[center]تیم در برابر رابسورولاف
بخش 1[/center]
[Forwarded from Arian Fanar]
عصر دلگیر یک جمعهی طولانی تابستانه بود و بازیکنان خستهی تیم (اسم خاص)، لخ لخ کنان خود را به جلسه ویژه آنالیز تیم حریف رسانده بودند. از بانی خرگوشه که پیش از همه با پرشهای نصفه و نیمه وارد رختکن شده بود تا هاگرید که هوریس نیمه مست را پشت سرش میکشید و با تاخیر رسیدند.
ظاهرا در این جلسه خبری از جاروسواری نبود و همه چیز در صحبت کردن سرمربی خلاصه میشد. برانکو تعدادی ضربدر و فلش روی تخته کشیده بود و به زبانی که هیچ یک از اعضای تیم نمیفهمیدند، به توضیح آنها میپرداخت و اصغر آقای نیک سیرت هر میزان از توضیحات را که صلاح میدانست برای بقیه ترجمه میکرد.
- میگه که ... مهاجم نوکشون بچهاست.
- بچه؟
این صدای تمام اعضای تیم بود که به شکل ناگهانی توجهشان جلب شد.
- و میگه که ... آقاش رابستنه ... ننشم آبستنه.
نه چیز .... گفت ننشم معلوم نیست.
با کامل تر شدن توضیحات بیرانکو، به مرور ابرهای خاکستری روی سر تک تک اعضا شکل گرفت. دوربین زوم کرد و وارد ابر اول شد.
رقص نور و موزیک سایکو نیز تنها چیزهایی بود که دیده و شنیده میشد. چشمان راوی اما به دوربین دید در شب و تکنولوژی ذهن خوانی مجهز است. موجودات عجیب و غریبی که به نظر اقوام رابستن بودند، به حرکات موزون میپرداختند. البته اقوام رابستن اشاره به خاندان لسترنج ندارد. اشاره به آدم فضاییها دارد. اما این پارتی نه در سطح سیرازو بلکه در هاگوارتز برگزار میشد و هوریس به عنوان میزبان بین جمع میگشت و مینوشید و هرازگاهی با یکی از حضار هم کلام میشد.
- به به ... آقای راه شیری زاده! قربان ما برای مجوزهای احداث ایستگاه فضایی اسلاگ خدمت میرسیما.
- به به ... شاگرد گل و مستعدم! عطاردپور! به خونواده سلام برسون. علی الخصوص مادرت! چقدر که خانم باشخصیت و
برنزه چیز ... جاافتاده ای هستن.
- پلوتوییان ... سلام منو به بابا برسون ... بگو گذرش افتاد اونور منظومه سلام منو برسونه.
سلوین که یک بسته گوشت یخ زده برزیلی در دست داشت کلید انداخت تا در خانه را باز کند. خدا را شکر کرد که پس از ساعتها صف ایستادن و نشان دادن کارت ملی و دادن اثر انگشت و گذاشتن وثیقه و امضای 5 ضامن معتبر که کارند وزارتخانه بودند، توانسته بود آن بسته را تهیه کند تا جلوی زن و بچه شرمنده نباشد. البته او مدتها بود که دیگر پیش همسرش سرشکسته نبود و سرکوفت نمیشنید. از وقتی که حضانت آن بچه را گرفته بود. آن هم در بهترین سن ممکن ... وقتی که دیگر نه خرج پوشک داشت و نه شیرخشک و نه ماهی یک بار سایزش عوض میشد تا نیاز به لباسهای جدید داشته باشد.
- خانم؟ بچه؟ نمیاین استقبال بابا سلوین؟
پیش از همسر و فرزندش، یک ملاقه به استقبالش آمد و پیشانیاش را بوسید.
- من تسترال و سیاه بختم که زن تو شدم. این بچه چی؟ انتظار داری بهت بگه بابا؟ بپره بغلت؟ یادت رفته اجاقت کوره و معلوم نیست ننه بابای بچه کین؟
سلوین مجددا خدا را شکر کرد.
- تق تق تق! [افکت کوبیده شدن چکش بر روی میز] پس از بررسی توضیحات متهم و مدعی العموم، خانم «فعال حقوق اجتماعی در جادوگران» رای دادگاه بدین صورت اعلان میگردد: بنا به صنعت شدن کوییدیچ در عصر حاضر، بازیکن کوییدیچ بودن به عنوان شغل محسوب شده و آقای رابستن لسترنج به جرم به کار واداشتن کودک خردسال خود، مجرم شناخته شده و به حبس ابد محکوم میگردد تا یک کودک کار از چنگال سیاه پدر خود آزاد شده و آزاد و رها در اجتماع به زندگی خود ادامه دهد.
مامورین اجرای حکم، بچه گریان را از رابستن گریان جدا کرده و به او دستبند زدند. بچه که از این پس به عنوان «بچه بی سرپرست» شناخته میشد، زار میزد و فعال حقوق اجتماعی در جادوگران به افتخار این صحنهها را تماشا میکرد و دستان خود را به نشانه پیروزی مشت کرده بود.
فعال حقوق کودکان در فضایی موهوم که یکدست سفید بود سرگردان بود. دستانش را بالای چشمانش میآورد و به دور دستها نگاه میکرد، سپس چند قدم راه میرفت، فریاد میزد «مـــــــادر!» و مجددا این کارها را تکرار میکرد. بالاخره بچهای که بی سرپرست باشد، سرپرستی دارد که بی بچه شده. فعال نگران بود و به دنبال مادر میگشت.
افکار هاگرید از مغز کوچکش نشات میگرفتند. فریم هایی بی معنی و بی ربط که شامل تصاویری از بچه و چتری صورتی بود ...
ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۲:۵۹:۵۸