هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سالن تئاتر هاگزمید ویزادیشن
پیام زده شده در: ۰:۰۲ پنجشنبه ۶ آبان ۱۳۹۵
#51
ربکا کمى فکر مى کنه. بله. خودش اونا رو راه داده بود اونجا. خودش مى خواست نقش جودى ابوت رو ازشون تست بگيره و حالا بايد يه فکرى مى کرد. ربکا فکر کرد. فکر کرد. خيلى فکر کرد. اما در شأن خودش نديد که فکرش انقدر طولانى بشه. ناسلامتى ريونى بود. به همين علت به نتيجه رسيد.
- خب اگه جودى ابوت رو نمى شناسيد، هرى پاتر و لردولدمورت رو که مى شناسيد؟ نمايش جنگ هرى پاتر و لرد ولدمورت رو اجرا مى کنيم. تو! اسمت چى بود؟ اول تو بيا!

اون رودولف بود.

رودولف کمى از اعتماد به نفسش دود مى شه ميره هوا. با اينکه مرد قمه به دست ميدان هاست ولى حالا از بازى کردن نمايش دستاش شروع به لرزيدن کرده بود.

رودولف مياد وسط صحنه. كسي توى جايگاه تماشاگرا نيست ولى رودولف استرس داره. البته بعدش به فکرش مى رسه که چى مى شد اگه همه ى تماشاگرا ساحره بودن؟
- من مى خوام نقش يه مردى رو بازى کنم که همه ى ساحره ها عاشقشن!

ربكا نمايشنامه رو ميده دست رودولف.
- متاسفانه توى اين صحنه ى فيلم هيچ ساحره اى نيست.

رودولف پکر مى شه.

ربکا ادامه ميده:
- تو نقش هرى پاتر رو بازى مى کنى...

حرف ربکا با ديدن قمه رودولف که به سمتش نشونه رفته، نصفه مى مونه. رودولف که به علت نبود ساحره ناراحت بود حالا دوتا ناراحتى رو يکى مى کنه.
- نخير! من و چه به کله زخمى! ما به آرمان هاى ارباب پشت نمى کنيم!

ربکا آب دهنش رو قورت ميده و با زور حرف مى زنه.
- باشه. باشه. تو نقش لرد رو بازي كن...

حرف ربكا دوباره نصفه مي مونه. رودولف دومين قمه ش رو بيرون مياره!
- از من مي خواي اداي اربابم رو دربيارم؟

ربكا جونش رو مى ذاره تو جيبش و حرف مى زنه.
- اين فقط يه نمايشه. يه نفر بايد اين نقش رو بازى کنه ديگه. کى بهتر از شما؟

اعتماد به نفس دود شده ي رودولف به صورت ميعان برمي گرده سرجاش.
- اره. کى بهتر از من!
- خيلي خب. من مثلا هري پاترم و تو ولدمورت. مى خوام ازت تست بگيرم. شروع کن!


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۰:۱۶ یکشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۵
#52
به مقدسات آريانا توهين شده بود و در اين مواقع آريانا يك قانون داشت: بزن و بكش!
اما همون طور كه مي دونيد، بزن و بكش آريانا هم با طلسم اکسپليارموس انجام مى شد. حتى بزن و زنده کن آريانا هم با اکسپليارموس انجام مى شد. حتى بزن و کارى نکن آريانا هم با اکسپليارموس انجام مى شد. همه ى کارهاى آريانا با اکسپليارموس انجام مى شد.

به همين علت چوبدستيش رو بالا برد و رو به اسلاگهورن که از حالا مى تونيم رحمت الله حسابش کنيم، فرياد زد:
- اکسپلياااارموووس!

طلسم نارنجي رو به قرمز و سبز رنگى از سر چوبدستى خارج شد و صاف خورد به اسلاگهورن.
سکوت
آريانا منتظر بود اسلاگهورن بميره. يا حداقل يه انفجارى رخ بده. آخه اکسپليارموساى آريانا هيچ وقت خطا نمى کنه.
باز هم سکوت
هيچ اتفاقى نيافتاد.

آريانا نااميد خودش رو روى نزديک ترين صندلى انداخت.
- ولى طلسماى من هميشه درست کار مى کنن.

در همين لحظه بقيه ي مرگخوارا فرا مى رسن. از دست آريانا عصبانين که بى خبر اسلاگهورن رو دزديده.

- آريانا صد دفعه گفتيم مغزت مثل طلسمات نباشه.
- واس چى اين کارو کردى؟
- خيلى خب دعواش نکنيد! حالا مرلين رو شکر اسلاگهورن سالمه.

مرگخوار مورد نظر ميره جلو تا اسلاگهورن رو تست کنه.
- خوبى؟ بهت که اکسپليارموس نزده ان شالله؟
- من کى ام؟ هيچى يادم نمياد. حافظه م رو از دست دادم.

مرگخوارا:
اسلاگهورن:
اکسپليارموس آريانا:


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲ جمعه ۲۳ مهر ۱۳۹۵
#53
رودولف خيلى از شغل کراب بدش اومد. رودولف براى کراب تاسف خورد. کمى توى دلش بحث کرد و حرف خودش رو به کرسى نشوند و به خودش افتخار کرد. چندبار با خودش دوئل کرد و برنده شد. همه ى نظر ها رو هم آتيش زد. نظر خودش رو توى گينس ثبت کرد. بعدش راهش رو کشيد که بره و از شغل بد کراب دور بشه.

يهو صداى بلند زنگ به گوش رسيد. تا رودولف بياد ببينه که زنگ مدرسه س يا چى، يه دسته دختر دبيرستانى ريختن توى مغازه ى آرايشى و بهداشتى کراب و برادران به جز اونى که سبيل داشت.

دخترا يکى کوتاه، يکى بلند. يکى سبزه نمکى يکى سفيد. يکى چشم و ابرو مشکى، يکى چشم دريايى. يکى از يکى در چشم رودولف خوشگل تر بودن. بلند بلند و با ناز و عشوه حرف مى زدن و توى مغازه اينور و اونور مى رفتن.
- بايد يه ماسک پوست کرگدن هم بخريم. براى جلوگيرى از چروک.
- من هر شب ناخن هامو تو آب نمک مى خوابونم. و صورتم رو با آب پوست نارگيل آفريقايى مى شورم.

قرار گرفتن بين اون همه دختر، براى رودولف مثل پرتاب شدن يه آهنربا توي ظرف سوزن بود.

رودولف توى دلش قيژى ويژى بود و جشن. داشت با خودش مى گفت" کدومو انتخاب کنم؟ کدومو جواب کنم؟ :hungry1:" بعدش پشيمون مى شد و مى گفت" همه ى خانوما باکمالاتن. انتخاب سخته! " و در اين حال كه رودولف دو دل بود، به صورت اتوماتيک خانوما خودشون جذب رودولف شدن.

در اينجا چند نفر از عوامل صحنه با زور اعتمادبه نفس رودولف رو زمين نگه مى دارن تا رو به آسمون نره و فعلا جواب دخترا رو بده.

- ببخشيد آقا شما صاحب اين مغازه هستين؟

واقعا رودولف بود که گفت از شغل کراب بدش مياد؟


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ چهارشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۵
#54
فلاش بک

- اگه بخوام تو زندگى فقط يه نفر رو نجات بدم... کيو نجات بدم؟

بايد سعى کنى همه رو نجات بدى. به اونايى که نمى تونى نجاتشون بدى عشق بورز.

اصل اول. هيچ کس رو نجات نميديم مگر اينکه به نفعمون باشه.

عشق و محبت در ابتداى هر کارى قرار داره. ما نبايد به خاطر نجاتشون منت بذاريم سرشون.

اصل دوم. اونايى که نجات داديم تا آخر عمرشون برده ى ما مى مونن.


- من کمى گيج شدم!

اشکال نداره عزيزم. مى تونى کمى استراحت کنى.

بس که بى استعدادى! يه مشت بى استعداد جمع شده دورمون. منهاى اون داى و لاله ش.


پايان فلاش بک

آريانا دامبلدور چوبدستى به دست در ميدان جنگ جادوگران ايستاده بود. مى خواست شروع به جنگيدن کند. دشمنان را بکشد و کسانى را که بايد، نجات دهد.
اما واقعا چه کسى را بايد نجات مى داد؟

فلاش بک

- پس بهتره دشمن ها رو بکشم تا راحت تر بتونم کسانى که مى خوام نجات بدم رو شناسايى کنم. اما دشمنا کيا هستن؟

دشمنى وجود نداره. همه با نيروى عشق مى تونن دوست بشن.

همه! بلااستثنا همه دشمنن! مگر اينکه عکسش ثابت بشه. که البته فکر نمى کنم بشه. همه رو بکشيد.

نيروى عشق رو فراموش نکن. کشتن بى فايده س.

همه رو بکشيد.


- من کمى گيج شدم!

پايان فلاش بک
مکان: ميدان جنگ


عجيب بود که طلسم هاى رنگارنگ دشمنان از کنارش رد مى شدند و اصابت نمى کردند. دوستانش مدام اسمش را فرياد مى زدند و از او مى خواستند که اگر کسى را نمى کشد لااقل پناه بگيرد و نميرد.

آريانا با گيجى سرش را به سمت آسمان گرفت.

همين که سرش را بالا برد، يک طلسم سبز رنگ با اختلاف اندکى از مکان قبلى گردنش گذشت.

- فکر کنم اونايى که لباساشون همرنگ منن... دوستام باشن.
- آريانااا!

آريانا به سمت صدا بازگشت.

وييييييژ

طلسمى از بيخ گوشش گذشت. احتمالا اگر صدايش نمى کردند حالا يک گوش نداشت. کسى که صدايش مى زد يک دختر موطلايى بود که با اضطراب داشت از دور براي نجات آريانا، دست و پا مى زد.

- اين کيه ديگه؟ دشمن؟ دوست؟

چوبدستى اش را بالا آورد و به سمت دخترک موطلايى گرفت.

دخترک با ديدن چوبدستى از تکاپو ايستاد. آب دهانش را قورت داد. تکان هاى دست و پايش نفوذ کرد داخل قلبش. قلبش با سرعت بالايى شروع به تپش کرد.

فلاش بک

سعى کن با همه مهربون باشى.

اصل سوم. شفقت ممنوع.

به کسى آسيب نزن.

اصل اول. کسى رو نجات نميديم مگر اينکه به نفعمون باشه.


- من کمى گيج شدم!

پايان فلاش بک
مکان: ميدان جنگ


با درماندگى چوبدستى اش را پايين آورد. به روى زانويش خم شد.

ويييييييژ

طلسمى چند صدم ثانيه دير تر، از مکان قبلى سر آريانا گذشت.

جنگ ديگر رو به پايان بود. معلوم بود افراد سمت راستى پيروز شده اند چون از سمت چپ صدايى به گوش نمى رسيد. صداى فريادهاى شادى پيروزشدگان به گوش مى رسيد. انگار هيچ کس آريانا نمى ديد. کم کم صداى نعره هاى افراد پيروز هم دور و دور تر شد.

آريانا سرش را بلند کرد.
- من کمى گيج شدم.

وييييييييژ

طلسمى خورد به آريانا و همانجا افتاد.

معلوم نيست مرد يا نه ولى قبل از مرگش دشمن و دوست را تشخيص نداد. خب از معايب زندگى کردن با آلبوس دامبلدور و بعدتر با لردولدمورت، همين است ديگر.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۰:۱۳ جمعه ۲۶ شهریور ۱۳۹۵
#55
نتیجه دوئل ربکا جریکو و لادیسلاو زاموژسلی:

امتیازهای داور اول:
لادیسلاو زاموژسلی: 25 امتیاز – ربکا جریکو: 26.5 امتیاز

امتیاز های داور دوم:
لادیسلاو زاموژسلی: 25 امتیاز – ربکا جریکو: 27 امتیاز

امتیاز های داور سوم:
لادیسلاو زاموژسلی: 26 امتیاز – ربکا جریکو: 26.5 امتیاز

امتیاز های نهایی:
لادیسلاو زاموژسلی: 25.5 امتیاز – ربکا جریکو: 27 امتیاز

برنده دوئل: ربکا جریکو!

توضیح: در توضیح سوژه گفته شده بود که:
"اصل کار اون بدترین خاطره اس که می خواییم دربارش بنویسین."
این قسمت اصلی سوژه که خواسته بودیم در پست لادیسلاو خیلی کمرنگ بود. و طبیعتا این روی امتیازش تاثیر گذاشت.



لاديسلاو ايستاده بود گوشه ى سالن و با دنگ و دينگ در حال صحبت بود. داشت خاطره ى چند روز قبل را برايشان تعريف مى کرد.

چند روز قبل، ربکا جريکو او را وسط سالن ترسانده بود. رداى سياه و بلندى پوشيده و خود را شبيه ديوانه سازها کرده بود. لاديسلاو هرچند در آن لحظه قالب تهى کرده بود و هرچند همراه دنگ و دينگ از ترس به عالم بالا رفته و برگشته بود اما به روى خود نمى آورد. مدام انکار مى کرد.
- خود خويشتنمان شاهد بود که ما همراه دينگ و آن دنگ ابدا ترس به دل دنگ و آن دينگ و خود خويشتنمان راه نداديم.

خاطرات آن روز نحس را تعريف مي كرد و به ربكا جريكو لعنت مي فرستاد.

ناگهان باد سردى درون سالن شروع به وزيدن کرد. موج سرمايى خون لاديسلاو را منجمد کرد. قلبش با تندى خود را به قفسه ى سينه اش مى کوبيد.

همراه دينگ و دنگ به انتهاى راهرو نگاه انداخت. فردى با شنل سياه به آن ها نزديک مى شد.

- اى جرى کو مى دانيم که خود خويشتنت هستى!

شنل پوش نزديک تر شد. با هر قدم نزديک تر شدنش موج سرما بيشتر مى شد.

- مى دانم کولر روشن کرده اى جرى کو! من و دانگ و دنگ را تنها بذار! دور شو! :worry:

لاديسلاو غم بزرگى را درون قلبش احساس کرد. نمى دانست چرا خاطرات بد برش هجوم آورده اند.

- جرى کو لطفا از ما دور شو...

لاديسلاو به روي زانو افتاد. شنل پوش بى توجه به التماس هاى دنگ و دينگ و لاديسلاو جلو و جلو تر آمد. به روى صورت لاديسلاو خم شد و کلاهش را برداشت. يک ديوانه ساز و حفره ي روي صورتش نمايان شد.
يك ديوانه ساز واقعي.

- جرى کو مى دانيم ماسک گذاشته ايد و چهره ى منحوستان را حفره مانند کرده ايد!

لاديسلاو سعى کرد چوبدستى اش را بالا بياورد. سعى کرد جلوى گريه اش را بگيرد. و لااقل سعى کرد با دنگ و دينگ خداحافظى کند. اما ديوانه ساز سرش را جلو برد و بى هيچ تأملى، روح لاديسلاو و دنگ و دينگ و خود خويشتنشان را بيرون کشيد.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ دوشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۵
#56
سوروس بلند بلند داد مى زند و مخالف مى طلبد.
- کى مخالفه؟ هر کى مخالفه از گروهش صد امتياز کم مى شه و به اسليترين اضافه مى شه. اگه طرف عضو اسليترينه ميديم باسيليسک بخوردش! چرا ساکت شديد؟ زود بگيد کى... اممم... روغن موى من کو اصلا؟

اسنيپ جمله ي آخر را وقتى گفت که گروه دوم که مخالف بودند، با چوبدستى هايشان جلو آمدند.
- ما مخالفيم!

گروه اول هم بلافاصله چوبدستى هايشان را کشيدند و جلو آمدند.
- آدمش نيستيد!

آريانا كه خون دامبلدورها در رگ هايش جريان داشت، هميشه طرفدار صلح، دوستى، عشق و محبت بود.
- بچه ها آروم باشيد! بدون دعوا هم ميشه حل کرد قضيه رو! :worry:

گروه مخالف نابودي هوركراكس، رو به موافق نابودي هوركراكس:
- ميريد کنار يا ببريمتون کنار؟!

گروه موافق رو به مخالف:
- ريز مى بينمتون عامو!
- بچه ها دعوا نکنيد!
- اگه واسه همه لاتيد، واس ما شکلاتيد!
- الان بهتون نشون ميديم کى شکلاته!

گروه ها رفتند که طلسم هاى رنگارنگ به سمت هم شليک کنند. گروه ها خواستند بزنند هم را بکشند و ديگر گروهى باقى نماند.


- بچه ها دعوا نکنيد! بچه ها لطفا دعوا نکنيد! اکسپليااااارموووووس!

اعضاى دو گروه از ترس سرجاى خود خشک شدند.

- با يه طلسم خلع سلاح حل کردم قضيه رو.


شدت اين فرياد خيلي بالا بود اما چيزى که باعث شد گروه ها دست از دعوا بکشند، فردى بود که اين فرياد را زد و آن طلسم کوفتى را براى هزارمين بار اجرا کرد. و لامصب فكر مي كرد حل كرد قضيه رو!

طلسم رفت بالا. بالا بالا و خورد به سفينه ى فضايى بى بازگشت به زمين و سوراخش کرد و به زمين بازگرداندش.

آريانا:

سپس منعکس شد به سمت زمين. به يک درخت چند هزارساله خورد و قطعش کرد.

آريانا:

بازگشت به سوى يه اقيانوس و نقطه ى برخورد را چاه کرد.

آريانا:

سپس با همان سرعت اوليه به سمت گروه ها بازگشت.

اعضا دست ها را روى سر گرفتند اما اتفاقى که بايد بيافتد مى افتد. طلسم چرخيد و چرخيد و فرت خورد به فرد لرزاننده ى معجون ساز گروه.

هکتور دگورث گرنجر.

و درجا او را کشت.

آريانا:


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۹ ۰:۰۰:۲۷

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۰:۳۸ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵
#57
مگس بال زد و درحالى که کمى از کيک لاديسلاو خورده و سير شده بود از اونجا دور شد. در همين حين صداى فرياد شنيد.

- اکسپليارموس!

يه دختر توي يه اتاق خالي وايساده بود. مگس متعجب شد که آخه اين فرد داره چه کسى رو خلع سلاح مى کنه که در همين حين، طلسم خورد به ديوار و ديوار منفجر شد!

مگس با ترس عقب رفت و پشت يه تابلو پناه گرفت.
- پناه بر ملکه ى مگس ها!
- گند زدى آريانا! گند!

مگس كمي ترسش ريخت و نخودى به دختر که با خودش حرف مى زد خنديد. اما خنده ش روى لباش خشک شد وقتى چوبدستى آريانا به سمت اون چرخيد. اول فکر کرد آريانا اونو ديده.

- اين دفعه درست کار کن!

اما نديده بود. مگس سريع از روى ديوار سمت راست که هنوز سالم بود پرواز کرد و روى لامپ نشست. لامپ خاموش بود و مگس تونست راحت روى اون مستقر بشه. چشماش رو دوخت به آريانا و منتظر شد تا ديوار دوباره منفجر بشه. فيلم خوبى بود واسه تفريح مگس.

- اکسپليارموس!

طلسم خورد به شيشه ى تابلويى که مگس قبل تر پشتش بود و منعکس شد. صاف خورد به لامپ و لامپ روشن شد.

جيييييييز

- آخ بالم! سوختم!

مگس لنگ لنگان بال زد و از روى لامپ بلند شد. آريانا نگاهى به لامپ انداخت. و طلسمش که نقش لوموس رو بازى کرده بود.

مگس از گوشه ى ديوار کمى تار عنکبوت برمي داشت و بالش رو باند پيچى کرد. رفت سمت پنجره تا از اون مکان سريعا دور بشه. براى آخرين بار برگشت و به آريانا نگاه کرد. آريانا بدون خستگى چوبدستيش رو دوباره بالا برده بود و مى خواست طلسم کنه.

مگس سرى به تاسف تکون داد و دور شد.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
#58
آخ جون من اولين نفري.ام كه نظر ميدم؟

خيلي خوب بود. به معناي واقعي.
من اون تيكه اي كه چارلى مى خواست دوستش رو به هرى نشون بده و بعد معلوم شد منظورش اژدهاس رو بيشتر دوست داشتم.

خط آخرش رو هم خيلى دوست داشتم.

ادامه بديد. ادامه بديد.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۸:۴۹ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
#59
داشت روي يه ديوار پشت خونه ى ريدل ها اکسپليارموس تمرين مى کرد. مورد عجيب اين بود که ديوار هنوز سر پا بود! جاى جاى ديوار سوراخ سوراخ شده و قسمت اعظمى از اون هم سياه شده بود اما... سرپا.

آريانا خودش هم البته از ديوار چيزى کم نداشت. تمام صورتش سياه و دود گرفته شده بود و موهاى جلوى صورتش، مثل اينکه باد شديدى وزيده باشه روى هوا مونده بود.

هر بار که اکسپليارموس مى زد، در کمال تعجب يا عمل نمى کرد يا اون طلسم هر کارى انجام مى داد به جز خلع سلاح. تا اون زمان، با اکسپليارموس زدن، گلوله ى آتيش پرتاب کرده بود. سيل راه انداخته بود. يه حيوون رو شکنجه کرده بود. نور توليد کرده بود. غيب شده بود. يه موش رو کشته بود.
اما خلع سلاح نکرده بود.

آستين هاى پيراهنش رو بالا زد و با جديت تمام چوبدستى رو به سمت ديوار گرفت. در اينجا قسم مى خورم اگه ديوار جون داشت، حتما گريه مى کرد.

چشماش رو تنگ کرد.
- اکسپ...
- آريانااا جون عزيزت نزن!

يعنى ديوار بود؟

آريانا دور و برش رو نگاه مى کنه. حتى پشت سرش رو و حتى بالا سرش رو و حتى زير سرش رو. اما کسى نبود. بعدش با تعجب به ديوار خيره مى شه.
- تو بودى صدا کردى؟
- پس فکر کردى کى بود؟
- آخه ديوار که حرف نمى زنه.
- كدوم ديوار؟ بابا منم! لاكرتيا! اينجا پشت ديوار قايم شدم. طلسم نزن بيام بيرون.

آريانا چوبدستيش رو پايين آورد. لاکرتيا از پشت ديوار بيرون خزيد و دست و پاهاش رو چک کرد.
سالم بود.

- ارباب کارت دارن.

آريانا هنوز تو شوک ِ حرف زدن ديوار بود.
- ارباب؟
- آره.

آريانا ديگه سوالى نپرسيد و همچنان با قيافه ى ِ به سمت اتاق اربابش راه افتاد.

تق تق تق

- داخل شو!

آريانا داخل شد. ولدمورت روي صندلى مخصوصش نشسته بود و طبق معمول در حال نوازش نجينى بود. هر از گاهى يه موش صحرايى هم مى ذاشت تو دهن نجينى و مى گفت" نجينى شام!". آريانا از پنجره بيرون رو نگاه کرد. خورشيد وسط آسمون بود. و اين اتفاق باعث شد از حالت به حالت دبل تبديل بشه.
- ارباب من اومدم.
- خودمون ديديمت. براي ما چشمات رو درشت نکن.

آريانا به اجبار بدنش رو راضي مي كنه كه از حالت تعجب دربياد. البته بدنش كمي مقاومت مي كنه اما همينكه مي بينه نجيني داره چپ نگاه مى کنه، مى فهمه که اصلا تعجب کردن کار بى خوديه! تعجب حرامه حتى!

برات يه ماموريت داريم.
- در خدمتم ارباب. ممنون که هميشه افراد باهوشى مثل من رو براى ماموريت انتخاب مى کنيد.

ولدمورت نفسش رو بيرون ميده و واسه اينکه نمى تونه به خاطر ماموريت، فعلا آريانا رو به خورد نجينى بده، دوتا موش صحرايى رو با هم مى ذاره تو دهن نجينى و مى گه" نجينى شام و صبحانه!".

آريانا خيلى باهوشه ولى اون لحظه متوجه عصبانيت ولدمورت نمى شه. که اين مورد ابدا از ارزش هاى هوش آريانا کم نمى کنه.


- بايد برامون يه خبرايى از محفل بيارى.
- ارباب ما به خان داداش آلبوس گفتيم رييس محفل نشو. گوش نکرد.
- اسم خان داداشت رو پيش ما نيار. :vay:
- آخه داداشمه ارباب. ارباب من هر دوى شما رو به يه اندازه دوست دارم. مى گيد چى کار کنم؟
- فقط برو محفل و ببين چه ماموريتى مى خوان برن. :vay:
- ارباب ماموريت من فهميدن ماموريت اوناس؟

ولدمورت دوتا موش صحرايي ديگه رو با هم مى ذاره تو دهن نجينى.
- آره.
- ارباب نظر من اينه كه افراد باهوشي مثل ما نياز به جاسوسي ندارن. ارباب بهتره من بشينم و يه راه براي شكست محفل پيدا کنم. آخه من خيلى باهوشم.
- لازم نکرده. فقط برو و ببين چه ماموريتى دارن.
- باشه ارباب. من ميرم. ولي نصفه به حرفاشون گوش ميدم و بقيه ى حرفاشون رو با هوش خودم حدس مى زنم. آخه من خيلى باهوشم.
- از جلو چشمامون دور شو آريانا.
- ارباب من با هوش خودم فهميدم که شما عصبانى شديد و بهتره که برم.
- دور شو! :vay:

آريانا بدو بدو از اتاق بيرون ميره و در رو مي بنده.

ولدمورت نفس راحتي مي كشه.

آريانا دوباره در رو باز مي كنه و سرش رو مياره داخل.
- ارباب توي كتاب هوش نوشته كه گل گاوزبون براى آروم كردن اعصاب خوبه.
- آواداکداورا!

آريانا قبل برخورد طلسم در رو مي بنده. ميره تا دوباره اکسپليارموس تمرين کنه چون باهوش ها هيچ وقت با شکست خوردن نااميد نمي شن.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: ایستگاه قطار(اعلاميه های هاگزمید )
پیام زده شده در: ۰:۱۴ دوشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۵
#60
مسئوليت اداره ى دسته اوباش هاگزميد، از اين پس به ماندانگاس فلچر و گلرت گريندل والد داده شد.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.