هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۷:۴۳ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۰
کتیشون vs آمانوشون

از وقتی که سر کتی، کلاه رفته بود، جیبش خالی شده بود وهیچ پولی نداشت. برای همین چندین جا به صورت پاره وقت کار میکرد و سعی میکرد پولی دربیاورد. با اینکه دوستانش به او پیشنهاد کمک داده بودند، میخواست دستش در جیب خودش باشد. صبح در کافی شاپ لنگه جواب پیشخدمت بود، ظهر در رستوران جزغاله غذا سرو میکرد و شب هم در اداره ی پنبه تمیزکاری میکرد. تا آنکه یک شب...

-اَه... چقدر سنگینه!

چون شب بود و این موقع، کسی به اداره نمی آمد، قاقارو آزادانه برای خودش میچرخید و بازی میکرد. او، دوان دوان، رفت و خودش را زیر کارتنی که داشت از دست کتی می افتاد، انداخت تا مانع از افتادنش شود. گرچه آخرش به له شدن خودش منجرب شد.

-سپاس از شما پهلوان...

و آخرش چیزی اضافه کرد.
-پنبه.

قاقارو، لنگ لنگان از زیر کارتن بیرون آمد و خودش را کنار کتی که داشت وسایل داخل جعبه را چک میکرد، انداخت.

-این چیه؟

دست کتی، چیزی شبیه ریش بود که برق میزد. چیز را در نور لامپ گرفت.
- حتما از این کهنه هاست که برای تمیز کارای جدید خریدن.
- نه! آخه ببین. فقط یه دونس.
- راست میگی.

چیز ریش مانند را وسط بقیه چیز هایی که از کارتن در آورده بودند گذاشتند و دور وسایل نشستند. بقیه وسایلی که در کارتن بود، عبارت بود از: اسکاج هایی در رنگ های مختلف، کهنه های چرک، سفره پاکن های لک شده و شیشه پاکن.

- خیلی نو بنظر میاد.
- اوهوم.
- خیلی بدرد شیشه پاک کردن میخوره.
- اوهوم.
- چیزی نداری بگی؟

قاقارو، روی چیز خم شده بود و نگاهش میکرد.
- شبیه موهای بدن من نیست؟

این چیز، هر چه بود، شبیه موهای قاقارو نبود.
- چیز دیگه ای نبود بهش تشبیه کنی؟

کتی، پوفی کرد و چیز را برداشت.

- میخوای باهاش چیکار کنی؟
- بنظرت میخوام چیکار کنم؟

کهنه ی قبلی اش را بالا گرفت، تا قاقارو این دو را با هم مقایسه کند.
- اگه میخواستی با یکیشون در و دیوارو تمیز کنی، کودومو انتخاب میکردی؟
- ام... این یکی.

قاقارو، کهنه ی قبلی را نشان داد.
- چرا اونوقت؟!
- چون رئیس گفته، تو لیاقت پارچه ی جدید...

کهنه ی قبلی گلوله شده و روی صورت قاقارو، فرود آمد.

- لازم نبود حرفای اون پیر خرفتو تکرار کنی. اصلا چرا از تو میپرسم؟
- چون من حرف میزن...
-ق... ق... قاقا... قاقارو!

قاقارو، دوان دوان و با حداکثر سرعت، به سمت کتی رفت.
- چی شده؟

و با صحنه ای رو به رو شد که او را هم میخکوب کرد.
- این گالیون های طلایی، از کجا اومدن؟
- تا... خیسش کردم... و چلوندمش.
- یه بار دیگه بچلونش.
- ب... باشه.

کتی، بار دیگر، با تمام توان کهنه را چلاند، و این بار هم، از آن گالیون های طلایی ریخت.
-جادوئیه.
-آره!
- بنظرت چی میتونه باشه؟
- هر چی هست، پارچه نیست.
- موافقم!

هر دو، سرگرم تجزیه تحلیل چیز بودند و حواسشان به اطرافشان نبود...

- خانم بل؟

کتی، جوری گردنش را برگرداند که نزدیک بود رگ به رگ شود.
- ام... ببخشید رئیس!
- مثل اینکه باز هم دزدی کردین! این طلا ها از کجا اومدن؟ نکنه باز رمز گاوصندوق رو پیدا کردید؟

خب... زیاد تعجب نکنید. کتی، سابقه دزدی از اداره را هم دارد. قطعا هر که بود، راه سریع و آسان را به راه سخت ترجیح میداد.

- به ریش مرلین دزدی نکر...
- بله؟

چیزی در ذهن کتی، جرقه زد.
- بله! همین بود! این چیز، ریش مرلین بود! چون تنها ریش مرلین بود که اینطور، نرم و پنبه ای و همین طور، جادویی بود. مگر الکی بود که به ریشش قسم میخوردند؟ حتما دلیلی داشت. خوشبحال مرلین! حتما خیلی پول دار بو...
- خانم بل؟ این عروسک شماست؟

کتی، زیادی در فکر فرو رفته بود و با این سخن، رشته افکارش پاره شد.
- هان؟
-گفتم این عروسک شماست؟

انگار یک سطل آب یخ، بر سر کتی ریخته بودند.
-ام... بله! عروسکمه!
- فکرش رو میکردم! قدت کوتاهه و سنتم کمه، عروسکم میاری همراهت. مگه اینجا مهدکودکه؟

ناگهان، قیافه ی شوخ کتی، به قیافه ای جدی تبدیل شد. چوبش را درآورد. قطعا، از طرف وزارت تنبیه میشد، اما اولین بارش نبود که از جادو روی یک مشنگ استفاده میکرد.
- هر چیزی بهم بگی عصبی یا ناراحت نمیشم، اما یادت باشه... تو یه مشنگ خنگی و منم یه جادوگرم... قشنگم!

مرلین، رئیس اداره را بیامرزد. بچه ی خوبی بود.
کتی، در تاریکی شب، شنل مرگخواریش را بر روی شانه هایش انداخت، قاقارو را بغل کرد، و به دل آسمان گریخت. عه! دروغ کار بدیه. بزار راست تمومش کنم:
- کتی، شنل چروکش را که گلوله کرده بود و در کیفش چپانده بود را شلخته روی شانه هایش انداخت وبعدش با حداکثر سرعت فرار کرد تا گیر بازرسان نیفتد.

پایان!




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ پنجشنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۰
به نام مرلین گنده بک!


درخواست دوئل دارم با آمانو یوتاکا!

هماهنگ نشده.

بدرود!



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۷:۴۰ چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۰
آخرین راه، همین بود و راه دیگری نداشتند.

- بلا، کاش بیشتر میگشتی ببینی، یه وقت بیلم پیدا شد...

نگاه بلاتریکس، برای ساکت شدن مرگخوار کافی بود. معلوم بود! ایول بیل نمیخورد. به چه دلیل؟ نمیدانیم. با ما همراه باشید، شاید فهمیدید.

- فقط اگه بفهمم یه مرگخوار، کار نمیکنه، فکر نمیکنم بتونه خورشید فردا رو ببینه.

همه آّب دهانشان را قورت دادند و به صف شدند تا قاشق هایشان را تحویل بگیرند.
- بگیر.
- اما بلا... اینکه چنگاله!
- حرف نباشه. بعدی!

کتی مظلوم و معصوم و بیگناه و بیچاره... قاقارو را با آخرین حد توانش بر کله ی مرگخوار بدبختی کوفت و قاشقش را قاپید.
- بیا. این چنگاله مال تو.
- کتی، این مرگخواره کی بود؟

هر چه بود، قاقارو پس از اینکه صورت مرگخوار را دید، رنگش پرید.
- میگم کتی... رودلف کجاست؟
-نمیبینمش...

کتی، رودلف بیهوش شده را به دیواره قفس تکیه داد.
- رودلف، تو استراحت کن. من میرم زمینو بکنم.

و به مرگخوارانی که قاشق هایشان را درون زمین فرو میبردند پیوست. سرنوشت شومی برای رودلف مقتدر شده بود!



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۲۸ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۹
کتی، تمام روز به دستمال سفیدی که دور انگشتش بسته بود نگاه میکرد. روی آن نوشته بود:
- یادت باشد.

تمام مدت با ذهنش کلنجار میرفت و باز هیچ چیز یادش نمی آمد. قطعا چیز مهمی بود زیرا دستمال با اکلیل تزئین و پر از پولک ها و مهره های رنگ و وارنگ بود. حوصله اش به شدت سر رفته بود. قاقارو رفته بود صله رحم وکسی نبود سرگرمش کند. آه کشید و روی جدول کنار خیابان نشست. باز هم ذهنش را کندوکاو کرد. ناگهان صدای جیغ مانندی شنید. سرش را برگرداند و دید جغدی با سرعت جت توی صورتش خورد.
-اَه! دماغمو شکوندی خیر ندیده! این چه طرز پرواز کردنه؟ هان؟

تمام صورتش پر از پر شده بود. دستانش را که پایین آورد، با جغد پیر و پاتالی برخورد که نصف پر های بدنش ریخته بود. جغد، طوماری به شکل باستانی در دهنش بود و منتظر بود، کتی آن را بردارد.کتی، یکی از دست هایش را روی بینی اش گذاشت و با دست دیگرش طومار را از دهن جغد گرفت. جغد، پر هایش را پوش داد و حالت پرواز کردن گرفت...اما کتی با اردنگی بسیار محکمی او را به درک واصل کرد. طومار را باز کرد و با دست خط پلاکس رو به رو شد.

-کیک آمادس. هدیه من و جرمی هم آمادس. تزئیناتم آمادس. ( چرا نیومدی برا کمک؟) سریع خودتو برسون میخوایم سوپرایزش کنیم.

کتی، با عصبانیت نامه را به آن طرف پرتاب کرد.
- آسمون به زمین میچسبید اگه اسمشو میگفت؟

پس از چند دقیقه تفکر و دشنام دادن به حافطه ی خاک گرفته اش، بلند شد تا حداقل دست خالی نرود و ضایه نشود.
- آخه من برای کسی که نمیدونم کیه چی بگیرم؟

هر مغازه را، حدود پنج دقیقه میگشت و بیرون میرفت. تا به مغازه ای رسید...
- ببخشید آقا... این کوله پشتی چند گالیونه؟

مرد، با شک و تردید به کتی نگاه کرد. کتی، با کف دست به پیشانیش کوبید و سعی کرد ماست مالی کند.
- ببخشید منطورم این بود که چه قیمته؟

پس از چند ثانیه، کتی با پلاستیکی که حاوی کیف بود، پایش را از مغازه بیرون گذاشت.
- لالای... لالالالالالا!

کتی، کوله ای را انتخاب کرده بود که پر از زیپ بود و پولک ها و مهره ها از آن آویزان بودند. قدم هایش را سریع تر کرد تا زود تر برسد. پس از یک ساعت به در خانه رسید. ( قطعا اگر مدام اینور و آنور نمی ایستاد، زود تر میرسید.)
- پلاکس! منم!
- اوه، کتی اومد. درو باز کن، جرمی!

در خانه، کتی با تزئینات سفید و صورتی مواجه شد، متنها پلاکس و جرمی اسم شخص را هیچ جا ننوشته بودند. پلاکس، ماژیک را به همراه چند کاغذ رنگی به دست کتی داد.
- اسمشو رو اینا بنویس بزن به اینور و اونور.

کتی، عاجزانه به پلاکس نگاه کرد. راهی به کله ی اش تلنگر زد. کاغذ هارا مربعی برید و روی هر کاغذ، یکی از حروف را نوشت.

- آفرین کتی، عالی شده. میدم که جرمی بزنه به دیوار.

کتی، با خوشحالی منتظر بود اسم شخص به دیوار زده شود.
- دیزی پس کی میاد؟
- الانا باید برسه. چراغارو خاموش کنین.

کیک را در بغل جرمی انداخت، کادو هارا در بغل کتی، و خودش در سعی بود حروف را به هم بچسباند.
- اومد.

در باز شد.
- دیزی، تولدت مبارک!

پلاکس و جرمی بالا و پایین میپریدند و دیزی بغلشان میکرد. کتی هم بهت زده به کادوی خود نگاه میکرد... او همان کوله ای را خریده بود که دیزی چند وقت پیش گفته بود کاش مال من بود!

-------------------------------------------------------
دیزی عزیزم! تولدت مبارک! دوستت داریم!



پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۸:۰۳ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۹
اوه، اینجا هم که رنگ و وارنگ تره! اربابا! اومدم اینجا... بی زحمت اینو برام نقد میکنین؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۸:۴۰ سه شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۹
سلام و علیکم

درخواست ورود دارم. بلا، پاهام از مرز خشک شدگی گذشتن! زیاد جا نمیگیرم. فقط یه صندلی واسه خودم میخوام، یه بالشم واسه قاقارو، عا یه پتوی گنده تا بگیریم دور خودمون.
میشه بیام تو؟

 

سلام کتی. بازم خوش اومدین.

صندلی زیاد داریم مشکلی نیست.
بالشت سدریکم مونده تو اتاقش، اونم بردارین، دیگه دردسرش پای خودتون.
پتو هم یکی داریم، مال نجینیه... زورتون رسید، ازش بگیرین.

مدت زیادی منتظر موندین و تلاش خوبی هم کردین تو این مدت.
بفرمایید تو.

تایید شد.



ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۹/۱۲/۲۰ ۰:۱۵:۰۷


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ دوشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۹
-قاقارو، بیا اینجا پسر!

کتی، یک دستش را سایه ی چشمانش کرده بود و دست دیگرش را به کنار پایش کوبید تا قاقارو را به آنجا بکشاند. منتها قاقارو ماننده یک لاکپشت، آرام راه میرفت.
-قاقارو! من ریسک کردم و با اینکه خطر داشت، اومدم تو این جای مشنگی تا بهت اصول اولیه من "من سگ هستم" رو یاد بدم! تازه کلاهم ندارم و آفتاب داره عین نیزه تو چشم نور میندازه.

قاقارو ایستاد و غرشی کرد.
- من پشمالوعم. مگه سگم؟

کتی، با بی حوصلگی چشمانش را دور کاسه چرخاند و پایش را به زمین کوفت.
- مگه گفتم تو سگی؟ منظورم از اصول اولیه "من سگ هستم"، گرفتن توپ در هوا، آوردن وسایل با دستور صاحب و از اینجور چیزا بود!
- من میتونم حرف بزنم و حرفاتم میفهمم. این کارا به چه درد میخوره؟ اصلا تا حالا ویژگی های منو دیدی؟

دود داشت از کله ی کتی بیرون میزد.
- آره! ویژگی هاتو میدونم. تو ی پشمالو هستی که بدرد نمیخوره.

قاقارو دندان هایش را نشان داد و پنجه هایش را روی زمین کوباند. کتی ادامه داد.
- به سرعت لاکپشت راه میری و خیلی هم سنگینی. هیچ چیز شگفت انگیزی هم نداری جز اون دندونای کوچولو که به درد هیچ کاریم نمیخورن. برامم مهم نیست یکی از اون مشنگا بفهمه حرف میزنی!

کتی، برگشت تا به خانه اش برود. اما وقتی برگشت با منظره ی ترسناکی رو به رو شد. تمام مشنگ ها به او زل زده بودند. چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد.
- خب... چیزه من گاهی با...
- داشتی با کلاهت حرف میزدی؟

کتی، به سمت قاقارو برگشت؛ اما به جای او، با کلاهی پشمالو رو به رو شد. نفسی راحت کشید و زد زیر خنده. مردم کمی:
– این دختره دیوونس.

راه انداختند و بعد رفتند. کتی هم قاقارو را روی سرش گذاشت و به سمت خانه، به راه افتاد.



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ چهارشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۹
در همین حین، ناگهان صدای گومب مانندی از آن طرف تپه ها به گوش رسید.
- چی شده؟
- بمب زدن! فرار...
- هیچ کس حرف فرار رو نزنه. همه به صف شین تا کلاه و تفنگ دریافت کنین و بعد از اون به سمت میدان جنگ به راه میفتیم.

همه، کمی مکث کردند تا بتوانند حرف سروان را حضم کنند. و همان طور هم که انتظار میرفت هیچ کس حرفش را حضم نکرد.

- منظورش از به سمت میدان جنگ راه بیفتیم چی بود دقیقا؟
-هی، با توعم پیری! تو به ارباب من گفتی بره...

سروان عضلانی به سمت بلاتریکس کچل برگشت و گفت:
- خدمتکار یا ارباب فرقی نداره همه راه بیفتین.

و اینچنین بود که مرگخواران راهی جبهه شدند.



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۹:۰۱ چهارشنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۹
تام که تا به حال با این سخن روبه رو نشده بود، اول دستانش سرد شد و پس از چندی هم از هوش رفت.

-هی، تام! خوبی؟ چرا ازهو...

تام، با وحشت از جایش پرید و فرد مهربانی را که به او کمک کرده بود کنار زد و باز سر لپ تاب نشست و نزدیک 1000 بار اطلاعاتش را وارد کرد و هر بار ارور میداد.
- این چه مرگش شده؟

تام آنچنان این را فریاد زد که همه به او خیره شدند.
- فکر کنم مسدود شدم. حالا چه...
-هیس! یکم ساکت باش چقدر فریاد میزنی! یه بار دیگه فریاد زدی خودت میدونی.

بلاتریکس لپ تاب را از دستان تام بیرون کشید و با نام کاربری فنریر وارد شد و وارد اطلاعات تام شد.
- ننوشته شناسه مسدود شده. پس حتما...

ناگهان فردی به نام کتی از میان جمعیت جواب داد.
- وقتی فنریر و تام داشتن دعوا میکردن دستشون رو یه چیزی رفته و رمز عوض شده. و حالا مرلین میدونه رمز چیه...

بلاتریکس کروشیویی نثار فرد کرد و رو به تام کرد.
- باید به ناظرا بگیم شناستو ببندن تا یه شناسه جدید بسازی چون دیگه راهی نیست...



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ سه شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۹
در روزگاران قدیم، که دایناسور ها و اژدهایان همه چیز را لت و پار میکردند و درختان خون خوار، هر چه را که نزدیکشان میشد مییخورند و جادوگران هم چوب های خود را بر سر و دماغ یکدیگر فرو میکردند، 4 دوست بودند که اشتباهی وارد داستان شده بودند.

- فکر میکنم سر پیچ اشتباه پیچیدیم. قرار بود به رول کتی بریم. اینجا کجاست؟
- کتی، صد هزار بار بهت گفتم باید به سمت راست بپیچیم!
-پلاکس! این رول منه! من دارم این رولو مینویسم! این رول منه نه تو! و آدرسشم من بلدم، نه تو!
- بسه. دیگه دعوا نکنین. سرمو بردین. بیایین راه بیفتیم داره شب میشه. تا حالا 4 بار آدرسو اشتباه اومدیم. کتی مطمئنی آدرسو درست یادداشت برداری کردی؟

کتی، شکاکانه به دیزی نگاهی انداخت و سرش را در نقشه ی بزرگی که نصف اندازه ی خودش بود، فرو کرد.
-آره. مطمئنم!

پلاکس آهی کشید و برای صدمین بار تلاش کرد کاغذ آدرس را از کتی بگیرد.
- میتونی بدیش به من. اینجوری دیگه راهو اشتباه نمیریم و زود میرسیم.

و با این حرف، قاقارو غرشی کوچک و ترسناک به پلاکس کرد. پلاکس کمی عقب پرید و لبخندی زورکی کرد.

- واقعا؟
- آره واقعا!

کتی هم که خسته و بد عنق شده بود، کمی غرغر کرد و بالاخره تسلیم و کاغذ را به پلاکس داد.
- بیا!

در همان لحظه، جرمی به ساعتش نگاهی انداخت و با لحن خسته ای گفت:
- نمیشه. اگر الان بخوایم از اون دروازه رد بشیم و به یه رول دیگه بریم دایناسور ها میخورنمون. آسمونو نگاه کنین! اونها در شب از همه چی خطرناک ترند. ما اونقدر در حواسمون به جر و بحث بود که متوجه نشدیم وارد رول اشتباه شدیم و از دروازه دور شدیم.

راست میگفت. موقع آمدن سر هر چیزی که با یکدیگر مخالف بودند، بحث میکردند. بیشتر از همه، کتی و پلاکس!

- بهتره همین جا یه ذره اتراق کنیم. من یکم خوراکی آوردم. بیایین بشینیم...

ناگهان، غرشی سهمگین فضا را پر کرد. پلاکس، دیزی و جرمی بالافاصله از جا پریدند اما کتی هیچ واکنشی نشان نداد و شروع کرد به باز کردن کاغذ دور ساندویچش.
- تقصیر خودتونه. میخواستین اول به قاقارو غذا بدین.

هر 3 سرشان را جوری به سمت قاقارو چرخاندند که نزدیک بود رگ گردنشان بیرون بزند. قاقارو، با غرور دم پشمالویش را دورش پیچید و غری کوچک کرد.
- تقصیر خودتونه. باید اول به من غذا میدادین.

هر 3 نفر، سگرمه هایشان را توی هم کشیدند و به زوجی که دست روی دست هم گذاشته بودند تا سکتشان بدهد، خیره شدند. کتی شانه اش را بالا انداخت.
- به من مربوط نیست خودتون حلش کنین.

پس از چندی آتش بس کردند و شروع کردند به غذا خوردنشان.

- آتیشمون داره خاموش میشه. جرمی، چراغ قورو بده! میخوام برم چوب بیارم.

کتی، نگاهی به صورت جرمی انداخت و چماغ بزرگی از کیفش درآورد و به سمت دیزی گرفت.
- حتما چوبتو خونه جا گذاشتی...

نگاهی به بقیه دوستانش کرد و دید آنها هم همچنین وضعی دارند.
مثل اینکه هیچ کدوم چوبمونو نیاوردیم. جرمی هم یادش رفته بیاره. بیا با این مشعل درست کن و برو.

دیزی با صورتی به شکل علامت سوال به کتی نگاه کرد که خودش را روی کنده چوبی که نشسته بود، جمع کرده بود.

- تو که چیز به این بزرگی رو تو کیفت جا کرده بودی، سختت بود اون چراغ قورو ورداری بیاری؟

کتی چند ثانیه به دماغ دیزی خیره و شانه اش را انداخت. از کیفش، چیز پف دار سفیدی بیرون کشید و رفت زیر پتو تا خوراکی نیمه شبش را بخورد.

-هی کتی! گفته باشم... قاقارو رو خودت باید بگیری تو بغلت تا خوابش ببره...

جرمی که دید خمیازه ی کتی شروع شد، حرفش را با بغض ادامه داد.
- دیشب تو خواب کلی پنجول انداخت...

بالاخره هر سه، به خواب رفتند.

و این تازه اول راه بود...








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.