هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۷:۱۹ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲
سلام.
ببخشید که مزاحم شدم .چت باکس به من فقط سه تا پست آخری رو نشون میده.می خواستم بدونم برای من این مشکلو داره یا نه مال همه همین جوریه؟
ممنون.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: بررسی پستهای محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲
سلام .
ببخشید جناب ویزلی میشه لطف کنید و این پست منو نقد کنید؟
ممنون.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲
-باشه ،برو بلا.
اما در همین زمان کریچر جلوشون ظاهر شد و باعث شد لرد دو متر اونور بپره.اما کریچر بدون توجه به اعتراض های لرد لیست بلند بالایی جلوی هرکدوم از اونها گرفت و گفت:
این هم لیست اتاق هایی که هر کدومتون باید تمیز کنه.

و بعد دوباره ناپدید شد.لرد و بلاتریکس هر کدوم نگاهی به برگه ی خودشون انداختن و با دیدن هر اسم ثانیه به ثانیه رنگ صورتشون تغییر می کرد.تا اینکه لرد لیست خودش رو به سمت صورت بلای بیچاره پرت کرد و گفت:
غیر قابل تحمله ؛ من این کارو نمی کنم. :vay:

بلاتریکس در حالی که پیشونیشو که در اثر اصابت برگه ی لرد زخمی شده بود می مالید نگاهی به برگه ی لرد انداخت و با صدای بلند شروع کرد به خوندن اسم ها:
1.آلبوس دامبلدور(یادت باشه خیلی آروم و همراه با یک نسکافه ی داغ بیدارش کنی.)
2.هری پاتر(ارباب عزیزم رو میشه فقط با یک بار صدا زدنش بیدار کرد.)
3.رون ویزلی(جناب ویزلی برعکس ارباب خوابش سنگینه اما حق نداری با صدای بلند بیدارش کنی باید چند بار صداش کنی.)
4.سروس اسنیپ(ایشون خودشون با صدای باز کردن در بیدار میشن ؛یادت باشه درو آروم باز کنی.)
و...

بلاتریکس پس از خوندن لیست اربابش چند لحظه سعی کرد نخنده اما نتونست خودشو کنترل کنه و چنان خنده ای سر داد که باعث شد لرد به خاطره نداشتن چوبدستی با لگد به جونش بیوفته.

-دختره ی احمق فکر کردی خنده داره ؟این خفت وخواریه اربابت خنده داره؟ :vay:
-اوه .نه نه ارباب نه.من غلط کردم ،عذر میخوام .آخ ارباب دیگه نزنید دیگه.

لرد دست از زدن بلا برداشت و نگاهی بهش انداخت و گفت:
فقط چون همیشه در کنار ارباب بودی می بخشمت .در ضمن خوشحال باش که این محفلی ها چوبم رو گرفتن وگرنه چنان بلایی به سرت می آوردم که اشک محفلی ها به حالت سیل راه بندازه.حالا برو دیگه.

بلاتریکس درحالی که کمرش رو گرفته بود سطل آب و جاروش رو برداشت و گفت:
آخ کمرم،من رفتم ارباب امیدوارم امروز زیاد حرس نخورید.


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۷ ۱۷:۰۳:۳۰
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۷ ۱۷:۰۵:۳۲
ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۷ ۱۷:۰۷:۳۸

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۸:۴۲ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲
در خصوص چت باکس باید بگم که اینی که الان خارج از سایت هست به نظرم خیلی بهتر از چت باکسی هست که ما روی سایت بزاریم.
شاید در بعضی سرور ها چت باکس مجاز باشه ولی میدونم که در اکثر سرور ها داشتن چت (و مواردی مثل دانلود سنتر و غیره) ممنوعه.
ولی همه نصب میکنن و فقط وقتی گندش در میاد که منابع زیادی از سرور صرف میشه
و متاسفانه از حدود یه سال پیش روی این سرور ما مونیتور شدیم یعنی روی ما زوم شده.
من مجبور شدم کلا امکان ساختن pdf رو هم بردارم. البته اولش دسترسی رو فقط برای اعضا کرده بودم که دسترسی برای مهمان به صورت ناخواسته داده شد و دوباره رفتیم تو لیست بد ها!!!

خلاصه میخوام بگم که همه چیز هم دست ما نیست و باید اوامر بالا دست رو هم در نظر بگیریم.



Sunny, yesterday my life was filled with rain.
Sunny, you smiled at me and really eased the pain.
The dark days are gone, and the bright days are here,
My sunny one shines so sincere.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the sunshine bouquet.
Sunny, thank you for the love you brought my way.
You gave to me your all and all.
Now i feel ten feet tall.
Sunny one so true, i love you.

Sunny, thank you for the truth you let me see.
Sunny, thank you for the facts from a to c.
My life was torn like a windblown sand,
And the rock was formed when you held my hand.
Sunny one so true, i love you.


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱:۵۱ سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۲
خلاصه:

ایوان روزیه داره فراموشی میگیره.لرد موقتا دافنه رو برای کمک به بلا تو کافه انتخاب میکنه.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دقایقی بعد از خروج لرد:

-بابا دستای منو باز کنین!این چه وضعیه؟این چه رفتاریه که با یه شخص بیمار دارین؟اصلا کی دستای منو بست؟یادم نمیاد!چرا بست؟دزدی کردم؟دخلتونو زدم؟اصلا من کیم؟!

بلاتریکس که با عصبانیت سرگرم درست کردن سالاد بود هویجی را در دهان ایوان چپاند.
-خفه!بذار کارمونو بکنیم.سر فرصت همه چیو برات توضیح میدم.البته اگه حوصله نداشته باشم نمیدم!فعلا تو جزو دکوراسیونی.

درست در همین لحظه در کافه باز شد.بیل ویزلی به همراه برادرش پرسی وارد کافه شدند.بیل آستین پرسی را کشید و ایوان را به او نشان داد.
-پرسی،ببین! اینا هم یه جور خانم بلک دارن.ولی این یکی تابلو نیست.فحشم نمیده!فقط اعتراض میکنه.

چشمان بلا با دیدن دو محفلی برق زد.فورا ظرف سالاد را کنار گذاشت و بطرف میز آنها رفت.بیل با دیدن بلا که با چهره ای خشمگین بطرفشان می آمد دستپاچه شد.
-پرسی؟پرسی؟کاغذه کو؟جان من زودتر پیداش کن داره میرسه.اگه برسه درسته قورتمون میده ها.گفته باشم!:worry:

پرسی با خونسردی اعصاب خردکنی جیبهایش را گشت و درست در لحظه ای که بلا به میزشان رسید کاغذی را جلوی صورت او گرفت.
-عصر بخر خانم لسترنج، مطمئنم بخشنامه وزارت مبنی بر لغو پروانه کافه داری کسایی که تو کافه شون جنگ و دعوا بشه رو شنیدیدن.و مطمئنم الان قصد ندارین ما رو بیرون کنین.چون در اون صورت ما قصد خواهیم داشت جنگ و دعوا راه بندازیم. .

بلاتریکس به بخشنامه خیره شده بود.




پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ دوشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۲
خلاصه:

سه سال از جنگ هاگوارتز میگذرد؛ در طی این سه سال اکثر مرگخوارها دستگیر شده اند؛ به جز بلاتریکس و دالاهوف که در دره گودریک مخفی هستند. هری و رون و جینی برای بررسی بیشتر این موضوع، به سراغ ارتش دامبلدور می روند.
پیدا شدن بلاتریکس در دره گودریک به فرمان لردولدمورت بوده است، کسی که در جنگ هاگوارتز کشته شده بود، بدل وی بود. ولدمورت ارتشی دیگر از مرگخوارانش را دوباره سازماندهی کرده بود و این بار قصد داشت 9 جان پیچ درست کند.
اعضای الف دال برای بررسی دره گودریک راهی میشوند؛ صدای بلند میشود و در کسری از ثانیه تمام اعضای ارتش دامبلدور در برابر ولدمورت زانو زده بودند. در اقدامی برای کشتن هری، جیمز پاتر ظاهر میشود، محفل ققنوس به محل اختفای مرگخواران حمله میکنند.
در طی درگیری، هری بلاتریکس را میکشد و طلسم مرگ انتقام بلاتریکس با میانجی گری جیمز پاتر، به جیمز برخورد میکند و هری بار دیگر توسط پدرش نجات می یابد. اما خشم هری برای کشتن بلاتریکس کافی نبود!

خدایان جادوگری؛ بک، کرلن فلک، گروبز گریدی، در ساختمان حاضر میشوند و لرد ولدمورت را به دلیل جرم هایی که مرتکب شده بود، به اعدام محکوم کردند و تنها راه نجات وی، رضایت دامبلدور بود. لرد در تلاش برای نجات یافتن و بروز چهره ی معصومانه، توانست مخفلیان را فریب دهد ولی دامبلدور برای امتحان صداقت ولدمورت، آزمونی را برای وی تدارک می بیند! ولدمورت باید به مقر محفل ققنوس می رفت و تحت امر کریچر، جادوگر خوبی می بود!

لرد ولدمورت و یار همیشگی وی، بلاتریکس، با گردنبند ابداعی خدایان جادوگری و دامبلدور، نمی توانند از جادوی سیاه استفاده کنند و حتی نمیتوانند انرا از گردن خویش باز کنند. آنها همانند جن های خانگی میخورند، می پوشند، میخوابند و کار میکنند!
دستور های کریچر باعث عصبانیت لرد ولدمورت میشود. او در پی راهی برای انتقام از اهالی خانه است!

(برای اطلاعات بیشتر، پست های قبلی رو هم بهتره بخونید!)
=========================================

کریچر خنده نفرت انگیزی کرد:

-بی احترامی چند دقیقه پیشتو ندیده میگیرم.ولی اگه تکرار بشه خبری از بخشش نیست.حالا تکون بخورین.میتونین از مرتب کردن تختخوابها شروع کنین.هنوز کسی بیدار نشده.یکی یکی با آرامش و ملایمت و عطوفت و مهربونی همشونو بیدار میکنین.بعد تختخوابها رو مرتب میکنین و میایین پایین.اگه چیزی از صبحانه باقی مونده بود بهتون میدم بخورین.شروع کنین!

راهروی خانه گریمولد:

- بلا! تو برو مردا رو بیدار کن، منم برم دخترا رو بیدار کنم.

-

- ینی تو به اربابت شک داری؟ با همین دستام خفه ت کنم؟

- نه نه ارباب! :worry: فقط میخواستم بگم میتونید از این سوسک دست آموز استفاده کنید.

- خوبه بلاتریکس! آفرین! فقط یه سوال! این چرا دور چشمش یه قاب مانند داره؟ انگاری عینک زده.

- نمیدونم ارباب! بهتره بریم، این کریچر بازم میاد و بهمون گیر میده ها.




------------------------------------------------
پ.ن:
برای روند داستان:
سوسک، ریتا اسکیتر می باشد!


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده

فقط جادوگران است و کسانی که از درکش عاجز هستند!


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ دوشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۲
مرگخواران و محفلی ها درحالیکه با نگاه هایی مات و بی حالت به اطرافشان می نگریستند هر از چند گاهی یکدیگر را با حملات لفظی مورد لطف و عنایت قرار می دادند:
- هه... این یکیو. قیافه اش عین کساییه که سوءتغذیه دارن...
- من قبلا تو رو جایی ندیدم؟
- بینم باو... چند وقته موهات رنگ حموم و شامپو به خودش ندیده؟
- این خانمه رو... شبیه کدو قلقل زنه!
- پسر یه شونه به اون موهای پریشونت بزن. این چه ریخت و قیافه ایه؟ یه ذره نظم و ترتیب داشته باش خب.
لرد با دیدن این وضعیت در اوج عصبانیت، احساس کرد سرمای ناخوشایندی وجودش را پر میکند. اینکه محفلی ها حافظه اشان را از دست داده بودند برایش هیچ اهمیتی نداشت. هرچه بود محفلیون دشمن بودند و با این وضعیت دیگر برای او خطری نداشتند. به طور کلی این موضوع می بایست موجبات شادمانی اش را فراهم می کرد اما نه در شرایطی که کل ارتش خودش نیز به این وضعیت دچار شده و دیگر حتی رهبرش را به خاطر نمی آورد. البته اگر بارتی را که تازه وارد این ارتش شده بود قلم می گرفت.
لرد:
بارتی:
در همان لحظه دامبلدور که به طرز عجیبی با آسودگی خیال تمام(که در واقع این کار از شخص او اصلا هم عجیب نبود ) چهار زانو روی زمین نشسته و به اطرافش می نگریست، لبخند همیشگی بر لبش نشست و خطاب به لرد گفت:
- اوه تام... تقصیر خودته. اگه به حرفای اون دختره غربتی گوش نداده بودی و اون نوشیدنی رو می خوردی، منم در کمال متانت به رازهات گوش میدادم و دیگه چنین اتفاقی نمی افتاد...
لرد با حالت تهدیدآمیزی چوبدستی اش را به سمت دمبل تکان داد:
- بهتره مراقب حرف زدنت باشی فسیل ریشو. پس داری در کمال بی شرمی اعتراف می کنی چه نقشه ی شومی برای ارباب کشیده بودی؟ حیف که ارباب برای مهمون احترام خاصی قائله وگرنه همین جا یه آوادا حرومت می کردم. در ضمن هنوز بارتی برای من مونده در حالیکه تو هیچ کس برات نمونده
دمبل که با بی خیالی در میان نیمه باقی مانده ریشش به دنبال شپش میگشت گفت:
- بارتی؟ مثل اینکه یادت رفته کی این کارو کرده؟ اون حتی به ارتش خود توام...
در همان لحظه نیمه ریش از جا کنده شد و در دست دمبل باقی ماند. ظاهرا لرد ترتیب بقیه ریش را نیز داده بود. دمبل با دستانی لرزان باقی مانده ریشش را بالا گرفت تا ناباورانه به آن بنگرد.
لرد:
دمبل:
لرد با خونسردی کامل به دامبل نگاه کرد:
- خب فسیل ریشو... هرچند به نظرم به علت فقدان ریش همون نام فسیل برات کافیه... اگه مراقب حرف زدنت نباشی میگم بارتی حافظه ی تو رو هم اصلاح کنه ها!
سپس چرخید تا به بارتی نگاه کند که با نیش باز و غرق لذت به وضعیتی که دامبلدور در آن گرفتار شده بود نگاه می کرد.
لرد: کروشیو بارتی... حالا که ازت در برابر این عتیقه زیر خاکی حمایت کردم پررو نشو... می خوام هرچه زودتر این اشتباهی که کردی رو درست کنی. البته قضیه در مورد محفلی ها کمی فرق می کنه چون با قبلشون فرقی نکردن.
بارتی: :worry:
دامبلدور که بدون ریش چهره مضحکی یافته بود بدون هیچ اثری از نشاط همیشگی از جا پرید:
- تو نمی تونی این کارو بکنی تام... این پسره باید حافظه ی اعضای گروه منو هم برگردونه وگرنه من نمی ذارم...
گرومپ!دییییییش!بومممبب!دننگگگ!!

دامبلدور که در واقع علت اصلی قطع سخنرانیش به خاطر عبور گلدانی از کنار سرش بود همزمان با لرد و بارتی بازگشت تا به نزاع و جنجال و درگیری که پشت سرشان جریان داشت بنگرد. از میان گرد و خاک به پا خواسته تشخیص اعضای دو گروه که به جان یکدیگر افتاده بودند،چندان دشوار نبود .
بارتی:
لرد:
دمبل:



ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۶ ۲۲:۰۲:۵۴
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۶ ۲۲:۳۴:۲۶
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۶ ۲۲:۳۵:۳۷
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۷ ۸:۱۱:۴۴


پاسخ به: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ دوشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۲
جاگسن پرسید:ارباب!!دقیقا چی باید برامون روشن بشه؟؟
لرد با عصبانیت گفت:تو و هرکس دیگه ای که نفهمیده!!به نجینی عزیزم میگم براتون روشنش کنه.
-اممم.....نه ارباب قک کنم خودم فهمیدم اصلا نیازی نیست که این بانوی زیبا رو به زحمت بندازید :worry:
لرد چشم غره ای رفت:خوبه!!مورفین؟؟؟چرا لپات انقد قرمزه؟؟؟؟با یه کوفتی زردشون کن!!بلا!!موهات خیلی شبیه حالت خوشحالن!اتوشون کن تا صاف بشن!!برید این کارا رو انجام بدید فقط زوووووووووووووووووووووووووووووووود
اسلی ها مثل موجودات دم انفجاری به این طرف و آن طرف میپریدند و دستورات را انجام میدادند.
دقایقی بعد:
-بهت گفتم برو کنار من مدیر مدرسه ام!!!از من رمز میخوای؟؟احمق!!
لرد به سمت تابلو رفت و آن را باز کرد:
-چیزی شده پروفسور؟؟؟
-این احمق نمیفهمه من مدیر مدرسه ام،همه جا میتونم برم!از من رمز میخواد!!!!
- این رو ولش کنید پروفسور.بفرمایید داخل.
دامبلدور به تابلو چشم غره ای رفت و داخل شد.
اسلی ها هر کدام گوشه ای افتاده بودند و قیافه هایشان به شدت داغون بود.
دامبلدور نگاه متفکرانه ای کرد و مشغول بافتن ریشش شد.
-خب من با شخص متشخص خودم مشورت کردم و به نتایجی رسیدم که خلاصه اشو الان بهتون میگم.
اسلی ها به او خیره شده بودند که در جیب هایش به دنبال چیزی میگشت.


بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند
پر از حس های خوبند
پر از حرفهای نگفته اند
چه هستند، هستند
و چه نیستند، هستند
یادشان
خاطرشان
حس های خوبشان
آدمها
بعضی هایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرحم به هر زخم است .




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ دوشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۲
-ارباب؟چیزی لازم ندارید؟ارباب؟ارباب؟
با صدای زیر جن خانگی،زنجیره افکارش پاره شد...داشت به گذشته ها فکر میکرد.به زمانی که در خدمت سرور خود بود...به زمانی که سرورش قدرتمندترین بود.اما هم اکنون سرور محبوبش کجابود؟او یقین داشت که سرورش یارانش را تنها نمیگذارد...اما...
-چی...؟آه...نه نه...ممنونم،چیزی نمیخوام...
با خروج جن از اتاق،دوباره به فکر فرو رفت...از هنگام آزادیش به دنبال سرورش گشته بود،اما دریغ از یک سرنخ...دریغ از یک جرقه امید...اکنون که نمیتوانست از خانه خارج شود،چه کاری برای سرورش از دستش بر می آمد؟
تق تق تق!!
-بله بفرمایید...!وااااااااااااااای...
ترق
صدای جیغ و بعد افتادن جن خانگی او را نگران کرد.فورا اتاقش را ترک کرد و به طبقه پایین،جایی که جن افتاده بود رفت...
ناگهان فکر کرد که خواب میبیند.بعد از لحظه ای به خودش آمد...
-ورم تیل...!تو...تو اینجا...
-هه...خبرای خوبی برات دارم!
دم باریک را به طرف اتاق خودش راهنمایی کرد.
-خبر خوب چیه...؟از ارباب خبری شده؟اون چیه تو دستت؟
صدایی زیر،اما قوی،دستور داد:
-بازش کن...
دم باریک با ترس و لرز دستور را اجرا کرد.
موجودی کوچک،به اندازه یک نوزاد در میان پتویی وجود داشت که در دست دم باریک بود...موجودی بدون بینی با پوستی سفید همراه با چشمانی سرخ و آتشین...
چند روزی بود که احساس میکرد خالکوبی دست چپش پررنگتر شده است...
به زانو افتاد...آیا حقیقت داشت؟
-سرورم...
موجود کوچک پوزخندی زد...
-بلند شو بارتی،مرگخوار وفادار من...این بار قدرت فقط در دستان ماست.
بارتی بلند شد...باورش نمیشد که سرورش آنجاست....
-بله سرورم...یقینا همینطوره...
-به خانه ریدل آپارات کن...نقشه رو اونجا بهت میگم...
سپس به سختی رو به دم باریک کرد.
-ورمتیل...بهتره که ماهم بریم.
دم باریک،با ترس سری تکان داد و بعد...پاق
بارتی به طبقه پایین رفت و جن را بهوش آورد...با عجله به جن گفت:
-گوش کن...من باید هرچه سریعتر برم...چوبدستیم رو بهم بده.
-اما...
-همین که گفتم چوبدستیم رو بهم بده...به پدرمم هیچی نمیگی.
جن دستان کوچک و باریکش را به طرف بارتی دراز کرد.دستش میلرزید،اما چوبدستی در دستانش بود.
بارتی با عجله چوبدستیش را از دست جن قاپید...اکنون آماده بود...
صدای لرزان جن کوچک گفت:
-ارباب بارتی...
بارتی سری برای جن تکان داد و بعد...پاق


ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۶ ۱۹:۵۳:۴۳
ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۶ ۱۹:۵۴:۴۱
ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۶ ۱۹:۵۸:۲۵

به یاد اما دابز!

I'm bad.And that's good
I'll never be good.And that's not bad


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۲
بارتي:خب حالا يكي يكي بياين حافظتون رو فرمت بكنم.
محفلي ها و مرگخواران با ناراحتي يك به يك در صف ايستادند تا حافظه شان اصلاح شود.
بعد از اصلاح حافظه ملت،ناگهان بلا از ميان جمعيت گفت:اين كچل ديگه كيه؟اين مرتيكه پشمك ديگه كيه؟ من كيم؟؟؟
باقي ملت نيز چنين خزعبلاتي گفتند.
لرد كه از خشم مي لرزيد فرياد زد:بارتي تو چه غلطي كردي؟؟
بارتي ترسان و لرزان پاسخ داد:انگار ....ي...يكمي زيادي حافظشون رو فرمت كردم!!يعني درايو هاي بخش c رو فرمت كردم!
لرد فرياد زد:حالا چه خاكي بر سرمون بريزيم؟چطور حافظشون رو برگردونيم؟بايد درايو هاي بخش e رو فرمت مي كردي.حالا ما سيستم عامل حديد از كجا بياريم؟؟؟از حافظشون بكاپ گرفتي؟
بارتي ترسان و لرزان گفت:ن....ن...نه!
و فوري از طلسم سبز رنگ جاخالي داد.
لرد و دمبل و بارتي ماندند و يك مشت محفلي و مرگخوار كه حتي نام خودشان هم يادشان نبود!


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۶ ۱۲:۰۸:۱۳
ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۶ ۱۲:۰۹:۳۶






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.