هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰
#41
-برو به درک!
مایکل پرشان پرشان شروع به رفتن کرد...
-جدم دانش چی شد؟
-خفه شو ای نواده! تمرکز را برهم زدی!
-مرا عفو کنید جد بزرگ!
و بعد سالازار اسلیترین با عصبانیت گفت:
-دانش ده دونمون پاره شد! از بس که ور زدی!
-ببخشید، ببخشید جد بزرگ...
-خفهههههه شو! حالا که نمی خوای خفه شی ما میریم تا از ور های یک نواده بی خاصیت رها شویم!
-ننههههههه! جد بزرگ! با من اینکار رو نکنید! مرا ترک نکنید!
-ما رفتیم، و تا زمانی که بر خواهیم گشت امیدوارم توعه نواده به درک واصل شی!
-آه، ای نواده بزرگ، مرا نابود کردین شما!
و بعد ماروولو بر روی زمین ولو شد...

ده دقیقه بعد...

-وااااااااااااااااااا. وااااااااااا.
مایکل دیوانه وار در حال دویدن از ترس بود تا اینکه با سر به یکی از مرگخواران خورد، اما آن کس مرگخوار عادی نبود بلکه لرد بود!
مایکل نزدیک بود سکته کند و جلوی لرد شروع به گریه کرد تا اینکه لرد گفت:
-خفه شو، مایکل!
و بعد مایکل با غم و ناراحتی گفت:
-گروهتاً خشنید، خشن!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰
#42
از آن میان رابرت با فریاد گفت:
-درود بر مرگواران...
و بعد بلاتریکس با پشت دست در دهان رابرت زد!
-ساکت شو رابرت!
-اما... هق... من... هق... که چیزی نگفتم!
- داشتی همین الان هویتمون رو لو می دادی!
و بعد مایکل با گریه جمعیت را وداع گفت و رفت به سمت سالن غذاخوری...

ده دقیقه بعد در سالن غذاخوری...

-آه چقدرگرسنمه!
رابرت با گرسنگی شروع به خوردن غذا کرد...
مایکل که در کنارش نشسته بود گفت:
-هی رفیق میشه من دسرت رو بخورم
-نه!
-چرا؟ بابا لطفا!
-نه خیر! خودم می خورم!
و بعد رابرت دسرش را خورد و از سالن غذاخوری رفت بیرون و گفت:
-آه مرلین پولام کجان، پولاممممممم!
و بعد دوباره شروع به خواندن کرد!
-عجب رسمیه، رسم زمونه!/ منو جدا از پولام حالا میکنه/ غم رو تو دلم شعله ور میکنه!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰
#43
کی؟
خاله پتونیا جون خیلی بداخلاق مهربون!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰
#44
(با لحن دیرین دیرین خوانده شود!)
خاطرات مرگ خواران این قسمت: خاطره پولدار!

*****

رابرت در حالی که با خوشحالی داشت در محله دیاگون قدم می زد، ناگهان بوی یک چیز خیلی خوب به مشامش رسید!
-هوهو... بوی یک چیز خیلی آشنا به مشامم می رسه! خیلی هم بوی خوبی داره، اما بوی چیه؟!
کمی فکر کرد و باز هم فکر کرد، ولی چیزی به ذهنش نرسید. تا اینکه با خود گفت:
-چرا هیچ چیزی به ذهنم نمی رسه! بذار فکر کنم بازم... اوووم، فکر کنم اگه یک سر به گرینگوتز و پولای عزیزم بزنم بهتر بتونم فکر کنم!
و بعد رابرت به سمت گرینگوتز راه افتاد...

سی دقیقه جادویی بعد...

-پولای عزیزم! سلام!
و بعد رابرت به داخل بانک رفت...
-سلام پولم! / پولم سلام!/ دوستت دارم عاشقتم وسلام!/...
-آقا... جناب بسه! داخل امن ترین بانک دنیا هستین ناسلامتی!
رابرت تا این جمله را شنید به خود آمد و گفت:
-عه... عو... ببخشید یک لحظه وقتی بوی پول رو شنیدم دیوانه شدم! دقیقا نزدیک بود وقتی اون بو رو هم تو دیاگون شنیدم دیوانه بشم...
-کدوم بو آقا؟! شما تعادل روحی روانی اصلا نداریا!
-فهمیدم! یوهووووو! اون بو بوی پول بود!
-آقای محترم معلوم هست چی میگی؟!
-ممنون جنو! (جن+عزیز+کوتاه=جنو)
-من اون چیزی که گفتی نیستممممم!

20 دقیقه جادویی بعد نرسیده به محله دیاگون، کوچه ناکترن...

-بو داره از این سمت بیشتر میشه... آهان فکر کنم از اون مغازه است! سلام قربان! شما اینجا پول دارید؟!
-سلام ای احمق! من ارباب تاریکی، لرد ولدمورت بزرگم، تو اونوقت میای از من می پرسی پول داری یا نه؟!
رابرت که تعجب کرده بود با صدایی گرفته گفت:
-مرا چیز کنید ارباب... عه... چیز!
-چی میگی مردک؟ الان به بلا، یار وفادارمان می گوییم حسابت را بگذارد کف دستت!
و بعد بلا با جهشی بزرگ آمد...
-ارباب؟ با من امری داشتین؟ حساب کی رو بذارم کف دستش؟!
-این مردک رو لطفا بلا!
-چشم، شما یک "ه" بگید من تا آخر هاگوارتز میرم و میام!
و بعد بلا چوب دستی اش را در آورد و گفت:
-کرررررررروووووووشششششیییییوووووووو!
و بعد از آن رابرت که توانسته بود جاخالی نصفه و نیمه ای بدهد، لنگان لنگان شروع به فرار کرد!

*****

قصه ما به سر رسید، رابرت به پولش نرسید!


ویرایش شده توسط رابرت هیلیارد در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۲۵ ۱۶:۳۷:۴۲

بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: دهکده لیتل هنگلتون
پیام زده شده در: ۱۴:۱۹ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰
#45
مایکل که همه را دور زده بود، فرار کرد، بی آنکه بداند لرد از او سریع تر است و بعد لرد با صدای بلند گفت:
-آوووووددددااااااککککککدددددااااااوووووااااااارررررراااااا!
و بعد مایکل نصفه و نیمه به رحمت مرلین رفت!
-خب از شر این هم رها شدیم! مرلین بیامورزدش! خب حالا باید این بل بشو را به اتمام ببریم! همه خفففففههههه شید!
و بعد مرگخواران عجیب غریب ساکت شدند و بلا از میان جمعیت کن:
-ارباب هر فرمایشی دارین بفرمایین!
-هکتور کجاست بلا؟
-ارباب چه امری باهاش دارین؟
-به تو چه بلا! بگو کجاست؟
و بعد ارباب با عصبانیت به بلا نگاه کرد و بلا زیر نگاه های ارباب آب شد!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰
#46
-خب دیگه! مطمئنا اینجاست!
اما آنجا هم نبود!
-وااااا! چرا خلوت منو ابزار آرایشگری ام رو به هم زدین! برین بیرون، بیرون...
و بعد کتی با حالتی عصبانی گفت:
-اوووف! پیتر اون یکی بغلی اتاقه!
-خب باشه حالا! ببخشید...
-ببخشید و ...
-بهتره ادامه اش ندی کتی و وقت رو تلف نکنی!
-من وقت رو تلف نکنم؟! برو گم شو بابا!
-کتی جان؟!
-بگو!
-فکر کنم مسابقه شروع شده ها!
و بعد کتی با چشمانی پر از خشم و تعجب به در اتق اونور بغلی نگاه کرد و دید دارن درش را قفل می کردند!
-دااارییید چی کار می کنید؟! ما شرکت کننده ایم! نبندید نبندید!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰
#47
-خب دامبلدور، بلاخره بیدار شدی!
+آره فرزندکم!
-من فرزندک تو نیستم مردک خرفت! خودت را جمع و جور کن و بیا به نقشه فرار فکر کنیم!
لرد با نگاهی ترسناک به دامبلدور نگاه کرد، اما دامبلدور هیچ چیز نفهمید و به خوردن پیازش ادام داد...
-فرزندکم چرا نارحت و عصبانی هستی؟! تو فرزندک عزیز من هستی! من نمی توانم غم و غصه ات را ببینم!
-مردک، کاری نکن که اگه دفعه پیش نمردی این دفعه بمیری!
-آه، چرا قلب این پیرمرد خسته رو می شکنی؟ فرزندکم!
و بعد دامبلدور با نگاهی مظلوم به او نگاه کرد و لرد هر ثانیه که می گذشت عصبانی تر می شد!
-مردک... مردددددککککککک... می کششششششششمممممتت! آووووووددددداااااکدددااووواااارااا!
-ععهههه! نه! غلط کردممم!
اما بعد هر دو دیدند هیچ اتفاقی نیفتاده، چرا که لرد چوبدستی اش را گرفته بودند و هیچ چیز جز خودش همراهش نداشت!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰
#48
-یورورو!
ناگهان این صدا از پلاکس در آمد و همه با نگاهی عاقل اندر سفی به او نگاه کردند.
-چی میگی پلاکس؟!
-خب... راستش هیچی، فقط می خواستم این سکوت از بین بره!
و بعد بلا با نگاهی ترسناک به او نگاه کرد، تا که ناگهان یکی از مرگخواران گفت:
-هی، داره یه نور چند رنگ ازش خارج میشه!
-به چه جرئت وسط نگاه من پریدی؟! نکنه از جونت سیر شدی؟!
-نه! غلط کردم!
و بعد همه با دست به نوری که از تابلو خارج می شد اشاره کردند و پلاکس با صدایی بلند گفت:
-داااااره کااااااار می ککککککنه! شایدم نه...
و بعد بلا که داشت چوب دستی اش را برای کروشیو زدن به. آن مرگخوار آماده می کرد، ناگهان متوجه صدای پلاکس شد و به بوم نگاه کرد...
-چی شده؟ یعنی اون مرگخوار راست می گفت؟
و بعد با نگاهی ترس و خفناک به مرگخوار بیچاره نگاه کرد.
-خب تو راست می گفتی... اما این دلیل بر اشتباه بودن حرف من نیست!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: منفورترین شخصیت
پیام زده شده در: ۰:۱۳ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰
#49
خب... مطمئناً تمام سفیدا منفورترین منفور ترینن!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven


پاسخ به: نظر کلی تون درباره ی هری پاتر؟
پیام زده شده در: ۰:۱۰ جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰
#50
خب معلومه کتاب و فیلم هری پاتر خیلی بی نظیره!
اما هری پاتر: هی... یه بچه است!


بابا دامبلدور!

یه ریونی خفن...

Only Raven






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.