کتیشون vs آمانوشون
از وقتی که سر کتی، کلاه رفته بود، جیبش خالی شده بود وهیچ پولی نداشت. برای همین چندین جا به صورت پاره وقت کار میکرد و سعی میکرد پولی دربیاورد. با اینکه دوستانش به او پیشنهاد کمک داده بودند، میخواست دستش در جیب خودش باشد. صبح در کافی شاپ لنگه جواب پیشخدمت بود، ظهر در رستوران جزغاله غذا سرو میکرد و شب هم در اداره ی پنبه تمیزکاری میکرد. تا آنکه یک شب...
-اَه... چقدر سنگینه!
چون شب بود و این موقع، کسی به اداره نمی آمد، قاقارو آزادانه برای خودش میچرخید و بازی میکرد. او، دوان دوان، رفت و خودش را زیر کارتنی که داشت از دست کتی می افتاد، انداخت تا مانع از افتادنش شود. گرچه آخرش به له شدن خودش منجرب شد.
-سپاس از شما پهلوان...
و آخرش چیزی اضافه کرد.
-پنبه.
قاقارو، لنگ لنگان از زیر کارتن بیرون آمد و خودش را کنار کتی که داشت وسایل داخل جعبه را چک میکرد، انداخت.
-این چیه؟
دست کتی، چیزی شبیه ریش بود که برق میزد. چیز را در نور لامپ گرفت.
- حتما از این کهنه هاست که برای تمیز کارای جدید خریدن.
- نه! آخه ببین. فقط یه دونس.
- راست میگی.
چیز ریش مانند را وسط بقیه چیز هایی که از کارتن در آورده بودند گذاشتند و دور وسایل نشستند. بقیه وسایلی که در کارتن بود، عبارت بود از: اسکاج هایی در رنگ های مختلف، کهنه های چرک، سفره پاکن های لک شده و شیشه پاکن.
- خیلی نو بنظر میاد.
- اوهوم.
- خیلی بدرد شیشه پاک کردن میخوره.
- اوهوم.
- چیزی نداری بگی؟
قاقارو، روی چیز خم شده بود و نگاهش میکرد.
- شبیه موهای بدن من نیست؟
این چیز، هر چه بود، شبیه موهای قاقارو نبود.
- چیز دیگه ای نبود بهش تشبیه کنی؟
کتی، پوفی کرد و چیز را برداشت.
- میخوای باهاش چیکار کنی؟
- بنظرت میخوام چیکار کنم؟
کهنه ی قبلی اش را بالا گرفت، تا قاقارو این دو را با هم مقایسه کند.
- اگه میخواستی با یکیشون در و دیوارو تمیز کنی، کودومو انتخاب میکردی؟
- ام... این یکی.
قاقارو، کهنه ی قبلی را نشان داد.
- چرا اونوقت؟!
- چون رئیس گفته، تو لیاقت پارچه ی جدید...
کهنه ی قبلی گلوله شده و روی صورت قاقارو، فرود آمد.
- لازم نبود حرفای اون پیر خرفتو تکرار کنی. اصلا چرا از تو میپرسم؟
- چون من حرف میزن...
-ق... ق... قاقا... قاقارو!
قاقارو، دوان دوان و با حداکثر سرعت، به سمت کتی رفت.
- چی شده؟
و با صحنه ای رو به رو شد که او را هم میخکوب کرد.
- این گالیون های طلایی، از کجا اومدن؟
- تا... خیسش کردم... و چلوندمش.
- یه بار دیگه بچلونش.
- ب... باشه.
کتی، بار دیگر، با تمام توان کهنه را چلاند، و این بار هم، از آن گالیون های طلایی ریخت.
-جادوئیه.
-آره!
- بنظرت چی میتونه باشه؟
- هر چی هست، پارچه نیست.
- موافقم!
هر دو، سرگرم تجزیه تحلیل چیز بودند و حواسشان به اطرافشان نبود...
- خانم بل؟
کتی، جوری گردنش را برگرداند که نزدیک بود رگ به رگ شود.
- ام... ببخشید رئیس!
- مثل اینکه باز هم دزدی کردین! این طلا ها از کجا اومدن؟ نکنه باز رمز گاوصندوق رو پیدا کردید؟
خب... زیاد تعجب نکنید. کتی، سابقه دزدی از اداره را هم دارد. قطعا هر که بود، راه سریع و آسان را به راه سخت ترجیح میداد.
- به ریش مرلین دزدی نکر...
- بله؟
چیزی در ذهن کتی، جرقه زد.
- بله! همین بود! این چیز، ریش مرلین بود! چون تنها ریش مرلین بود که اینطور، نرم و پنبه ای و همین طور، جادویی بود. مگر الکی بود که به ریشش قسم میخوردند؟ حتما دلیلی داشت. خوشبحال مرلین! حتما خیلی پول دار بو...
- خانم بل؟ این عروسک شماست؟
کتی، زیادی در فکر فرو رفته بود و با این سخن، رشته افکارش پاره شد.
- هان؟
-گفتم این عروسک شماست؟
انگار یک سطل آب یخ، بر سر کتی ریخته بودند.
-ام... بله! عروسکمه!
- فکرش رو میکردم! قدت کوتاهه و سنتم کمه، عروسکم میاری همراهت. مگه اینجا مهدکودکه؟
ناگهان، قیافه ی شوخ کتی، به قیافه ای جدی تبدیل شد. چوبش را درآورد. قطعا، از طرف وزارت تنبیه میشد، اما اولین بارش نبود که از جادو روی یک مشنگ استفاده میکرد.
- هر چیزی بهم بگی عصبی یا ناراحت نمیشم، اما یادت باشه... تو یه مشنگ خنگی و منم یه جادوگرم... قشنگم!
مرلین، رئیس اداره را بیامرزد. بچه ی خوبی بود.
کتی، در تاریکی شب، شنل مرگخواریش را بر روی شانه هایش انداخت، قاقارو را بغل کرد، و به دل آسمان گریخت. عه! دروغ کار بدیه. بزار راست تمومش کنم:
- کتی، شنل چروکش را که گلوله کرده بود و در کیفش چپانده بود را شلخته روی شانه هایش انداخت وبعدش با حداکثر سرعت فرار کرد تا گیر بازرسان نیفتد.
پایان!