هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ جمعه ۲۵ فروردین ۱۳۹۱
محاکمه جی.کی.رولینگ در دادسرای عمومی جادوگران
جلسه دوم


نگهبان: «آب قند لطفا ! آب قند ! بدو آقا ! از هوش رفت... بدووو...»

حضار دادگاه همگی به جی.کی.رولینگ خیره شده بودند که بیهوش روی صندلی اش ولو شده بود. برخی به فرم معصومانه به چهره اش علاقه مند می شدند، برخی مبنی بر نایل آمدن به آرزوی مرگش، تسبیح می انداختند و برخی به امید زنده ماندنش بر مرلین و آل او، درود می فرستادند. قاضی گوشت نیز بی تفاوت پشت میزش بود و به برگه های روی میز خیره مانده بود...

قاضی: «خانم رولینگ ! صدامو می شنوید ؟! صدامو داری زن ؟! با توئم ! پاشو وقت دادگاهو نگیر ! اه ! لعنتی ! »

یکی از اعضای هیئت منصفه که صورتی فرو رفته و سه عدد مو به یاد سه شاخ چنگال روی کله ی بی حجابش داشت، از روی صندلی مبله اش برخاست، سرفه ای بلند (مدل توالتی :hammer ) نمود و بگفت:

«ای قاضی جان ! ای گوشت ! ای لذیذ ! من پیشنهاد می کنم با توجه به افزایش شاکیان و فیلم بازی کردن متهم، برای به هوش آوردنش از افسون شکنجه استفاده کنید ! :evilsmile: »

قاضی کمی فسفر سوزوند که البته به فرم گرما آزاد شد، سپس گفت:

«بله ! راه دیگه ای نمی بینم ! کی به کیه ! کروشیو ! کروشیو ! بلند شو ! کروشیو ! آآآآآآآآه ! بمیر لعنتی ! آوادا... »

قاضی به دنبال رگبارهای کروشیویی که به رولینگ بیهوش می فرستاد، می رفت که در موقعیت گاز گرفتن استخوون قرار بگیرد و چوبدستی اش به اخگر آواداکاداورا وادار شود که این هیئت منصفه بود که خلع سلاحش کرد و آن کوه گوشت را به آرامش دعوت نمود...

قاضی در حالیکه عرق روی صورتش را در نقش عرق می لیسید، بگفت:

«ای بابا ! خانم رولینگ ! صدامو می شنوید؟ خانم رولینگ...یه سوسک رو دستتونه... ! »

رولینگ: « »

قاضی: «حضار گرامی ! یادتون باشه زن ها اینجور جاها خودشون رو نشون میدن ! سوسک دوای درده ! خانم رولینگ، اتهام فریب دادگاه هم بهتون اضافه شد...ادامه میدیم...»

رولینگ در حالیکه جا خورده بود، گفت:

«من...من... من واقعا جا خوردم و غش کردم آقای قاضی ! آخه چه حرفی بود اون زنیکه شاکی زد ! هر کسی بود غش میکرد ! هر کسی بیاد بهت بگه من با پدر مرحوم توی سه روز آخر عمرش ازدواج کردم، مهریه ام رو نداد، تو باید بدی، غش میکنه ! شما باور می کنید این دروغ هارو ؟! »

قاضی: «مستند بود حرفشون ! باید پرداخت کنید ! شاکی بعدی به جایگاه لطفا ! آقای میلاد قربانی ! ساکن زیر پل ولایت ! »

پسرکی با موهای گوسفندی مشکی-قهوه ای – بور، با تیریپ امینمی، با عجله و صورتی سرخ، در جایگاه شاکی قرار گرفت.

میلاد: «خانم رولینگ ! من از شما شاکی ام در حد تیم ملی ! شما باعث شدین من بارها تحت اثر نیروی عشق داستان تون خودکشی ناموفق کنم... شما باعث شدین من نتونم در کنکور سراسری قبول شم و مجبور شم پول مفت بریزم توی شکم دانشگاه آزاد...اونم واحد تهران شمال...دانشگاهی که اینهمه میدم، اما یه ذره به ما قدرت نمیدن ! در ضمن من تحت تاثیر کتاب شما و اون وبسایت جادوگران، بارها میتینگ گرفتم و میلیاردها دلار خرج میتینگ ها و شکم جادوگرنماهای مفت خور کردم ! بارها با اسامی دامبلدور و زاخی و اسکاور زیر دست و پا له شدم ! من ازتون شکایت دارم ! گذشته پشت کنکوری و دلارهای منو برگردونید ! قبل از اینکه بیاد پایین قیمتش ! زیر 1800 بشه کله تون رو گاز میگیرم. شکایت دارم ! »

قاضی: «دفاعی دارید خانم رولینگ ؟! »

رولینگ در حالیکه ناخن های چرک و باکتری بسته اش را با قیچی می گرفت، با صدایی بی تفاوت و سرد گفت:

«خوب درس بخون ! تخفیف میدن 20 درصد ! در اولین فرصت هم ازدواج کن ! »

میلاد که ذوقید، بنالید که:

«سپاسگذارم خانم رولینگ ! ای معلم بشر ! از کمک تون ممنونم ! آقای قاضی، من دیگه شکایتی ندارم ! :pretty: »

و جایگاه شاکیان رو به سمت درب خروج دادگاه ترک کرد و به دنبالش نیز از جایگاه حضار، ده ها نفر از ماگلیان ایرونی جادوگرنما از دادگاه خارج شدند. در نتیجه جمعیت حضار به نصف رسید...

قاضی: «پروفسور دامبلدور به جایگاه...»
«شکایتی ندارم...»
«کرم فلوبر به جایگاه...»
«شکایتی ندارم...»
«الاغ قشنگ به جایگاه...»
«شکایتی ندارم...»
«اژدهای کله طلا به جایگاه...»
«شکایتی ندارم...»
......
......
......
......
......
«مشت میرزا گولاختیون ورشت کریمی، ساکن جنگل... به جایگاه شاکیان لطفا ! »

مردی 50 ساله به طوری که فتوکپی میرزا کوچک خان جنگلی باشد، با بازوکا به جای تپانچه ای کوچک در جایگاه شاکیان حاضر شد و با قیافه ای جدی رو به رولینگ و کمی هم رو به قاضی گفت:

«ها ! من اتا دونه شکایت دارمبه ! ایی خانم رولت از وفتی این داستان هرتی پوتور رو منتشر هاکرده، مه ریکا صب تا شب با انتر نت دویل آپ دائما وصل بوشه به سایت جوجوگرانه چی چی هسته..ندونمبه..جادوگران...اره خلاصه...بوره این سایتو...هی جادو هاکنه جادو بفمسته و اینا...از درس پس بموئه...چهار تا دونه تجدید هم کسب هاکرده...پول تلفن هم زیاده بموئه.... هی هم خط تلفونو اشغال هاکنه این وچه....من اتا دونه شکایت خار و مادر دار دارمبه ! هااا ! »

رولینگ: «بهتون وایمکس ایرانسل رو پیشنهاد میکنم ! توی آبادی ها هم جواب میده ! خط تلفن رو هم اشغال نمی کنه ! »

مشتی: «آه ! سپاسا رولتا ! شکایت ندارمبه جناب قاضی ! »

قاضی: «شاکی آخر ! عله نیلی ! ساکن زوپسستان ! آ آ ! وقت تمومه ! وقت ناهاره ! شکایت ایشان رو موکول می کنیم به جلسه سوم و آخر دادگاه در چند روز آینده ! ختم جلسه دوم رو اعلام می کنم ! تق توق ! ...»

.....



پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۱
"کمیته ی ویژه احیاگران ایفای نقش"

بلا بعد از تموم شدن حرف های لرد،تعظیمی میکند و به آرامی از اتاق بیرون می رود.
سوروس دوباره توجه لرد را به خودش جلب میکنه و میگه:ارباب هنوزم نمیخواید به بقیه بگید که هدفتون از اینکار چیه؟چون بقیه فکر میکنن این کار هم مثله بقیه کاراشون یک ماموریت عادیه!

لرد سیاه از روی صندلی بلند میشه و به طرف در میره و میگه:
-هیچکدوم از کارهای ارباب بی حساب نیست،بزودی همه چیز رو خواهی فهمید:evilsmile:!

و بعد از اتمام این حرفش در را به آرامی باز میکند و از اتاق خارج میشود.اسنیپ هم بعد از خروج ارباب از سرجایش بلند میشود و روبروی پنجره ای درست مقابل در قرار دارد می ایستد و تفکر میکند.

مرگخواران هم خودشان را آماده رفتن میکردند و آنقدر مشغول کارشان شده بودند که هیچ چیز دیگر نمی توانست حواسشان را پرت کند.

پاتیل درزدار:

صدای ساعت کهنه و قدیمی که صدایش هم به زور در می آمد تام را از خواب بلند کرد.تام نگاهی به ساعت کرد و متوجه شد که از ظهر هم گذشته است.به تندی لباس های کارش را پوشید و بدون اینکه صبحانه بخورد یا اینکه حتی دست و صورتش را بشورد از اتاق خوابش بیرون رفت و کر کره های مغازه را بالا زد.

همانموقع چندین مرگخوار را دید که جلوی رویش ایستاده اند.چند ثانیه بعد طلسم ها به سوی شیشه و پرده های مغازه روانه شد.ظاهر ورودی مغازه با چند ثانیه قبلش اصلا قابل مقایسه نبود.

لودو اول از همه وارد مغازه شد و یغه ی تام را گرفت و گفت:
-گمشو پی کارت خوک عوضی!:evilsmile:

و تام را وحشیانه از مغازه بیرون کرد.این اتفاقات آنقدر سریع افتاده بود که حتی خود تام هم باورش نمیشد که چه اتفاقی افتاده است.با چشمان مظلومش همینطوری به داخل مغازه خیره شده بود و اشک در چشمانش جمع شده بود.

کمی بعد هم مرگخواران وارد مغازه شدند و همه چیز را خوب بررسی کردند.تنها تام بود که بیرون از مغازه ایستاده بود.بلاتریکس با عصبانیت نگاهی به تام کرد و ناگهان صدایی از خودش در آورد:پـــــــــــــــــــــــــــخ!

تام از ترس فرار کرد و همگی مرگخواران به اون می خندیند.ناگهان لرد سیاه ظاهر شد و همگی آنها ساکت شدند.


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۲۲ ۲۲:۳۷:۵۵
ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۲۲ ۲۲:۳۸:۴۴

»»» ارزشـی گولاخ «««


دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ سه شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۱
محاکمه جی.کی.رولینگ در دادسرای عمومی جادوگران
جلسه اول


در دادگاه لوکس و مجلل، تا چشم کار می کرد انسون، این پستاندار شریف، روی صندلی های مبل مانند دیده می شد. انسون های جادوگر و البته ماگل. البته از پشت (منظور پشت سرش – چون دیدم جوانان ما دارند بد برداشت می کنند ... ) اشاره می کنند که چند راس و فروند و دستگاه و پیکر و قیصر و مخلوقات جادویی نیز در میان جمعیت حاصر در دادگاه بیضی شکل دیده می شدند. همه با صدای تق تق چکش آهنی قاضی، به سمت او برگشتند و سکوت را در آغوش کشیدند...(هم آغوشی در حد بیرون زدن سلول های بنیادی )

قاضی همانند 100 کیلو گوشت چرخ کرده بود در میان کت شلواری مشمایی بسته بندی شده بود و ظاهری تخم مرغی داشت و روی صندلی مثلثی شکلی لمیده بود. ایشان بفرمود که:

«دادگاه رسمیه. جلسه محاکمه سرکار خانم جی.کی.رولینگ...ساکن اسکاتلند...به شماره شناسنامه صفر...صادره از خزآباد شرقی..فرزند شاپور ابن پاتریک ! اتهامات: بازی با احساسات میلیون ها انسان، ترویج انحرافات اخلاقی برای جوانان و شستشوی مغزی و کلی چیز دیگه. لیستش طولانیه. وقت نیست قرائت بشه. »

سپس قاضی و کل جمعیت حاضر در دادگاه به سمت جایگاه مقابل قاضی، جایی که زن جوان و دافی به نام رولینگ نشسته بود، خیره شدند. از پشت میز هیئت منصفه، مردی نیم متری با ردای سیاه به سمت رولینگ گام بر می داشت. وقت به نقطه مقابل رولینگ رسید با صدایی خشن گفت:

«زود باش رولینگ ! مردم رو منتظر نذار ! اعتراف کن ! دفاع نکن ! تموم میشه میره ! همه اتهامات رو گردن بگیر ! وگرنه دهنت رو...»

ناگهان، ناگهان زنگ می زند تلفون...نه...ناگهان، رولینگ مشتی می کوبد به صندلی آهنی که رویش نشسته بود و با صدایی جیغ جیغو عربده می کشد:

«دهنم رو چی ؟ هاااان؟ بگو دیگه کوتوله ؟! بگو ! »

کوتوله: «دهنتون رو...دهنتون رو رژ لب می مالم ! »

قاضی: «سکوت رو رعایت کنید... خانم منشی بیا عرقمو پاک کن...خب...شاکیان به جایگاه لطفا...شاکی اول بیاد... سرکار خانم خدا بنده مخلوق...ماگل...ساکن شهرک اکباتان...تهرون...»

زنی 40-35 ساله، با چادر ملی ، در حالیکه گوش پسربچه 10 ساله اش را می کشید و با خود حمل می نمود، به سمت صحن شاکیان گام برداشت و پشت آن قرار گرفت...

قاضی: «خانم شکایتتون رو بفرمایید...»

زن: «من از این خانم به شدت شکایت دارم. ایشون با خلق شخصیت بسیار بسیار غیر اخلاقی هورمون گرنجور... »

پسرک زیر کفش مادر: « مامان جون ! صد دفه گفتم اسمش هرماینی گرنجره...نه...هورمون گرنجور...»

زن: «هاااا خفه کنا بچه ! بله آقای قاضی. همین که این بچه گفت. همین شخصیت. از وقتی این خانوم این شخصیتو ساخت، بعدشم هالیوود فیلمش کرد، همون دختره شد فکر و ذکر پسرم. شبا بدون اجازه من میرفت اونترنت، عکسای این هورمون گرنجور رو دانخورد می کرد...فیرینت می گرفت... می برد صبح مدرسه...پخش می کرد... همش بهش فکر می کرد. این خانوم رولینگ با اون شخصیت هورمون گرنجورش موجب شد پسرم در ده سالگی بالغ بشه، عاشق بشه و روزانه صدها ایمیل به همون سایت اون دختره هورمون گرنجور بفرسته... من شاکی ام. این خانم رولینگ کودکی کودک منو دزدید...»

فریاد یکصدای مرگ بر رولینگ...مرگ بر رولینگ در سراسر دادگاه طنین انداخت. همه یکصدا رولینگ را زیر لب نفرین می کردند که با صدای چکش قاضی باز دادگاه در سکوت فرو رفت...

قاضی: «خانم رولینگ...لطفا پاشین وایستین و دفاع خودتون رو بیان کنید...»

رولینگ در حالیکه ساندیس پرتقالی اش را می نوشید از جایش بلند شد و گفت:

«من...ئم...یه لحظه لطفا...ئم...من این پالپ های ته ساندیسم رو بمکم...ئم...ئوووم..خررررتتت..آه.. آخیش...خب... بله. من تنها در یه جمله دفاع می کنم: به کودکتون حریم بدین ! »

ناگهان پچ پچی عظیم میان جمعیت حاضر در دادگاه شکل گرفت. زن چادری ناگهان اشک از چشمانش همانند نیاگارا بریخت، فرم شیر زن گرفت، چادرش را کند، در هوا چرخاند ،گلوله کرد و کف دادگاه انداخت. با آستین حلقه و شلوارکی گل گلی در حالیکه پسرش را در آغوش می گرفت گفت:

«شکایتمو پس گرفتم آقای قاضی. ما که رفتیم آسیا...ئه...نه...آمریکا..خدافس... »

و با ذوق و شوق رفت که آزاد اندیش شود مثلا ! آما رولینگ بود که زیر لبش به اعتقاد ماستکی فلانی ریشخند میزد...

قاضی: «شاکی دوم لطفا ! روح ! روح جناب آقای سوروس اسنیپ رحمه الله...ساکن برزخ....به جایگاه لطفا »

صدای بادی همچو باد دل در فضای دادگاه پیچید. ملت جادوگر که به عنوان باد پنکه بدان نگاهیدند اما ماگل ها بترسیدند و سیلابی به راه افکنیدندی زیر پا همی زنهار !

قاضی: «ئم. روی آقای اسنیپ...اگه در صحن شاکیان قرار گرفتین لطفا لرزشی ایجاد کنید که بفهمیم حضور دارین...صداشون کیفیت نداره. دوستان تدارکات دادگاه لطفا دستگاه ترجمه روح رو نصب کنید اونجا...آها...مرسی.. »

صدای اسنیپ: «ی دو سه زنگ مدرسه... امتحان میشه...سپاسگذارم آقای قاضی ! اهم. بنده از مخلوقم خانم رولینگ شکایت دارم چون ایشان من رو جوان مرگ کردند. مگر من جادویی، دل نداشتم ؟! ایشون حتی من رو کشتند. من قصاص میخوام ! »

قاضی: «دفاع بفرمایید خانم رولینگ ! »

رولینگ: «حقوق ارواح ؟ واقعا شما قاضی عزیز و حضار چقدر احمق هستید. خالق همه شماها من هستم. منم پروردگارتون ! برید خداتون ( یعنی من) رو شکر کنید که منو بازداشت کردین الان. وگرنه الان خونه بودم، سه سوت کتاب رو باز میکردم، روی شخصیت های تک تک شماها خط می کشیدم که پودر شین دسته جمعی ! یه روح هیچ حقی نداره. بهشت و جهنم تو رو من تعیین می کنم اسنیپ ! »

قاضی: «خانم رولینگ ! لطفا تهدید نکنید. تهدید می تونم یکی دیگه از اتهمات شما بشه. خالق ما پروردگار یگانه ست. شما فقط ابزاری بودید که طبق تقدیر و سرنوشت ماها رو نوشتید ! درسته ؟! پس اتهام وارده. شکایت رسمی ست. شما باید طبق خواسته خداوند یگانه به شخصیت اسنیپ جهت میدادین...نه علاقه خودتون...شما سرپیچی کردین ! »

«خداوند کیه؟ من خداتونم. من شماها رو نوشتم. ذهن من تعیین می کنه که سرنوشت تک تک تون باید چی می شد. عجب زبون نفهمایی هستین هاااا ! »

قاضی: «اتهام وارده. شکایت رسمی. قادر به دفاع بیشتر نیستید خانم رولینگ ! روح اسنیپ عزیز. ممنونم. می تونید جایگاه رو ترک کنید....هووووووف. با چه جنایتکاری طرف هستیما ! جلسه بعدی دادگاه...دو روز آینده...ختم جلسه اول رو اعلام می کنم ! تق تق... »



ادامه دارد....


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۲۲ ۲۰:۵۵:۰۲
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۲۲ ۲۰:۵۶:۵۸
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۲۲ ۲۰:۵۸:۰۴


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۱
در اتاقی تاریک و مخوف، مبلی قرار داشت که از پشت سر شخص نشسته بر روی آن نمایان بود. ماری بزرگ نیز روی دسته های کلفت مبل جا خوش کرده بود. گاهی نیز با فش فش هایی در میان حرف دو مرد ابراز وجود میکرد.

لرد نگاهی به سوروس کرد و گفت: پس براحتی قبول کرد ...

- درسته ارباب! اصلا پیشنهادی از این بهتر برای کسی مث اون وجود نداشت. حالا چقدر بابت خرید بهش میدین؟

لرد ابرویش را بالا انداخت و گفت: سوروس، از تو انتظار چنین حرفی رو نداشتم. واقعا فکر میکنی حاضرم به اون تام چروکیده پولی بدم؟ همینکه بدون شکنجه ازش میگیریم باید مرلینو شکر کنه.

سوروس که از این حرف لرد تعجب چندانی نکرده بود گفت: درسته. ولی چرا اصلا بهش گفتیم که میخوایم اونجارو ازش بخریم؟

همان موقع صدای گام های نزدیک شدن شخصی به آنجا و بعد باز شدن در و نمایان شدن بلا در آستانه ی آن مشاده میشود. بلا در را پشت سرش میبندد، چند قدم به جلو میدارد و بعد از تعظیم کوتاهی شروع به صحبت میکند:

- ارباب ما برای در اختیار گرفتن پاتیل درزدار آماده ایم. چی امر میکنین؟

لرد نگاهش را از سوروس برداشت و رو به بلا گفت: تام کجاست؟

- لودو که اونجا نگهبانی میده خبر داده که هنوز از خواب پا نشده.

لرد با بی توجهی گفت: باشه، پس اونجارو هرچه سریع تر در اختیار بگیرین و آماده ش کنین!




پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۱
"کمیته ی ویژه احیاگران ایفای نقش"

تام با شنیدن این حرف بدنش شروع به لرزیدن کرد و عرق سردی بر پشت کمرش نشست.سعی کرد حرفی بزند تا خودش را به گونه ای جلوه دهد که انگار اصلا نترسیده است اما به غیر از چهار تا کلمه ی بی مفهوم که مِن مِن کنان از دهانش بیرون آمد،هیچ چیز دیگری نگفت.

سیریوس اسنیپ کلاه شنلش را دوباره به سر کرد و با قدم هایی آرام از کافه بیرون رفت.تام هم هنوز همانطور سرجایش خشکش زده بود و به ورودی کافه نگاه میکرد.آرزو میکرد که ای کاش هرگز به طرف آن مرد نزدیک نمیشد.صدای قهقه و خنده ی جادوگران و ساحرانی میامد که از خوردن بیش از حد نوشیدنی،دیگر اختیار خود را نداشتند.

ناگهان یکی از کسانی که در کافه نسشته بود فریاد زد و گفت:
-تــــــام،بیا اینو پرش کن،از همون همیشگی!

تام دیگر حوصله ی دستورات آنها را نداشت.دلش میخواست مغازه را زودتر تعطیل کند.بدهی کسانی که در کافه نشسته بودند آنقدر بالا زده بود که میشد با آن پول یک کافه دیگر خرید یا حداقل دستی به سر کافه کشید.با عصبانیت به طرف آن مرد رفت و بالای سرش ایستاد.

مرد نگاهی چپ چپ به تام کرد و گفت:
-چیه تام؟چیزی شده؟امیدوارم نوشیدنی منم با خودت آورده باشی.

تام که آدمی سست عنصر و ضعیف بود،خنده ای با آن دندان های کثیف و سیاهش کرد و گفت:
-شرمنده،الان میارمش.

بالاخره بعد از ساعتی همه مست و گیج از کافه بیرون زدند و راهی قدم زدن در کوچه ها شدند.تام هم بدون اینکه اندکی صبر کند،پرده های کافه را کشید،صندلی ها را جمع کرد و آخر سر هم در ورودی را قفل کرد.به آرامی از پله ها بالا رفت و وارد اتاقش شد سپس همان موقع با همان لباس های کارش روی تختش ولو شد.

تمام زندگیش را توی کافه گذرانده بود.به غیر از آن کافه درب و داغون هیچ چیز دیگری توی زندگیش نداشت.چهره ی ناخوشایند و بد ترکیبی که داشت باعث میشد تا هیچ کسی علاقه ای به او پیدا نکند و همیشه با حالت تمسخر به او نگاه کنند.

چشمانش را روی هم گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت.امیدوارم بود فردا روزی بهتر باشد و هرشب به همین امید می خوابید.


ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۶ ۲۱:۳۸:۰۳
ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۶ ۲۱:۴۴:۱۰
ویرایش شده توسط ویکتور کرام در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۶ ۲۱:۵۱:۰۲

»»» ارزشـی گولاخ «««


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۱
رودولف ( اهسته ) : الان کاملا درک میکنم.
ریگولوس : خوشحالم.
اما این خوشحالی زیاد دووم نمیاره چون سر بزنگاه چندین محفلی وارد میشوند و شروع به صحبت کردن با اون اولی میکنن.
رودولف و ریگولوس خیلی متوسن اما به حرفا گوش میدن اولی : دفترچه را اوردین اره
بدش من
ریگولوس دهنش وا میمیمونه اونا دنباله همین اومده بودن
سریع میدووند و دفترچه را میقاپند و اپارات میکنند.
محفلی ها که طلسم ردیاب داشتند به مکان رفته اونا اپارات میکنند.
و این داستان ادامه دارد.......


شناسه جدید : کینگزلی شکلبوت


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۱
ریگولوس بی درنگ ییهو وایمیسه و میگه: اکسیو نوت بوک!

رودولف هم به تبعیت از ریگولوس چوبدستیشو تکون میده و میگه: اکسیو دفترچه!

ریگولوس پس گردنی ای به رودولف میزنه و میگه: آخه احمق تو نمیگی ناسلامتی اون دفترچه اطلاعات مهم محفل رو داره، پس چطور میشه با یه اکسیوی ساده بدستش آورد؟

رودولف شروع به مالوندن محل برخورد دست ریگولوس با سرش میکنه و با بدخلقی میگه:

- مشکل داریا، خودت اول این کارو کردی!!

ریگولوس دستشو به کمرش میذاره و میگه: من میگم بیفت تو چاه، تو که نباید بیفتی!

ریگول کمی فکر میکنه و بعد آروم اضافه میکنه: البته وظیفه ته که از من اطلاعت کنی.

رودولف که حوصله بحث کردنو نداره از روی چند تا بوته میپره و عرض یا شایدم طول حیاتو طی میکنه و به سمت در میره.

- حالا به نظرت تو خونه به این بزرگی، کجاش میشه دفترچه به این کوچیکی رو پیدا کرد؟

ریگولوس متفکرانه جواب میده: از اتاق خوابش شروع میکنیم! میتونیم بعدش به کتابخونه و اتاق کارش سر بزنیم. اول جاهایی که احتمال بیشتری داره رو میگردیم.

رودولف آه میکشه و میگه: میدونی چقدر اینجا بزرگه؟ اگه این دفترچه اینقدر مهم و حیاتیه پس چرا تعداد بیشتری رو نفرستاد؟ اون طوری زودتر پیداش میکردیم ...

- آوره ولی شاید ارباب نمیخواسته باعث جلب توجه محفلیا بشیم.

رودولف از دو پله ی جلوی در اصلی خونه بالا میره و دستشو به سمت دستگیره میبره تا درو باز کنه و در همین حالت میگه:

- اگه اونا بخوان متوجه ورودمون بشن، چه دو نفر باشیم چه ده نفر، بازم لو میریم!

- غـــیـــــــــژ!

رودولف خنده ی مسخره ای میکنه و میگه: هه چه جالب! هنوز درو باز نکردم اما دره صدای غیژ میده.

ریگولوس بدون توجه به حرف رودولف برمیگرده و به پشت سرشو نگاه میکنه، یه محفلی رو از دور میبینه که درو باز کرده و حالا خم شده تا بند کفشاشو ببنده.

رودولف دهنش وا میمونه و میگه: آآآآ چه خرشانسیم مادوتا!

و به دست ریگولوس به گوشه ای مخفی کشیده میشه تا محفلیه متوجه اونا نشه. ریگول آهسته تو گوش رودول میگه: واس همینه ارباب به جا ده نفر، دو نفرو فرستاده!




پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۱:۰۲ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۱
سوژه جدید:

تام پیر با خستگی آخرین تف باقی مانده در دهانش را به روی لیوان بزرگ بلوری انداخت و با دستمال چرک و کثیفش مشغول برق انداختنش شد. همان طور که با هر چرخش دستش لیوان را کثیف تر از قبل میکرد، نگاهی به گوشه و کنار کافه انداخت.

به طرز عجیبی در یک ماه گذشته اوضاع کافه و مهمانخانه خراب شده بود. مشتری ها هر روز کمتر از قبل میشدند و این برای تام بی دندان اصلا وضع قابل تحملی نبود. از روزی که به یاد داشت، این کافه هر روز مملو از جادوگران و ساحران و خوناشام های ریز و درشت بوده است که با صدای بلند وحشیانه آواز میخواندند و لیوان های معجون آتشینشان را به هم میکوبیدند.

اینجا دروازه ورود به کوچه دیاگون بود اما در کمال تعجب با وجود اینکه از تعداد مراجعین به کوچه دیاگون کم نشده بود، تقریبا کسی وقتش را برای ماندن در کافه یا گرفتن اتاق های طبقه بالا صرف نمیکرد.

تام در فکر بود که شاید بهتر باشد از مراجعین به کوچه دیاگون نفری یک گالیون عوارضی بگیرد که صدای برخورد لیوان با پیشخوان چوبی نظرش را جلب کرد.

مردی سیاه پوش که کلاه بلند ردایش را روی سرش انداخته بود لیوان خالی معجون را به روی پیشخوان میکوبید. قیافه عجیبش برای تام عادی بود. تقریبا نصف مشتریان او عجیب و غریب بودند!

تام دستش را دراز کرد تا لیوان را از مرد بگیرد و دوباره با معجون آتشین پرش کند که مرد لیوان را پس کشید.
تام: هی رفیق، چیکار میکنی؟ میخوام دوباره لیوانت رو پر کنم. این یکی رو مهمون من هستی.

مرد پوزخندی زد و با صدای دو رگه ای گفت: مهمون تو؟ فکر نمیکردم با این اوضاع کساد اهل مهمون کردن باشی!
تام با تاسف سری تکان داد و یک بطری نوشیدنی از زیر پیشخوان در اورد و به جایی که باید چشمان مرد قرار میگرفت نگاه کرد.

مرد لیوان را به سمت دیگری سر داد و بعد به سمت تام خم شد. آنقدر نزدیک که تام میتوانست صدای نفس های او را بشنود. بعد با صدای آرامی گفت: میدونی تام؟اینجا دیگه برو و بیای قدیم رو نداره. ارباب من میخواد در حق تو، موش کثیف لطفی بکنه و اینجا رو ازت بخره.میدونی که میتونستیم اینجا رو جور دیگه ای ازت بگیریم، ولی ارباب علاقه ای ندارن موش چروک خورده ای مثل تو رو شکنجه کنه. پیشنهاد ارباب من خیلی سخاوتمندانه است، و مطمئنم اگه کمی عقل توی اون کله ات داشته باشی ردش نمیکنی.

تام با ترس آب دهانش را قورت داد و گفت:ار...اربابت دیگه کیه؟
مرد کلاه شنلش را برداشت و تام بی اختیار با دیدن صورت مرد با صدای لرزانی گفت: سو...سوروس اسنیپ؟ یعنی اربابت، اسمشو...اسمشو نبره؟!
اسنیپ با شرارت لبخند زد و سرش را به آرامی تکان داد.


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۷ ۹:۴۲:۰۸

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۹۱
.:. سوژه جدید .:.


-برو دیگه!
-نچ! اول تو برو!
-ای بابا!

ریگولوس به زور رودولف را به سمت در آن خانه قدیمی هل داد و خودش بیرون منتظر ماند.
رودولف با شک و تردید نگاهی به داخل حیاط خانه انداخت.
-میگم اگه اون همون خونه ای که ارباب گفت نباشه چی؟ اینجا خیلی ترسناکه! :worry:

ریگولوس که دیگر کلافه شده بود با عصبانیت کاغذی از زیر ردایش در آورد و به رودولف نشان داد.
- سواد که داری, اینجا رو بخون ببین چی نوشته... کوچه دوازدهم پلاک چهار, خانه قدیمی آجری. این همون خونه ست دیگه!

ریگولوس دیگر منتظر رودولف نماند و خودش وارد خانه شد. رودولف با تردید پا به حیاط خانه گذاشت.
حیاط خانه تاریک تاریک بود، هیچ نوری غیر از نور مهتاب آن جا را روشن نمیکرد. درختان همگی‌ خشک شده بودند و برگ‌هایشان بر روی زمین ریخته بود. مشخص بود که ماه‌ها کسی‌ آنجا قدم برنداشته بود.

- می دونی اون دفترچه واقعا چه اهمیتی داره؟ ارباب همیشه فقط دستور میده و هیچ وقت چیزی رو توضیح نمیده!
- منم نمی دونم, مثل اینکه اینجا خونه یه محفلیه که چند وقت پیش مرده, ولی یه دفترچه از خودش به جا گذاشته که توش اطلاعات خیلی مهمی درباره محفلیا هست. باید دنبال اون بگردیم

رودولف همچنان با ترس قدم بر می داشت.
- حیاطش چقدر بزرگه... اون دره باید در ساختمان اصلی باشه, بهتره بریم تو و از اونجا شروع به گشتن کنیم.

رودولف و ریگولوس به در ساختمان اصلی رسیدند و وارد شدند.

همان لحظه, خانه ریدل

ولدمورت خیلی راحت رو کاناپه اش لم داده بود و نجینی را نوازش می کرد.
- بزودی اون دفترچه رو به دست میارم و دست محفلیا نمی تونه به اون برسه, دامبلدور خیلی اشتباه کرد همه اون اطلاعات مهمو به اون احمق داد, نفهمید اونم خیلی راحت می تونه بمیره و اطلاعاتش دست ارباب سیاهی ها بیفته! :evilsmile:


ویرایش شده توسط ماری مکدونالد در تاریخ ۱۳۹۱/۱/۱۶ ۱۷:۱۳:۳۶


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۰:۲۳ یکشنبه ۱۳ فروردین ۱۳۹۱
اغاز پیام بازرگانی

برای صرفه جویی در مصرف برق تلوزیون خود را خاموش کنید.

پایان پیام بازرگانی

یه یارو مرده با زیر شلواری که ببینده تلویزیون بوده: خانم راس میگه اون تلویزیونو خاموش کن برنامه هاش خیلی چرته.









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.