هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۷:۴۲ چهارشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۰
سوژه جدید:

-رز اون روزنامه ماگلی رو که از خونه پدر بزرگت آوردی بیار کمی بخندیم!
-چشم ارباب!

رز ویزلی لبخندی زد و روزنامه ای را از روی میز برداشت و به لرد سیاه داد.لرد روزنامه را بطرف روفوس پرتاب کرد.روفوس روزنامه را روی هوا گرفت و برای بار ششم شروع به خواندن گزارش مورد علاقه لرد کرد.

صبح روز گذشته جسد تکه تکه شده زنی در خانه اش پیدا شد.به گفته شاهدان, شوهر این زن با چاقوی آشپزخانه همسرش را...

صدای قهقهه لرد و مرگخواران فضای خانه ریدل را پر کرد.

-چاقوی آشپزخانه!...مگه پرتقاله؟
-اه اه...چه کثیف...خونش پاشیده رو در و دیوار.ارباب این ماگلا بی نهایت بد سلیقه هستن!
-باید بیان قتل به تمیزترین روش ممکنو یادشون بدیم!بدون هیچ تماسی!

روفوس روزنامه را ورق زد و مقاله دیگری را انتخاب کرد.
-ارباب این یکی درباره سال دوهزارو دوازدهه...بخونمش؟

لرد با بی حوصلگی سری تکان داد.
-نه...اونو خودم خوندم. میگه تو سال دوهزارو دوازده دنیا نابود میشه و از این حرفا.مسخره اس!ماگلا باید خیلی ابله باشن که این حرفا رو باور میکنن.

ایوان روزیه که سرگرم خوردن مکملهای کلسیم برای استحکام استخوانهایش-که تمام بدنش را تشکیل میدادند- بود سرش را کمی به لرد نزدیک کرد.
-بله ارباب...واقعا از میشل بعید بود که همچین پیشگویی مسخره ای بکنه.

لرد :میشل؟اون دیگه کیه؟

ایوان با همان لحن مرموز ادامه داد:
-همین کسی که این پیشگویی رو کرده.میشل دی نوستردام..یا همون نوستراداموس...جادوگر و پیشگوی قدیمی که ماگلا هم میشناسنش و حتی فکر میکنن از خودشونه!

لبخند لرد سیاه به سرعت محو شد.چشمانش حالت ترسناکی پیدا کرد.
-اون؟...ولی...پیشگوییای اون همه درست از آب در اومدن.تا حالا هیچ اشتباهی نکرده.یعنی حقیقت داره؟دنیا امسال نابود میشه؟هان ایوان؟

ایوان وحشتزده خودش را عقب کشید.
-من نمیدونم ارباب!من بی تقصیرم!

لرد با عصبانیت از جا بلند شد.تن صدایش به وضوح بالا رفته بود.
-بیخود نمیدونی...من نمیخوام نابود بشه.روفوس!نذار نابود بشه.

روفوس:چشم ارباب!

لرد به فکر فرو رفت...بعد از چند ثانیه چهره اش بازتر شد.
-اصلا نابود بشه...به من چه.من هورکراکس دارم.

روفوس که تبحر خاصی در ترکاندن حباب آرزوهای ارباب داشت به نکته مهمی اشاره کرد.
-ببخشید ارباب!وقتی دنیا نابود بشه شما قصد دارین کجا به زندگی هورکراکسیتون ادامه بدین؟

لرد:اومم...نمیدونم...هنوز فکر اینجاشو نکردم!لودو, زود باش فکر اینجاشو بکن....ولی نه...صبر کن!اصلا مگه سیاره دیگه ای نیست که ارباب بره توش زندگی کنه؟این(اشاره به آگوستوس پای)میگفت هست!

آگوستوس عینکش را جابجا کرد.نگاه دانشمندانه ای به ارباب انداخت.
-بله ارباب...سیاره که زیاده.ولی مشکل اینجاست که نمیشه روشون زندگی کرد.یکیشون داغه، یکیشون سرده، یکیشون از گاز تشکیل شده!البته اگه یکی از اینا بپوشین شاید بشه!گرچه فکر نمیکنم بهتون بیاد.

لرد نیم نگاهی به عکس فضانورد روی جلد مجله آگوستوس انداخت .
-و میشه اینم اضافه کنی که من چطوری باید از اون تو جادو کنم؟اصلا چیو جادو کنم وقتی همه چیز نابود شده؟کیو بکشم؟کیو شکنجه کنم؟نه...از این پروژه خوشم نیومد.برمیگردیم سر نقشه اولمون.دستور میدم نذارین دنیا نابود بشه!چطوریشم به من ربطی نداره.حتما یه راهی وجود داره.برین از سیبل بپرسین.ناسلامتی اونم از دار و دسته همین میشل داموساس!

روفوس با احتیاط سوال آخر را پرسید.
-ببخشید ارباب...شما نمیدونین سیبل کجاس؟مدتیه ندیدمش.

لردنگاهی به نقشه روی میز(که ظاهرا مکان مرگخواران را نشان میداد) انداخت.
-آخرین بار همین دو روز پیش دیدمش.میگفت با حقوق هاگوارتز و مرگخواری نمیتونه زندگیشو بچرخونه...رفت دنبال کار بگرده!احتمالا تو لندن!بین ماگلا!گرچه نمیدونم با اون قیافش چه کاری بهش میدن!برین دنبالش.




Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱:۳۰ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۹۰
صحنه سیاه یهویی روشن میشه، دفتر مدیریت رو نشون میده و حاج صفدر رو، که در حال امضای یه توافق نامه ست. کسی که اون طرف میزه با صدای گرمی میگه : امیدوارم موفق باشی!

(در همین حین موزیک در حال پخشه )


صحنه دوباره سیاه و میشه، دوباره روشن میشه و میز بلند و آبی رنگی رو نشون میده، بیشتر صندلی ها خالی هستن، همون عده قلیلی که حضور دارند هم با فاصله بسیار زیاد دور میز پخش شدن.


بوووم!



صفحه سیاه میشه دوباره روشن میشه، اینبار دوربین، اونطرف میز هست و داره از پشت کلاه جادوگری که روی صندلی بالای میز نشسته رو نشون میده، پشت کلاه هم مابقی اعضا مشخص هستند! مرد شروع به صحبت میکنه در حالی که چهره ش مشخص نیست :

- ما نمیتونیم، بذر کافی نداریم که هم روی زمین مشترک کشت کنیم و هم تو زمین های خودمون! بهتره بزاریم زمین مشترک خشک بشه، بعد ما بذر رو تو زمین خودمون بریزیم، کشت کنیم، مهم نیست دیگران چی میکنن، گرسنه میمونن، ما سر زمین میشینیم با هم میگیم میخندیم... این مهمه! من یکی که رو زمین مشترک کار نمیکنم! زمین ما همین الان هم کلی بارور و حاصل خیزه!

صفحه نصف میشه، نیمه جدید زمین خشکی رو نشون میده که از بی آبی ترک ترک شده، بعضی جاها تو تصویر نقطه های سبز کمرنگی دیده میشه.


صفحه دوباره یکی میشه :


دوربین میره وسط میز، اعضا رو نشون میده که بصورت پراکنده نشستن، فردی که اونطرف میزه، موجی به موهای قرمزش میده و میگه :
بله بله! احسنت، همین درسته! ما الان همه، همه در هم جمعیم! همه به بغل دستیشون سلام کنن!
اعضا دچار سردرگمی میشن. هیچکس بغل دست کس دیگه ای نیست!

مرد کلاه دار دوباره صحبت میکنه : ما باید زمین خودمونو حفظ کنیم، ما باید به فکر خودمون باشیم!

اعضا همه شروع میکنن به دست زدن و سوت و اینا.



بوووم



دوباره دوربین همون صحنه اول رو نشون میده : دفتر مدیریت.
دور میز کرد، حاج صفدر، رفیق حسین و نجمه السادات نشستن.

حاج صفدر : به هر حال وضعیتی که پیش اومده، باید فکری کرد. و الا زمینا با این وضع بیشتر خشک و بی استفاده میشن. سهمیه آب و بذر نیمیش شخصی و نیمیش عمومیه.

نجمه و تقی با هم سر تکون میدن به نشانه موافقت. تقی کاغذی که رو میز هست رو امضا میکنه و میده به حاج صفدر : درست میگی، باید سهمیه بذرشون رو قطع کنیم!

صفحه به آرومی سیاه میشه و موزیک هم قطع میشه. اینبار موزیکی حماسی ضروع به پخش شدن میکنه و تصاویر به سرعت نمایش داده میشن.

تصویر جمعیت زیاد کارگران با بیل و کلنگ در برابر دفتر تعاونی

کلوز شات از چهره رییس سندیکای آبی، که در حال خوندن بیانیه ای هست.

حاج صفدر که اون بالا با لبخند تلخی، پاسخ میده :
ما به تصمیم شما احترام خواهیم گذاشت.

صفحه سیاه میشه، و با صدای بووووم بلندی، نوشته های زیر توش به نمایش در میان :




تعصب، ادعا... وضعیت جوی نامناسب!
فیلمی از آبرفورث دامبلدور


بزودی در هالی ویزارد



ارائه ای از ریون کیدز پیکچرز


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۹ ۱:۳۴:۴۷

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ جمعه ۳۰ دی ۱۳۹۰
الفیاس : سلام بچه ها شنیدم ولدی جون اینجاست ؟
آماندا : اوهوی لرد ساه اسم داره و اسم فامیل هم داره
الفیاس : باشه : این لرد ولدمورت کجاست ؟
سیبیل : دارن بستریش می کنن
الفیاس : چرا ؟
سیبل : کلیش سنگ داره کوچیکش اندازه سرتوئه !!
الفیاس : سلام ولدمورت حالت چطوره ؟
ولدمورت : از وقتی اینا منو آوردن این خراب شده نمی دونم چرا حالم خراب شده انگاری واقعا یه چیزیم شده.
سیبیل : ارباب من گفتم که کلیتون خرابه
دکتر: این رئیستون به پیوند نیاز داره با جادو نمیشه هیچ کاری واسش کرد
ولدمورت : خوب زود باشید یکی تون یه کلیه رد کنه بیاد
بعد از گفتن این حرف الفیاس زود غیب می شه
سیبیل : ارباب من خودم هر دو تاشون رو لازم دارم به یکی دیگه بگو !
ولدمورت : اینطوری نمیشه خودم باید یکیتون رو انتخاب کنم حالا کدومتون رو ؟


و ناگهان تغییر!
شناسه ی بعدی:
پروفسور مینروا مک گوناگال

الفیاس دوست داشتنی بود! کمک کننده بود؛ نگذارید یادش فراموش شود.


تصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ سه شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۰
مدتی بعد از کروشیو خوردن سیبل

- ارباب.تعبیر این خواب بس شوم و نکبته.حالا می خواید تعبیرش کنم؟

- کروشیو سیبل! عجله کن! وقت شریف منو تلف نکن.

- ارباب، تعبیرش این میشه که شما امشب از خشم یکیو که چند لحظه پیش کروشیو زدید می کشید.پیشگوییم کامل بود؟ خوشتون اومد؟ شما به من اعتماد کامل دارید ارباب؟

لرد سیاه که با توجه به خواب آشفته اش به سختی می توانست تمرکز کند به شخصی که کنارش بود، نجینی، نگاهی انداخت و گفت: دخترکم در برابر کروشیو های من مقاومه. نگو که قراره تو بمیری سیبل؟

سیبل: خب ارباب، اجازه بدید تمرکز کنم.

و به طور ناگهانی به گوی بلورینش زل زد.

نیم ساعت بعد.....

لرد: هوی سیبل چیزی ندیدی؟

سیبل: آخه تو چرا تمرکزمو بهم میزنی یابـ - ا یعنی ارباب یه لحظه دیگه، داشتم یه چیزی می دیدم.

لرد سیاه که از بس دست نوازشش را روی سر نجینی کشیده بود، دستش کبود شده بود سعی کرد از روش ذهن خوانی استفاده کند.

ذهن سیبل که توسط لرد خوانده می شد:

هی...هی گود...بیب...خر شد دیگه...بیـــــب...دینگ دینگ...عرررر...بععععع...بزار یکم دیگه سرکارش بزارم...آسمان فردا صاف خواهد بود...برو دیگه...امشب شب مهتابـ...

- ارباب؟

لرد ولدمورت از عالم افکار سیبل بیرون آمد.

- عــــــــ...عــــــــــــ...

- ارباب چیزی شده؟ روح مرحومه مادرتونو احظار کردید؟‌ چرا عرعر می کنید؟مگه اون آدم نبود؟

- عـــــــــــــــــــجب بوقی هستی تو! کروشیو سیبل! بعد اینجا مستقیم میری اتاق تسترال ها. حالا زود باش بگو چیزی نفهمیدی از تو این گوی لعنتی؟

سیبل، ناگهان بزرگی بر روی صورتش پدیدار شد ولی به سرعت بر خود مسلط شد. تیک عصبیش بود. در چشمانش کمی ترس موج میزد اما با توجه به اینکه او، سیبل، تغییر شکل یافته ی یکی از مو هویجی ها بود، سعی کرد به روی خودش نیاورد و بگوید:

- بی خیال حالا...ارباب...فقط برای اینکه پیشگوییم کامل بشه باید اینو بدونم، شما سابقه بیماری کلیوی دارین؟



Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۰
شب

صداهای وحشتناک و هوهو واری از تاریکی به گوش میرسید . لینی با صورتی پر از خراشهای عمیق دستاشو جلو گرفته بود و کمک میخواست . روفوس دوان دوان از پشت سر لینی عبور کرد درحالی که از پشت تماما شکل اسکلت بود . روونا با تبر سر آنتونینو قطع کرده و به تیکه های کوچیکتر تقسیم میکرد . ارتشی از درمانگرها با لباسهای سفید و وردهای نامفهوم کم کم ظاهر میشد . فیش فیش آزاردهنده نجینی در سرش پیچیده بود ... " ارباب ؟ ... ارباب ؟ "

و لردسیاه با تکانهای دستی از خواب بیدار شد .

- " اون سیبل دیوونه کجاست ؟! زود بگید بیاد "

و درحالی که بی توجه به شخصی که کنار تختش بود کروشیو میزد تا کنار بره از جاش بلند شد و روبدوشامبرشو پوشید و منتظر سیبل نشست تا ارتباط این خواب با این وضع واسش مشخص بشه .


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ چهارشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۰
گودریک روی دیوار ضرب میگیره و میگه:
- خب الان چیکار کنیم؟ از وقتی اومدیم فقط داریم بهانه گرفتن هاش رو نگاه میکنیم. اینطوری که تحقیق ریشه ای نمیکنن.

فرد که چند لحظه ای هست مشغول نگاه کردن به در دستشوییه میگه:
- به نظرتون...بریم داخل؟! آخه شاید داره از مورفین استفاده میکنه!

گودریک به دیوار تکیه میده و سرش رو تکون میده:
- اگه میخواستیم که نمیخوایم هم نمیتونستیم! این قدح اندیشه مال اون پیرزن هاف هافو بود. البته خود این نکته هم جالبه که مسئول نوانخانه اسمشونبر یه جادوگر بوده، اما مسئله اینجاس که این خاطرات متعلق به اونه. ما فقط چیزایی رو میبینیم که اون پیرزن دیده.

قبل از اینکه فرد جواب گودریک رو بده، در باز میشه و تام ریدل جوان وارد راهرو میشه. نگاهی به اطراف میندازه و بعد پاورچین پاورچین بدون اینکه صدای پاش توجه پیرزن مدیر نوانخانه (که اون موقع هنوز پیر نبوده) رو جلب کنه، به سمت پله ها میره.

هر سه تا محفلی نگاهی بهم میندازن و دنبالش راه میفتن، اما در همون لحظه همه جا سیاه میشه و چند لحظه بعد وسط اتاق دیگه ای ظاهر میشن!

- اه، لعنت به این قابلیت مسخره قدح. نمیشد پیرزنه هم دنبالش بره بفهمیم داره کجا میره؟ حالا اصلا اینجا کجا هست؟

فرد موهای نارنجی سیم ظرفشویی مانندش رو از جلوی چشمش کنار میزنه و مشغول نگاه کردن به کلاسی میشه که ده پونزده تا بچه قد و نیم قد پشت نیمکت های کهنه ایستادن و به حرف های پیرزن مدیر گوش میدن.

گودریک سقلمه ای به فرد میزنه و میگه:
- اوناهاش، اسمشو نبر اون ته کلاس وایساده. انگار داره یه کارایی میکنه، بذار برم جلو ببینم چه خبره.



Re: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۲ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۰

منو خیلی خوبه ، استر خیلی بوره
مافلدا میخونه بلیتا رو دونه دونه



آنتونین درحالی که یک کلاه شاپو رو سرش گذاشته و یک کت مشکی رو انداخته بود رو شونه هاش، با جمعی از هواداران و نوچه ها که همگی مثل خودش لباس پوشیده بودند وارد دفتر تحریریه پیام امروز میشه.


ایوان ، منو دستشه ، ایفا هم ناز شصتشه
کمکش می کنم نمیزارم یه وقت خسته شه


شیشه پنجره خرد میشه و آنتونین به عقب پرت میشه. سر و صداهای اعتراض آمیز درون کوچه اتاق رو به لرزه در میاره. ملت یکصدا فریاد میزدن:
-دالاهوف جرات داری بیا بیرون ...


آنتونین مشغول آشپزی ، دستش دستمال کاغذی
حرف نداره باش کسی چون میکشه دستمال برای هر کسی
عله سر کاره ، عله فکر مائه ، عله قهرمانه آره عله قهرمانه


یک عدد آنتونین دالاهوف و یک عدد آینه ی آرزوها در تصویر مشاهده میشه ...

آنتونین یه ردای زرد رنگ بسیار ساده بر تن داره و نوک چوبدستیش از جیبش زده بیرون. دوربین چرخشی نود درجه ای میکنه و بر روی آینه زوم میشه. درون آینه آنتونین ایستاده اما ... ردایی به شدت شیک و درخشان بر تن داره که ده ها مدال مرلین از اون آویزونه. در یک دستش منوی مدیریت و در دستش دیگه ش مقادیری دستمال دیده میشه.




تم چارساله آبیه ، جای کوئی خالیه
که باشه و ببینه انقدر حالمون عالیه

اعضا هم بی درد و غم ، با همن میگن خوشن
دیدم خودم که هدف هرکی ، اینه که بزنه تو چتر حرفی



صدای خوفناکی اتاق رو به لرزه در میاره:

آنتونین دالاهوف، زابینی هستم. بلیز زابینی. یا خودت مثه یه جادوگر متشخص میای بیرون و در برابر جمعیت پاسخگو میشی یا ما میایم تو و هر پاسخی هم بدی تو حلقت فرو می کنیم. ده دقیقه وقت داری که از همین الان شروع میشه. هوی ریگول اینقدر رو ماشینم نپر ... به جای این کارها وقت بگیر ... خوبه ... آنتونین ده دقیقه شروع شد.



شبا آروم با خنده خوابیدن ، صبحا آسون با رنک هام پز میدم
حرف رو حرف نمیره ، ایده ها به فنا میره ، منو بازی هم حال میده

خوابگاه نیس آلوده ، سفید مثه پادموره
لابد اون بالاها مرلین فکر ما بوده

هیچ جا نمیخوام هیچ جا نمیخوام هیچ جا نمیخوام باشم جز اینجا ...

عله سر کاره ، عله فکر مائه ، عله قهرمانه آره عله قهرمانه





به زودی در هالی ویزارد


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۹:۲۱ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۰
یاهو



داستان از اونجا شروع میشه که گودریک و فرد به همراه بازیگر مجازی معصومه، برای شرکت در فعالیت های فوق برنامه ی محفل به بیمارستان سنت مانگو و نزد دکتر حسن مصطفی میرن و دارن در مورد سابقه ی بیماری کلیوی ولدمورت تحقیق میکنن:
نقل قول:
دکتر پس از آنکه با گوشه ی چشمش به شمشیر گودریک خیره شده بود با ناراحتی گفت:
- " اون ( ولدمورت) وقتی 7 سالش بود اومد پیشه من ، حالش اصلا خوب نبود!... همون موقع باید پیوند کلیه انجام میداد ، ولی نخواست !... اونقدر که پسر سرکشی بود ، از یکی از دوستاش خواست تا داوریی واسش بسازه!.... اون دارو فقط دردش رو کم میکرد !"



.:. بیمارستان هفتصد تختخوابی سنتی مانگی!.:.

دکتر عینکش رو به چشماش زد و گفت:
- نام دقیقی نوشته نیست ، فقط نوشته دارويي كه درد رو تسكين مي داده !
- شما مطمئنيد كه اسمش يادتون نمياد ؟!
دكتر سرش رو با نااميدي تكون داد .
ناگهان معصومه جيغ مي كشه و در حالي كه عرق سردي پيشونيش رو پوشونده بود ، از دم پنجره مي پره تو بغل گودریک و به بيرون از پنجره اشاره مي كنه .
گودریک نگاهي به بيرون مي اندازه ، با عصبانيت راني رو روي ميز مي كوبه و در حالي كه با يه دستش معصومه رو تو بغل گرفته به سمت در مي ره !
- من نمي دونم اين ، اين جا چي كار مي كنه ، بچه ام از ترس داشت سكته مي كرد !
- كي گودریک؟!
- مورفين !
اين رو مي گه و در رو محكم مي بنده .
- خودشه !
- چي دكتر ؟
- داروي ولدي ، همه شواهد با هم جور در ميان ، چون مورفين هم باعث تسكين درد و هم باعث ريزش مو مي شه !
فرد با شنيدن اين حرف از اتاق خارج مي شه و دوان دوان به دنبال گودریک مي ره .


.:. كنار خيابون .:.
گودریک و فرد و معصومه روي پله هاي خونه اي قديمي نشستن و در همين حال پسر بچه اي با گل هاي بابونه اش داره تو جوب غرق مي شه و داره آخرين دست و پاهاشو مي زنه .
- به نظر من بايد تحقيقمونو ريشه اي شروع كنيم .
پسر بچه توي آب خفه مي شه .
- درسته ! بايد بريم يتيم خونه اي كه ولدي توش بوده .
آمبولانس سر مي رسه و جسد پسرك رو با خودش مي بره .
- بهتره راه بيفتيم ، مرسي عزیزم اين گل هاي بابونه قشنگ رو از كجا آوردي ؟!
معصومه با انگشت هاي كوچكش به جوب اشاره مي كنه و هر سه قدم زنان به سمت يتيم خانه ولدي حركت مي كنند .


يتيم خانه خانم ثوثن (Susan) و شركا
سه نفري از پله هاي گرد و خاك گرفته چوبي كه يكي در ميان شكسته بودند بالا مي رن و از راهروي نم گرفته اي كه صداي گريه بچه ها و شلاق تو اون به گوش مي رسيد مي گذرند تا به در رنگ و رو رفته اي كه روش تابلوي زنگ زده مديريت قرار داشت مي رسند .
- خب مثل اين كه همين جاست !
گودریک نفس عميقي مي كشه تا براي داخل شدن آماده شه ، ولي بوي گوشت گنديده ريه هاشو پر مي كنه و باعث مي شه كه به سرفه بيفته .
در مي زنن و وارد اتاق مي شن .
پيرزني لاغر كه پاپيوني صورتي به موهاي سفيدش زده بود ، در حالي كه مشغول فوت كردن خاك از روي صندلي هاي موريانه زده مي شه ، به استقبالشون مياد ؛
- كمكي از دستم بر مياد ؟!
فرد كه از شدت گرد و غبار نفسش بند اومده بود ، رداشو جلو دماغش مي گيره ؛
- ما اومديم راجع به يكي از بچه هايي كه سال ها پيش اينجا بوده تحقيق كنيم ، تام ريدل !
پيرزن تشنجي مي كنه و روي زمين ميفته !
گودریک سرش رو روي قلب پيرزن مي ذاره .
- متاسفم تموم كرده !
- حالا ما از كجا پرونده اينو پيدا كنيـــم ؟!
در همين موقع معصومه چيزي شبيه گوي بلورين رو از تو قفسه بيرون مي كشه و زير يه كپه پرونده مدفون مي شه .


.:. پنج دقيقه بعد .:.
همگي به قدح انديشه خيره شدند .
_ با شماره سه من ، آماده باشين .
_ يك ... دو ... سيب زميني ! هه هه هه !
_ !
_ ! يك ، دو ... سه !
همگي وارد قدح انديشه مي شن .
تصاوير سياه سفيد و خط خطي خبر از قديمي بودن خاطرات مي ده !
پسر بچه كوچكي دامن ثوثن خانوم كه خيلي جوون تر به نظر مياد رو مي كشه ؛
_ چيه تام ؟!
_ من بايد برم دست به آب !

تام با خوشحالي از دست به آب مياد بيرون و به ثوثن خانوم لبخندي مي زنه !

نيمه شبه و ثوثن خانوم در حالي كه بيگودي هاشو مرتب مي كنه مشغول خوندن كتاب تنبيه بدني و كودكانه كه صداي در اتاق شنيده مي شه ؛
_ خاله !
_ چيه تام ؟!
_ !

تام پنج دقيقه است كه دم در دست به آب معطله ، سر انجام پسر بچه هشت ساله اي از دست به آب مياد بيرون و نفس راحتي مي كشه ، تام از شدت عصبانيت شروع به فش فش مي كنه و مي دوه تو دست به آب !

فرداي آن روز جنازه پسرك ، در حالي كه با يه آفتابه خفه شده ، روي تختش پيدا مي شه .





Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰
یاهو



مکان: داخل ساختمان!
زمان: ده دقیقه بعد!
جلو بردن پست درحد المپیک مارسی:
ریگولوس پس از تهدید های عاشقانه ی جسی، و باتوجه به جمله ی "خانوما مقدم تراند!" اجازه میده جسی و دوستان (بر وزن یوگی و دوستان)! وارد ساختمان فوق الذکر بشن و پس از انجام مراحل مقدماتی ثبت نام، اعضای سیاه و سیفید متفقول القول!؟!! توسط کاربری که نخواست نامش فاش شود، به سمت دستشویی ساختمان هدایت میشن تا برای آموزش و کسب مهارت به عضویت گروه دربیان!

و اما ادامه ی ماجرا ...

- بچه ها وقتِ اعزامه، سيفون رو بچسبين!
همه با اين حرف ریگولوس انگشتاشونو محكم تر به سيفون فشار مي دن ، ناگهان مورفین كه شديدا هوا قزوين اون رو جوگيزر كرده بود ، سرش رو بالا مياره و رو به همه مي كنه !
- كلاغ ...
ملت : پـــــــــر !

و انگشتاشونو از روي سيفون بر مي دارند ، با مخ روي زمين فرود ميان و به چهره بشاش گیلدی و کالین در حالي كه سيفون رو در آغوش گرفته و با سرعت از اون ها دور مي شه نگاهي مي اندازن !
گلرت حالت متفكري به خودش مي گيره و شروع مي كنه به زمزمه كردن .
- اونا فقط فرستاده اي بودند تا ما رو به مقصد برسونن ...
ملت : درسته درسته !
ناگهان نور سرتاسر گلرت رو فرا مي گيره و از سوراخ هاي گوشش به بيرون متشعشع ! مي شه و اون شديدا به فضا فرستاده مي شه ، جسی عينك آفتابيشو به چشمش مي زنه و توي جيب هاش به دنبال چيزي مي گرده ؛
- دنبال چيزي مي گردي ؟!
- كرم ضد آفتابمو ...


جسی با نااميدي دست ریگولوس رو رها میکنه و نگاهي به اطراف مي اندازه ، ولي هيچ اثري از زندگي در اينجا مشاهده نمي شه ،آیا آنها باید دوران آموزشی خود را در این چنین مکانی سپری میکردند؟! پس از تلاش هاي فراوان بالاخره تابلوي بزرگي رو جلوي صورتش پيدا مي كنه كه نوشته :
اتوبان قزوين-ساوج به زودي احداث مي شود !

گودریک نگاه مشكوكي به تابلو مي اندازه و مي ره جسی رو خبر كنه ، جسی كه شديدا برنزه شده بود ، گلرت رو كه در حال اجراي رقص نور بود ، با يه حركت خاموش مي كنه !


.:. سه ساعت بعد.:.

چهار نفر مدت هاست كه به تابلوي مقابلشون خيره شدند ؛
- كي احداث مي شه !؟
- يكم ديگه صبر كنيم ، نوشته "به زودي" !!!
- چيزي مي خواين بچه ها، من راهنمای نقشه ام!

ملت همگي به سمت صداي تازه اي كه به گوششون خورده برمي گردن !
- ننه اين جاده كي افتتاح مي شه ؟!
هری در حالي كه دهنش باز مونده رداي گودریک رو مي كشه ؛
- نكن بچه الآن وقتش نيست ، دارم از مادر سوال مي كنم !
- اين يارو...
- دِ بهت مي گم نكن ديگه ، چي مي خواي بگي حالا ؟!
- اين مادر ، قيافه اش خيلي آشناس ، شبيه كويي... !
سیاه و سفید و عوامل پشت صحنه : كوييرل !
و با شنيدن اسم كوييرل پيرزن معلوم الحال غش مي كنه !





ویرایش شده توسط جسیکا پاتر در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۹ ۲۲:۴۴:۲۲


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۳:۴۶ دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰
خلاصه:

لرد سیاه و آلبوس دامبلدور تصمیم میگیرن گروه جدیدی رو تشکیل بدن...گروه جدید(ققنوس خوارها) مخلوطی از محفل ققنوس و گروه مرگخوارها خواهد بود.مرگخوارها که مدتهاست بیکارن، آگهی مربوط به عضویت گروه رو میبینن و تصمیم میگیرن برای ثبت نام مراجعه کنن....اعضای محفل ققنوس هم همین تصمیم رو میگیرن و دو گروه جلوی ساختمان محل عضویت، با هم مواجه میشن!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-هی شماها اینجا چیکار میکنین؟
-هی خودتون اینجا چیکار میکنین؟
-اول ما پرسیدیم!
-خب بعدش هم ما پرسیدیم...که چی؟اصلا ما مجبوریم به شماها جواب بدیم؟
-خب میتونین جواب ندین...ولی مسئولیت عواقبش با خودتونه.
-عواقب!!!مثلا چی میشه؟ممکنه کچل بشیم؟!
-هی...اگه یک بار دیگه درباره...

در میان جر و بحث مرگخواران و محفلی ها دو نفر از اعضای دو گروه مخالف با نگاهای عاشقانه به هم خیره شده بودند.

-ریگولوس اون نگاههاتو درست میکنی یا بزنم درستت کنم؟
-جسیکا اصولا نگاهی که ما به مرگخوارا میکنیم این نباید باشه!

روفوس با عصبانیت جلوی جسیکا را که سعی میکرد وارد ساختمان شود گرفت.
-هی کجا؟مگه ندیدی ما زودتر رسیدیم؟

ریگولوس که کمی غیرتی شده بود دست روفوس را کنار کشید.
-روفوس...با یه خانم محترم مودبانه تر صحبت کن...ایشون خودشونم میدونن که ما زودتر رسیدیم و باید قبل از اونا وارد بشیم.

چشمهای جسیکا از شدت خشم برقی زد.نگاه تهدید آمیزش را به ریگولوس دوخت.
-کی گفته؟!مهم نیست کی زودتر رسیده.مهم اینه که من اول وارد میشم و میخوام ببینم کی جرات میکنه جلوی منو بگیره!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.