هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: آکادمی هنر لندن
پیام زده شده در: دیروز ۱۳:۵۸:۳۷
#1
خلاصه: لرد ولدمورت خسته و ملول شده و به مرگخوارهاش دستور می ده تا فیلمی در ژانر ترس براش بسازن. بلاتریکس از مرگخوارها تست گرفت. دامبلدور نقش راوی، هری که مرده نقش جسد، ایوان بعد از کلی انتظار نقش پیرمرد بد اخلاق، رو گرفتن. چند نفرم نقش های خیلی فرعی گرفتن. تقریبا همه عوامل پشت صحنه هم انتخاب شدن بجز نویسنده.

بلاتریکس، در کمال تعجب آدمایی رو دید که با شنیدن حرفش، چند قدم عقب رفتن و میدون رو خالی کردن.
_الان دقیقا برای چی همه عقب کشیدین؟

یه بنده مرلینی که نه بلاتریکس رو می شناخت، نه کروشیو هاشو و فقط برای این اومده بود استودیو که یه نقشی رو اجرا کنه گفت:
_اخه زن حسابی، کی میتونه یه داستانی بنویسه که هم ترسناک باشه، هم یه راوی و پیرمرد بداخلاق و جسد توش نقش داشته باشن؟ حالا اینارو بیخیال. من زیرگلدونی رو کجای دلم جا کنم؟

بلا خیلی از رفتار آدمای "به اصطلاح هنرمند" تعجب نکرد؛ فقط عصبی شد! البته زیاد به خودش فشار نیاورد و با یه آواداکداورا کار رو تموم کرد.
البته نمیشد گفت که بلا خیلی آرومه؛ وقت خیلی کمی برای آماده کردن فیلم یا حداقل تیزر ابتدایی اون داشت و حالا، چند نفر آدم تنبل که عرضه هیچ کاری ندارن، داشتن وقتش رو می‌گرفتن.
بلاتریکس که دید زمان داره الکی میگذره و وقت هدر میره تصمیم گرفت که خودش هم نویسنده بشه هم کارگردان؛ اما دقیقا تو همون لحظه در های استودیو باز شد و یه دختر اومد داخل.

_سلام بلا! راستش واسه نویسندگی اومدم. هنوز هم نویسنده لازم داری؟

بلا نگاهی به تلما انداخت و با بی میلی گفت:
_من به یه داستان ترسناک با کلی شخصیت چرت نیاز دارم. میتونی بنویسی؟
_حتما!

بلاتریکس اخمی کرد.
_خوبه!

تلما، راضی از شغلش، قلم و کاغذ برداشت و شروع کرد به نوشتن فیلمنامه.
همه جا در سکوت بود تا اینکه...

_آتیش! آتیش! اینجا آتیش گرفته!


یه گریفیندوری مرگخوار


پاسخ به: آکادمی هنر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#2
دقیقه ای گذشت اما کسی برای صدا بردار شدن جلو نیومد.

-شنیدین چی گفتم؟ صدابردار میخوام!

اما باز هم کسی جلو نیومد.

-حالا که اینطور شد خودم انتخاب می کنم! همه به صف شین!

اما ناگهان کل استودیو هنر به کل خالی شد.

-کجا میرین! وایسین!مگه من نگفتم به صف شین!
-بلا...

بلا با عصبانیت رویش را به سمت مرگخواری که او را صدا زده بود برگرداند.لایتینا بود.

-چیه؟ من کار دارم.سریع کارتو بگو و مزاحم نشو.
-میشه من صدابردار شم؟
-اه...باشه! ولی خرابکاری نکن! و خواهشا حداقل توی طول فیلمبرداری هم که شده اون هدفونو درش بیار!

اما لایتینا که هدفون توی گوشش بود تنها بعد از شنیدن کلمه "باشه " رفته بود.

-خب...حالا یه نویسنده نیاز داریم! متقاضیا به صف شن!


🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#3
دختر کوچولو پوست رنگ پریده، چشمانی آبی و موهای سیاه داشت و چهره اش شبیه ترکیبی از گادفری و رزالی بود. جوی خون از دهانش جاری بود، ولی درندگی ای که تا یک دقیقه پیش در چشمانش بود، جای خود را به معصومیت داده بود.

گادفری در حالی که چشمانش از وحشت گشاد شده بود، به اجسادی که روی زمین افتاده بودند، نگاه کرد و بعد چوبدستی اش را بیرون آورد و به سمت بچه گرفت. می خواست او را با اجرای طلسمی به جهنم بفرستد که ناگهان رزالی میان او و بچه قرار گرفت.

"رزالی، برو کنار."

"او بچه ی ماست، چه طور می توانی او را بکشی؟"

"تو به من قول داده بودی که او را از قبل از تولد نابود کنی."

"قسم می خورم تمام سعی ام را کردم، ولی موفق نشدم."

"سعی می کنم حرفت را باور کنم، حالا برو کنار."

"گوش کن، ما می توانیم او را به یک جای دور ببریم و بزرگش کنیم."

"این فکر خام را از سرت بیرون کن، او قبل از این که بزرگ شود، عده ی زیادی را می کشد و سیلاب خون به راه می اندازد."

"می توانیم عطش او به خون را کنترل کنیم، با طلسم یا دارو، مطمئنم چنین چیزی ممکن است."

"نه، امکان ندارد. هیچ چیز نمی تواند جلوی عطش او به خون را بگیرد."

در این لحظه صدای هق هق به گوش رسید و رزالی و گادفری هر دو به بچه نگاه کردند که اشک از چشمانش جاری بود و داشت می لرزید.
"مادر، پدر می خواهد مرا بکشد، مگر نه؟"

رزالی به سمت او رفت و مقابلش روی زمین نشست و دستش را روی گونه ی او گذاشت و با مهربانی به او لبخند زد.
"نه، لوسیندای عزیزم، او فقط شوکه شده. نباید بترسی، دختر قشنگم. مادر مراقب تو است."

و او را در آغوش کشید. گادفری چوبدستی اش را پایین آورد و با حالتی درمانده به آن دو نگاه کرد.
*
باید زودتر می فهمید اوضاع از چه قرار است. رفتار عجیب و مرموز رزالی و تصمیمش برای رفتن به یک معبد دوردست و اقامتش در آن جا به مدت یک سال.

ولی گادفری به چیزی شک نکرد. با خودش گفت حتما رزالی به خاطر بچه ای که مجبور به سقط آن شده، ضربه ی روحی شدیدی خورده و نیاز دارد مدتی از او دور باشد.

پنج سال گذشت و رزالی تمایلی برای برگشتن از خودش نشان نداد.‌ البته او مرتب برای گادفری نامه می نوشت و به او اطمینان می داد که ذره ای از عشقش به او کم نشده و حتما یک روز پیش او برمی گردد.

و بالاخره برگشت، اما نه به تنهایی، بلکه به همراه دخترشان، لوسیندا. هیولای کوچکی که عده ی زیادی از ساکنان معبد را خوراک خود کرده و به کمک مهارت های جادویی مادرش خود را از مجازات نجات داده بود.

گادفری داخل تابوتش لغزید و سعی کرد به خودش اطمینان دهد که همه چیز رو به راه است. او رزالی و لوسیندا را به یک معبد دیگر فرستاده بود و گرچه این موضوع را پیش کسی اعتراف نمی کرد، ولی چندان نگران جان راهبان و راهبه های ساکن آن جا نبود.

در واقع بخش تاریک وجودش از نابودی آن ها توسط دخترش خوشحال می شد. او به خالقش بنجامین قول داده بود که آسیبی به ساکنان معابد نزند، ولی هیچ گاه نتوانسته بود حس نفرتش به آن ها را از بین ببرد و همیشه در رویاهایش خودش را می دید که سر آن ها را از بدنشان جدا می کرد و خونی را که از گردنشان فواره می زد، می نوشید.

با یادآوری این چیزها دستانش را روی صورتش گذاشت و گفت:
"لعنت به من!"

و در تابوتش را باز کرد و به سمت شومینه رفت و با استفاده از پودر پرواز به اتاق رزالی و لوسیندا در معبد رفت.

دستش را در جیب کتش فرو برد و سوزنی را که آغشته به زهر بود، از آن بیرون آورد و به سمت لوسیندای خفته رفت و سوزن را اندکی روی دست او فشار داد. این زهر هیچ اثری از خودش به جای نمی گذاشت و رزالی هرگز نمی فهمید که دخترشان چه طور مرده.

گادفری نگاهی به رزالی که روی تخت کنار لوسیندا خوابیده بود، انداخت و در ذهنش گفت:
"لطفا مرا ببخش، عشق من."

و بعد از طریق شومینه به اتاقش در خانه ی گریمولد برگشت.




پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۵۱:۴۶ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#4
کتاب هایش را درون کیفش گذاشت. هندزفری‌اش را درون گوشش کرد و اهنگ را پلی کرد:

Catch my eye, take my hand
This bond is tighter than we ever planned
Give me courage, so I can land
We know that divided we'll fall
So together we stand

Climb with me, share my dreams
Tomorrow's brighter than it's ever been
Fear no danger, make big plans
We know that divided we'll fall
So together we stand

Laugh and cry with me
Fly that high with me
See the sunset and the sunrise
The world looks so good through our eyes
Like the moon and stars at night

Rest your head, tell me your thoughts
Everything I have and called mine is all yours
Sail that ocean, find that sand
We know that divided we'll fall
So together we stand


Reach with me, see the sky
I'll always be here for the rest of your life
Side by side, hand in hand
We speak a language no one else can understand
Hear those cheers, strike up the band

We know that divi ded we'll fall
So together we stand
We know that divided we'll fall
So together we stand

****
با تمام شدن آهنگ دستگیره ی در را به سمت خودش کشید و در را بست. شاید این آخرین باری بود که آنجا را از نزدیک می دید.


پ.ن: together we stand


یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱:۳۰ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#5
اما همین‌طور که جعفر و گوسفندانش با خیال راحت در حال ورود بودن، قبل از این که چند گوسفند پایانی فرصت عبور از درو پیدا کنن، با صدای فریاد نگهبان از جا می‌پرن.
- هی صبر کن ببینم!

جعفر صبر می‌کنه. تمام گوسفندانش هم.

- تو همونی نیستی که همین چند دقیقه پیش با گوسفندات اجازه ورود می‌خواستی؟

جعفر حتی ذره‌ای شک به دلش راه نمی‌ده و با اعتماد به نفسی کامل از لا به لای گوسفندانش عبور می‌کنه تا به نگهبان برسه.
- بله خودم هستم. امرتون؟

نگهبان با تردید ابتدا سر تا پای جعفر رو برانداز می‌کنه و بعد نگاهی به جمعیت گوسفندان می‌ندازه.
- اونوقت گوسفندات چی شدن جناب؟

جعفر دستی به کراواتش می‌کشه و گلویی صاف می‌کنه تا آماده پاسخ دادن به این سوال حیاتی بشه.
- گفتی ورود گوسفندان ممنوع، منم رفتم به جاش فک و فامیل دهاتمون رو آوردم که با اونو برم ملاقات دکتر. آخه کلا عادت ندارم تنهایی جایی برم. درک می‌کنی دیگه نه؟

نگهبان درک نمی‌کرد. اما تو وظایفش درک کردن یا نکردن کسانی که قصد ورود دارن درج نشده بود. فقط چک کردن ورود آدمیزاد بی خطر جزء وظایفش بود. جعفر و همراهانش هم به نظر بی‌خطر میومدن.
- باشه مشکلی نیسـ...

قبل از این که آخرین کلمه بخواد به طور کامل تو دهن نگهبان شکل بگیره، جعفر که کسب اجازه کرده بود بدون معطلی و قبل از این که مشکل دیگه‌ای پیش بیاد، آخرین گوسفندو هم از در ورودی عبور می‌ده و داخل بیمارستان می‌شه.

- حداقل می‌ذاشتی جمله‌مو کامل کنم.

نگهبان بعد از گفتن این جمله شونه‌ای بالا می‌ندازه و برمی‌گرده تا به شغل نگهبانیش ادامه بده!



وان هاندرد یرز آو پانک
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰:۴۷ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#6
جادوفلیکس



توجه:


A cannon of spotlight explodes in the dark heart of the stage. Valraven steps through the red curtains, wearing a white tailcoat tuxedo. Applause roars in from the unseen audience. Valraven bows, then grips the microphone-stand with silk gloves. He sings


ماجراهای اوپس کده


And now, the end is near
And so I face the final curtain
My friend, I'll say it clear
I'll state my case, of which I'm certain

I've lived a life that's full
I traveled each and every highway
And more, much more than this
I did it my way


فصل دوم
اپیزود نهم
One Hundred Years of Punk

خیلی سال بعد، همینطور که والراون داشت روی سنگفرش‌های آزگارد می‌مُرد، یاد آن بعد از ظهر دور و درازی افتاد که باباوالراون برده بودش تا با هم یخ اختراع کنند.
بالای کوه والراونینا برف آمده بود و والراون و بابایش چکمه پایشان کرده بودند و کوله‌هایشان را پشتشان زده بودند و کلی کاپشن پوشیده بودند و شال دور گردنشان پیچانده بودند و طناب‌هایشان را زیر بغل زده بودند و آمده بودند که قله‌اش را فتح کنند. روزها گذشت و بادهای سفید صورتشان را گُل‌گُلی کردند و برف پیرشان کرد و دماغشان از سرما گریه می‌کرد و گره طنابشان باز شد و دست والراون سُر خورد و طناب را ول کرد و زمین بدوبدو سراغش می‌آمد که باباوالراون از پایین سمتش پرید و گرفتش و با هم افتادند توی یک کپه برف و والراون آنقدر ترسیده بود که یادش رفت چطوری نفس بکشد و باباوالراون آنقدر محکم بغلش کرد که یادش رفت که یادش رفته بود چطوری نفس بکشد. و با هم دوباره طنابشان را گرفتند و بالا رفتند و بالا رفتند و از دره‌ها پریدند و زمینی که ازش آمده بودند را زیر یک عالمه ابر گم کردند و باز هم بالا رفتند تا اینکه دیگر هیچی نمانده بود که ازش بالا بروند. و باباوالراون چوب گنده و قوی‌اش را بالا برد و محکم توی زمین زد و والراون از توی کوله‌اش پرچمی که دوخته بود را بیرون کشید و برد و به سرش گره زد. و والراون و باباوالراون آن شب روی بالاترین قله‌ی والراونینا تا صبح ستاره‌های دنیا را شمردند. و صبح وقتی باباوالراون چوبش را از لای برف‌ها بیرون کشید، یخی که دورش زده بود را نشان والراون داد.
-بیهولد، سان: آیس!

Death is an impressionist painter. Through a glass deadly, geometry becomes merely a suggestion: waves of curves and colors that laugh defiantly in the face of perceived order. And it was with these eyes that dead Valraven saw a valkyrie flying into his sight

-سرورم خواهش میکنم زنده بمونید!

بعدتر، وقتی والراون فهمید آن روز یخ را اختراع نکرده بودند، غم گید.
هر چند سال، یک لشکر بزرگ از تاجرها به روستای والراونینا می‌آمدند تا بتجارند. گاو و مرغ و شیرشان و شیر و خر و چنگشان و کلاغ و زاغ و عاقشان و فیل و گوریل و ایلشان و ماشین و موتور و کلنگ و یخچال و رادیو و تلویزیون و کیف و کفش و هزاران هزار چیز دیگر می‌آوردند و هر گوشه روستا بازار به پا می‌کردند. و این بار، میان هزاران هزارشان، یخ بود.

خیلی خیلی قدیم، یک دانه والراون بود که قوی‌ترین و خفن‌ترین والراون بود و بین ماهیچه‌هایش گردو می‌شکست و صبح‌ها پوست تخم‌مرغ می‌خورد و با نوک انگشتش صخره بلند می‌کرد و قهرمان بود. این والراون قوی، یک روز رفت پیش خدایان اوپس‌کده و بهشان گفت که یک سرزمین بزرگ می‌خواهد که تویش شاه شود و سلسله‌اش را بنا نهد و بچه‌هایش هزاران سال برش حکومت کنند و ماجرا بجویند و حماسه بیافرینند و افسانه باشند و مردم تا سالیان سال قصه‌هایشان را برای بچه‌های خودشان تعریف کنند. و خدایان اوپس‌کده گفتند نه. و والراون قهرمان به نه‌ی شان گفت نه و همه خدایان را زد و با یک سرزمین زیر بغلش به اوپس‌کده برگشت. و سال‌ها گذشت و سرزمینش پر شد از ملتی که اسم همه‌شان والراون بود و والی‌-والراون‌ها شاهش بودند. والراونینا سرزمینی شد از شاه‌ها و قصه‌ها و حماسه‌ها و بعضی شاه‌هایش قوی بودند و سرزمینش را گنده‌تر کردند و بعضی نبودند و کوچکش کردند و بعضی وقت‌ها اژدهاها پرنسس می‌دزدیدند و شوالیه‌ها سوار بر اسب‌های سفیدشان با شمشیرهای بلندشان نجات می‌دادندشان و بعضی وقت‌ها جادوگرهای شیطانی یواشکی می‌رفتند توی باغ‌هایشان و سیب‌هایشان را طلسم می‌کردند ولی عشق واقعی نقشه‌هایشان را برآب می‌داد و خلاصه سال‌ها گذشتند و گذشتند و گذشتند و آدم‌ها بزرگ و بزرگ‌تر شدند و والراونینا کوچک و کوچک‌تر. شوالیه‌ها یادشان رفت مالیات قلعه‌هایشان را بدهند و اژدهاها توی باغ وحش‌ها استخدام شدند و جادوگرهای شیطانی اداره‌ها را اختراع کردند.
و آخرین والی-والراون‌ها، والراون قصه ما را به دنیا آوردند.

Regrets, I've had a few
But then again, too few to mention
I did what I had to do
And saw it through without exemption
I planned each charted course
Each careful step along the byway
And more, much more than this
I did it my way

والراون لباس باباوالراون را کشید و پرسید:
-ولی اگه ما یخو اختراع نکردیم، پس چی اختراع کنیم؟
-هیچی. ما آخرین نسل والی‌های والراونیناییم. ما تموم می‌کنیم، نه شروع.

باباوالراون به والراون قصه‌ ما گفت که وقتی والراون قهرمان سرزمینشان را از خدایان دزدیده بود، تصمیم گرفته بود سرزمینی باشد سرشار از حماسه و سلحشوری و قصه و ماجراجویی. و مثل همه ماجراها، ماجرای سرزمینشان هم یک روز باید به پایان می‌رسید: والراون‌ها قرار نبود تا آخر دنیا پرنسس‌ نجات دهند و با آدم‌بدها بجنگند. والراون‌ها باید بزرگ می‌شدند. و وظیفه باباوالراون، تربیت والراون قصه‌ی ما برای هم‌آوردن سر و ته قصه‌‌ِشان بود.

والراون به کِرمی نگاه کرد که کنار پایش توی زمین می‌لولید. کرم کوچولو از این سوراخ می‌رفت توی زمین، از آن سوراخ در می‌آمد، دوباره می‌رفت توی زمین، دوباره در می‌آمد و دوباره و دوباره و خلاصه یک عالمه مشغول کرمیدن بود.
والراون به باباوالراون نگاه کرد. والراون به کرم کوچولو نگاه کرد. والراون اخم کرد، پایش را بالا برد و روی کرم کوچولو کوبید.

آن شب، وقتی لشکر تاجرها بارشان را بستند و از والراونینا رفتند، هیچکدام حواسشان نبود به والراونی که لای یخ‌هایشان قایم شده بود.

Movement, scenes, movement, the playlist of life stuck on shuffle. Out of the corner of his dead eyes, Valraven glanced his inky companion. In the chaos of fresh murder no one saw a flash of long black hairs moving through the crowd. The singer appeared behind Inky, and a moment later, Inky was gone. And so was the punk-rocker


همراه با لشکر تاجرها، والراون رفت و رفت و رفت و رفت. والراون از کوه‌های بلند و صحراهای کوتاه رد شد. توی اقیانوس‌ها شنا کرد. از شانه غول‌ها بالا رفت. روی ابرها پرید. سوار بر شهاب‌سنگ‌ها قان‌قان کرد. توی سیاره‌های دیگر فرود آمد. با آدم‌فضایی‌ها دوست شد. بهش گفتند آدم باحالی است و بیاید توی مجلس بین‌کهکشانی سناتور شود. والراون با قاطعیت کلی رای آورد و سناتور شد و لایحه کهکشانی تصویب کرد. از اسرار نژادهای قدرتمند و کهن کهکشان پرده برداشت. به راز سقوطشان پی برد. با ارتش امپراطوری سیاه فراکهکشانی که هر ده هزار سال کهکشان‌ها را از زندگی پاک می‌کرد، جنگید. هزاران ستاره زندگی‌شان را فداکارانه برای نجات کهکشان فدا کردند و مجلس بین‌کهکشانی طی هفتمین جنگ آنارِس نابود شد و امپراطوری سیاه فقط چند قدم با بدست آوردن کنترل ابرسیاهچاله مرکز کهکشان فاصله داشت که ناگهان والراون و ارتشش از میان خاکسترهای مجلس بین‌کهکشانی برخاستند و ورق را برگرداندند و سفینه‌هایشان کلی پیوپیو کردند و سمت سفینه‌های دشمن لیزر شوت کردند و ابرکشتی امپراطور سیاه ترکید و تکه‌هایش توی سیاهچاله مرکز کهکشان کشیده شدند و کهکشان نجات پیدا کرد.

و والراون همه این‌ها را که کرد، هیچوقت خاطره آن روز دور و درازی که با باباوالراون یخ را اختراع کرده بودند، یادش نرفت.


As darkness grew in Valraven's eyes, a small globule of light came floating out of his mouth. With great reluctance, the small soul of a great god was leaving his body behind



Yes, there were times, I'm sure you knew
When I bit off more than I could chew
But through it all, when there was doubt
I ate it up and spit it out
I faced it all, and I stood tall
And did it my way
I've loved, I've laughed and cried
I've had my fill, my share of losing


اودین داشت روی یکی از شاخه‌های بزرگ یک درخت گنده تاب می‌خورد.

-آم... جناب اودین، خدای خدایان؟
-

والراون یک انگشتش را دینگ‌دینگ زد به نیزه‌ای که از وسط اودین بیرون زده بود.
-جناب اودین، یگانه سراینده نواهای جادویی؟
-

والراون انگشت دیگرش را برد و پلوپ کرد توی سوراخ خالی چشم اودین.
-آلفادر تمام خدایان، اودین بزرگ؟
-هیس... من مُردم.
-اوه. ببخشید.
-آره. صبر کن زنده شم.

والراون انگشت‌هایش را محکم از توی خدای خدایان بیرون کشید و رفت کنار درخت نشست تا صبر کند اودین زنده شود.
والراون نُه روز و نُه شب کنار درخت نشست. در تمام این مدت، اودین با طنابش تاب می‌خورد، باد توی سوراخ چشمش وووووشششش صدا می‌داد، نیزه‌ی وسطش جیرجیر می‌کرد و کلاغ‌ها رویش می‌آمدند و قارقار می‌کردند و والراون هم تصمیم گرفت صدایشان چقدر گوش‌ می‌نوازد و بد هم نیست ها و کلی از سمفونی مرگ لذت برد و آخر سر که اودین زنده شد، بلند شد و برایش دست زد و اودین که مطمئن نبود چرا، تصمیم گرفت باهایش دست بزند تا ببیند چی می‌شود.

-اودین بزرگ، خدای خدایان، دیدنتون از نزدیک افتخار بزرگیه.
-آره.
-آلفادر اودین، از سرزمین‌های دور خدمتتون رسیدم. میگن شما جهان رو از جسد یمیر به وجود آوردین؟
-آره.
-و یعنی قبلش جهان وجود نداشت؟
-نه بابا.

برف، قله، چوب، یخ.

-آلفادر، لطفا منو به فرزندخوندگی بپذیرید.
-هاااا. هاااا؟
-آلفادر قدرقدرتا، قوی‌شوکتا، شما از هیچی، یه چیز کاملا جدید اختراع کردین. شما یه جهان رو شروع کردید. لطفا صلاح ببینید که اسرار این قوی‌ترین و قدرتمندترین و کمیاب‌ترین جادوی دنیا رو به منم بیاموزید.
-هاااا. می‌آموختما. ولی چیزه... دیر اومدی. الان وقت پایان دنیاست.

لشکر تاجرها. هم‌آوردن سر و ته قصه‌‌ِشان. کرم کوچولو.

بالای سر والراون یک ابر گنده و سیاه و بد ظاهر شد و گنده‌انه و سیاهانه و بدانه رعد و برق زد.
-نه.

And now, as tears subside
I find it all so amusing
To think I did all that
And may I say, not in a shy way
Oh, no, oh, no, not me
I did it my way
For what is a man, what has he got
If not himself, then he has naught


دامبلدور نوک ریشش را گردالی گره زد، کپه ریشش را دور سرش چرخاند و چرخاند و پرت کرد سمت یکی از تسترال‌هایی که جلویش می‌دویدند. یکی از تسترال‌هایی که جلویش می‌دویدند یواشکی سرش را چرخاند تا طناب-ریش دامبلدور به هدف نخورد.
-عجب توله‌تسترال زرنگیه. آینده روشنی در ارتش روشنایی در انتظارشه.
-بله بله. ولی جناب دامبلدور، می‌فرمودید که به پیشنهادم فکر کردید؟

سوار بر هیپوگریف‌هایشان، والراون و دامبلدور دور محوطه کوییدیچ هاگوارتز پیتیکوپیتیکو می‌کردند و کلاه کابویی داشتند و تسترال دنبال می‌کردند. البته خواننده ریزبین اگر پلک هایش را نزدیک هم بیاورد و یک دستش را سایه‌بان چشم‌هایش کند و محکم بخواند، می‌بیند که والراون خیلی وقت است که طنابش دور کلاهش گره خورده و باد بُردتشان و زین هیپوگریفش هم یک‌وری شده و خودش آن‌وری شده و الآن با چنگ و دندان، دست و پایش را محکم به هیپوگریفش گره زده ولی باز هم با هر پیتیکو دارد به زمین نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.
دامبلدور یک بار دیگر ریشش را پرتاب کرد. این بار ریشش به هدف گیر کرد و گردن یکی از تسترال‌ها را گرفت و چرخاندش و کوبیدش به تسترال بغلی‌اش و دوتا تستراله هم چرخیدند و به چهارتا تسترال دیگر خوردند و آن‌ها هم چرخیدند و به هشت‌تا تسترال دیگر خوردند و همینطوری تسترال‌ها به هم خوردند و خوردند و تعدادشان صعودی زیاد و زیادتر شد و حتی از استادیوم هاگوارتز هم زدند بیرون و رفتند تا همه تسترال‌های دنیا را به هم بخورانند.
دامبلدور هیپوگریفش را وایستاند، نوک ریشش را فوت کرد و دور انگشتش چرخاند و کرد توی جیبش.
-Fastest beard this side of Oops-kade.
-
-در مورد پیشنهادت... اینجایی که قراره بیایم، آزرگاد، که قراره بیایم توش و عنصر غیرقابل پیش‌بینی باشیم توی برنامه‌های سرنوشت. ما جادوگرا قراره کمکتون کنیم رنگارونک اتفاق نیفته؟

کله و تنه والراون کاملا زیر هیپوگریفش رفته بودند و فقط دو لنگ پای گره خورده روی زین بالا مانده بودند.
-آزگارد. رگناروک. بله.
-یه شوالیه روشنایی همیشه باید به ندای کمک پاسخ بده و به پاداشی که در انتظارشه فکر نکنه. ولی پاداشی که در انتظارمونه چیه؟
-هرچی که بخواین؟

دامبلدور ریشش را از جیبش بیرون کشید و مشغول خاراندنش شد.
.

Suddenly there came hands. The glinting globule of spirit was drowned in the darkness of a cage of valkyrie fingers. And moments later, instead of the great gray graveyard of souls, Valraven's golden spirit found itself in a jar of jam



To say the things he truly feels
And not the words of one who kneels
The record shows I took the blows
And did it my way


The song climbs to a roaring crescendo, the orchestra booms, the strings scream, the basses shake the ground, the trumpets become an army of elephants. And just as fast as it rose to its peak, the song comes rolling down the mountain of sound. Valraven takes a step back from the microphone as silence rushes to fill the vacant air. His eyes fix on an undefined point in space, a look not alien to eyes struck by a sudden, brilliant, brilliant idea


Yes, it was my way


Far far away, in the winding alleys of Asgard, amidst the secret passageways of Valhalla, where people sang of how they broke the law, where great wolves were left chained in black dungeons, familiar eyes were struck with the same look

Eyes that were very much like Valraven's

But not exactly



ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۵ ۲۱:۰۷:۳۶
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۵ ۲۱:۱۰:۱۳
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۵ ۲۱:۱۴:۴۰


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۵۰:۱۲ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#7
دادگاه عجیبی بود. نه فقط چون موضوع شکایت، گم شدن جیرجیرکی بود که مامان مروپ برای پخت آماده کرده بود. یا چون تام ریدل بدبخت، حشره ای رو که همه قبول دارن پختن و خوردنش بلا مانعه، از روی دلسوزی حشره رو نمک زده و نیمه برشته از پنجره فراری داده بود و مجرم شناخته شده بود. یا چون قاضی دادگاه فردی کریپی، سادیسمی و زاویه دار، به طوری که همیشه با نگاهی با زاویه 45 درجه بهت نگاه میکنه، بود.

همه اینها باعث شده بودن که دادگاه عجیب بشه، اما هنوز ویژگی های عجیب این دادگاه تموم نشده بودن. وکیلی که چند لحظه پیش بدلیل صحبت بدون اجازه در دادگاه مورد مواخذه قاضی قرار گرفته بود، آب دهانشو قورت داده بود، عرق پیشونیشو پاک کرده بود و سکوت اختیار کرده بود، تصمیم گرفت دیگه سکوت اختیار نکنه. به هرحال وکیل مامان مروپ بود و به جای حق الزحمه، کلی میوه و آبمیوه خورده بود و متعهد شده بود که از مامان دفاع کنه.

- جناب قاضی! اجازه دارم که صحبت کنم؟

الستور که دید وکیل به اشتباه خودش پی برده، لبخندش دندان نما شد و بدون اینکه کمی از شدت لبخندش کم کنه گفت:
- من از بانو گانت پرسیدم. ایشون اجازه منو داره. شماهم برای صحبت نیاز به اجازه ایشون دارید.
- مامان به هلوی چلوسیده مامان هلوی نچلوسیده داده که بیاد و از مامان دفاع کنه.

وکیل با چوبش، کمی پیشانی اش رو خاروند. خود وکیل یکی از همون ویژگی های عجیب دادگاه بود. وکیل قبلا چوپان بود و با لهجه صحبت می کرد، دور و برش پر از گوسفند بود و البته هیچ اطلاعاتی از وکالت سرش نمیشد. اما حالا نه لهجه داشت، نه خبری از گوسفند بود و...

- جناب قاضی و اعضای هیئت منصفه. ظهر یک هفته ی پیش، طی یک اقدام عمدی و از روی قصد و غرض، مجرم اقلام خوراکی موکل بنده رو دزدیده و پس از آن مفقود کرده. این اقدام موجب ضرر روحی، عاطفی و روانی به روحیات پاک و لطیف یک مادر شده. بنده طبق ماده 506 اساسنامه قضاوت شورای زوپس درخواست اشد مجازات رو خواهانم.

و کاملا از وکالت سرش می شد. وکیل جعفر بود. عجیب بود! نبود؟


ویرایش شده توسط جعفر کدوالادر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۵ ۰:۵۵:۲۹

ماییم و نوای بی نوایی
من یکی که پیر شدم تو صف نونوایی!
تصویر کوچک شده
ONLY HUFFLE


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲:۱۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#8
و بعد قاضی هم لبخند مورمورکننده‌ای زد و دندون‌های تیزش رو به نمایش گذاشت.
- خب خب... اینجا چی داریم؟

قاضی چشمای قرمزشو تنگ کرد و تمام حضار رو از نظر گذروند، حضار سعی میکردن تا حد امکان به چشماش و قیافه کابوس‌وارش نگاه نکنن، ولی صدای رادیویی قاضی، انگار از بغل گوش و حتی داخل سرشون پخش میشد، و شدیدا اذیت کننده بود.

- جناب قاضی، موکل بنده به روند رسیدگی به...

قاضی عصاش رو از زیر میز بیرون آورد، و همونطور که لبخند میزد، کوبیدش روی میز.
- آه آه! اجازه نداده بودم صحبت کنید، داده بودم؟

وکیل موفق شد ببینه که شاخ‌های گوزن مانند قاضی مقداری رشد کردن و چشماش تیره‌تر و وحشی‌تر شدن. بنابراین آب دهانشو قورت داد، عرق پیشونیشو پاک کرد و سکوت اختیار کرد.
و قیافه قاضی هم به حالت تقریباً عادیش برگشت.
- بنده الستور مون هستم، قاضی این جلسه دادگاه و دارای گواهی رسمی قضاوت از شورای زوپس. همون‌طور که میدونید امروز جمع شدیم تا به شکایت بانو مروپ گانت، از همسرشون تام ریدل ماگل رسیدگی کنیم.

- برداشتن یه ماگلو آوردن تو دادگاه ما و هوای اینجارو آلوده کردن.

الستور زیاد به اظهار نظر نژادپرستانه اون شخص که به نظر میومد در واقع سرایدار دادگاهه و داره زباله جارو میکنه، اهمیت نداد، ولی به این موضوع اهمیت داد که وسط حرفش پریدن و زیاد خوشحال نشد. بنابراین در حالی که لبخندشو حفظ کرده بود، اخمی کرد، عصاشو تکون داد، و با قدرت منوی مدیریتش چندتا بازوی سیاه، ضخیم و خفن احضار کرد و سرایدارو گرفت و از پنجره دادگاه پرت کرد بیرون که دیگه از این حرکتا نکنه.
و اینبار تمام حضار عرق پیشونیشون رو با اضطراب پاک کردن، گیر افتادن با یک قاضی کریپی و سادیسمی که حتی به خودش زحمت نداده بود لباس قضاوت بپوشه و با کت و شلوار قرمزش سر جلسه حاضر شده بود، زیاد آرامش‌بخش نبود!

- خب پس، بانو گانت عزیز، قراره برام تعریف کنید چه اتفاقی افتاده؟


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۴ ۲۲:۱۸:۵۳

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#9
سوژه جدید


-جیرجیرک مامان، مامان داره میره برنج پاک کنه. این نمکدون، اینم فلفلدون. یادت نره پنج دقیقه دیگه از داخل تابه پاشی و به اون طرف بخوابی تا خوب مغز پخت بشی! میخوام داخلت خوب ترد بشه. باشه مامان جان؟
-جیر.

راستش را بخواهید این "جیر" چندان از روی رغبت نبود. اصلا خودتان را بگذارید جای جیرجیرک! ترجیح می دادید در تابه سرخ شوید یا در سرخ کن جدید مامان در روغن غوطه ور شوید و باز هم سرخ شوید؟

در همین لحظات که جیرجیرک با چهار دستش نمک دان را بلند می کرد و روی خودش می پاشید، ناگهان مردی از زیر میز آشپزخانه بیرون آمد.
-معلوم نیست امروز چه آشی برام پخته! ای خدا...تو توی اون تابه چیکار میکنی؟

جیرجیرک نگاه افسرده ای به تام ریدل انداخت و با یکی از دستانش به خودش اشاره کرد؛ اما تعادل نمکدان برهم خورد و بر سرش فرود آمد.
-جیــــر!
-هی ببین چی میگم. من بهت کمک میکنم فرار کنی بری. فقط خواهشا دیگه تا شعاع ده هزار کیلومتری این خونه پیدات نشه. برو به سلامت!

حشره نمکی را به لب پنجره رساند و آن را باز کرد. جیرجیرک خوشحال و خندان جستی زد و به آغوش باز طبیعت بازگشت. تام هم دوست داشت جستی بزند و به آغوش باز سیسیلیا بازگردد اما امان از پنجره کوچک!


یک هفته بعد - دادسرای عمومی جادوگران!

-بعدش مامان برگشت و دید جا نمکیه اما جیرجیرک مامان نیست! مامان دلش خیلی شکست و الان یک هفته س داره کل خونه رو دنبالش میگرده اما نیست که نیست.

صورت قاضی جدی بود اما سایه قاضی که در پشت صندلی اش قرار داشت لبخند مور مور کننده ای که دندان های تیزش را به نمایش می گذاشت بر لب داشت. کمی سرش را کج کرد و نگاهی به حضار پر جمعیت دادگاه انداخت. با همان یک نگاه مرموز، حضاری که لحظه ای قبل مشغول تحلیل و بررسی پرونده بودند بلافاصله در سکوت عمیقی فرو رفتند.




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵:۲۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
#10
همونطور که آگلانتاین توی مطبش برای سرکیسه کردن بیمارای از همه جا بی خبر نقشه می کشید و مشغول ویزیت کردن بود؛ کمی اونطرف تر، جلوی در بیمارستان، جعفر با گله اش مشغول سرو کله زدن با نگهبان، جلوی در ورودی بود.

- برادر من! چندبار بگم؟ ورود هرگونه حیوان و جاندار به این بیمارستان ممنوعه!
- یع چشمام! اینا که حیوون نیستن! اینا ع صدتا جادوگر آدم ترن! مگه نه بچه ها؟

گوسفندان، مثل گروه سرودی که بهشون دستور شروع داده شده باشه، خیلی منظم و یکصدا و با هماهنگی بسیار خارق العاده، بعی سر دادن. جعفر با غرور سینه اش را حالت سینه کفتری جلو داد و به نگهبان گفت:
- دیدی؟

نگهبان که نمیتونست پنهان کنه که پش... براش جالب بود، جواب داد:
- حقیقتا عالی بود. ولی قانون برای همه یکسانه! این آد... گوسفندا نمیتونن بیان تو! مگه اینکه ماهیتشون عوض بشه!
- ماهیت؟ ماهیت دیگه چیزه؟!

نگهبان از اینکه قرار بود به چوپان ساده بیشتر توضیح بده، خیلی تعجب نکرده بود. ولی اینکه این مکالمه بیشتر از اونکه قرار بود طول بکشه، طول کشیده بود باعث شده بود کم کم صبرشو از دست بده. پس با بی حوصلگی جواب داد:
- یعنی واقعا آدم باشن، نه گوسفند! حالا یا خودت تنها برو تو یا برو بعدا بیا.

جعفر در بردن گله اش به داخل بیمارستان شکست خورده بود. اما ناامید نشد. باباش همیشه میگفت: شکست مقدمه، نه پیروزی! پس به فکر فرو رفت. خیلی فرو رفت. خیلی خیلی فرو رفت.

- برادر نمیخوای از جلوی بیمارستان بری؟

که صدای نه چندان گوش نواز نگهبان باعث شد دیگه ازین بیشتر فرو نره. شاید با خودتون بگید جعفر ایده ای کاسب نشد. درسته! ایده ای کاسب نشد، چون ایده، فروشی نیست. اما وقتی لباس فروشی گوچی ( GUCCI نه! GOWCHI، با تلفظی که نورالدین توی نون خ میگه!) رو روبروی بیمارستان دید، ایده ای به ذهنش رسید و گله اش را به آنجا هدایت کرد.

چند لحظه بعد، تمام گوسفندان جعفر کت و شلوار مارک دار به تن، ماسک مارک دار به صورت و عینک مارکدار به چشم، همه با مارک گوچی و بدون لحظه ای درنگ و با احترام کامل از کنار نگهبانی گذشتن. آنها حتی زحمت توی صف منتظر موندن رو هم نکشیدن و با احترام کامل به سر صف و پس از آن به درون مطب مشایعت شدن.


ماییم و نوای بی نوایی
من یکی که پیر شدم تو صف نونوایی!
تصویر کوچک شده
ONLY HUFFLE






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.