هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
در همین لحظه که بچه های شعبه دوم هاگوارتز به خود میلرزیدند،ریگولس، بدو بدو به سمت آرسینوس جیگر آمد و در گوشش چیزی پچ پچ کرد.پس از اینکه حرف های ریگولس تمام شد،آرسینوس رو به بچه ها کرد و گفت:

- دانش آموزان عزیز! همین الان خبر رسیده که ما ممنوع الفرقون شدیم!

صدای همهمه در سرسرا شعبه دوم بلند شد. آرسینوس ادامه داد:
- اما خوشبختانه، میتونیم در تعداد محدود از فرقونمون استفاده کنیم! بنابراین چند تا چند تا میشنید توی فرقون و بعد ما شماها رو تقسیم می کنیم.

ریگولس 5 تا از بچه های جلوی رویش را جدا کردو با فرقون داخل فرقون ریخت!ریگولس فرقون را چرخاند. انقدر چرخاند و چرخاند و چرخاند تا بالاخره مثل فرفره دور خودش چرخید.در یک لحظه هرکدام از بچه ها به یک سو پرتاب شدند. پس از اتمام عملیات فرقون آرسینوس گفت:

- تو تو میرید توی جیگر...شما هم میرید توی ریگول و اون دوتای دیگه هم توی ساندیو تیزودی برن لطفا!

1 ساعت بعد – اتمام گروه بندی به سبک فرقونی

بروبچ شعبه دوم هاگوارتز پشت میزهای شام نشستند و منتظر غذای درست و حسابی بودند.جیگر در این لحظه ای جای برخاست و شروع به صحبت کرد:

- دانش آموزان عزیز! میدونم که شما در شعبه اول هاگوارتز اصلا تغزیه خوبی نداشتید! پس تصمیم گرفتیم غذاهای سالم تری براتون آماده کنیم!

و انواع غذا روی میز ها و در بشقاب ها ظاهر شد. منظور از انواع غذا ها کلم بروکلی،شیر کم چرب و یک تکه ران مرغ بدون نمک و نیم بخار شده است.واقعا که این هاگوارتز خیلی با هاگوارتز اصلی فرق داشت!




پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ دوشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
اومدم برای درخواست دوباره!
دفعه قبل گفتید به اون سطح مد نظر نرسیده ام.فکر کنم حالا رسیدم! واسه همین کلا دوباره درخواست دادم.
مشکلی بود بگید...
***
1- هدف و انگیزه تون از عضویت در محفل ققنوس؟!

به دو دلیل: 1- همه ویزلی ها محفلی هستند 2 - دوست دارم سیاهی رو از صحنه روزگار محو کنم!

2- سیاهی دل مرگخوارا رو با چه چیزی تمیز و پاکیزه میکنین؟

اکثر این مرگخوار ها که درست بشو نیستن. اونایی هم که میشه درستشون کرد رو خودشون با دیدن ما و کارهای ما میفهمن چه اشتباهی مرتکب شدن و به احتمال زیاد درست میشن! گزینه دومم معجونه عشقه!

3- چند مورد از فواید ریش پروفسور دامبلدور رو نام ببرید!

1- پاک کردن زمین در صورت نیاز!
2- هیبنوتیزم حریف با تکان دادن آن!
3-نشان از دانایی!

4- خلاقیت سفیدتون رو به کار بندازین و سه تا لقب ناقابل برای ولدمورت اختراع کنین!

1- ضد سفیدی
2- ارباب شرور
3- تروم ردلو (برعکس حروف ولدرمورت به فارسی!)

5- به نظرتون بهترین راه نابودی و از صحنه روزگار خارج کردن سیاهی و تاریکی چیه؟

ترتیب دادن یه تله کشوندنشون به یه مکان بعدش یهو 100 نفر میریزن سرشون و... دینگ!دینگ! حبس ابد آزکابان!

6- با چه روشی ولدمورت رو به عشق دعوت میکنین؟

عشق رو با یکم سیاهی ترکیب میکنیم میشه عشق شرورانه! خوراک ایشونه!

7- اسم رمز ورود به دفتر پروفسور دامبلدور؟

نوشابه گازدار ترش

لوئیس عزیز!

اول معذرت میخوام بخاطر تاخیر، نیازی نبود دوباره فرم پر کنید همون دفعه قبل کافی بود. رول هاتون رو خوندم، هنوز جا داره برای بهتر شدن اما ما هیچوقت نویسنده شیش دنگ تحویل نمیگیریم و سعیمون اینه تحویل بدیم. به همین دلیل...

تایید شد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۲/۱۸ ۲۱:۲۹:۲۰



پاسخ به: بستني فروشي فلوريان فورتسكيو
پیام زده شده در: ۹:۱۶ جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
خانه ریدل ها

- دای! برو و هزارپایمان را برای تکمیل معجون بیاور...حالا!

دای تعظیم بلندی کرد و از اتاق بیرون رفت. در این لحظه سیوروس گفت:
- ایده خوبی بود که دای رو بفرستیم ارباب؟!

- کسانی که خود مثل هزارپایان فکر می کنند بهتر می توانند دنبال هزارپا بگردند!

زیر ایوان خانه: در جستجوی هزارپا!

دای درحالی که به دنبای هزارپا زمین را زیر و رو می کرد شروع به فکر کردن کرد:
- اسنیپ اینجا اسنیپ اونجا! اسنیپ اسنیپ اسنیپ! من واسه ارباب هر کاری میکنم اما یعنی خود اسنیپ نمیتونه بیاد و با جادوی فوق العاده اش یه هزارپای ناقابل پیدا کنه؟! .چپ و راست هم فقط بلده معجون درست کنه نصف معجون هاشم کجا دور میریزه؟! تو اتاق من!...
در همین لحظه دای انقدر زمین را کنده بود که به زیر خانه رسیده بود و می توانست حرف های سیوروس و لرد را بشنود و این لرد بود که در حال صحبت بود:
- 5 دقیقه گذشته و دای نتوانسته یک هزارپا بپیداید؟!

سیوروس گفت:
- دای یکم دست و پا چلفتیه ارباب.

دای با خود گفت:
- این اسنیپ یه تسترال مشنگه واقعیه!

دای خنده شیطانی سر داد و گفت:
- یه هزارپایی برات بیارم اسنیپ که یه من کروشیو روش باشه!

پنج دقیقه بعد - کارگاه خراب کردن معجون اسنیپ!

دای هزارپا در دستش گرفته بود و ورد هایی رویش انجام میداد.او چنان نقشه ای کشیده بود که اعتماد ارباب به اسنیپ به کلی بر فنا می رفت!




پاسخ به: زندگي و نيرنگهاي آلبوس دامبلدور
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ دوشنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۵
محفل ققنوس!
فرزندان روشنایی هنوز از جای خود تکان نخورده بودند و با وجود ایده مالی هنوز در حالت" "مانده بودند و اما پس از چند لحظه آرتور گفت:
- حالا کی رو شکل داملدور کنیم مالی؟

مالی دستانش را به م مالید و با افتخار گفت:
- کاری نداره. یکی پیدا میکنیم!
و اضافه کرد:
- اصلا چطوره...خودتو شکل دامبلدور کنیم آرتور؟!

- ...من؟!

- آره دیگه.تو خیلی با سیاست های دامبلدور آشنایی داری! راحت میتونی نقشش رو بازی کنی.

ملت محفلی سرشان را نشانه تایید تکان دادند.آرتوز با ترس و لرز گفت:
- حالا چطوری میخواین منو به شکل داملدور دربیارین؟

- با معجون که نمیشه چون موی مبارک داملدور رو نداریم...مجبوریم از گریم مشنگی استفاده کنیم!

و ناگهان یک شانه از پشتش درآورد!
مغازه ابرفورث
آریانا و آلبوس که زبانشان بند آمده بود به اتاق نگاه کردند.اتاق در لجن فرورفته بود و هر مواد چسبناکی مانند چسب و فرنی خشک شده و... از دیوار اتاق به پایین میریخت. در میان اتاق یک میز فلزی بود که پشتش دو صندلی چوبی قرار داشت.آریانا نعره زد:
-
ابرفورث با روی گشاده روبه آریانا کرد و گفت:
- چی شده؟! تازه این اتاق خوبمونه. میخوای زیر زمین رو نشونت بدم؟!

و به پلکان سنگی کنارشان اشاره کرد.آلبوس گفت:
- حالا باید اینجا چیکار کنیم؟

- باید دیب دمینی پوست بکنید!

- شوخی میکنی دیگه نه؟

- اتفاقا کاملا جدی هستم.

آریانا که دیگر فیوزش پریده بود رو به ابرفورث کردو گفت:
- اینا چه جود دیب دمینی هایی هستند که پوست کندنشونو میسپاری به ما؟!

- اینا با کود گیاهان شفابخش درست میشن. هرکدومشون 6 کیلو وزن داره! تازه, رنگشون هم نارنجیه!... اولین باری که آوردمشون اینجا انقدر انرژی شفا بخششون زیاد بود که هرکی از بغلش رد میشد تا 5 دقیقه بشکن میزد!

- اونوقت واسه ما که بهشون دست هم میزنیم چه اتفاقی میفته؟

ابرفورث دستی به ریشش کشید و گفت:
- احتمالا فقط انرژی شما زیاد میشه... احتمالا!




پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
لوییس ویزلی با قدم های آرام از پلکان چوبی پاتیل درزدار پایین آمد و وارد کافه شد. میتوانست بگوید که کافه شلوغ بود اما سر و صدایی شنیده نمیشد و چند نفر در هر میز خودرا جلو آورده بودند و زیرلب باهم صحبت میکردند.لوییس با گام هایی کوتاه و آرام تا توجه کسی جلب نشود پشت میز تک نفره ای نشست و دستش را برای گارسون تکان داد.گارسون با سرعت عمل بالایی خودرا به میر لوییس رساند و با صدای زیری پرسید:

- چی میل دارید؟

لوییس با روی گشاده جواب داد:

- آب کدو حلوایی و شماره جدید پیام امروز لطفا

گارسون سرش را به نشانه تایید تکان داد و بلافاصله از زیر پیشخوان یک شماره از پیام امروز را درآورد و روی میز لوییس گذاشت سپس, سفارش آب کدوحلوایی را به مرد پیری که پشت پیشخوان بود گفت.لوییس خود را روی صندلی اش ولو کرد و شروع به خواندن کرد:

امنیت آزکابان به خطر افتاد!

همیشه یک چیز بود که آزکابان را امن ترین زندان جهان میکرد: موقعیت جغرافیایی.اما کاهش باران و رگبار مسعولین آزکابان را نگران کرده است.معاونین ارشد وزارتخانه در این باره گفته اند: مسلما جای نگرانی نیست اما شاید کاهش بارندگی آزکابان را به خطر بندازد زیرا غیب و ظاهر شدن در باران بسیار سخت است و تنها راه فرار از آزکابان غیب و ظاهر شدن است. آزکابان با امکانات امنیتی بسیار ویژه ای چون اجرای افسون های محافظتی برروی خود زندانیان و... هنوز هم امن ترین زندان دنیاست.

نوشیدنی کدوحلوایی لوییس با صدای خفیفی روی میز گذاشت. لوییس هم بی درنگ شروع به نوشیدن کرد اما هنوز جرعه ای فرونبرده بود که صدایی پشت سرش که بلند شده بود گوش لوییس را تیز کرد:

- باز هم وزارتخونه!

لوییس چرخید و به مرد میانسالی که صورتی لاغر و موی بلندی داشت نگاه کرد.

فرد دیگری که صدای بمی داشت گفت:

- آروم باش!.

- نباید تصمیم گیری درباره یه جامعه فقط دست یک سازمان باشه!.

- ولی یادت باشه که وزیراش همیشه تغییر میکنن.

- خب که چی! از دست بد میفتیم تو چنگ بدتر... مثل اون فاج.

- جنگ تو جامعه جادوگری تا جنگ توی جامعه مشنگ ها خیلی فرق میکنه.

- میشه بگی چیش فرق میکنه!

- همه چیزش.

در این میان مردی جوان در کناره سالنکه صورتش را زیر روزنامه اش پنهان کرده بود گفت:

- آهای شما دوتا! ساکت باشین و اینقدر غرولند نکنید!

فرد اول نعره زد:

- تو کی هستی که به ما دستور بدی!

در یک لحظه چوبدستی کشیده شد و طلسمی که مرد میانسال روانه کرده بود توسط مرد جوان منحرف شد و به سرعت به پایه میز لوییس خورد.لوییس که دستش را روی میز گذاشته بود به همراه آب کدو حلوایی اش کله پا شد و با صورت روی زمین افتاد.مرد جوان چوبدستی اش را تکانی شلاقی داد و طلسمش مانند موجی به قفسه پشت پیشخوان برخورد کرد و همین باعث شد لیوان های روی قفسه به سرعت بشکنند و تکه هایشان در فضای سالن پخش شود.ناگهان لگدی به در خورد و دومرد جوان با موهای زرد که نشان کاراگاهی بر سینه داشتند وارد سالن شدند. عکس العمل مرد میانسال و همراهش برای غیب شدن خوب بود اما کاراگاهان سریع تر بودند و طلسم کاراگاهی که کنار در بود به شدت به ساعد مرد خورد و آن را از غیب شدن باز داشت.همراه مرد دست به کار شد و میز را با طلسمی به سمت کاراگاهان پرتاب کرد و به پای یکی از کاراگاهان خورد. کاراگاه دیگر اما طلسمی قرمز رنگ به سمت مرد روانه کرد و طلسمش به شدت به سینه مرد خورد.




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۲۳ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
ملت مرگخوار که اطراف لرد بودند وارد حالت" " شدند.هکتور هم شروع به فکر کردن کرد که یک معجون هزارتو خراب کن میتواند چه تاثیری روی اربابش داشته باشد! هنگامی که لرد از سر جایش بلند شد مانند کسی که در گرمای بالای 60 درجه روی سرش تخم مرغ شکانده بودند از سرش دود بلند میشد.هکتور با ناباوری پرسید:

- ارباب؟ چرا دارید دود میکنید؟.

لرد نعره زد:
- به خاطر خنگول بازی های تو هکتور!حالا مثل بچه آدم بگو این معجون میتونه چه تاثیری روی من داشته باشه!
هکتور آب دهانش را به سختی فرو برد و گفت:

- قاعدتا توی بدن انسان ها هزارتو نیست... بجزء مغز که حالت مارپیچی داره...!!!

لرد که دیگر درحال فوران بود فریاد زد:

- مغز؟!

ناگهان لرد مانند کامپیوتری که هنگ کند رعشه رفت و بدون هیچ مقدمه ای روی زمین افتاد.مرگخواران دست و پای خودرا گم کردند و هیچ کدام ایده ای نداشتند ارباشان را نجات دهند.رودولف از پشت مرگخواران خطاب به هکتور گفت:

- یا پادزهرشو پیدا میکنی یا خودتو پادزهر میکنم!

هکتور که از خشم مرگخواران و رودولف به هیچ وجه خوشش نمی آمد بدو بدو به سراغ ساخت معجون رفت.سیوروس پس از آرام شدن جمع خم شد و با صدای زیری گفت:

- ارباب؟ حالتون خوبه؟!

لرد که هنوز رعشه می رفت بریده بریده گفت:

- در...این شرایط...قوانین...وزارتخونه...تغییر نمی کنه؟!

سر همه مرگخوار ها به سمت مسعول وزارتخانه چرخید.مسعوله وحشت زده گفت:

-چرا باید تغییر کنه...

و در میان کتاب قوانین شروع به گشتن کرد. پس از چند دقیقه گفت:

- در این صورت شما باید یه نماینده انتخاب کنید جناب لرد!

این بار همه سرها به سمت لرد چرخید.لرد جواب داد:

- اینجا...فقط...من مسعولم!.

مسعول وزارتخانه بار دیگر به کتابش مراجعه کرد و گفت:

- در این صورت...هزارتوی شما باید تست بشه تا ببینیم توی محدوده استاندارد های شرورانه وزارتخونه هست یا نه

رودولف ناگهان میان صحنه پرید و نعره زد:
- پس منتظر چی هستید!.

لرد در این میان گفت:

- سیوروس...تو برو و حواست...به اون هکتور دست و پا چلفتی باشه!




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
رودولف باآخرین قدرت و سرعت خود به سمت سیوروس پرید.سیوروس که درآن لحظه نمی توانست حتی چوبدستی اش را درآورد زیر رودولف له شد.درحالی که نفس سیوروس درحال بند آمدن بود گفت:
- رودولف! به حق بند تمبون مرلین! برو کنار!
اما گوش رودولف بده کار نبود که نبود.رودولف همچنان درحالت" "بود و در این لحظه سیوروس را از کمر بلند کرده بود و درحال بیرون رفتن از چادر بود.سیوروس که همچنان در حال دست و پا زدن بود و خود را برای خلاص کردن از دست رودولف تکان میداد اما میدانست که این کارها حتی هواس رودولف را هم پرت نکرده است. در نهایت رودولف سیوروس را روی صندلی کنار استخر نشاند و خودش هم رو به روی آن نشست و در حال" "به سیوروس خیره شده بود و همین باعث شد سیوروس وارد حالت" " و سپس" "شود.سیوروس گفت:
- میگم رودولف... افسونی چیزی بهت نخورده!
رودولف با همان حالت مسخره اش گفت:
- نه لیلی جان چرا باید بخوره!
سیوروس شروع به فکر کردن کرد.مطمعنا رودولف باهوش نبوداما می توانست فرق بین او و لیلی را بفهمد, اصلا چه شد که به چادر رفت...مرلین! واقعا؟! یعنی کار مرلین بود؟!
سیوروس که باید هرطور شده به این موضوع پی می برد رو به رودولف کرد و گفت:
- رودولف جان! کی بهت گفت که من لیلی هستم؟!
- هیچکس! مگه میشه تورو تشخیص نداد...
-کی تورو آورد تو چادر قرمز؟!
- نمیدونم
- فکر کن!
- آخه نمیدونم!
- بیشترتر فکر کن!
- نمیدون...
سیروس هم دیگر از کوره در رفت و چوبدستی به دست برروی رودولف پرید.




پاسخ به: مجموعه تفريحي مادام رزمرتا
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ چهارشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
سیوروس باناباوری تکرار کرد:
- ارباب؟! می خواد بیاد اینجا؟!
هکتور فریاد زد
- آره!
سیوروس به اطرافش نگاه کرد. وضعیت مجموعه تفریحی خوب بود اما نه برای لرد! حالا که خود ارباب می خواست از آنجا دیدن کند باید همه چیز باید در حد کمال میبود. اما اگر نمی توانستند چه؟ احتمالا ارباب" "و" " سپس" " و در آخر هم" " میشد.
سیوروس و هکتور که ظاهرا هردو به عمق فاجعه پی برده بودند رو به روی یکدیگر ایستادند و به همفکری پرداختند. هکتور گفت:
- هرچه قدر وحشتش بیشتر باشه ارباب هم بیشتر خوشش میاد
سیوروس با تکان سر تایید کرد و به هکتور گفت:
- مغازه بارگین و بارکز بهترین جاست
و هردو خود را به در کوبیدند.پس از وارسی کردن ظاهر بیرونی مجموعه تفریحی مادام رزمرتا به سمت کوچه ناکترین (که بسیار خلوت بود) رفتند و وارد مغازه شدند.سیوروس به تندی گفت:
- سلام بارگین
بارگین خودش را روی میز انداخت و پرسید:
- چی شده درهمی سیوروس؟
هکتور جواب داد:
- لرد داره میاد از مجموعه تفریحی دیدن کنه!
- اوه اوه... پس اوضاعتون خرابه
سیوروس نعره زد:
- الان وقتش نیست بارگین!
هکتور و سیوروس به سراغ اشیاء طلسم شده و چیز هایی از این قبیل رفتند که روی مشنگ ها هم تاثیر بگذارد زیرا همیشه یکی از سرگرمی های لرد شکنجه دادن مشنگ ها بود! یکی از چیزهایی که ارباب حتما از آن ها خوشش میامد اشیاء پر زرق و برق بود. اگر جادویی و شیطانی هم بود که دیگر نگو و نپرس از طرفی دیگر هم فکری به ذهن سیوروس رسید. لرد نقطه مخالف محفلی ها بود پس اگر یک محفلی از مجموعه تفریحی خوشش بیاید, ارباب بدش میاید و برعکس! اگر یک محفلی از آنجا بدش بیاید لرد حتما عاشق آنجا میشد! (سیوروس از دست نظریه هایش سردرد گرفت!) در آخر, هکتور و سیوروس با دستان پر و با زور چوبدستی (قرار نبود چیزی بخرند!)اجناس را بیرون بردند.
-----
سیوروس و هکتور در را با پا باز کردند و ورودی با دست پر داشتند (همانطور که اشاره شد) سیوروس و هکتور با پخش کردن وسایل شروع کردند و سعی کردند تا حد امکان مخفی بمانند تا وقتی کسی با آن ور می رفت غافل گیر شود و خلاصه باعث خنده لرد شود.پس از انجام این کار میشد گفت که مجموعه تفرحی لرد را راضی کند.ناگهان نفس هکتور بند آمد و گفت:
- سیوروس! مشنگ هارو چیکار کنیم
سیوروس وارد حالت" "شد. به کلی اینکه لرد می خواهد برای تفریح چند مشنگ را آزار بدهد را فراموش کرده بود. لرد در یک مجموعه تفریحی باشد و مشنگ آزاری نکند؟! امکان نداشت.مثل این است که بگویید گاو به جای شیر عسل بدهد!
هکتور دستش را بر سرش کوبید و گفت:
- سیوروس! این همه آدم و طرفدار رو چیکار کنیم! ارباب اگه بیاد اینجا همشون به باد فنا میرن: shout:
- ولی ارباب که همیشه دوست داشت آدم های بی کار رو ادب کنه!
- آره ولی ارباب انتظار یه مجموعه تفریحی بی عیب و نقص رو داره!




پاسخ به: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱۸:۰۰ چهارشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دندانپزشک رو به لرد کرد و پرسید:
- دختر شما از چه چیزی خوشش میاد؟!
لرد که نجینی را ماساژ میداد رو به دندانپزشک کرد و جواب داد:
- از خوردن انواع و اقسام آدم ها خوشش میاد!
رنگ دندان پزشک پرید و به سرعت در ذهنش به دنبال چاره ای گشت تا بتواند کار دختر لرد سیاه را راه بیندازد. پس از چند لحظه گفت:
- فرقی نداره کدوم عضو بدن باشه؟
- نه. فکر نکنم
دندان پزشک به سمت شیشه بزرگ روی تاقچه رفت و در آن را باز کرد تا ماده دراز و قرمز درون آن نمایان شود. دندان پزشک ادامه داد:
- این ماهیچه جادوگر های پیره. ازش برای عصب کشی استفاده میشه!
و با دقت یکی از آن هارا جلوی نجینی گذاشت و نجینی هم بی درنگ شروع به خوردن کرد. چند دقیقه با جا به جا شدن آرواره های نجینی و بیرون ریفتن کمی از موارد داخل دهان نجینی گذشت تا اینکه عملیات نجینی تمام شد و آرام گرفت.دندان پزشک پس از آوردن وسایل دندان پزشکی بزرگتری برای باز نگه داشتن آرواره های قدرتمند نجینی شروع به کار کرد.(البته ناگفته نماند که بلافاصله بعد از باز شدن دهان نجینی معجونی زرد رنگ که در شیشه ای استوانی شکل ریخته شده بود از دهان نجینی به بیرون جهید!) دندانپزشک پس از چند دقیقه ور رفتن با قسمتی از دندان نجینی که در لثه اش باقی مانده بود فریاد زد:
- آقای هکتور؟! شما که اون تویی بگو از داخل اوضاع چطوره!
هکتور مکثی کرد و گفت:
- اوضاع تنگه!
دندان پزشک سرش را به نشانه تایید تکان داد ولی ناگهان نجینی شروع به لرزیدن کرد چشم هایش آلبالو گیلاس چید! دندانپزشک گفت:
- فکر کنم داره آقای هکتور رو بالا میاره
لرد خطاب به هکتور فریاد زد:
- هکتور؟ اون تو که معجون ها تو باز نکردی؟
در یک لحظه نجینی تکان شدیدی خورد.
لرد گفت:
- حالا چطور نباید بزاریم هکتور بیاد بیرون؟!
- شاید بتونیم...بیهوشش کنیم
لرد سریعا جواب داد:
- نه. کسی نیمتونه نجینی من رو بیهوش کنه!
دندان پزشک سرش را به طرف نجینی که هنوز دهانش باز بود چرخاند و خظاب به هکتور گفت:
- شما اونجا معجونی ندارید که از بیرون اومدنتون جلو گیری کنه؟!
هکتور هم جواب داد:
- میتونم براتون معجون بزرگ کننده رو بفرستم که به دردتون بخوره
لرد هم خطاب به هکتور گفت:
- فقط به دخترمون آسیب نزنه!
و در لحظه ای معجونی سبز که در شیشه کوچکش ریخته شده بود از دهان نجینی بیرون آمد.
دندان پزشک لحظه ای درنگ کرد و از لرد پرسید:
- میخواید دندون دخترتون چطوری باشه آقای لرد؟
لرد بی درنگ جواب داد:
- مناسب برای خرد کردن استخوان!
دندان پزشک بدون مخالفت یا حتی حرف به سمت کشو دندان ها رفت و دندان مناسب مار با نوک تیز و مینای قدرتمد برای دختر لرد آورد. حالا به بخش سخت کار رسیده بودند: گذاشتن دندان جدید
دندان پزشک با یادی از مرلین کبیر شروع به کار کرد!




پاسخ به: یتیم خانه سنت دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ چهارشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
یتیم خانه سنت دیاگون
مسئول یتیم خانه کش و قوسی به خود داد و با به کار گرفتن زوری ریگولس را از زیر بغل گرفت و کشان کشان به طبقه بالا برد.ریگولس اخم کرد.میدانست برای رضایت ارباب و درامان ماندن از دست ورد و افسون های او باید این ماموریت را به پایان میرساند,ولی ولی اینکار واقعا حقیرانه نبود؟! حداقل نمی توانستند یک لباس بچه گشاد تر برای او بگیرند؟
ریگولس به این امید که از تنگی شلوارش بکاهد کش آن را کشید و آن را ورز داد. در حال ور رفتن با کش شلوارش بود که صدای مسئول یتیم خانه شنیده شد:
- رسیدیم کوچولو... اینم اتاقت.
در با نیروی دست لاغر مسئول باز شد و به راستی که هر کسی می توانست بفهمد این اتاق مناسب یک بچه نیست.اتاق پنجره کوچکی و تختی کرم رنگ داشت. به جزء این دو ویژگی اتاق خالی بود.خالی.مسئول لبخند گشادی به ریگولس زد و اتاق را پشت سرش بست; با رفتن او ریگولس بلند شد و کش و قوسی به خود داد (تنگی لباس بچه بد جور به او فشار می آورد!)ریگولس چوبدستی اش را که با رنگ صورتی جیغی استعتار شده بود درآورد و با دقت روی محل مناسب آن ضرب گرفت و سپس در را باز و از اتاق خارج شد.
راهرو یتیم خانه به صورت مارپیچی بود و در انتهای هر طبقه دو پله کان قرار داشت. تا ریگولس پسر 5 ساله ای را دید که لای در را باز کرده است فکری به سرش زد: یه بچه که چند وقتی میشه اینجا هست...هوم... پس باید بچه هایی که میان و میرن رو بشناسه
ریگولس به سمت در رفت و بار دیگر صدایش را تا حد امکان نازک کرد و از پسر پرسید:
- سلام! میگم... بچه ای رو اینجا ندیدی که بهش بخوره بچه... یه آدم پیر باشه؟ تازه هم آورده باشنش اینجا.
پسر در را کامل باز کرد و صورت چاق و موی کوتاه زردش نمایان شد.پس از مکث کوتاهی پس از حرف ریگولس گفت:
- چرا. دیدم
- خب کجا؟!
- طبقه پایین اتاق دوم.
- کیا آوردنش اینجا؟چه شکلی بودن؟
- نمیدونم. دونفر بودن که چوبدستی شون دستشون بود و مرتب این ور و اون ور رو نگاه میکردن
باید خودش میبود.بچه دامبلدور! ریگولس بدو بدو پلکان را طی کرد و به طبقه پایین رفت.
خانه ریدل ها
مرگخواران که بیکار شده بودند روی زمین نشسته بودند و به قول معروف وقت کشی میکردند البته بجزء آرسینوس که پشت میز و روبه روی لرد و نگاه خرد کننده اربابش نشسته بود.سرانجام آرسینوس جرعتی به خود داد و از ارباب پرسید:
- ارباب؟ ریگولس چطور می خواد بچه دامبلدور رو بین همه بچه های یتیم خونه پیدا کنه؟
لرد دست هایش را در هم قفل کرد و جواب داد:
- یکم فکر کن آرسینوس. بچه دامبلدور,بچه ای که بین محفلی ها به دنیا آمده
موتور خانه مغز آرسینوس به کار افتاد و منظور لرد را فهمید. حتما کسی که بچه دامبلدور باشد و بین محفلی ها باید ویژگی های آن هارا هم داشته باشد.آرسینوس ریگولس را در ذهن خودش تجسم کرد و با خودش گفت:
- باید یه لباس بچه گشاد تر واسه اش گیر می آوردم!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.