(با لحن دیرین دیرین خوانده شود!) خاطرات مرگ خواران این قسمت: خاطره پولدار!
*****
رابرت در حالی که با خوشحالی داشت در محله دیاگون قدم می زد، ناگهان بوی یک چیز خیلی خوب به مشامش رسید!
-هوهو... بوی یک چیز خیلی آشنا به مشامم می رسه! خیلی هم بوی خوبی داره، اما بوی چیه؟!
کمی فکر کرد و باز هم فکر کرد، ولی چیزی به ذهنش نرسید. تا اینکه با خود گفت:
-چرا هیچ چیزی به ذهنم نمی رسه!
بذار فکر کنم بازم... اوووم، فکر کنم اگه یک سر به گرینگوتز و پولای عزیزم بزنم بهتر بتونم فکر کنم!
و بعد رابرت به سمت گرینگوتز راه افتاد...
سی دقیقه جادویی بعد...-پولای عزیزم! سلام!
و بعد رابرت به داخل بانک رفت...
-سلام پولم! / پولم سلام!/ دوستت دارم عاشقتم وسلام!/...
-آقا... جناب بسه! داخل امن ترین بانک دنیا هستین ناسلامتی!
رابرت تا این جمله را شنید به خود آمد و گفت:
-عه... عو... ببخشید یک لحظه وقتی بوی پول رو شنیدم دیوانه شدم! دقیقا نزدیک بود وقتی اون بو رو هم تو دیاگون شنیدم دیوانه بشم...
-کدوم بو آقا؟! شما تعادل روحی روانی اصلا نداریا!
-فهمیدم! یوهووووو! اون بو بوی پول بود!
-آقای محترم معلوم هست چی میگی؟!
-ممنون جنو! (جن+عزیز+کوتاه=جنو)
-من اون چیزی که گفتی نیستممممم!
20 دقیقه جادویی بعد نرسیده به محله دیاگون، کوچه ناکترن...-بو داره از این سمت بیشتر میشه... آهان فکر کنم از اون مغازه است! سلام قربان! شما اینجا پول دارید؟!
-سلام ای احمق! من ارباب تاریکی، لرد ولدمورت بزرگم، تو اونوقت میای از من می پرسی پول داری یا نه؟!
رابرت که تعجب کرده بود با صدایی گرفته گفت:
-مرا چیز کنید ارباب... عه... چیز!
-چی میگی مردک؟ الان به بلا، یار وفادارمان می گوییم حسابت را بگذارد کف دستت!
و بعد بلا با جهشی بزرگ آمد...
-ارباب؟ با من امری داشتین؟ حساب کی رو بذارم کف دستش؟!
-این مردک رو لطفا بلا!
-چشم، شما یک "ه" بگید من تا آخر هاگوارتز میرم و میام!
و بعد بلا چوب دستی اش را در آورد و گفت:
-کرررررررروووووووشششششیییییوووووووو!
و بعد از آن رابرت که توانسته بود جاخالی نصفه و نیمه ای بدهد، لنگان لنگان شروع به فرار کرد!
*****
قصه ما به سر رسید، رابرت به پولش نرسید!