هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه ی جغد ها
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹:۲۰ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
هدویگ هو هوی بلندی سر می‌ده و با تمام قدرت بال‌بال می‌زنه بلکه بتونه از دست ساکورا رهایی پیدا کنه. اما ساکورا بی‌توجه به تلاش جان‌گدازِ جغدِ بنده مرلین، پاشو سفت چسبیده بود و در حال حرکت در خیابون بود.
- دوست داری از چه راهی به زندگیمون پایان بدیم جغد من؟
- هو هو.

به نظر ساکورا در تعبیر حرف‌های هدویگ اصلا خوب نبود، چون در حالی که هدویگ گفته بود "ولی من نمی‌خوام بمیرم"، ساکورا خیال دیگه‌ای کرده بود.
- هممم اشک می‌ریزی به معنای این که سم رو ترجیح می‌دی؟
- هو هو هو!

هدویگ که برای دقایقی به نظر تسلیم شده بود، با شنیدن این حرف ساکورا دوباره بال‌بال‌ زدنشو از سر می‌گیره. ساکورا هم هم‌چنان در حال تعبیرهای ساکورا پسند از هوهوهای جغد نگون‌بخت بود.
- نظرت عوض شد؟ می‌خوای چشمات بزنه بیرون؟ فکر کنم دار زدن راهکارش باشه.

اینجاس که فکری به ذهن هدویگ خطور می‌کنه. بالاخره هدویگ جغد بود و جغد در داستان‌ها بعنوان دانای خردمندِ حیوانات محسوب می‌شد. این موردو به این که هدویگ جغد پسر برگزیده بود اضافه کنید، که در واقع هدویگ رو هم به جغد برگزیده تبدیل می‌کرد. اینطوری می‌تونیم به این نتیجه برسیم که هدویگ جغدی بود که در این لحظه بفهمه می‌تونه ساکورا رو با روشی گول بزنه که بعنوان یک پرنده ازش جون سالم به در ببره. مثلا سقوط از بلندی!

بنابراین هدویگ سعی می‌کنه با رها کردن خودش به گونه‌ای که چپکی از دست ساکورا آویزون بشه، حرکت خودکشی به شکل سقوط رو برای ساکورا تداعی کنه.
- هو هو.



پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵:۳۷ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
لرد سیاه منتظر بود و هیچ علاقه‌ای به انتظار کشیدن و تلف کردن وقتش نداشت! پس باید به سرعت کسی داخل تونل می‌شد؛ ولی ترساندن ارباب از خنثی کردن بمب هم ریسک بیشتری داشت.

مرگخوار‌ها نگاهی به همدیگر انداختند و منتظر شدند یک ‌نفر پا پیش بگذارد. ولی کسی هنوز از جانش سير نشده بود، پس همچنان در سکوتی سنگین منتظر ماندند...
وقتی آنقدر منتظر ماندند تا صدای پس‌زمینه به جیرجیرک تغییر کرد، و بازهم کسی داوطلب نشد. شروع کردند به هل‌دادن یکدیگر تا بلاخره بدبخت مرلین‌زده ای به بیرون پرت شد.
- من میرم ارباب.

بعد رو به مرگخوارها کرد و گفت:
- نامردا! اگه برنگشتم به زنا و بچه هام بگین دوستشون داشتم.

سپس با حال فردی در قرون وسطی که به دادگاه تفتیش عقاید می‌رود به سمت تونل به راه افتاد. پایش را به داخل تاریکی تونل که گذاشت، شروع کرد به یادکردن تمام مقدسات و نامقدساتی که می‌شناخت.
- روونا، خودت کمکم کن.

بعد با حال زاری دو قدم جلوتر رفت.
- مرلینا، تو رو مرلین به دادم برس! من هنوز جوونم. تازه اول چلچلیمه!

و همینطور ذکرگویان و اشک ریزان رفت و رفت تا به وسط تونل رسید. آنجا ایستاد و منتظر ماند تا صدای پای اربابش را بشنود و به روشی که خودش هم نمی‌دانست او را بترساند و زنده هم بماند، اما مغزش او را یاری نمی‌داد و راه های چرت و پرتی را نشان می‌داد و چرند هم زیاد می‌گفت.
- تو این تاریکی من چجوری بپرم جلوی ارباب؟ اصلا دیده نمی‌شم!
- یعنی چی که ادای دلقک در بیارم؟ مسخرم مگه؟
- الان آهنگ تبلیغ یخچال فریزر به چه درد من میخوره که پخش میکنی؟

و ناگهان چراغی بالای سرش روشن شد که البته تاثیری بر تاریکی تونل نداشت، ولی به هر حال کمک بزرگی بود.
- نعره می‌زنم!



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱:۱۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
پرنده‌ای پر می‌زد.
سپس جیز شد.
باران گرفت، خیس شد.
بی‌پدری آمد در قفسش نهاد و آب و نانش داد. خداوند پدرش را بیامرزد.
پرنده قوی شد و قفس را شکست. مانند تخمی که ز آغاز از آن سر برواؤده بود.
سپس سوسماری از توی حلقش درآمد و گلوی سگ همسایه را درید.
گرازی تخم گذاشت.
اما گردنش نگرفت و تخم کپک زد.
آنگاه هاگ‌های تولیدشده‌‌‌اش به خرسی چسبیند.
خرس خارشش گرفت. زگیل داشت. پشت خود را به نزدیک‌ترین درخت مالاند و خاراند خویش را.
سپس زیر آن درخت آلبالو محتویات مثانه‌اش را گم نمود و اشک‌ریزان به سوی دامن مادرش شتافت.
هنوز در تأیین قلمرو نوب بود.
اما هاگ‌ها از تنش جدا شده و مثل جیمبو با باد پرواز می‌کردند.
هرکدام جایی تاریک، سرد و مرطوب یافتند و مشغول به رشد شدند.
مدتی بعد، گودریک از غار شیری سربرآورد.
هلنا از سوراخ گورکنی.
روونا از سولاخ دماغ زاغی.
و سالازار، از لانه‌ی ماری.

و این چهار تن، هاگوارتز را بنا نهادند.

هرکی هم غیر از این بگه، دروغ گفته.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱۲:۱۸:۱۶
دلیل ویرایش: نعوذ بالله
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱۶:۱۹:۵۳
دلیل ویرایش: پاشیموکیتخ
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱۷:۲۵:۱۱
دلیل ویرایش: الو جادوکار؟!

تصویر کوچک شده
بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱:۴۶:۳۴ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
پست پایانی


در همین حین که مرگخوارا، مشغول ترمیم کانون از هم گسیخته ی خانواده اسب های آبی بودن؛ جلوی در باغ وحش چندین کالسکه از بخش مراقبت از جانوران جادویی، مبارزه با مخدرات جادویی و اطلاعات و امنیت وزارت سحر و جادو به همراه تعداد زیادی کارآگاه و مفَتِّش آپارات کردن.

مسئول عملیات از کالسکه پیاده شد. دست راستش رو با دونات توش بالا آورد و فریاد زد:
- شروع کنید!

بلافاصله بعد از اعلام دستور، تمامی نیرو ها با فریاد به سمت دیواره و در ورودی هجوم آوردن. که موجب به بار اومدن مصدومات و خسارات زیادی شد و عملیات مدت کوتاهی پس از شروعش، لغو شد. اما با پا درمیونی مسئولین، تذکر به بی جنبه های عملیات ندیده و با توجه به اهمیت ماجرا عملیات دوباره و با شدتی کم تر شروع شد.

رئیس، دوناتش رو بالا آورد و گاز بزرگی به آن زد. اما بلافصله با درد بسیار تفش کرد و اعتراض کرد:
- حالا من حالم خوب نیست و یادم میره! شما نمیفهمین من دندونام پوسیده ان و دونات نمیخورم؟

سپس دونات رو به سمت دستیارش گرفت و با بی میلی و اکراه دونات رو به او تعارف کرد:
- میخوری؟
- آخ آره. یه هفتس با زنم دعوام شده و از خورد و خوراک افتدربلعا...

رئیس در حالیکه سعی می کرد، دستش رو که تا آرنج در حلق دستیارش فرو رفته بود، در بیاره، فریاد زد:
- یکم تعارف حالیت باشه. گشنه!

اما اوضاع داخل باغ وحش خیلی متشنج تر از این حرفا شده بود. مدیر باغ وحش که اوضاع رو وخیم دیده بود، دستور داده بود همه قفس هارو باز کنن تا یه بلبشویی ایجاد کنه و بتونه فرار کنه. بازدید کننده ها همه فریاد زنان دور محوطه باغ وحش میچرخیدن و حیوونا هم از فیل، که حالا کارش خیلی رونق گرفته بود، پف فیل گرفته بودن و اوضاع رو تماشا می کردن.

مرگخوارا هم که موقعیت رو فراهم دیدن، لرد رو راضی کردن که سرگرمی بسه و تا دستگیر نشدیم ازینجا بریم. لرد هم که ارباب بسیار نرم خویی بود، با دو سه تا کروشیویی که حواله مرگخواراش و حتی بازدیدکننده ها کرد، راضی شد که میتونن برن و به خانه ریدل ها آپارات کردن.

مدیر باغ وحش رو، درحالیکه کیسه های طلایی که نیکلاس بهش داده بود رو پشت سرش میکشید، با چندتا پریزاد رودولف پسند کنار در پشتی باغ وحش دستگیر کردن. وقتی کنار رئیس آوردنش، رئیس بلافاصله چکی زیر گوشش خوابوند و گفت:
- اینجا فقط من سوال میپرسم!
- باشه. من که چیزی نگفتم! بپرس.

مدیر لحظاتی صبر کرد که رئیس سوالاشو بپرسه. اما رئیس با حالتی پوکر به مدیر نگاه می کرد. ناگهان متوجه شد که باید سوال بپرسه. به دستیارش اشاره کرد و سرش داد زد:
- پرونده دست توئه! بیا بپرس!

دستیار جلو اومد و چک دیگه ای زیر اون یکی گوشش خوابوند.
- اینجا فقط من سوال میپرسم! نیکلاس فلامل کیه و تو چه ارتباطی باهاش داری!
- مالک باغ وحشه و اینجارو چند روز پیش خرید. من فقط براش کار میکنم.
- پس توهم باهاش توی قاچاق سنگ های جادوی مخدر همدستی!
- قاچاق؟

ناگهان رئیس و دستیارش، هردو، همزمان دو چک زیر دو گوش مدیر خوابوندن. سپس هردو بازهم همزمان گفتن:
- اینجا فقط ما سوال میپرسیم.

اما مدیر بیهوش شده بود و چیزی نشنید. جعفر که از آن طرف شاهد تمام ماجرا بود خنده ای کرد و گفت:
- هعی نیکلاس! تو که کیمیا گری بودی کا! نمیباس سر دو نخ سنگ مع ره مجبورم کنی که لوت بدم!

سپس چوبش رو از زیر بغلش برداشت و گوسفنداش رو به سمت دشت هی کرد.

پایان


ویرایش شده توسط جعفر کدوالادر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱:۵۲:۲۳


تصویر کوچک شده



Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


در آغوش روشنایی پروفسور!



پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰:۲۸ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
بازنشستگی تریلانی

---

کافه سه دسته چاقو - بورکینافاسو

ساحره ای که روبروی سیبل تریلانی نشسته بود پرسید:
_ راس میگن شما پرفسور هاگوارتز بودین؟ همکار آلبوس دامبلدور بودین؟

سیبل، عینک ته استکانیش که چشمانش را ورقلمبیده نشان میداد اندکی جا به جا کرد، بادی به غبغب انداخت و پاسخ داد:
_ بله بله!

سپس ساحره، اندکی ابرویش را بالا انداخت و گفت:
_ یه شایعاتی هم هست حقیقتش. میگن شما هر جا میرید، اشتباهی پیشگویی میکنید... بخاطر همین مدام نقل مکان میکنید!

سیبل دماغش را باد کرد و گفت:
_ میازار موری که دانه کش است...

ساحره:
_ جـــــــان؟ ... چه ربطی داشت؟

سیبل دیگر معطل نکرد و به گوی سفیدی که روبرویش بود خیره شد، چشمانش را بست و با تمام توان زور زد:
_ اووووووووو.... اوووووووووووم

چنان زور میزد که عنقریب بود چشمانش از حدقه بزنند بیرون

سپس مکثی کرد و چیزهایی نامفهوم زیر لب زمزمه کرد:
_ آعوووو...وعوووو...عوووووو

در انتها با صورتی برافروخته و گونه هایی گل انداخته، چشمانش را باز کرد و خطاب به ساحره گفت:
_ مرغ میبینم!

ساحره:
_ مرغ؟

سیبل:
_ آری! مرغی که زاییده!

ساحره:
_ زاییده یا تخم گذاشته؟!

سیبل:
_ یعنی گاوتون زاییده!

ساحره پریشان شد و گفت:
_ یعنی بدبخت شدیم؟

سیبل:
_ خیر خیر... منظورم اینه خوشبخت شدین! گاوتون...همون مرغتون تخم گذاشته! تخم طلا!

ساحره که ذوق کرده بود از جا جست، چند گالیون جلوی سیبل انداخت و گفت:
_ وای! شما از کجا فهمیدی؟ ما مزرعه داریم. گاو هم داریم و میخواستیم مرغ و خروس هم بخریم! ولی شک داشتیم! حالا دیگه مطمئن شدم! هر چی گالیون برامون مونده میریم مرغ و خروس میخریم! بهترین سرمایه گذاریه!

سپس به سرعت از کافه خارج شد.

سیبل سریع گالیون هایی که جلویش بود را جمع کرد و در جیبش گذاشت. در همان لحظه مردی وارد کافه شد و درست کنار سیبل نشست و روزنامه پیام امروزش را روی میز انداخت. توجه سیبل به تیتر اول آن جلب شد:
نقل قول:

اطلاعیه شماره چهار اداره بهداشت وزارت سحر و جادوی بورکینافاسو:
به اطلاع جادوگران و ساحره های محترم میرسانیم، با توجه به شیوع آنفولانزای جادویی مرغی، طی طرحی ضربتی، کلیه ماکیان و مرغ و خروس ها معدوم خواهند شد. پیشاپیش از همکاری شما کمال تشکر را داریم.
قیرمیش قورمیش زاده - رییس اداره بهداشت


سیبل آب دهانش را قورت داد و با نگرانی زیر لب زمزمه کرد:
_ این یکی مشتری هم بدبخت شد پس!

سپس سریع چمدانش را از زیر میز بیرون کشید، سر پا ایستاد و باز زمزمه کرد:
_ دوباره وقت رفتنه!

و با صدایی بلند و شپلق گونه، غیب شد.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


print("OOPS KADE")
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶:۳۱ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
جادوفلیکس



توجه:


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


ماجراهای اوپس کده


In the inky maw of that infernal hold, where sunlight dares not creep, Fenris, the wolf of spite, unleashed a howl that shook the deep. With eyes that burned like embers, hatred in his every breath, He raged against the gods, who'd wrought this cursed, eternal death. His fangs, a gnashing storm, did lash at the enchanted stone, A ceiling bound by spells, a prison all his own. Those ancient wards, with power from a bygone age, they held him tight, But Fenris' fury, like a furnace, burned with endless night

در و دیوار زندان فنریر به خاطر عصبانیتش داغ شدن و ویرسینوس که نشسته بود کف زمین و داشت زنجیرهای خورده شده رو هضم می‌کرد، از جاش بلند شد و گفت:
- مطمئنی؟

فنریر مطمئن بود. در واقع برای اولین بار توی زندگی طولانی و تنها و ناراحت کننده‌ش که شب‌ها خودشو با گریه می‌خوابوند و با عروسکش که روی دیوار با ناخناش کنده‌بود، صحبت می‌کرد؛ مطمئن بود.
- آری آورنده روشنایی. اکنون زمان گرگ و تبر است.

ویرسینوس یه نگاه به خودش کرد، بعد زنجیرای خورده شده رو به خودش جذب کرد که محورش قوی‌تر و زنجیری‌تر بشه و تبر و گرگ دیگه نتونن شکلشو بهم بزنن و کسینوس یا تانژانتش کنن. در واقع اگه یک چیز تو دنیا وجود داشت که ویرسینوس جدی ازش بدش میومد، تانژانت و کسینوس بود. به نظرش هردوشون به شدت بی‌معنا بودن. و بعد ویرسینوس فهمید که اینا در واقع دوتا چیز هستن که ازشون بدش میاد و ریاضیش ضعیفه.

Mark my words! The ward upon that dungeon's hold, once strong and bright, Had grown as frail as shadows in the absence of All-Father's might! For Odin, wise and fierce, was far from Asgard's throne, they say, And Fenrir, scenting freedom's call, did seize the fleeting day. With primal rage, a tremor through the ancient stones he sent, His monstrous jaws, unchained at last, upon the ceiling rent! A mighty chunk of stone he tore, a grievous, gaping wound, And spat it forth with thunderous roar, a challenge to the ground

ویرسینوی یه نگاه به سنگایی که توی تار و پودشون جادو بود، کرد، یه تیکه دیگه زنجیر رو گاز زد و خورد و بعدش فکر کرد اگه یه تیکه زنجیر رو بذاره لای سنگا، آیا طعم بهتری پیدا میکنه؟ تا امتحان نمی‌کرد که نمی‌فهمید. بنابراین یه تیکه زنجیر رو که بوی مخلوط نفس ماهی و ریش زنان میداد رو برداشت و مثل کره مالید روی یه تیکه سنگ کنده‌شده از سقف که اونم با آب دهن فنریر مخلوط شده بود و درسته خوردش.
- Now that's some serious gourmet shit.

فنریر یه تیکه دیگه از سقف رو کند، ریخت رو زمین و بعدش اومد جلوی ویرسینوس که داشت محورا و انگشتاشو لیس میزد، دولا شد و در حالی که دندوناش سنگارو از لای خودشون می‌ریختن بیرون و خودشونو مسواک میزدن، گفت:
- تازیانه تاریکی، بپر بالا.

With Odin's ward a shattered husk, a gaping maw in stone, Virsinius, bold and resolute, did claim a mount of his own. Upon Fenrir's back he clambered, fearless of the beast's dire might, And perched astride the monstrous neck, a rider bathed in night. Together then, this fearsome twosome, from the dungeon's depths they rose, Where sunlight dared not penetrate, a place of endless woes. The wolf, with rage a burning pyre, did shake the ancient ground, As rider bold and beast untamed, for Asgard's surface bound!

ویرسینوس که محورشو با تمام وجود بین موهای بلند فنریر پیچونده‌بود، می‌تونست جریان شدید هوا به خاطر سرعت زیاد فنریر توی کندن سقف رو حس کنه. و البته حالا که از خیلی نزدیک به موهای بلند و سیاه فنریر نگاه می‌کرد، متوجه شد که حتی موهای فنریر هم دهن و دندون دارن. البته که این دهن و دندون‌ها مثل دهن و دندونای اصلیش نبودن و خیلی کوچولوتر بودن. ولی این کوچولو بودن به معنای تیز نبودن، نبود و در واقع اصلا فلفل نبین چه ریزه، بشکن ببین چه تیزه. البته که ویرسینوس قصد انجام همچین کاری رو نداشت و ادب و نزاکت حالیش میشد، بنابراین فقط لبخند معذبی به دهن‌ها و دندونای روی موهای فنریر زد و ناراحت شد که نتونسته ساندویچ سنگ و زنجیر براشون بیاره.

اما این ناراحتی زیاد طول نکشید، چون بالاخره اولین باریکه‌های نور ماه کامل که زمین پوشیده با علف‌های سبز و درختان عجیب آزگارد رو روشن کرده بود، مقابل چشمای ویرسینوس و فنریر قرار گرفت. گرگ و سوارش بالاخره به سطح رسیده بودن. و البته به نظر میرسید خیلی دورتر از قصر والراون و هر محل متمدنی باشن.

An age had turned to dust, an eternity in hold, Fenrir, the bane of Odin, broke from shadows, fierce and bold. He gazed upon the heavens, where Luna's face so bright, Did bathe the world in silver, a beacon in the night. A fearsome grin, a gnashing maw, with teeth that gleamed like knives, He raised his voice, a primal song that pierced the very lives of every being in the Nine Worlds, a howl that rent the air, A declaration of his freedom, a beast reborn, to dare! Though Asgard's halls stand empty, their thrones devoid of might, No trembling gods to witness him, bathed in the moon's soft light. Valraven's watchful gaze extinguished, cold and still, Fenrir, the harbinger of chaos, howls with savage will!

ولی خب این چیزا جلوشون رو نگرفت و فنریر حسابی تو صورت ماه زوزه کشید و ماه از شدت بوی نفسش مریض شد و افتاد توی بستر و خواهرش خورشید مجبور شد بیاد یکم ازش مواظبت کنه و هر نه دنیا یهو تاریک شدن و اصلا نمی‌دونستن چی‌شده، ولی خب ماه هم بهرحال شئ آسمانی نبود که به این زوزه‌ها بلرزه و سریع برگشت سر جاش و به سبک giga chad به فنریر نگاه کرد، که زیاد باعث خوشحالی فنریر نشد.

- بعدش چی قراره بشه پس؟

فنریر همونطور به ماه نگاه کرد و دندون نشون داد و غرید.
- ماه و خورشید رو خواهم خورد. هردویشان شکار من خواهند بود.
- آفرین پس واقعا.

البته که آفرین هم داشت واقعا. چون که انعکاس نعره فنریر همینطوری رفت و رفت، برگای درختارو ریزوند، برف روی کوه‌هارو ریزوند، یخ‌های قطب رو آب کرد و باعث شد پنگوئنا و خرس‌های قطبی و سیل‌ها منقرض بشن. بعدشم رفت و رسید به آزگارد و خورد تو دیوار دور شهر آزگارد و یه لحظه وایساد، سرش رو خاروند، یادش افتاد که صدای نعره فنریره و دیوار و این چیزا نمیتونن جلوشو بگیرن و بنابراین شونه‌شو انداخت بالا، بعد نعره کشید و از دیوارها رفت بالا و پرید توی شهر و شروع کرد به وارد شدن به گوش شهروندان و جادوگران و مردگان و زندگان و هرکی که اونجا بود. نعره فنریر بلافاصله بعد از ورود به گوش ملت، خودشو کوبید تو پرده گوششونو و پاره پوره‌ش کرد و رفت رسید به مغزشون.

نعره فنریر دستاشو به هم مالید، نفس عمیقی کشید، بعدشم خودشو با تمام قدرت کوبید توی مغز همه که باعث شد جادوگرا از گوش و چشم و بینیشون آب دماغ و غذا و خون بپاشه بیرون. اما اثری که روی شهروندان آزگاردی داشت، خیلی متفاوت‌تر بود و باعث شد مه عجیبی به رنگ زرد از توی گوش‌هاشون بزنه بیرون و همه‌شون به شدت سرشونو تکون بدن و با تعجب به اطرافشون نگاه کنن و تازه بفهمن که چی‌شده و چرا و چگونه!
و بعد، اولین ساکنین آزگارد فهمیدن چه اتفاقی افتاده.
- فنریر برگشته!
- بالاخره میتونیم از این دنیای فلاکت‌بار و جاودانگی زورکی آزاد بشیم!
- فنریر نجاتمون بده!

البته اون دور دورا توی دریاها و آب‌های بین دنیاها که خیلی هم سرد بودن و پر از کوسه، نهنگ و دلفین و نمو و باباش و دوری که هی همدیگه رو گم می‌کردن، بیداری حتی مهم‌تری داشت اتفاق می‌افتاد. نعره فنریر امواج دریارو شکافت، با کوسه‌ها و نهنگا بای بای کرد و رسید به اعماق اقیانوس که ماسه‌ها و سنگ‌ها به شکل عجیبی قرار گرفته بودن و گویا تپه خیلی گنده و خفنی تشکیل شده بود. البته این تپه کاملاً هم به نظر نمی‌رسید که ثابت باشه و گاه‌گداری یه تکون‌های ریزی به خودش می‌داد و انگار خودشو کش و قوس می‌داد یا حتی رشد می‌کرد.

In the crushing depths where sunlight dares not tread, Jormungandr, the world serpent, on the ocean floor lay dead. Eons he'd slumbered, cast away by Odin's might, A prisoner of the churning sea, lost in eternal night. But then a sound, a tremor deep, did pierce the ocean's hold, A brother's howl, a primal call, a tale of freedom told. Fenris' defiant cry awoke the serpent from his sleep, His ancient eyes, with hatred burning, glowed in the ocean's keep. A primal rage, a fury cold, within his coils did churn, The slumbering leviathan, for vengeance now would burn. The world itself would feel his wrath, a terror yet unknown, For Jormungandr, the world serpent, was to his fury thrown.

و یورمونگاندر که از خواب بیدار شده بود، همه ماسه‌ها و صخره‌ها و لونه‌هایی که موجودات دریا روی بدنش ساخته بودن رو خراب کرد و کلاه خوابش رو از سرش برداشت و چمدون وسایلش رو از کنارش قاپید و شروع کرد به صعود از عمق تاریک دریا. همون‌طور که بالا می‌رفت متوجه شد گرسنه‌شه که خب البته توی مسیرش تا چشم کار می‌کرد کوسه و نهنگ و دلفین بود. و در نتیجه، افعی عظیم هرچی سر راهش دید رو بلعید، حتی به دوری هم رحم نکرد که بعدش بتونه حسابی به نمو و باباش که حالا حالاها باید دنبالش می‌گشتن بخنده. و بعد که حسابی سیر و پر شد و تونست سه دور، دور کل دنیا بدنش رو بتابونه و همه شهرارو غرق کنه، به سطح آب رسید.

In the churning ocean's wrath, where mortals dared not tread, Jormungandr, the world-serpent, reared his monstrous head. Fenris' howl, a savage song, across the waves did fly, A call to chaos, a brother's rage, that met Jormungandr's eye. With primal fury in his gaze, a terror to behold, He answered Fenrir's battle cry, a legend to unfold. A monstrous bellow split the heavens, a tempest in its wake, The waves themselves cowered in fear, a monstrous serpent's wake. No slumber could restrain him now, no mortal plea suffice, Jormungandr, the world-encircling, claimed vengeance as his price. The empty halls of gods and men, a target etched in flame, He lashed the seas in fury's wake, and roared Asgard's coming doom!

بعدش یورمونگاندر شناکنان به سمت آزگارد رفت و هر چی ماهی و قایق و آدم و اسب و روباه دید رو خورد تا اینکه حتی بزرگ‌تر بشه و رنگ به فلس‌هاش که به خاطر قرن‌ها گرسنگی سفید شده بودن، برگرده. و بعد، یورمونگاندر سرش رو بالا آورد و از بالای دیوارهای عظیم آزگارد، به سیل مردم آزگاردی و جادوگر خیره شد.
سیل مردم آزگاردی رگناروک خواه و جادوگر و والکری رگناروک نخواه هم بهش خیره شدن. و بعد آزگاردی‌ها شروع کردن به تشویق و شادی و اسم یورمونگاندر و فنریر رو با خوشحالی فریاد زدن و یورمونگاندر به غایت متعجب شد که احتمالاً قابل درکه. جادوگرا و والکری‌ها البته سریع صحنه رو خالی کردن تا ببینن چه غلطی باید بخورن.
آزگاردی‌ها هم بعد از اینکه سریع ضیافتی ترتیب دادن و کلی پیش‌کشی به یورمونگاندر دادن، گفتن:
- بریم پیش فنریر؟

یورمونگاندر چشماشو تنگ کرد. با شک بهشون نگاه کرد. می‌خواست مطمئن بشه کلکی تو کارشون نیست و یهو دوباره نمیندازنش تو دریا، رودخونه یا دریاچه. بعد که از حسن نیتشون مطمئن شد و همه پیش‌کشی‌هاشون رو خورد، گفت:
- دلم واسه داداشیم تنگ شده. بپرید بالا جهتو نشون بدید زود بریم.

و در نتیجه، زود رفتن!

We were speeding together
Down the dark avenues
But besides of the stardom
All we got was blues

But through all of that sorrow
We were riding high
And the truth of the matter is
I never let you go, let you go

We were scanning the cities
Rocking to pay the dues
But besides of the glamour
All we got was bruised


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱۳:۰۱:۰۶

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷:۰۴ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
حسن مصطفی حسابی داغ شده بود و داد سخن داده بود. او که با اون سیبیلاش بی شباهت به هیتلر نبود:
تصویر کوچک شده







دستانش را مانند او تکان میداد و جادوآموزان را خطاب قرار میداد، گویی در برابر کنگره حزب نازی ایستاده است.

نقل قول:

حسن مصطفی:
جادوگر و ساحره و مشنگ و ماگل و گاگل و گوگول و اوجول و غیره...


یکی از جادوآموزان:
_ آقا اجازه؟ اوجول چیه؟

یکی دیگر از جادو آموزان:
_ همون جوجوله!

حسن مصطفی با عصبانیت چوبدستیشو کشید و چند کروشیو هوایی در کرد و گفت:
_ خفه ای پدر خران!

جادوآموزان:

حسن ادامه داد:
نقل قول:

همین هیپوگریف پدرفنگو ببینید فقط! همش گوشته! گوشت خالص! چه سوسیسی بشه این!


سپس به نزدیک ترین هیپوگریف نزدیک شد تا به صورت مستند گوشت ها را به جادوآموزان نشان بدهد ولی هیپوگریف که اصلا شوخی نداشت و متوجه حرف های بی ادبانه او شده بود، چنان منقاری به سرش زد که حسن جا به جا همون جا ولو شد و به دیار باقی شتافت.

ولی از اونجاییکه هاگوارتز خیلی کارش درسته و برای هر پلن اِی یه پلن بی هم داره، سریع یه یارو از آسمون ظاهر شد و با ششصد تا سرعت با جاروش فرود اومد، دستی کشید و گرد و خاکی کرد... سپس پرید پایین و به جادوآموزان هاج و واج گفت:
_ سلام برو بچس! حالا که حسن ترکید درس امروز رو من ادامه میدم. این داستانی که این بنده خدا در گذشته نوشته نمونه خوبیه. اینو بخونید: سانتورشناسی


ویرایش شده توسط بردلی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۲ ۱۴:۵۶:۱۵

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶:۴۰ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
بوم تنها صدایی بود که میوند، موش توی زمان برگردان گیر کرده بود و مدام زمان عوض می شد.

یه بار زمان برگردون تالاپ می خورد توی سر تام ریدل و قبل از شکستن دل مروپ می مرد لحظه بعد اسنیچ مسابقات قهرمانی درست یک سانتی متر قبل رسیدن به دست کاوشگر غیب می شد.

یه بار لرد وسط هوا با وان و اردک ظاهر می شد و تو هوگوارتز یه اژدها باله می رقصیدو خلاصه درهم برهم بود که ناگهان کسی گفت:
-یکم آروم تر داریم اینجا مطالعه میکنیم!

ساکورا که هی رنگ موهاش قرمز و قهره ای و آبی می شد نگاه بی حسی به بقیه که از دست گاو سه شاخ و دو دم فرار می کردن کرد.

-میگم آروم باشید، آدم بخواد خودکشی هم بکنه نمیتونه آرامش داشته باشه؟

این بار گودریک گریفیندور کنار ساکورا فرود اومد و شمشیرش درست یه میلی متری صورتش افتاد.
-آخ، اینجا چه جور جایی است؟
-عه تو. همیشه دوست داشتم ریشتو بچینم.

گودریک نیمبوس نزدیک ترین جادوگرش رو دزدید و در رفت.

-هعی آناتا باکا

یک نفر با نون بربری رد می شد و با شنیدن این جمله کوتاه هنگ کرد.

خلاصه موشه آخرید پرید بیرون از زمان برگردون و افتاد توی جنگل مو های پرپشت هاگرید و خود زمان برگردون خم افتاد وسط هاگوارتز و مثل بمب اتم منفجر شد.

الستور اون وسط ریز میومد و جن های خونگی با گابریل ریش دامبلدور رو گیر آورده بودن و داشتن طناب بازی می کردن، اسکورپیوس پولای بانگ گرینگرگورتز رو بالا میکشید و تام ریدل املای اسم بانکو چک میکرد و به بلاتریکس کروشیو می زد.

و اینگونه پروفسور مک گانگال به آلبوس که ریششو زده بودن طناب درست کرده بودن باهاش رسید و تستسترال به خونش نرسید.

مرلین هم چون پسر زا بود بردن پیش ولدمورت تا براش پسر به دنیا بیاره.


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۹:۱۴:۵۱

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: جغد مقالات و اخبار
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴:۵۱ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
قرن چهاردهم تا هفدهم

آیا جادوگران اروپایی مانند ماگل‌های اروپایی از وجود آمریکا بی‌اطلاع بودند؟
تفاوت‌ها و شباهت‌های جامعه‌ی جادوگری اروپایی و آمریکایی در چیست؟
مقاله‌ی قرن چهاردهم تا هفدهم، نوشته‌ی شخص خود خانم رولینگ و ترجمه‌ي لادیسلاو زاموژسلی را بخوانید تا به اطلاعات بیشتری دست یابید!
منتظر کامنت‌های شما در زیر این مقاله هستیم!


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


تصویر کوچک شده


جغد مقالات و اخبار
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰:۲۱ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
آیا می‌خواهید اطلاعات خود را در مورد دنیای جادوگری بالا ببرید؟
آیا دوست دارید نگاهی به نوشته‌های اصلی خانم رولینگ داشته باشید؟
آیا به نقدها و نظرها در مورد دنیای هری پاتر علاقه دارید؟
آیا دوست دارید نظر خود را در مورد مقالات و نوشته‌ها بنویسید؟
پس جای شما همینجاست!

هدف این تاپیک اطلاع‌رسانی ترجمه‌های جدید تیم ترجمه‌ی جادوگران و مقالات جدید است!


Isabella's lullaby-The Promised Neverland

یک عالمه اطلاعات بیشتر!

دوئل مرگ؛ بهترین نوشته‌ی من؟


,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.