هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (اورلاکوییرک)



پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ سه شنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۴
پست پایانی

اسنیپ اشک ریزان به سمت دامبلدور رفت. انگار اصلا جمع "اینجا گودبای پارتی آلبوسه" روی او تاثیر نمی‌گذاشت. همین طور پیش می رفت و زیر لب "لیلی، لیلی" را تکرار می کرد. سیوروس که از جلوی هری رد شد، نیم نگاهی به او انداخت و چشمان اصیل هری؛ اصلا لعنت به این رولینگ که با این چشم های هری و مادرش ما رو خفه کرد لیلی را در چهره ی پاتر جوان دید و گریه اش گرفت. هری نیز می دانست که اسنیپ چشمان مادرش را در او دیده، در کمال تعجب زد زیر گریه!

- چرا رفتی... چرا من بی‌قرارم...

ملت محفلی که دیدند تالار پر از لوس بازی گریه زاری شده است، آهنگ را عوض کردند و خودشان نیز شروع کردند به گریه کردن!

هرمیون در بغل رون گریه میکرد، اسنیپ در بغل دامبلدور، ماندانگاس در بغل مرد ناشناس...

- نویسنده محترم، مگه ماندانگاس از سوژه نرفت بیرون؟ :vay:
- خو چیکار کنم، الان بازم ماندانگاس وجود داره.
- ام... باشه به هرحال بهتره که تو هم نیاریش تو سوژه! راستی چرا هنوز مرد ناشناس رو معرفی نکردی؟
- بابا بذارین خواننده ها یه ذره ذهنشون کار کنه؛ بذار خودشون هویت مرد ناشناس رو بفهمن.

و دیگر کلا برایتان بگویم جمع شادی تبدیل شد به جمع گریه. پس همیشه یادتان باشد که یک فرد میتواند هزاران نفر را در یک ثانیه تغییر دهد! از همین الان شروع کنید! با کلاس های وزرش حاج عمو لاغر شوید!

آن سمت ماجرا، طرف مرگخواران

مرگخواران از سر و کول همدیگر بالا میرفتند. هکتور معجونش را در حلق آرسینوس فرو میکرد، پیتر و رودولف که دیگر جای خود را داشتند! این وضع ادامه داشت تا این که مردی چاق با کت و شلوار آبی رنگ و نشانی طلایی به سمت مرگخواران آمد و به صورت خیلی متشخصانه پرسید:
- ببخشید شماها باید مرگخوار باشید؛ میشه بگید جناب آقای ریدل کجان؟

از آن جایی که مرگخواران تا حالا اسم واقعی اربابشان را نشنیده بودند فقط پوکر فیس شدند!

- بابا همون کچله که دماغش عملیه!
- آها لرد خودمون رو میگه! پشت ما بیاین تا بهتون بگیم کجاست.

پیتر و بقیه ی مرگخواران جلوی مرد متشخص به راه افتادند.

راهرویی در هاگوارتز

مرگخواران و همین طور مرد متشخص متوقف شدند. آن ها سر تقاطع چهار راهی ایستاده بودند که خودشان نیز در یکی از راه ها(!) ایستاده بودند و کم کم لردولدمورت از راه رو به رویشان پدیدار شد اما به شکل همیشگی!

- اوه پروفسور دامبلدور!
- دامبل کیه دیگه تپل... ما ولدموتیم منتها این صندلی ـه طلسم شده بود و برا ما ریش و مو درست کرد. پس بگو این دامبل چه شکلی انقد مو در می آورد.

مرد چاق با تعجب به لرد که سعی در کندن ریش و موهای بلندش بود نگاه کرد که البته لرد بود و موفقیت هایش!

از آن طرف اعضای محفل و سیوروس اسنیپ هر کدام از یکی از راه به سمت تقاطع آمدند.

- سیوروس صب کن!
- نه تو به من قول دادی که لیلی رو مخفی میکنی!

پروفسور دامبلدور جلوی تمام فرزندان روشنایی ایستاده بود و در چشمان اسنیپ زل میزد. سکوتی عجیب و مفهومی حکم فرما بود که مرد چاق هم از آن استفاده کرد.
- خواستم یه چیزی رو بهتون بگم...

جیر جیر جیر [افکت صدای جیرجیرک]

- خوب خواستم بگم که من به عنوان همون سرمایه گذار بزرگ که قرار بود یه شهر رویایی تو دره گودریک بسازه، تصمیم گرفتم که به خاطر کانون گرم خانواده ام بیخیال بشم. پس دیگه سند دره گودریک رو هم نمیخوام!

برای اولین دیده شد که پروفسور دامبلدور و لرد ولدمورت با هم متحد شدند و همراه با تمام مرگخواران و اعضای محفل با افکت به سرمایه گذار نگاه میکردند و احتمالا نفشه های شومی را برایش می کشیدند!

پایان!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
سلام پروف خوبی؟
ام... چیزه... این یه دونه رول رو میخوام برام نقد کنین.
البته میدونم طنزش افتضاحه ولی به هرحال از یه جدی نویس بیشتر از اینا انتظار نمیره.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ پنجشنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴
خانه گریمولد

محفلیون خسته یه گوشه نشسته کم کم داشتند بی خیال غذا می شدند. آخر دیگر در این دوره زمانه کی دیگر کار می کرد؟
پاسخ: آفرین، هیچ کس!
راهب که تازه وارد محفل شده بود بدون هیچ حرفی روی صندلی نشست.(چطوریش رو خود نویسنده هم نمیدونه منتها از تنبل هر کاری برمیاد) مادر روشنایی که این صحنه بی حال و کسل کننده ر ا دید، گفت:
- داوشتون یه فکر دیگه داره!

رز با خوشحالی گفت:
- چی؟
- این که اون ویزلی هارو برگردونین تا برن کار کنن.

یوآن گفت:
- چجوری؟
- من میدونم. کافیه به یه شماره ای پیام بزنیم که بچه ی یکیشون داره به دنیا میاد و سریع خودشون رو برسونن به خونه گریمولد و از اونجایی که خیلی زیادن حتما اس ام اس به یکیشون میرسه.

اورلا این را گفت و موبایل مشنگی خودش را از جیبش بیرون آورد و اس ام اسی به یک شماره ناشناس فرستاد.

سلول لرد و دامبلدور

- خوب الان ما چیکار کنیم ریش؟
- الان ما یعنی تو و خودت یا من و تو؟
- بیخیال شو دامبل! مثل این که انقدر پیر شدی که نتونی به این چیز ها فکر کنی.
- اشکال نداره تام ولی هنوز هم میتونم بغلت کنم!

در حینی که دامبلدور سعی در بغل کردن لرد داشت، صدای "دینگ" اس ام اسی بلند شد و چند ثانیه بعد تمامی 1243453098094587666 ویزلی از زندان به بیرون هجوم بردند.

لرد که توانسته بود اکسیژنی تازه و بدون ویزلی ها بکشد گفت:
- چه اتفاقی افتاد؟ این نارنجی ها کجا رفتن؟


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۲ ۲۰:۰۶:۳۷
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۲ ۲۰:۱۲:۳۳
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۱۳ ۱۴:۴۱:۳۴

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ چهارشنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۴
ساعتش را نگاه کرد. چند دقیقه ای از دوازده گذشته بود. حتی برج ساعت هم نیمه شب را اعلام نکرده و این اصلا نشانه ی خوبی نبود. کلبه ی متروکه ی کنار برج هم بی سر و صدا بود و نشانه ای از حیات در آن دیده نمی شد. اصلا انتظاری نداشت که کسی در آن کلبه باشد. اما او تصمیمش را گرفته بود حالا چه با دوستانش و چه به تنهایی، او میخواست انگلستان را نجات دهد. به آرامی در کلبه را گشود...

- اورلا!

رز از روی صندلی برخواست و پشت او هم دوستانش برخواستند. یوآن، لاکریتا، برایان و البته ریتا. اورلا از خوشحالی نمی دانست چه کار بکند.
- بچه ها!

اورلا روی صندلی ای کنار دوستانش نشست.
- ریتا، لاکریتا خیلی خوشحالم که اینجا میبینمتون!

لاکریتا به آرامی پاسخ داد:
- رز همه چیز رو بهم گفت؛ میدونی که الان یه مرگخوار به محفل متحد شده؟

ریتا قبل از این که فرصتی برای اورلا باقی بگذارد گفت:
- این جوری که یوآن به من گفت سیاه و سفیدی مهم نیس، درسته؟

اورلا سری تکان داد و همان خونسردی همیشگی اش حرف ریتا را تایید کرد:
- معلومه که مهم نیس. الان دیگه باید فقط به اونا فکر کنیم.

این دفعه کسی پاسخی نداد و اورلا حرفش را ادامه داد:
- من یه فکری دارم.

یوآن پوزخندی زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
-خوب؟
- ما باید درمورد اونا تحقیق کنیم و کلا منظورم این که باید به سه گروه تقیسیم شیم. تحقیق، عضویابی و نجات. تخقیق که معلومه چیکار میکنه، باید انقد به اونا نزدیک شه که بتونه درباشون اطلاعات جمع کنه. اونایی ام که عضو یابی می کنن هم تکلیفشون مشخصه و گروه نجات باید اونایی که گیر اونا افتادن رو نجات بدن...

خودش هم نمیدانست که ایده اش خوب است یا نه اما به هرحال این تنها راهشان بود.
- ... من خودم عضو گروه تحقیق هستم.

با این حرف اورلا بلافاصله لاکریتا گفت:
- من و رز هم عضویابی میکنیم.

برایان گفت:
- میشه منم تحقیق کنم؟

اورلا چشمکی زد که معنی اش به همگان واضح بود.
- و ریتا و یوآن هم اگه راضی باشن برای گروه نجات...

یوآن زیر لب غرید اما ریتا سری تکان داد که به نشانه ی موافقت او بود.

- اما حالا باید چیکار کنیم؟

حتی اورلا هم برای سوال یوآن جوابی نداشت اما ریتا داشت!
- ما نمیتونیم همش بیایم یه جا. پس باید هی جامون رو عوض کنیم. اما فعلا باید فرضیه هامون رو با همدیگه درمیون بذاریم.

اورلا نفسی کشید و گفت:
- به نظر من جادو رو اونا هیچ تاثیری نداره.

یوآن نیم نگاهی به اورلا کرد و گفت:
- از کجا فهمیدی بعد؟
- نمیدونم ولی از هرجهت فک میکنم به این نتیجه میرسم.
- آره یه درصد فک کن، اونا موجوداتی جادویی هستن اورلا...
- میدونم ولی...
- ولی چی؟
- باشه به هرحال به خاطر همین عضو گروه تحقیق شدم که همین مساله رو امتحان کنم. اما حالا اگه کس دیگه ای نظری نداره باید بریم به کار هامون برسیم. جلسه ی بعدی هم بهتون میگم کجاس، پاتیل درزدار، پسفردا نیمه شب.

هیچ کس چیزی نگفت. اورلا از این بابت هم خوشحال بود و ناراحت زیرا این یعنی میتوانست همین الان آن مکان را ترک کند.
- راستی این که با هم همگروه شدین دلیل نمیشه که باهم باشین. یعنی مثلا میگم اگه لاکریتا و رز با هم هستن میتونن هر کدوم یه جا برن... برایان میشه بیای بریم، باهات کار دارم.

برایان از روی صندلی بلند شد و خودش را به اورلا که دم در ایستاده بود رساند و بعد هردو از کلبه بیرون رفتند.

نیم ساعت بعد

اورلا و برایان در یکی از کوچه های لندن ایستاده بودند. اورلا برایان را به آنجا کشیده بود که حرفی خصوصی را به او بزند.

- چرا منو آوردی اینجا؟

برایان به اورلا چشم دوخته بود تا جوابش را بشنود.

- بببین ما باید برای تحقیقمون یه کاری کنیم...

اورلا نفسی عمیق کشید و ادامه داد:
- باید یه جادوخوار رو زنده زنده دستگیر کنیم تا روش تحقیقاتمون رو روش انجام بدیم!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۹۴
اگه میشه... دیگه خودتون میدونید!

نام: اورلا کوییرک

گروه: ریونکلاو

القاب: عقاب، کاراگاه تیزپرواز، عقاب تیزپرواز، بانوی تیزپرواز

چوبدستی: چوب درخت افرا، پر ققنوس، بیست و پنج سانتی متر، انعطاف پذیر و بسیار قدرتمند مخصوصا برای دفاع دربرابر جادوی سیاه

ویژگی های ظاهری:
پوستی سفید و روشن، موهای سیاه و بلند با حالتی صاف و لخت، چشمانی آبی و زیبا و قدی بلند. معمولا لباس هایش تیره است و شنلی به رنگ سرمه ای می پوشد. همیشه دستکش هایی بلند و متناسب با لباسش در دستانش است که فقط در مواقع خاص آن‌ها درمی‌آورد.

ویژگی های اخلاقی:
دختری مهربان، شجاع، درس خوان و باهوش، ماهر در اجرای ورد ها و افسون های دفاعی و همین طور ماهر در پرواز. طرفدار صلح است. در مبارزه رقیب ندارد. همیشه به جبهه سفید وفادار بوده. برای دوستانش هر کاری می کند. هیچ گاه تسلیم نمیشود.

زندگی خلاصه:
اورلا در بچگی پدر و مادرش را از دست داد و نزد پیرزن فشفشه بداخلاقی به نام خانم سارنک زندگی کرد. او در سن یازده سالگی به هاگوارتز رفت و کلاه گروهبندی به خاطر هوش بسیار زیادش ریونکلاو را برایش مناسب دانست.
دورانی که در هاگوارتز گذارند مانند هر بچه ای که نزد یک فشفشه بزرگ شده باشد، عالی بود و از تک تک لحظه هایش لذت می برد.
اورلا معمولا برای امتحانات درس نمیخواند ولی به دلیل دقت در کلاس و همچین هوش باور نکردنی اش نمرات بسیار عالی را کسب میکرد.
او در هاگوارتز وارد تیم کوییدیچ ریونکلاو شد و توانست به عنوان یک مهاجم در آن جا بدرخشد. از افتخارات او در دوران تحصیلش میتوان به "کسب نمره عالی در تمامی دروس امتحان سمج" و "درست کردن پاترونوس در سال دوم" اشاره کرد.
او پس از فارغ التحصیل شدن از هاگوارتز شغل کاراگاهی را انتخاب کرد و در آنجا هم موفقیت های بسیاری را کسب کرد. از طریق وزارت خانه با آرتور ویزلی آشنا شد و پس از مدتی عضو محفل ققنوس شد.
اورلا در جنگ هاگوارتز حضور داشت و در آن جنگ به شدت مجروح شد که البته با درمان بیمارستان سنت مانگو زنده ماند ولی هنوز در بعضی مواقع درد آن زخم ها او را آزار می دهد.
او به دلیل مشغله های بسیار زیادش، تنها زندگی میکند و البته به دلیل کار های زیاد اداره کاراگاهان معمولا در خانه حضور ندارد.

انجام شد.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۸ ۲۰:۱۳:۴۸

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۹:۵۲ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴
اورلا با چهره ی مصمم اش به رز و یوآن نگاهی انداخت. او اولین نفری بود همچین فکری به سرش زده بود، تشکیل گروه بر علیه جادوخواران، از روی شجاعت یا شاید کله شقی! کسی نه حرفی میزد و نه چیزی میگفت. خودشان هم نمیدانستند قرار است چه کار بکنند و یا چه چیزی در انتظارشان است؟ یوآن که همچنان را لبخندش را حفظ کرده بود گفت:
- حالا چیکار کنیم؟ مثلا یه گروه ـیما!

اورلا کمی فکر کرد و بعد از مدتی کوتاه پاسخ داد:
- باید بریم اونایی که زنده موندن رو پیدا کنیم و به همین دلیل هم باید از هم جدا بشیم.
- ولی اونا همه جا هستن و این کار خیلی خطرناکه.
- ببین رز میدونم ولی باید این کار بکنیم، ما به نیروی بیشتری نیاز داریم.

اورلا دستش را به حالت امیدبخشی روی شانه ی رز انداخت و ادامه داد:
- نیمه شب خونه ی متروکه ی کنار برج ساعت می‌بینمتون. موفق باشین.

و اولین نفر از کوچه خارج شد.

1ساعت بعد

اورلا با احتیاط در کوچه پس کوچه های لندن راه میرفت. با هر جنبشی که در اطرافش حس میکرد، چوبدستی میکشید. همین طور که در همه جا سرک میکشید متوجه نوری کوچک در یکی از خانه ها شد. میدانست که جادوخوار ها از نور متنفراند و به خاطر همین هم تا حدی مطمئن بود که یک جادوگر یا ساحره در آن خانه است.

به آرامی در خانه را باز کرد. خودش هم نمیدانست که چرا دارد همچین کاری را می کند. شاید به خاطر این که مجبور بود!

- تکون نخور!

حالا دیکر صاحب خانه رو به روی اورلا ایستاده بود و روی رو چوبدستی کشیده بود.

- برایان! منم اورلا کوییرک!

برایان دامبلدور چوبدستی اش را پایین آورد. چهره اش فرسوده تر از قبل بود. انگار مدت ها بود چیزی نخورده.
- بیا تو!

اورلا لبخندی زد، لبخندی که پشتش نگرانی ای نهفته بود.
- نمیتونم بمونم. دارم دنبال جادوگر ها و ساحره ها میکردم. یه گروه کوچیک برای مقابله با جادوخوار ها تشکیل دادم و خودمم رییس شم اگه میخوای...
- معلومه. البته خیلی کار خطرناکیه! ما همه ضعیف...
-ما ضغیف نشدیم فقط فکر میکنیم که تضعیف شدیم. خودت یادت رفته که یه مدت چه جادوهایی رو بلد بودی؟ به هرحال اگه هنوزم میخوای تو گروهمون عضو شی نیمه شب، خونه ی متروکه ی کنار برج ساعت.

برایان هم لبخند رضایتمندانه ای زد و گفت:
- میام!

گوشه ای دیگر از لندن

ویولت که به تازگی از دست جادوخوار ها فرار کرده بود دوان دوان در خیابان های لندن میپیچید. مقصدی نداشت. بازهم در کوچه ای نامعلوم پیچید تا این که صدایی شبیه به صدای اره برقی او را از جا پراند.
- ورونیکا؟

ویولت به آرامی این را گفت. صدای اره همچنان ادامه داشت ولی با این تفاوت که شخصی از بین سایه ها به سوی او می آمد. ویولت چاقویش را بیرون آورد.

-ویولت!
- ورونیکا!

ورونیکا وقتی از هویت ویولت مطمئن شد اره اش را خاموش کرد و سپس گفت:
- نمی دونستم دیگه از وسایل مشنگی برای دفاع استفاده میکنی.

ویولت میدانست که جادو روی جادوخوار ها اثری ندارد و شاید ورونیکا هم این را میدانست!

- فکر کنم هردو دلیلشو می دونیم.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ ۲۰:۰۲:۴۳
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ ۲۱:۴۲:۳۱
ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۴/۹/۶ ۲۲:۰۸:۳۶

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: بزرگترين دليل قهرمان بودن هري چيه؟
پیام زده شده در: ۱۴:۳۷ پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۹۴
هری خوش شانس بود ولی مطمئن باشید بعضی از اتفاقات زندگی این بشر از روی خوش شانسی نبود. تازه بعضی جاها خیلی هم بدشانس بود. اصلا از اول چرا اون چرا نویل نه؟ این خودش بدشانسی شو نشون میده.

به هرحال اون خیلی امید داشت و هدف داشت. دامبلدور و کلی از دوستانش پشتش رو گرفته بودن.

اون شحاع بود. خوش رفت تو جنگل با این که می تونست کشته میشه.

البته همه این ها بر میگرده به رولینگ! خوب شخصیت اصلی داستانای رولینگ هری بود و تا حالا دیدین تو کتاب ها یا فیلم ها شخصیت اصلی قهرمان از آب در نیاد؟


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: چرا ولدمورت جادوگر سیاه شد با اینکه می تونست یک جادوگر سفید خوب باشد
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۹۴
هرکسی یه ذاتی داره. ذات ولدمورت هم خوب نبود. ذاتش خوب نبود و روز به روز هم بدتر شد. از همون اول هم که مادرش مرد دیگه نه محبتی بهش شد و نه چیز دیگه ای. دورش رو بچه هایی گرفته بودن که فکر می کردن اون عجیب غریبه و به خاطر همین هم حسابی از مشنگ ها متنفر شد. تنها همدم هاش قبل از این به هاگوارتز بره مار ها بودن. وقتی هم که به هاگوارتز رفت استعداد هایی که احتمالا از خانواده مادرش به ارث برده بود رو به نمایش گذاشت. کلی دوست پیدا کرد و خیلی ها تحویلش میگرفتن به غیر از پروفسور دامبلدور! از اونجا به بعد کم کم از دنیای سفیدی زده شد و دنیای سیاهی رو دوباره ساخت. طبیعتا وقتی طعم قدرت و کلی آدم که داشتن بهش خدمت میکردن رو جشید دیگه برای چی باید اون دنیا به اون خوبی رو ول کنه و بره یه جادوگر سفید شه؟


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: آينده ي سايت جادوگران؟؟( همه ميدانيم كه سرانجام روزي هري پاتر به پايان ميرسد)
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۹۴
هری پاتر برای همه ی ما مثل یک دنیای دیگه بود که هر روز به اون اضافه میشه. چیزی نبود که فقط با یه بار خوندن فراموش بشه. هر پاتر و کتاباش موندن و کلی هم طرفدار پیدا کردن. اینجا همه کلی رول و داستان درمورد هری پاتر مینویسن شخصیت درست میکنن و هزاران کار جالب دیگه. به نظرم تنها دلیلی که ممکنه باعث بسته شدن و از بین رفتن سایت بشه پیشرفت دنیاست یعنی اینکه ما چزی فراتر از فضای مجازی و اینترنت رو بسازیم.


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۲:۰۱ پنجشنبه ۵ آذر ۱۳۹۴
ممنون از پاسخ گویی تون و این که بی خیال بشین.

این گوشی من بازیش گرفته بود و بعد این که جواب رو خوندم، دومرتبه امتحان کردم و بله... درست شده!

حالا بازم دستتون درد نکنه و من دیگه برم گوشمو خفه کنم!


خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.