داشت روي يه ديوار پشت خونه ى ريدل ها اکسپليارموس تمرين مى کرد. مورد عجيب اين بود که ديوار هنوز سر پا بود! جاى جاى ديوار سوراخ سوراخ شده و قسمت اعظمى از اون هم سياه شده بود اما... سرپا.
آريانا خودش هم البته از ديوار چيزى کم نداشت. تمام صورتش سياه و دود گرفته شده بود و موهاى جلوى صورتش، مثل اينکه باد شديدى وزيده باشه روى هوا مونده بود.
هر بار که اکسپليارموس مى زد، در کمال تعجب يا عمل نمى کرد يا اون طلسم هر کارى انجام مى داد به جز خلع سلاح. تا اون زمان، با اکسپليارموس زدن، گلوله ى آتيش پرتاب کرده بود. سيل راه انداخته بود. يه حيوون رو شکنجه کرده بود. نور توليد کرده بود. غيب شده بود. يه موش رو کشته بود.
اما خلع سلاح نکرده بود.
آستين هاى پيراهنش رو بالا زد و با جديت تمام چوبدستى رو به سمت ديوار گرفت. در اينجا قسم مى خورم اگه ديوار جون داشت، حتما گريه مى کرد.
چشماش رو تنگ کرد.
- اکسپ...
- آريانااا جون عزيزت نزن!
يعنى ديوار بود؟
آريانا دور و برش رو نگاه مى کنه. حتى پشت سرش رو و حتى بالا سرش رو و حتى زير سرش رو. اما کسى نبود. بعدش با تعجب به ديوار خيره مى شه.
- تو بودى صدا کردى؟
- پس فکر کردى کى بود؟
- آخه ديوار که حرف نمى زنه.
- كدوم ديوار؟ بابا منم! لاكرتيا! اينجا پشت ديوار قايم شدم. طلسم نزن بيام بيرون.
آريانا چوبدستيش رو پايين آورد. لاکرتيا از پشت ديوار بيرون خزيد و دست و پاهاش رو چک کرد.
سالم بود.
- ارباب کارت دارن.
آريانا هنوز تو شوک ِ حرف زدن ديوار بود.
- ارباب؟
- آره.
آريانا ديگه سوالى نپرسيد و همچنان با قيافه ى ِ
به سمت اتاق اربابش راه افتاد.
تق تق تق - داخل شو!
آريانا داخل شد. ولدمورت روي صندلى مخصوصش نشسته بود و طبق معمول در حال نوازش نجينى بود. هر از گاهى يه موش صحرايى هم مى ذاشت تو دهن نجينى و مى گفت" نجينى شام!". آريانا از پنجره بيرون رو نگاه کرد. خورشيد وسط آسمون بود. و اين اتفاق باعث شد از حالت
به حالت دبل
تبديل بشه.
- ارباب من اومدم.
- خودمون ديديمت. براي ما چشمات رو درشت نکن.
آريانا به اجبار بدنش رو راضي مي كنه كه از حالت تعجب دربياد. البته بدنش كمي مقاومت مي كنه اما همينكه مي بينه نجيني داره چپ نگاه مى کنه، مى فهمه که اصلا تعجب کردن کار بى خوديه! تعجب حرامه حتى!
برات يه ماموريت داريم.
- در خدمتم ارباب. ممنون که هميشه افراد باهوشى مثل من رو براى ماموريت انتخاب مى کنيد.
ولدمورت نفسش رو بيرون ميده و واسه اينکه نمى تونه به خاطر ماموريت، فعلا آريانا رو به خورد نجينى بده، دوتا موش صحرايى رو با هم مى ذاره تو دهن نجينى و مى گه" نجينى شام و صبحانه!".
آريانا خيلى باهوشه ولى اون لحظه متوجه عصبانيت ولدمورت نمى شه. که اين مورد ابدا از ارزش هاى هوش آريانا کم نمى کنه.
- بايد برامون يه خبرايى از محفل بيارى.
- ارباب ما به خان داداش آلبوس گفتيم رييس محفل نشو. گوش نکرد.
- اسم خان داداشت رو پيش ما نيار. :vay:
- آخه داداشمه ارباب. ارباب من هر دوى شما رو به يه اندازه دوست دارم. مى گيد چى کار کنم؟
- فقط برو محفل و ببين چه ماموريتى مى خوان برن. :vay:
- ارباب ماموريت من فهميدن ماموريت اوناس؟
ولدمورت دوتا موش صحرايي ديگه رو با هم مى ذاره تو دهن نجينى.
- آره.
- ارباب نظر من اينه كه افراد باهوشي مثل ما نياز به جاسوسي ندارن. ارباب بهتره من بشينم و يه راه براي شكست محفل پيدا کنم. آخه من خيلى باهوشم.
- لازم نکرده. فقط برو و ببين چه ماموريتى دارن.
- باشه ارباب. من ميرم. ولي نصفه به حرفاشون گوش ميدم و بقيه ى حرفاشون رو با هوش خودم حدس مى زنم. آخه من خيلى باهوشم.
- از جلو چشمامون دور شو آريانا.
- ارباب من با هوش خودم فهميدم که شما عصبانى شديد و بهتره که برم.
-
دور شو! :vay:
آريانا بدو بدو از اتاق بيرون ميره و در رو مي بنده.
ولدمورت نفس راحتي مي كشه.
آريانا دوباره در رو باز مي كنه و سرش رو مياره داخل.
- ارباب توي كتاب هوش نوشته كه گل گاوزبون براى آروم كردن اعصاب خوبه.
-
آواداکداورا! آريانا قبل برخورد طلسم در رو مي بنده. ميره تا دوباره اکسپليارموس تمرين کنه چون باهوش ها هيچ وقت با شکست خوردن نااميد نمي شن.