117 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '40324'
0.000266 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48397'
0.000177 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48397'
0.000165 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48397'
0.000162 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48397'
0.000161 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48397'
0.000361 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '41941'
0.000187 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '41941'
0.000169 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '41941'
0.000177 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '41941'
0.000153 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '41941'
0.000220 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '46589'
0.000137 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '46589'
0.000125 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '46589'
0.000120 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '46589'
0.000119 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '46589'
0.000205 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48373'
0.000120 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48373'
0.000113 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48373'
0.000114 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48373'
0.000132 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48373'
0.000186 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48317'
0.000130 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48317'
0.000121 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48317'
0.000113 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48317'
0.000111 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48317'
0.000188 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48878'
0.000125 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48878'
0.000133 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48878'
0.000117 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48878'
0.000115 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48878'
0.000234 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48835'
0.000163 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48835'
0.000143 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48835'
0.000157 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48835'
0.000132 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '48835'
0.000219 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '47975'
0.000151 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '47975'
0.000140 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '47975'
0.000137 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '47975'
0.000130 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '47975'
0.000205 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '13161'
0.000151 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '13161'
0.000135 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '13161'
0.000138 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '13161'
0.000132 - SELECT * FROM profile_profile WHERE profile_id = '13161'
0.000366 - SELECT f.*, s.tpl_source FROM tplfile f LEFT JOIN tplsource s ON s.tpl_id=f.tpl_id WHERE (`tpl_tplset` = 'jadoogaran' AND `tpl_file` = 'system_pagenav.tpl') ORDER BY tpl_refid
0.000260 - SELECT f.*, s.tpl_source FROM tplfile f LEFT JOIN tplsource s ON s.tpl_id=f.tpl_id WHERE (`tpl_tplset` = 'default' AND `tpl_file` = 'system_pagenav.tpl') ORDER BY tpl_refid
0.000241 - SELECT * FROM `newbb_moderates` WHERE (`uid` = '0' AND (`forum_id` = '0' OR `forum_id` = '33') AND `mod_end` > '1747862925')
0.001647 - SELECT * FROM group_permission WHERE (`gperm_modid` = '188' AND `gperm_groupid` IN (3) AND `gperm_itemid` = '33' AND `gperm_name` IN ('forum_access', 'forum_view', 'forum_post', 'forum_reply', 'forum_edit', 'forum_delete', 'forum_addpoll', 'forum_vote', 'forum_attach', 'forum_noapprove', 'forum_type', 'forum_html', 'forum_signature', 'forum_pdf', 'forum_print'))
0.000245 - SELECT `cat_id`, `cat_order`, `cat_title` FROM `newbb_categories` WHERE `cat_id` IN (2, 6, 3, 5) ORDER BY cat_order ASC
0.000247 - SELECT f.*, s.tpl_source FROM tplfile f LEFT JOIN tplsource s ON s.tpl_id=f.tpl_id WHERE (`tpl_tplset` = 'jadoogaran' AND `tpl_file` = 'newbb_viewtopic.tpl') ORDER BY tpl_refid
0.000275 - SELECT f.*, s.tpl_source FROM tplfile f LEFT JOIN tplsource s ON s.tpl_id=f.tpl_id WHERE (`tpl_tplset` = 'default' AND `tpl_file` = 'newbb_viewtopic.tpl') ORDER BY tpl_refid
0.000220 - SELECT f.*, s.tpl_source FROM tplfile f LEFT JOIN tplsource s ON s.tpl_id=f.tpl_id WHERE (`tpl_tplset` = 'jadoogaran' AND `tpl_file` = 'newbb_thread.tpl') ORDER BY tpl_refid
0.000227 - SELECT f.*, s.tpl_source FROM tplfile f LEFT JOIN tplsource s ON s.tpl_id=f.tpl_id WHERE (`tpl_tplset` = 'default' AND `tpl_file` = 'newbb_thread.tpl') ORDER BY tpl_refid
0.000252 - SELECT f.*, s.tpl_source FROM tplfile f LEFT JOIN tplsource s ON s.tpl_id=f.tpl_id WHERE (`tpl_tplset` = 'jadoogaran' AND `tpl_file` = 'system_notification_select.tpl') ORDER BY tpl_refid
0.000237 - SELECT f.*, s.tpl_source FROM tplfile f LEFT JOIN tplsource s ON s.tpl_id=f.tpl_id WHERE (`tpl_tplset` = 'default' AND `tpl_file` = 'system_notification_select.tpl') ORDER BY tpl_refid
مجموع: 187
بلوک‌ها
بلوک سفارشی (HTML): نه در حافظه پنهان
بلوک سفارشی (HTML): نه در حافظه پنهان
بلوک سفارشی (قالب‌بندی خودکار + смайлики): نه در حافظه پنهان
چه کسانی آنلاین هستند: نه در حافظه پنهان
موضوعات اخیر پاسخ داده‌شده (استفاده از بلاک پیشرفته برای رندر موضوع): نه در حافظه پنهان
موضوعات اخیر پاسخ داده‌شده (استفاده از بلاک پیشرفته برای رندر موضوع): نه در حافظه پنهان
موضوعات اخیر پاسخ داده‌شده (استفاده از بلاک پیشرفته برای رندر موضوع): نه در حافظه پنهان
موضوعات اخیر پاسخ داده‌شده (استفاده از بلاک پیشرفته برای رندر موضوع): نه در حافظه پنهان
موضوعات اخیر پاسخ داده‌شده (استفاده از بلاک پیشرفته برای رندر موضوع): نه در حافظه پنهان
مجموع: 9
اضافی
فایل‌های درج‌شده: 279 فایل
مصرف حافظه: 10976528 bytes
زمان‌سنج‌ها
بارگذاری XOOPS، 0.197 ثانیه طول کشید.
بارگذاری XOOPS Boot، 0.023 ثانیه طول کشید.
بارگذاری Module init، 0.036 ثانیه طول کشید.
بارگذاری newBB_Header، 0.004 ثانیه طول کشید.
بارگذاری newBB_viewtopic، 0.152 ثانیه طول کشید.
بارگذاری XOOPS output init، 0.038 ثانیه طول کشید.
بارگذاری Module display، 0.089 ثانیه طول کشید.
بارگذاری Page rendering، 0.009 ثانیه طول کشید.